هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ شنبه ۱ مرداد ۱۴۰۱
#61
بعد از رفتن دامبلدور دانش آموزان پوکر فیس و با بهت و حیرت همدیگر را نگاه کردند. آنها در خانه خودشان دست به سیاه و سفید نمی زدند ولی حالا چطور می توانستند سرسرای عمومی را تعمیر کنند. این سوالات همینطور در سر دانش آموزان تکرار و تکرار میشد.

- می تونیم یک دونه سرسرا سفارش بدیم.

همه نگاه ها به سمت اسکورپیوس برگشت. همه می دانستند پیشنهاد او بی دردسر و آسان است. ولی از آنجایی که سابقه او در این مسائل به شدت بد بود پیشنهاد او در نطقه رد شد.

- آه فرزندانم. به حرف من گوش بدید. خراب شدن این سرسرا شاید به نفع شما بوده تا بتونید از این فرصت استفاده کنید و اون رو با نیروی عشق دوباره سر پا کنید.

دامبلدور ظاهرا سرسرا را ترک کرده بود ولی باطنا داشت از دفتر مدیریت آنها را راهنمایی می کرد.

ولی آنطور که بنظر می رسید حرف های دامبلدور زیاد روی دانش آموزان تاثیر نگذاشته و آنها را برای تعمیر سرسرا قانع نکرده بود، چرا که چند دانش آموز در حال بد و بیراه گفتن و بقیه دانش آموزان در حال پرتاب گوجه و تخم مرغ به سمت دفتر مدیر بودند.

بنظر می رسید دانش آموزان علاقه ای برای آلوده کردن دست هایشان برای تعمیر سرسرا نداشتند.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱ ۱۶:۳۳:۵۴
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱ ۱۷:۵۷:۱۸



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ جمعه ۳۱ تیر ۱۴۰۱
#62
اردوی اول ترم 26 هاگوارتز


-یافتم! یافتم!

سرها به طرف پلاکس برگشت که روی تپه ای از خاک و سنگ ایستاده و قلمویی با دسته‌ی شکسته را بالا گرفته بود. در آن شرایط، این چیزی نبود که بقیه را خوشحال و واکنشی غیر از بی اعتنایی نصیب پلاکس کند.

-کل هفته‌ی گذشته رو تو فکر اینکه روی میز صبحونه جا گذاشتمش گذروندم. وقتی دیدم سرسرا به همچین روزی افتاده اصلا امید نداشتم به پیدا شدنش. این یه معجزه‌ست!

حتی شفاف سازی پلاکس هم موثر واقع نشد. تمام دانش آموزان و اساتید، در میان خرابه ای که سابقا سرسرای عمومی بود ساکت ایستاده و به آثار طوفان شب گذشته خیره شده بودند.

-پروفسور دامبلدور! چطور همچین فاجعه‌ای رخ داده؟ مگه شما نگفتین که طلسم های ایمنی رو قبل ترک قلعه فعال می‌کنید؟
-مینروا، بابا جان... می‌دونی؟ اممم... اون فروشگاه بزرگه رو یادته؟ آره آره همون که به زور منو ازش خارج کردین، اونجا آبنبات های لیمویی خیلی خوبی داره! اتفاقا یکم تو جیبم دارم، می‌خوای؟ نه؟ اشکالی نداره، خودم می‌خورم.

دامبلدور آبنباتی بالا انداخته و با دیدن چشمان منتظر مک گوناگل و بقیه اساتید، ناچار به ادامه حرفش شد.
-داشتم می‌گفتم بابا جان. هیچ نیرویی قدرتمند تر از عشق نیست! منم که خودت می‌دونی چقد عاشق آبنبات لیمویی ام؛ اینه که هوش و حواس نموند برام.

دامبلدور شانس آورده بود که طی هفته گذشته، اساتید در فروشگاه های هاگزمید و اسکله تفریحی دلی از عزا در آورده و حالا کنترل خشم برایشان تا حدودی ممکن بود.
-بسیار خب پروفسور، الان باید چه کار کنیم؟ تا وقتی سرسرا تعمیر نشه هیچ کاری نمیشه کرد!
-نگران نباش پومانا، یه فکری براش می‌کنیم.

دامبلدور نگاهش را از اساتید گرفته و به جیبش دوخت. چیزی جز آبنبات های رنگارنگ دیده نشد. این بار سعی کرد افق دیدش را گسترش دهد، که ظاهرا نتیجه موفقیت آمیز بود!
-عزیزانم!

تنها چیزی که دانش آموزان انتظارش را نداشتند، سخنرانی دامبلدور در آن شرایط بود.

-می‌دونم که این اردوی یک هفته ای حسابی بهتون خوش گذشته. حالا نظرتون چیه که ادامه‌ش بدیم؟

عالی بود! زمزمه هایی همراه با خنده در میان دانش آموزان به راه افتاد. تا زمانی که سرسرا بازسازی شود، در چادرهای نزدیک اسکله می‌ماندند و اساتید ناچار بودند کلاس ها را دیرتر شروع کنند.

-این بار، همین‌جا! هیچ چیز به اندازه کنار هم بودن لذت بخش نیست. ما با هم سرسرای قشنگمون رو بازسازی می‌کنیم. شک نکنید که از روز اولش هم بهتر میشه!

سکوت مرگباری در میان جمعیت برقرار شد. حالا منظور دامبلدور از ادامه‌ی اردو مشخص شده بود. اما آیا او انتظار داشت نتیجه‌ی کار چند دانش آموز بهتر از بنیانگذاران هاگوارتز شود؟!

-کوچیکتر ها هم نگران نباشن، نیازی نیست که تمام کارها رو با جادو انجام بدین.

دهان ها باز شدند ولی صدایی از آن‌ها خارج نشد. چه باید می‌گفتند؟!

-خب دیگه... زودتر دست به کار بشید. اگه کاری داشتید، می‌تونید منو تو دفترم پیدا کنید.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ جمعه ۳۱ تیر ۱۴۰۱
#63
× پست پایانی ×

شاید اگه هرکس دیگه‌ای به جز آلکتو داوطلب برای بردن تام پیش مادام پامفری می‌شد، کار سختی رو در پیش می‌داشت. اما برای آلکتو چندان هم سخت نبود. می‌پرسین چرا؟

چون همین که یکی دو بار تام با گیجی راهشو کج می‌کنه یا با سوالاش که کجا دارن می‌رن و چرا اصلا دارن می‌رن، مغز آلکتو رو می‌خوره، آلکتو دست به کار می‌شه. ابتدا دهن تام رو با چسبی محکم می‌بنده و بعد تامو می‌ندازه پشتش و رهسپار درمانگاه می‌شه.

مادام پامفری به محض دیدن آلکتو و تام دهن بسته که پشت کمر آلکتو دست و پا می‌زد، نفسشو حبس می‌کنه.
- یا ریش مرلین! چی کار داری می‌کنی دختر؟

آلکتو بدون ذره‌ای ظرافت تامو روی یکی از تخت‌های درمانگاه پرتاب می‌کنه.
- این داشِمون خل شده. هیچی بلد نیست و یادش نمیاد. انگار تازه از مادر زاییده شده. دیگه دست خودتونو می‌بوسه چطور باس درستش کرد.

مادام پامفری با احتیاط جلو میاد و مسلما در اولین اقدام می‌خواد چسب جلوی دهن تام رو باز کنه.

- شدیدا بهتون توصیه می‌کنم بذارین تو همین حالت بمونه. وگرنه مختونو با چرندیاتش تیلیت می‌کنه.

اما مادام پامفری توجهی نمی‌کنه و دهن تام رو باز می‌کنه. نتیجه چندان رضایت‌بخش نبود.

- من کی‌ام؟ اینجا کجاست؟ شما کی هستین؟ چی می‌شه که ما قادر به حرف زدن و حرکت کردن می‌شیم؟ چطور این مکان ساخته شده؟ اصلا مکان چیست و ساخته شدن به چه معناست؟

مادام پامفری نگاه نارضایتمندانه‌ای به آلکتو می‌ندازه و آلکتو در جواب شونه‌هاشو به نشونه‌ی "گفتم که" بالا می‌ندازه.
- حالا می‌تونین درستش کنین؟ چش شده اصن؟

مادام پامفری با بدخلقی به سمت کابینتی که داروهایی داخلش بود می‌ره و بعد از بیرون آوردن چندین معجون و مواد مختلف، مشغول درست کردن چیزی می‌شه.
- البته که می‌تونم. الان چند روزه که هربار یکی با همین علائم میاد. البته باید اعتراف کنم هیچ‌کدوم وضعشون تا این حد خراب نبود.

مادام پامفری نگاه دلسوزانه‌ای به تام می‌ندازه. آلکتو که خیالش راحت شده بود با پرشی از روی تخت پایین میاد و حرکت آکروباتیکی با چاقوش انجام می‌ده.
- دمتون گرم. پس ما داشمونو به شما می‌سپریم و خودمونم دیگه باس بریم.
- صبر کن! دو دقیقه‌ای درمان می‌شه. ولی تا یک ساعت گیج می‌مونه و دوباره سوالاتش از نو می‌شه که چرا اصلا به این روز افتاده و بهتره که یکی به خوابگاه هدایتش کنه. فکر نکنم کسی بهتر از تو از پس کسی با چنین وضعیتی بربیاد.

آلکتو نشونه‌های خستگی از سوالات بی‌پایان جادوآموزان با این مشکل رو به وضوح تو چشمای مادام پامفری می‌بینه. بنابراین نوارچسبی رو از جیبش در میاره و بالا می‌گیره.
- درست می‌گین کار خودمه. راش بندازین خودم این یک ساعت داوشمونو آدم می‌کنم.

با پایان یافتن دیالوگ آلکتو، تام سرفه‌ای می‌کنه و موجودی که توسط پروفسور روزیه بوکات معرفی شده بود رو بالا میاره. بوکات درون کاسه‌ای که دست مادام پامفری بود میفته.

- اه چه چندش. ما چرا فک می‌کردیم این باس کوچیک‌تر باشه؟
- کوچیک‌ می‌شه که تو مغز جا شه. حالا تا دوستت به حرف نیفتاده یه لطفی در حق خودم و خودت بکن و سریع‌تر ببرش.

و آلکتو با لبخندی شیطانی بر لب، و برقی شیطانی‌تر بر چشم، نوار چسبو به دهن تام می‌چسبونه و دوباره کولش می‌کنه.
- عزت زیاد مادام!

و تام بر کول از اونجا می‌ره!

× پایان سوژه ×


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۳۱ ۲۲:۵۸:۳۹



پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۸ تیر ۱۴۰۱
#64
+آندرومدا بیدار شو
-چند لحظه فقط مامان ......
+پسسسس نمی‌خوای نامه هاگوارتزت رو ببینی
-باش
از پله ها پایین رفتم
+تو که الان خواب بودی
- آنقدر جیغ زدی بیدار شدم
آندرومدا از خاندان اصیلی بود و برایش چندان جدید نبود که برای اولین بار نامه ای از هاگوارتز دریافت کرده.

- چوبدستی ... ردا ..... وحیوان گرفتیم.
+تو که گروهبندی نشدی پس چرا ردای اسلیترین رو گرفتی ؟
قبل از اینکه آندرومدا بخواد حرفی بزنه مادرش گفت:
- نارسیسا ... عزیزم شما ها از خاندان اصیل بلک هستید و مطمئنن در گروه اسلیترین می افتید .

بعد از اینکه کلاه گروه بندی شعری را خواند مک گونگال اسم هارو به ترتیب خواند :
سوزان بونز : هافلپاف
جیمز پاتر: گریفیندور
دین توماس : گریفیندور
تری بوت : ریونکلا
مندی بروکل هارست: ریونکلا
زاخاریاس اسمیت: هافلپاف
هانا آبوت: هافلپاف
سیریوس بلک: گریفیندور
+ سیریوس احمق
-آندرومدا بلک
قبل از اینکه کلاه. رو سر آندرومدا قرار بگیره گروهش مشخص شد : اسلیترین
سپس اعضای اسلیترین تشویقش کردند .








Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۷ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱
#65
و مینویسیم که به یاد بماند روزگارانی در هاگوارتز!
رکسان تنها درحال قدم زدن بود..
در دست راست اش غذای مخصوص گربه گرفته بود.
رکسان با بغض به آسمان خیره شده بود
‌- ولی مطمئن بودم که میاد.. همان گربه ای که بهترین دوست او بود.
رکسان تا حدودا دو ساعت بعد همانجا منتظر گربه بود، اما.. :)
رکسان به خوابگاه بازگشت .
حتی برای شام هم به سرسرای بزرگ نرفت !
رکسان تا خودِ صبح نزدیک پنجره نشست و با اشک نامه نوشت.. برای مادرش، خانمِ انجلینا
رکسان درحین نوشتن نامه به خواب فرو رفت!
در ان هوای زمستانی.. رکسان بدون لباس گرم و زیر پتو های گرم و نرم اش به خواب رفت..
چند دقیقه بعد از حاضر شدن هم اتاقی های رکسان او نیز از خواب پرید..
نامه ای که دیشب نوشته بود را پاره کرد.. مثل همیشه وانمود کرد مشکلی ندارد
و مثل همیشه تنها سر میزِ صبحانه نشست با لبخند و قهوه اش را نوشید طوری که انگار هیچ چیز بدی رخ نداده بود !
پ ن : تهش تنها موند..
قرار که نبود پایان شاد باشه.. نه؟!


و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۱
#66
یک روز بعد از ظهر توی یکی از کلاس های هاگوارتز که دانش اموز ها رفته بودن و تخته سیاه داشت برای میز و صندلی ها پانتومیم بازی میکرد، نیکلاس فلامل قصه ی ما هفت تا صندلی و دو تا میز را به هم چسباند تا یک تخت دو نفره سایز کینگ برای خودش درست کند، بعد هم کتش را زیر سرش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.

نیکلاس خودش را در جسم یک پسر جوان ماگل که داشت با لپتاپش بازی میکرد دید. بازی استراتژیک و اکشنی بود و واقعا حال میداد خصوصا که تیم حریف هم متشکل از لینی، حسن مصطفی، تام جاگسن و یوان ابروکمونی بودند.
نیکلاس یعنی همون پسر جوان قهرمان خودش را انتخاب کرد. لینی هم ریکی را پیک داد. حسن مصطفی مارس شده بود و تام هم ترینت پروتکتور برداشته بود و داشت درو میکرد. یوان هم مثل تسترال از اینور مپ به اونور مپ تله پورت میکرد و زیاد به تیم کمکی نمیکرد. نیکلاس تصمیم گرفت درس خوبی به لینی بدهد چون خیلی از او ناراحت بود. در واقع اصلا از او ناراحت نبود اما پسرجوانی که در خواب جای نیکلاس بود و معلوم نبود اصلا لینی را از کجا میشناسد با لینی چپ افتاده بود و همش قدرت هایش را روی او خالی میکرد. ناگهان لینی فریاد زد ای بابا این کنه منو ول نمیکنه. پسر جوان صدای لینی را از خیلی نزدیک شنید. سرش را از توی لپ تاپ بیرون آورد و به روی به رویش خیره شد که خودش را در محاصره ی هزاران تماشاچی دید. تازه فهمید که در مسابقات جهانی اینترنشنال هستند.

همینطور خواب هچلهف ادامه داشت که نیکلاس با صدای شترقی از خواب پرید گویا یکی از جغد ها سنگی را از بالای برج هل داده بود و سنگ درست روی سقف شیشه ای گلخانه ی کلاس درس فرود امد و نیکلاس را از خواب شوم نجات داد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۰
#67
کتی و قاقارو، کف خانه ریدل ها پهن شده بودند و مانند کسانی که تازه از تیمارستان مرخص شده اند، برای هم ادا در می آوردند. گرچه، چیز نگران کننده ای نبود. وضعیت این دو، اکثر مواقع همین طور بود. کتی، خوشحال بود که عضو مرگخواران شده. اگه عضو محفل بود،تا الان، نگرانش شده بودند و برایش نوبت دکتر میگرفتند. اما در اینجا، تنها از روی آنها رد میشدند و گاها، انگشت و دماغشان را له میکردند. عبور لرد سیاه، از همه دردناک تر بود. به این دلیل که بسیار دقیق، از روی دماغ کتی و پنجه ی قاقارو رد میشد.

- بلند شو قاقارو. بیا بریم یه کاری کنیم.

قاقارو، زبانش را برای کتی بیرون داد و آن طرفی شد.
- خودت برو. دارم زیر آفتاب لذت میبرم.

کتی، لگدی زیر پای قاقارو زد و از جایش بلند شد.
- میرم پیش ارباب... شاید برام کاری داشته باشن.

سپس، با قدم های بلند، به سمت دفتر لرد سیاه، به راه افتاد. بلاتریکس، مانند برج نگهبان، نگاه خطرناک دیگری به دور و بر دفتر لرد سیاه کرد و به سمت مستراح، به راه افتاد. حتی بلاتریکس هم تا حدودی میتوانست خودش را نگهدارد. هر چه نباشد، او هم آدم بود. پس از اینکه بلاتریکس دور شد، چیزی، تالاپی از سقف پایین افتاد.
کتی، خودش را از زمین کند و سعی کرد از حالت پِرِسی خارج شود.

- ارباب؟ اجازه دارم بیام تو؟

قدم های بلند، به سمت در حرکت کرد و در را با شتاب، در صورت کتی کوفت.

- کتی بل! با کدام اجازه به خودت جرعت دادی در دفتر من رو... ملعون؟ کجا غیبت زد؟
لرد سیاه، در را از دیوار فاصله داد و با کتی مواجه شد که مانند برچسب، به در چسبیده بود.
بار دیگر، از حالت پرسی خارج شد و جلوی لرد سیاه تعظیم کرد.
- سلام ارباب... میتونم بیام تو؟
- نه!

خب، این جواب، بسیار هم قانع کننده بود. بار آخری که کتی وارد دفتر لرد سیاه شده بود، آبنبات رنگی هایش را کش رفته بود و کوزه ی گرانبهای یادگاری اش را خرد کرده بود.

- چشم! فقط ارباب... احیانا کاری ندارین که بخواین براتون انجام بدم؟

لرد سیاه، چشمانش را تنگ کرد.
- ترجیح میدادیم با پشمالو نفرت انگیزت داخل ایوان بمانید و دردسر درست نکنید. هر چند...

چوب دستی اش را تکان داد و پارچه و سطل آبی کنار کتی ظاهر شد.
- ماموریت جدیدت تمیز کردن مستراحه، حالا هم از اینجا برو تا قرمه قرمه ات نکردیم.

در، روی صورت کتی بسته شد و دخترک را در حسرت اینکه چرا از جایش بلند شده، باقی گذاشت.



ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۰
#68
در تختم غلت زدم ، سعی کردن برای خواب بی فایده بود ؛
از تخت خواب به پنجره ی خوابگاه چشم دوختم ، می توانستم ماه را با درخشش و لکه هایش ببینم ، لحظه ای فکر کردم می توانم پشتش خورشید بخشنده ای را که او را منور می کرد را هم ببینم . ماه را به لبخند پهنی مهمان کردم و او هم به من لبخند زد .
به طرف ساعتم چشم چرخواندم ؛ شاید بگویید مگر ساحره ها هم ساعت دارند ؟ ، باید بگویم گاهی اوقات وجودش خیلی لازم می شود.
بدون اینکه لبخندم را محو کنم ، خم شدم تا بهتر اعداد رمز الود و عقربه های پر افاده ی ساعت را ببینم ، نزدیک نیمه شب {00:00} بود ؛ یعنی ساعت مقدس جادوگر ها .
از تخت و پتوی ابریشمی جدا شدم و از روی تختم یک روسری پشمی برداشتم و دور خودم پیچیدم .
قدم های گیجم را به سمت خروجی خوابگاه دختران هدایت کردم ‌و با چرخواندن سرم نگاهی به دختران خسته ی ریونکلا انداختم ؛
انگار بیهوش شده بودند ، هر روز دیگری بود احتمالا این تا لحظه تن به خواب نداده بودند اما امشب فرق می کرد ، چه ساحره هایی که برای امروز ، چندین روز خواب به چشمانشان راه نیافته بود .
بعد از امتحان همه آنقدر خسته بودند که حتی به من پیله نکردند نتیجه امتحانشان را پیشگویی کنم!!
ته قلبم به زیرک ترین دختران هاگوارتز از احساس افتخار لبریز بود ؛ سرم را دوباره به طرف راهپله ها چرخواندم، لبخندی که هنوز بر لبم بود و نگاه دلسوزانه چشم هایم را هم همینطور .
حس درخشش مردمک چشم های سبز آبی ام در تاریکی را دوست داشتم ، شروع به پیش بردن قدم هایم در تاریکی کردم .
نیازی به چوب دستی و ورد لوموس نداشتم ، به قول مادرم که یکی از اساتید سابق هاگوارتز بوده ، من خود جادو بودم ، همه قلبشان جادوییست ؛
جدای از این حرف ها جانور نمای من روباهی طوسی رنگ بود ، حیوانی که درخشش چشم هایش در تاریکی جلوی پایش را روشن می کند ، من می توانستم مانند یک جغد در شب همه چیز را ببینم .
تق تق قدم هایم تا اتمام راهپله و رسیدن به تالار اصلی ریونکلا ادامه داشت .
به دیوار شیشه ای روبه رویم یعنی همان جایی که پنجره بزرگی که تا سقف تالار کشیده شده بود و با نگاه کردن به آن سوی آن ، می توانستی تا دور دست ها را با نگاهت جستجو کنی ، زل زدم .
روی کاناپه ی رو به روی پنجره نشستم و به توپ بزرگ و نورانی ای که با لقب ماه بر ستاره ها برتری می کرد ، چشم دوختم . نور ماه درون تالار می خزید و سایه کاناپه را روی فرش های تالار رسم می کرد.
می توانستم شب را ببینم ، شبِ آبی پررنگ ، به نظرم بی اساس است که به شب لقب سیاهی داده اند ؛
هر چند از این مطمعن هستم که چیزی که بیشتر از شب آن را به سیاهی اش می شناسند ، موهای پر کلاغی من است ، نگاهم را بین مو های بلندم که تازگی ها کمی کوتاهشان کرده بودم و اقیانوس پر از ستاره های دریایی و نهنگ سفید و نورانی ماه در شب چرخواندم ، مطمعناً رنگ موهایم با پس زمینه تصویر متحرک درون پنجره یکی نبود .
هنوز هم فکر می کنم که نه شب همیشه سیاه است ، نه نور همیشه سفید .
نگاهم را به نوک پاهایی که آن ها را تاب می دادم گره زدم ، تا اینجا ، آمدنم به تالار تاثیری بر روی خستگی ام نگذاشت ، هنوز هم سرحال بودم .
اینبار نگاهم را به انعکاس خودم درون پنجره گره زدم { شاید گِرهی کور } ، شومیزی به جنس لمه و دامنی سفید و بلند ، موهایم را شل بافته بودم و چتری هایم پیشانی ام را قلقک می دادند .
یاد مادرم افتادم که چطور موهایم را شانه می زد .
پنجره ی کوچک دیگری در کنار راهپله کمی باز بود و سوز و سرما داخل میامد ، روسری پشمی ای که مادرم به من داده بود را بیشتر دور خودم پیچیدم ، این حس که در میان سوز و سرمای بیرون کنار شومینه ای خودت را گرم نگه داری آرامش بخش است ، شاید هم کمک کند چشمانم کم کم گرم شوند ، شاید هم یاد مادرم قلبم را گرم نگه داشته بود ، دلم برایش تنگ بود ؛ تنگ تر از یک تُنگ ماهی برای ماه .
ستاره ای دنباله دار رد شد و من آرزویی از ته قلبم زمزمه کردم ، می گویند اگر آرزویت را بلند بگویی برآورده نمی شود خب پس نمی گویم .
نور ماه هنوزم روی صورتم پاشیده می شد و این بار ماه گرفتگی پشت گردنم را قلقک میداد.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۹ ۲۱:۵۷:۱۹
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۰ ۱۶:۴۹:۲۴

˹.🦅💙˼



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۰۹ شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۰
#69
بانوی سفید پوش برای اولین بار در تمام عمرش لباس سیاه به تن کرده بود.
زمان برایش نمیگذشت.انگار نمیتوانست ثانیه های بعدی را بپذیرد.زیرا ثانیه ها با خود باور می آوردند.باور به اینکه او چه کسی را از دست داده است.
مرثیه ی باد از میان شاخه های عریان درخت شنیده میشد.زمین سرد بود و هوا بوی مرگ میداد.دنیا آینه شده بود.شاخه ی درختان در بالا و ریشه ها در زیر...ابر ها در بالا و سنگ ها  در زیر...خورشید در آسمان و ((آینا))،خفته زیر خاک...
مورگانا زانو زد.بار دیگر تنهایی را با تمام وجود احساس میکرد.دوستش...خواهرش...مهربان ترینش...اکنون در زیر خاک بود و وجود کوچک مورگانا کمتر از آن بود که روح خاک را در آغوش بکشد.
اما بخشی از روحش را همانجا تا ابد رها میکرد.روحش باد میشد و بر بالای مقبره ی آینا میوزید...باران میشد و خاکش را میشست...سنگ میشد و همانجا تا ابد می ایستاد.
مرثیه ی باد پایان نداشت
زمان از ناراحتی حس حرکت نداشت
و مورگانا اشک میریخت
و اشک میریخت
و‌ اشک...


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۷ ۰:۴۳:۴۶
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۷ ۰:۴۶:۳۹

در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰
#70
سوزانا جعبه ویولنش را برداشت و به طرف کلاس حرکت کرد ، وقتی به کلاس رسید پروفسور هنوز از راه نرسیده بود ، به طرف رز رفت و لبخند پهنی زد :
- رزی یه قطعه جدید نوشتم ، بیا اینو بگیر ، نزار نت های آهنگ فرار کنن ، شنیدم تو هاگزمید پول خوبی بابتشون میدن !
رزی شیشه ای را از دست سوزانا گرفت ، سوزانا شروع کرد به نواختن با هر تکان آرشه بر روی سیم های ویولن، نت های شیطون پدیدار می شدند و رز به زحمت اون هارو می گرفت و توی شیشه گیر می انداخت ، آخرای قطعه بود و رزی داشت به زور نت دیگری را در شیشه، که دیگر پر شده بود از صدا هایی که وول می خوردند ، جا می داد که کسی گفت : کافیه دیگه شیشه پر شده ، ممکنه بشکنه ؛
سر همه ی بچه های کلاس به طرف صدا چرخید ، همه اینقدر در آهنگ غرق شده بودند که متوجه ورود پروفسور نشده بودند ، همه برخاستند و سلام کردند ، سوزانا هم ویولن را زمین گذاشت .
پروفسور بعد از سلام و احوالپرسی خطاب به سوزانا گفت : عزیزم تو استعداد خوبی در نواختن داری ، بخاطر زحمتی که کشیدی ، حاضرم اون شیشه رو ازت بخرم ، حالا قیمتش چنده؟
سوزانا سرش را خاراند و با خجالت گفت : خب ، فکر کنم ، بیست و پنج گالیون . ( در واقع بیشتر از این حرفا بود ولی خب سوزانا هم از معلمش خجالت می کشید )
پروفسور خندید و سی و پنج گالیون به سوزانا داد و شیشه را از او گرفت .
سوزانا از ته دل خوشحال بود .


˹.🦅💙˼







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.