هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نقد پستهای محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
#71
لطفا همانند یک اصیل سفید بنویسیدو برام نقد کنید

ممنون


آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#72
ارتش و محفل

آقای باود در اون لحظه وارد میشه و میگه:

-دست نگهدارین

الفیاس میگه:

- چه خبرا؟

-از طرف دامبلدور اومدم

-ولی اون که کار داره

- از طریق فوکس

-اول از همه گفت باید بریم خانه ی ریدل حمله کنیم

-چرا؟

-چون خانه گریمولد با جادوی سیاه آشناست به لطف خانواده ی بلک که اسلایترینی بودن، و ولدمورت به راحتی اونجارو به احاطه اش درمیاره...

همهمه اعتراضات شروع میشه...

آقای باود دوباره میگه:

-دامبلدور گفت داوطلبیه و هر کی نمیخواد بره

سپس به جمعیت نگاه کرد هیچ کس نرفت

آقای باود گفت:

-در ضمن همونطور که میدونین حمله به خانه ی ریدل غیر منتظره اس

-همچنین امتاحانات برگزار نمیشه به خاطر عملیات

هورای دانش آموزان فضا را پر کرد

-وسایل مورد نیازو آوردم

آقای باود بخاری پدیدار کرد که پس از محو شدن همه گونه تجهیزات اعم از چوبدستی ، دشمن یاب، شنل نامرئی و.... بود

-ولی اینارو چجوری آوردی؟

-هیچ کس به جز من از سازمان اسرار خبر نداره...

-خیلی خب از خودت تعریف نکن...

همه از تجیهزات برمیداشتند و آماده ی نبردی سخت میشدند...

الفیاس و ریموس و ابرفورت سخت در فکر بودند....




قلعه هاگوارتز، دخمه های اسلیتیرین:

مک گوناگال و اسنیپ و دامبلدور وارد یکی از دخمه های تاریک و عمیق میشن...

به راه ادامه میدن دامبلدور میپرسه:

نکنه تو حفره ی اسراره ؟

اسنیپ میگه:

شاید...

و سر انجام به دری میرسن که مار نقره ای بزرگی رویش بود:

اسنیپ میگه:

مشکل اینجاست!

دامبلدور میگه:

متوجه شدم

مک گوناگال میگه:

من نفهمیدم چه مشکلی؟

دامبلدور میگه:

فقط مار زبونا میتونن برن داخل، ولی اسنیپ اینجارو از کجا میشناختی؟

-یکبار با لردسیاه اومدم ولی اجازه نداد برم داخل...

مک گوناگال میگه:

چیکار کنیم دامبلدور؟

-باید هری رو صدا کنیم

-چجوری؟

فوکس باید به همین زودی از پیش باود برگرده...

-باود کیه؟

-همونی که طعمه ی لرد بود جان سالم به در برد...

-چجوری؟

-به کمک جادوی ابری

-جادوی ابری؟

-آره ولی اطلاع کافی ندارم در دو زمینه هیچ وفت تحصیل نکردم: جادوی ابری و پیشگویی...!!!



ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۲۲:۵۱:۰۶
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۳ ۷:۴۶:۳۵

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: آزاد، قوی، جنگجو و سر بلند باش!(عضویت در محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#73
1- نظرتون درباره ی محفل ققنوس و انتظارتون از محفل ؟ادامه ی راه دامبلدور و الگو بودن برای ارتش دامبلدور، دفاع در برابر سیاهی و جادوی سیاه ،نجات مظلومین،نابودی باطل و...

2- چقدر به دامبلدور اعتقاد داری ؟ به چیش اعتقاد داری دقیقا ؟
خیلی.به شعار هاش و نصیحت هاش و رفتارهاش و خیلی چیزهایی که بعضیا میگن دیوونگی

3- اگر یک طرف نجینی ( مار محبوب تام ) و طرف دیگه فوکس ( ققنوس محبوب دامبلدور ) باشه و در خطر باشن ، کدومشون رو نجات میدی ؟ چرا ؟
فوکسو.چون اگه یه نفر واقعا به دامبلدور وفادار باشه فوکس میاد کمکش

4- به نظرت قداست دامبلدور شکسته شده ؟
نه به هیچ عنوان.شاید شما هم به شباهت قدح اندیشه ی من و دامبلدور توجه کردین و فکر کردین که شاید اصلا...

5- حدس میزنی اسم رمز ورود به دفتر دامبلدور چی باشه؟
تو هاگوارتز هر کی شایسته کمک باشه کمک از راه میرسه

6- انقدر شجاع هستی که تام رو ولدمورت صدا کنی یا هنوز هم بهش میگی اسمشو نبر ؟
نه شجاعم ولی ترجیح میدم بگم آقای ریدل چون اگه با کسی دشمن باشیم باید مردونه بجنگیم نه اینکه ارزششو بیاریم پایین

7- یک پست رول تکی در تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویس و یا یک پست در ادامه ی پست های سوژه ها در تاپیک خانه شماره دوازده گریمولد.
توی همانند یک سفید اصیل بنویس گذاشتم



اصلا راه نداره، باید ولدمورت صداش کنی! بالاخره تو یه سفید هستی!
اعتقادات و خلوص سفیدیت خیلی زیاده، این یه عنوان و ملاک خیلی فوق العاده ست برای عضویت محفل! همینطور انگیزه ی شما برای فعالیت خیلی زیاده ولی ...
همونطوری که در پست های قبلی گفتم، برای ورود به محفل باید همه ی اعضا به سطح خاصی برسند، این سطح خاص هنوز در شما وجود نداره!
وقتی یه رول میزنید، باید ملاک هایی رو رعایت بکنید از جمله سوژه! ولی شما در رعایت کردن سوژه مشکل دارید هنوز!
ارتش دامبلدور به ما میتونه خیلی کمک کنه به شرطی که توی رولنویسی پیشرفت بکنید! نقد بخوایید، نقد بخونید، روی پست هاتون کار بکنید؛ قول میدم خیلی زود وارد محفل خواهید شد!

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۴ ۱۹:۱۳:۱۳

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#74
آقای باود کنار رینگ دوئل بود و دوئل سالاز و گودریک رو نگاه میکرد و

گفت: کی میخواد با من دوئل دوستانه بکنه؟

کینگزلی شکلبوت گفت:من میتونم با شما تمرینی و اموزشی دوئل کنم.

آقای باود گفت:باشه تو محوطه ی مدرسه شب میبینمتون



کینگزلی شکلبوت وارد محوطه ی هاگوارتز شد همه جا را تاریکی بود کمی منتظر ماند انگار خبری از آقای باود نبود...

کمی گذشت کینگزلی شکلبوت

با خود گفت: نکنه نمیاد

ناگهان صدایی شنید که انگار در گوشش شخصی گفت: دارم میام ... کینگزلی شکلبوت به سرعت پشتش را نگاه کرد...کسی نبود!!

ناگهان از سمت جنگل ممنوعه شخصی در حال آمدن بود او آقای باود بود اما آن صدا که بود؟؟

کینگزلی شکلبوت گفت : آقای باود دیر کردین

آقای باود گفت: مگه نگفتم دارم میام؟

کینگزلی شکلبوت گفت : ولی شما...اون صدا ...چطوری؟

آقای باود دیگر حرفی نزد...بدون آنکه چوبدستیش را در بیاورد با دستش کینگزلی را نشانه گرفت و ناگهان از وسط بارانی اش طلسمی به سمت کینگزلی رفت!!!!!

کینگزلی شکلبوت که جاخورده بود گفت:چه جوری این کارو کردین؟؟

اما آقای باود دیگر حرفی نمیزد بار دیگر کینگیزلی را نشانه گرفت و این بار از آستین کتش پرتوی نوری به سمتش رفت!!!!!!!!!!!!!!

آنگاه بود که کینگیزلی توانست آن را منحرف کند و به شاخه ی درختی خورد...

این بار افسون بعدی از داخل دست باود بیرون رفت و دست باود کنده شد!!!

سپس دست دیگری جای آن را گرفت دستی که چوبدستی داشت...

کینگزلی شکلبوت که مات و مبهوت شده بود جارویش را با یک ورد ساده خواند و سوار آن شد و پرواز کرد...

ولی آقای باود نیازی به جارو نداشت او با اطلاعاتی که در زمینه ی جادو های ابری داشت به راحتی پرواز کرد...گویی از انتهای پاهایش بخار در می آمد...

کینگزلی به سمت برج نجوم رفت و باود هم به دنبالش...

باود یک افسونی اجرا کرد و کینگزلی از جارویش لغزید و افتاد ولی در لحظات آخر باود را بیهوش کرد و دو نفر سقوط کردند ...

یک دوئل دوستانه تبدیل شد به...

فردا تیتر پیام امروز این بود:

مرگ دامبلدور دوباره تداعی میشود...






آقای باود همچنان به قدح اندیشه نگاه میکرد و خاطره ی آخرین دوئلش را مرور می کرد...

به یاد آورد که چگونه خودش و کینگیزلی ناکار شدند...

پا شد و به طرفه روزنامه ی پیام امروز رفت و از دیدن تصویر مفتضحانه ی خودش و کینگیزلی با تیتر:مرگ دامبلدور دوباره تداعی میشود... خندید

به یاد آورد که چگونه لنگ لنگان با کینیگزلی از سنت مانگو خارج شدند...

به نامه ای که در آن با جینی قرار بود دوئل کند نگاه کرد...

به سمت در رفت و از سازمان اسرار خارج شد...

خواست جارو بردارد ولی نیازی به جارو نداشت او با اطلاعاتی که در زمینه ی جادو های ابری داشت به راحتی پرواز کرد...گویی از انتهای پاهایش بخار در می آمد...

به سمت هاگوارتز در حرکت بود می خواست به سراغ جینی برود تا دوئل کنند....




شب بود باران میبارید آقای باود در آسمان هاگوارتز در حال چرخش بود ...

ناگهان از بالا نوری در بخش جنگل ممنوعه توجهش را جلب کرد

به سرعت به طرف جنگل ممنوعه رفت جنگل آتش گرفته بود!

جینی را دید که در میان شعله های آتش به دام افتاد و چند نفر با ردای سبز او را محاصره کرده و قهقه ی خنده را سر داده بودند....

آقای باود با اطلاعاتی که در زمینه ی جادو های ابری داشت با بهترین وردش و با تمام تلاشش سیل عظیم آب را به سمت جنگل آتش گرفته روانه کرد...

پس از این که آب آتش را خاموش کرد همچون فواره ی عظیمی به هوا رفت و در نور مهتاب با زیبایی و عظمت هر چه تمام تر قطره قطره شد و ناپدید گشت...

تا افراد سبز ردا به خود بیایند آقای باود به سمت جینی رفت و یک جارو احظار کرد

پس از سوار شدن جینی به او گفت:

-زود از اینجا دورشین و جونتون رو نجات بدین

-ولی تو آخه...

-گفتم زود دور شین

ولی دیگر دیر بود افراد سبز ردا به خود آمده بودند و آقای باود را نشانه گرفته و به سمت او طلسمی روانه کردند....

آقای باود به سمت زمین سقوط کرد و هنگام برخورد بار دیگر سیلی جنگل را فرا گرفت و سپس همچون فواره ی عظیمی به هوا رفت و در نور مهتاب با زیبایی و عظمت هر چه تمام تر قطره قطره شد و ناپدید گشت...

افراد سبز ردا مار هایی به سمت آقای باود خسته فرستادند...

آقای باود که تمام انرژیش را برای دو سیلاب بزرگ یکی برای حفظ جان جینی و دیگری برای حفظ جان خودش صرف کرده بود توان حرکت نداشت و روی زمین ولو شده بود و به مارهایی که از مرگی قریب الوقوع خبر میدانند نگاه میکرد...

این بار نوبت جینی بود که آقای باود را نجات دهد...

جینی مار ها را از آقای باود راند و مارها به دور دست ها پرتاب شدند...

جینی برای آقای باود جارو احظار کرد ولی آقای باود گفت:

-لازم نیست ممنون...

آقای باود به همراه جینی به راحتی پرواز کرد...گویی از انتهای پاهایش بخار در می آمد...

هر دو از بالا به سر افراد سبز ردا طلسم می فرستادند و مقاومت میکردنند...

سر انجام ارتش دامبلدور همچون فرشته ی نجات سر رسیدند

رونالد به خواهرش گفت:

-با آقای باود برو قلعه...

-باشه موفق باشین...

آقای باود و جینی به داخل قلعه رفتند و آقای باود در جلوی در مخفی گریفندور از او جدا شد...

آقای باود میخواست برود که جینی گفت:

-از تون ممنونم

-منم از شما ممنونم

و آقای باود از در اصلی بیرون رفت و زیر نور مهتاب گم شد...




آقای باود پس از مرور آخرین خاطره ی دوئل فکر دیگری را در قدح ریخت...



آقای باود با قدم هایی نرم تر و استوار تر وارد کافه شد.

قیافه اش مثل همیشه بی حالت و گویی درونش خالی از هرگونه احساس عاطفه بود...

مرگخواران که دور اربابشان جمع شده بودند با دیدن او متعجب شدند و برخاستند...

-اون کیه؟

-همونی که قربان وقتی تو سنت مانگو بود بهش تله ی شیطان فرستادیم...

-من فکر کردم مرده بود...

-قربان لاقل قیافه ی مرده یکم عاطفه و احساسات داره...

-پس این کیه...

-آقای باود...

-چرا میگی آقای باود؟

-ببخشید سرورم...

-حالا چیکار کنیم؟

-از اونجایی که تله ی شیطان ضعیفش کرده راحت میشه حسابشو رسید...

-پس...

-آره زود باشید تنبلای بی مصرف!!!

ده دوازده مرگخوار چوبدستیشان را به سمت آقای باود که همچنان با قدم هایی نرم تر و استوار تر به سویشان می آمد گرفتند...

آقای باود نترسید...نایستاد...و به راه رفتن ادامه داد...

مرگخوار ها ابتدا طلسم های ساده به سوی آقای باود میفرستادند ولی طلسم ها هنگام برخورد به آقای باود بخار میشدند و میرفتند!!!!

آقای باود همچنان ادامه میداد...

ولدمورت نعره زد:

ای تنبلا طلسم های قوی تر بفرستین اونو بچه هم میتونه برگردونه...

در حالی که آقای باود برنمیگرداند!!!

مرگخوارن هر طلسم مرگباری هم میفرستادند اثر نمیکرد!!!!

سرانجام ولدمورت دست به کار شد...

ابتدا طلسم مرگباری به سوی آقای باود فرستاد...

آقای باود کمی مکث کرد ولی به راه رفتن به سویشان ادامه داد...

اینبار ولدمورت با تمام قدرت طلسم مرگبار به سوی آقای باود فرستاد...

و آقای باود به سمت در پرتاب شد و جلوی در روی زمین ولو شد...

از سرش خون میامد...

مرگخوارن هورا کشیدند و لردشان را تشویق کردند...

اما...

اما هیچ کدام ندیدند که چگونه زخم آقای باود را آب پوشاند سپس یخ زد و سرانجام از بین رفت و پوستی نمایان شد!!!

همینقدر فهمیدند که بخاری او را نا پدید و پس از محو شدنش آقای باود استوار پدیدار شد...

بار دیگر ولدمورت نعره زد:

دیوانه ساز ها رو خبر کنید...

دیوانه ساز ها آمدند ولی برگشتند (که البته ولدمورت کارشان را یکسره کرد!!!)

چرا که آقای باود همچون سپر مدافع احساس و عاطفه ای نداشت که دیوانه ساز ها از او بگیرند...

سرانجام آقای باود به سر میز مرگخوارن رسید...

صندلی اولین مرگخوار را که دستش رسید برداشت و مرگخوار به زمین ولو شد و همانجور ماند!!!

پس از اینکه آقای باود صندلی چوبی را تبدیل به شیشه ای کرد و روی آن نشست...

-از ما چی میخوای؟؟؟

آقای باود حرفی نزد فقط سرش کنده شد!!!

و مهی غلیظ به غیر از ولدمورت همه حاضرین را از نفس انداخت و در گذشتند!!!

سپس آقای باود تبدیل به بخار شد و از بین رفت...

بخار آب کلمات زیر را در هوا پدید آورد:

این آخرین هشدار است!











آقای باود خسته و کوفته از مرور خاطراتش به فکر فرو رفت...

دانست که جادو های ابری جان او را نجات دادند...

به یاد آورد که در اعماق سازمان اسرار چگونه با جادو های ابری آشنا شد...

میدانست که نباید به آنجا میرفت ولی تقدیرش اینچنین بود...

با خود فکر کرد که آیا وقتش رسیده است؟

بعد به یاد آورداین آخرین هشدار است!

آقای باود با رفتن به کافه مرگخوارن مهر تایید به محفلی بودنش زده بود...

صدایی در ذهنش گفت:

ولی تو گریفندوری نیستی

و آقای باود در پاسخ گفت:

کسی که با هوش است میتواند شجاع باشد...
و کسی که شجاع است میتواند با هوش باشد...



با خود گفت :ولی من چیکار میتونم بکنم؟؟

و به یاد آورد که یک نفر هر چقدر هم کم ولی تاثیر گذار هست

پس از اینکه مطمئن شد محفل به او نیاز دارد به سمت خانه ی گریمولد رفت

حتی اگر شغلش را هم از دست میداد...

حتی اگر جانش را هم از دست میداد...

حتی اگر همه چیزش را هم از دست میداد...

عشق و یادش و ایمانش میماند!

و فکر کرد بهتر است با دامبلدور در جریان بگذارد...

پس به سوی دامبلدور زیر نور مهتاب حرکت کرد...

و با دیدن ماه و ستاره ها به یاد کلاه دامبلدور افتاد...

سرانجام در آسمان دید علامت شوم را...

آری جنگی سخت در پیش بود...


ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۲۲:۱۱:۴۱
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۲۳:۵۳:۵۹
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۳ ۷:۳۷:۱۰

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#75
نام:آقای باود
لقب:ابری جادویی
شغل:در وزارتخانه،او در سازمان اسرار كار ميكنم و مامور فوق سري هستم-نگو و نپرس

1. مهمترین انگیزه شما برای عضویت در الف دال چیست:استفاده و گرفتن تجربه از جادوهای ابری
2.به نظر شما بزرگترین هدف گروه الف دال چیست:دفاع در برابر جادوی سیاه
3. در صورت مشاهده ي يكي از افراد جوخه ي بازرسي چه واكنشي نشان خواهيد داد:او را به دوئل دعوت میکنم
4. چه طلسمی را به سمت کله کچل یک انسان بدون دماغ میفرستید؟طلسم بخار آتش

5. به نظر شما چرا ریش آلبوس دامبلدور(مد ظله العالی) دراز است؟عظمت و ابهت
6. برای الف دال چه آرزویی دارید:هشیاری مداوم
7.نظر خود را به صورت خلاصه در مورد واژه هاي زير بنويسيد:
الف دال :ریشه ی محفل ققنوس
ایوان روزیه:اطلاع کافی ندارم
محفل ققنوس:ادامه ی راه ارتش دامبلدور
گربه های آمبریج:تصویر کوچک شده

لرد ولدمورت:احترامش را نگه میدارم
8. لینک یکی از بهترین پستهایتان را بنویسید:آقای دوج آخرین دوئلم بهترین هست



پستات رو خوندم و یه شناخت نسبی ازت دارم!
فقط هنوزم برام مسئله ست این جادوهای ابری چیه که گیر دادی بهش!
یه چیزی بگم، لرد هر قدر هم دوست باشه، بازم شما سفیدی و اون سیاه! باید بزنی نابودش کنی!

الف دال میتونه به شما در راه رسیدن به هدفتون یاری کنه!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۲:۰۵:۰۷
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۲:۱۸:۰۷
ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۴:۱۰:۴۶

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱
#76
آقای باود از به کمک گوش های گسترش پذیر حرف مرگخواران را شنید...

در دل خندید و با خود گفت:

خیلی مونده تا جادو های ابری رو بشناسن...

و زمزمه کرد:

واقعا این آخرین هشدار است!

سپس شاد و سر مست از ناراحتی گروه ولدمورت به سوی وزارتخانه رهسپار شد...

خواست جارو بردارد ولی آقای باود نیازی به جارو نداشت او با اطلاعاتی که در زمینه ی جادو های ابری داشت به راحتی پرواز کرد...گویی از انتهای پاهایش بخار در می آمد...

وقتی به وزارتخانه رسید تا گزارش دهد با صحنه ی زیر روبرو شد!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ویرایش ناظر:

آقای باود...نکنین این کارا رو.نظم تاپیک رو به هم میزنه.هزار و پونصد شکلک اضافی رو حذف کردم.


آقای باود:

بله متوجه هستم ولی قبول کنین با ۵ تا شکلک اون حس و حال عظمت و بزرگی و شلوغی به وجود نمیاد.

بگذریم...

منتظر دوستان مرگخوارم هستم




ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ ۲۳:۱۶:۳۹
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ ۲۳:۱۷:۵۲
ویرایش شده توسط لردولدمورت در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱:۴۸:۱۲
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۰:۵۵:۵۱
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۰:۵۶:۵۱
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۱:۰۱:۵۳
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۱:۰۲:۵۵
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۱:۱۶:۴۸

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱
#77
آقای باود با قدم هایی نرم تر و استوار تر وارد کافه شد.

قیافه اش مثل همیشه بی حالت و گویی درونش خالی از هرگونه احساس عاطفه بود...

مرگخواران که دور اربابشان جمع شده بودند با دیدن او متعجب شدند و برخاستند...

-اون کیه؟

-همونی که قربان وقتی تو سنت مانگو بود بهش تله ی شیطان فرستادیم...

-من فکر کردم مرده بود...

-قربان لاقل قیافه ی مرده یکم عاطفه و احساسات داره...

-پس این کیه...

-آقای باود...

-چرا میگی آقای باود؟

-ببخشید سرورم...

-حالا چیکار کنیم؟

-از اونجایی که تله ی شیطان ضعیفش کرده راحت میشه حسابشو رسید...

-پس...

-آره زود باشید تنبلای بی مصرف!!!

ده دوازده مرگخوار چوبدستیشان را به سمت آقای باود که همچنان با قدم هایی نرم تر و استوار تر به سویشان می آمد گرفتند...

آقای باود نترسید...نایستاد...و به راه رفتن ادامه داد...

مرگخوار ها ابتدا طلسم های ساده به سوی آقای باود میفرستادند ولی طلسم ها هنگام برخورد به آقای باود بخار میشدند و میرفتند!!!!

آقای باود همچنان ادامه میداد...

ولدمورت نعره زد:

ای تنبلا طلسم های قوی تر بفرستین اونو بچه هم میتونه برگردونه...

در حالی که آقای باود برنمیگرداند!!!

مرگخوارن هر طلسم مرگباری هم میفرستادند اثر نمیکرد!!!!

سرانجام ولدمورت دست به کار شد...

ابتدا طلسم مرگباری به سوی آقای باود فرستاد...

آقای باود کمی مکث کرد ولی به راه رفتن به سویشان ادامه داد...

اینبار ولدمورت با تمام قدرت طلسم مرگبار به سوی آقای باود فرستاد...

و آقای باود به سمت در پرتاب شد و جلوی در روی زمین ولو شد...

از سرش خون میامد...

مرگخوارن هورا کشیدند و لردشان را تشویق کردند...

اما...

اما هیچ کدام ندیدند که چگونه زخم آقای باود را آب پوشاند سپس یخ زد و سرانجام از بین رفت و پوستی نمایان شد!!!

همینقدر فهمیدند که بخاری او را نا پدید و پس از محو شدنش آقای باود استوار پدیدار شد...

بار دیگر ولدمورت نعره زد:

دیوانه ساز ها رو خبر کنید...

دیوانه ساز ها آمدند ولی برگشتند (که البته ولدمورت کارشان را یکسره کرد!!!)

چرا که آقای باود همچون سپر مدافع احساس و عاطفه ای نداشت که دیوانه ساز ها از او بگیرند...

سرانجام آقای باود به سر میز مرگخوارن رسید...

صندلی اولین مرگخوار را که دستش رسید برداشت و مرگخوار به زمین ولو شد و همانجور ماند!!!

پس از اینکه آقای باود صندلی چوبی را تبدیل به شیشه ای کرد و روی آن نشست...

-از ما چی میخوای؟؟؟

آقای باود حرفی نزد فقط سرش کنده شد!!!

و مهی غلیظ به غیر از ولدمورت همه حاضرین را از نفس انداخت و در گذشتند!!!

سپس آقای باود تبدیل به بخار شد و از بین رفت...

بخار آب کلمات زیر را در هوا پدید آورد:

این آخرین هشدار است!


ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ ۱۱:۲۲:۱۹
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ ۱۱:۲۳:۱۷

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


چوبدستی واقعی بسازید!!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ جمعه ۸ دی ۱۳۹۱
#78
همه ی اینا که گفتین خیالین...
ولی من طریقه ی ساخت چوبدستی واقعی رو میگم.
از آنجایی که تهیه ی چوب متناسب چوبدستی سخته بهتره از نی استفاده کنید
منظورم همون قلم نی هایی هستن که تو خوش نویسی استفاده میشه
چون هم گیاهی هم وسطش خالیه که میشه مغز چوبدستی را راحت جا داد.
بعدش پس از قرار دادن مو و یا پر به عنوان مغز چوبدستی میتوان تزئینات و همچنین دسته واسش گذاشت
که برای دسته میتونین چیزی دورش بپیچین
موفق باشین




آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۱
#79
به جناب آقای الفیاس دوج رای میدم
به خاطر داوری خوبشون...
با شکلک همیشگیشون:


آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: تولد 9 سالگی جادوگران !
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۱
#80
من و دوستام خواستیم تبریک بگیم:
:zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho::zogh::tab::ball::yoho:


ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۶ ۲۳:۰۲:۴۰

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.