گابریل تیتvsپومانا اسپروات
سوژه:پرحرفی نابجا
_خب،بزار ببینم؛قلم پر برداشتم،دفترم برداشتم.دیگه چی؟...دیگه...دیگه...
_فرم مشخصات رو برنداشتی.
_اوه!اره؛فرم رو برنداشتم.ممنون که...وایستا ببینم کی حرف زد؟
پومانا به پشت سرش نگاه کرد؛کسی رو ندید و فکر کرد خیالاتی شده است،اما دوباره یک صدایی شنید
_من بودم،من.این پایین.
پومانا به پایین نگاه کرد و جیغ زد.یک قلم داشت باهاش حرف می زد.قلم که از هاج و واج نگاه کردن پومانا تعجب کرده بود گفت:
_بابا منم،من.قلمی که باهاش ازمون هاتو دادی.خیلی بی معرفتی!حالا که قرار به این مهمی داری من رو با خودت نمی بری؟
پومانا که هنوز توی حالت شک بود و سعی می کردمطمئن بشود که خواب نمی بیند؛تته پته کنان گفت:
_تتتو...حرررف...می....زززنی؟
_معلومه که حرف می زنم؛همون طوری که تو حرف می زنی؟
_اخه....اشیاااا...کککه....حرررف....نمی....زززنن.
_می بینی که داریم حرف می زنیم.
پومانا که متوجه شد خواب نمی بیند،گفت:
_پس چرا هیچ وقت با من حرف نزدین؟
قلم پر که توقع همچین سوالی رو داشت با جملات اماده شده گفت:
_خب پومانا ببین؛ما اشیا حق نداریم صحبت کنیم و برای اینکه کسی از قانون سر پیچی نکنه هممون رو طلسم می کنند.الان هم که می بینی حرف می زنیم برای اینه که هر چند وقت یکبار ما اجازه صحبت با یک نفر را داریم،که امروز تو اون یک نفری.متوجه شدی؟
پومانا که سعی می کرد جملات قلم را هضم کند بعد از چند لحظه گفت:
_اها!حالا فهمیدم.پس شما...
ساعت پرید وسط حرف پومانا و گفت:
_داره دیرت میشه!
_اوه،اوه،راست میگی؛ممنون که گفتی قلم تو هم با من بیا .اشیا عزیز خداحافظ!
پومانا کیفش را برداشت و به سمت در رفت.
قلعه هاگوارتز_وای!داره دیرم میشه.پس این دخمه ها کجاست؟
یک کتاب که دست یکی از دانش اموزان بود،گفت:
_پومانا از سمت راست بری زودتر می رسی.
پومانا که از وقتی از خانه خارج شده بود؛متوجه شد همه اشیا با او حرف می زنند و کس دیگری صدایشان را نمی شنود،دست هایش را به حالت تشکر در اورد و به راهش ادامه داد:
تق تق تق
_بفرمایین.
پومانا وارد اتاق شد.اتاقی دلگیر و تاریک که در قفسه هایش پر بود از شیشه هایی که در انها مواد عجیبی بود.در وسط اتاق یک میز و چند صندلی قرار داشت که مردی با موهای مشکی روغن زده و بینی عقابی پشت میز نشسته بود.
_دیر کردی.
_ببخشید،پیدا کردن اینجا کمی طول کشید.
_به هر حال این روی انتخاب ما تاثیر می زاره،بشین.
پومانا سریع اطاعت کرد و روی یکی از صندلی ها نشست.استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود.اسنیپ بدون توجه به استرس او پرسید:
_فرم مشخصات رو اوردی؟
_بله.
اسنیپ دستش را دراز کرد و پومانا انرا به او داد بعد از نگاه کردن به مشخصات گفت:
_شما برای استخدام شدن به عنوان دستیار منباید به چند سوال پاسخ دهید.
پومانا احساس کرد صدایی از گلویش بیرون نمی اید. اگر نمی توانس ت جواب بدهد،اگر...
_اماده اید؟
رشته ی افکار پومانا از هم پاره شد و سرش را به معنی موافقت تکان داد.اسنیپ ادامه داد:
_به چه دلیل می خواهید در این شغل استخدام شوید؟
پومانا ماند؛هیچ دلیلی به ذهنش نمی رسید.
_بگو معجون سازی و هاگوارتز رو دوست دارم.
پومانا متوجه شد که صدا از کیفش بیرون می اید،به کلی فراموش کرده بود که اشیا با او حرف می زنند.او جمله را تکرار کرد.اسنیپ جمله یادداشت کرد و پرسید:
_این معجون چیه؟
اسنیپ به پاتیلی اشاره کرد که در ان معجون بی رنگی بود.پومانا احساس می کرد اسم اون معجون از ذهنش پاک شده است.تصمیم گرفت ویژگی هایش را بگوید تا شاید یادش بیاید.
_معجون بی رنگ و بی بوییه که....
پاتیل دارای معجون فریاد زد:
_نوشندشو وادار به راستگویی می کنه.
پومانا که از کمک پاتیل خوشحال شده بود سریع حرفش را کامل کرد.اسنیپ چند سوال دیگر از او پرسید و در بعضی از سوالات اشیا به او کمک می کردند.پس از پایان سوالات اسنیپ گفت:
_من باید جواب های شما را به جناب مدیر بدهم؛تصمیم گیرنده نهایی ایشون هستند.جواب مصاحبه در چند روز اینده برای شما ارسال می شود.
پومانا از او تشکر کرد و به بیرون رفت.
چند روز بعد...
پومانا با ذوق و استرس نامه ای را که جغد از طرف مدرسه برایش اورده بود باز کرد و متن انرا خواند
دوشیزه اسپراوت
مفتخرم که به اطلاع شما برسانم که شما در مصاحبه ی معجون سازی
قبول شدید.امیدوارمدر اغاز سال تحصیلی(یک سپتامبر)شما را
ملاقات کنیم.
مدیر مدرسه البوس دامبلدور