سوژهی جديد:ولدمورت، در حالی كه روی مبل قرمز و به نظر راحتی لم داده بود و نجينی، مار محبوبش رو در آغوش گرفته بود، چشمان سرخ رنگش رو به چشمان ترسيدهی مرگخوارانش دوخت كه رو به روش روی زمين زانو زده بودن و از اونجايی كه از نگاه كردن به چشم های اربابشون میترسيدن، زمين رو نگاه میكردن و كوچكترين حرفی رو به زبون نمیآوردن. تا اينكه بعد از چند لحظه سكوت، صدای بیروح ولدمورت بلند شد:
- ارباب از مرگخوارهاش خواسته ای داره و اميدواره كه اونها عرضهی انجام دادنش رو داشته باشن، گرچه ارباب میدونه كه برده هايی كه دور خودش جمع كرده عرضهی هيچ كاری رو ندارن...
- اين حرف رو نزنين ارباب! ما هر كاری بخواين انجام میديم...
ولدمورت چوبدستیاش رو از جيب ردای تيره رنگش بيرون آورد و در حالی كه آه كوتاهی میكشيد، اون رو به طرف مرگخواری گرفت كه ولدمورت رو مخاطب خودش قرار داده بود:
- كروشيــو اينيگو! كروشيو! ديگه حرف ارباب رو قطع نكن...
- ارباب من آگوستوسم، اينيگو مدت هاست كه به آلبوس دامبلدور تغيير شناسه داده
!
ولدمورت در حالی كه چشم هاش رو تنگ میكرد، رو به آگوستوس گفت:
- كروشيو! كروشيـــو آگوستوس! يادت باشه هيچ وقت از ارباب سوتی نگيری
! و آنتونين، تو هم تا آخر هفته برام يه عينك جفت و جور كن!
آنتونين در حالی كه تعظيم مختصری میكرد، با صدای بلندی گفت:
- چشم ارباب! حتما"!
ولدمورت چوبدستیاش رو دوباره توی جيب رداش گذاشت و در حالی كه نجينی رو نوازش میكرد، به حرف هاش ادامه داد:
- داشتم ماموريت شما رو براتون تشريح میكردم كه آگوستوس اجازه نداد...
ولدمورت چشم غره ای به آگوستوس كه صورتش قرمز شده بود رفت و به سخنانش ادامه داد:
- هفتهی ديگه يه مسابقات موسيقی بين گروه های مختلف توی شهربازی ويزاردلند برگزار ميشه. تا جايی كه خبر دارم محفلی ها هم دارن توی اين مسابقه شركت میكنن. من به هيچ وجه دوست ندارم كه از اون مخفليا با اون دامبلدور پشمك عقب بمونم و از شما میخوام كه توی اون مسابقهی موسيقی شركت كنين و اول بشين... البته اگه بتونين!
همون موقع، محفل ققنوس:دامبلدور، در حالی كه كلاه نوك تيزش رو روی سرش گذاشته بود و دستش رو به ريش های پرپشت پشمكیاش میكشيد، رو به گروه موسيقی محفل كه جلوش واستاده بودن گفت:
- با توجه به تمريناتی كه تو اين دو روز انجام دادين، بايد آماده باشين... آرتور گيتار میزنه، سيريوس میزنه تو كلهی پوك نويل تا صداش بلند بشه
، مالی با قابلمه ها و ملاقهاش صدا در مياره، جيمز سر موقع جيغ میزنه و هاگريد هم آواز میخونه... آماده اين؟
- بله پروفسور!
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
- پس شروع كنين!
در همين لحظه صدای دلنشين و فوق العاده زيبا و غير قابل توصيف هاگريد فضا رو در بر گرفت
:
- مرغ سحر ناله سر كن...
ديش ديری ديری دی دی دی...
اونگ!
بنگ بونــــــــــــگ دونگ ايـــــــنگ!
- جيـــــــــــــــــــغ
!
- داغ مرا تازه تر كن...
دام ديری ری ری بوق ويری زی...
اونگ!
دانـــــــــگ ريـــــــــنگ اونـــــــــگ!
- جيــــــــــــــــــــــــغ!