هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۴
#71
- دای...

فکری به سرش زد. به سمت قوطی های پر از خون هجوم برد. با یک حرکت همه ی قوطی ها را در آغوش گرفت و به سمت در ورودی حرکت کرد.

- سوزان. کجا میری؟
- میرم حال یکیو بگیرم.

و از خانه بیرون رفت.

پــــــــــاق


☺☺☺☺☺☺


چند ساعت بعد.

دای در خانه اش را باز کرد و وارد شد. به سمت اتاقش حرکت کرد. خیلی خسته بود. شکار کردن کار لذت بخشی بود، ولی نیرو و انرژی زیادی را از او می گرفت.
دستگیره ی در اتاق را گرفت و در را باز کرد. هنوز در کاملا باز نشده بود که...
- بله؟!

همه چیز قرمز و...خونی بود!

وارد اتاق شد. در محیط قرمز رنگ اتاق، تکه کاغذ سبز رنگی که بر روی میز کنار تخت بود، می درخشید.
به سمت میز رفت و تکه کاغذ را برداشت.
روی کاغذ نوشته شده بود:

تقدیم به دوست خون آشام عزیزم. امیدوارم از دکور جدید اتاقت خوشت بیاد.

امضا: سوزان







ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۵ ۱۳:۵۷:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴
#72
کِی؟

پانزده دی.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۴ ۱۹:۰۹:۵۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴
#73

گیرین گیرین



در دوران گیرین گیرین، رنگ سبز رونق فراوان داشت.

نزد وی:

- سلام بر تو ای وی. آمده ام تا مرا نصیحتی رنگی بُنمایی.
- کار بس شایسته ای کردی. در میان تمامی رنگ ها، طیف رنگی سبز بیشترین پیوند را با طبیعت دارد. رنگ سبز همچنین تسکین دهنده، طبیعی، باطراوت و التیام بخش است. در تمام طراحی ها و تمام ترکیبات رنگی، سبز می تواند بیشتر از همه به عنوان رنگ خنثی مورد استفاده قرار گیرد. بدان و آگاه باش رنگ سبز، به رنگ طلسم کشنده ی"آواداکداورا"نیز می باشد.
- متشکرم ای وی. حال که رنگ سبز اینهمه خواص دارد، من می روم تا طلسم سبز رنگی را بر روی مردمان اعمال بُنمایم. باشد تا مردمان نیز بهره ای بَرَند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۶ دی ۱۳۹۴
#74
کجا؟

در غارهای اطراف جنگل ممنوعه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۵ دی ۱۳۹۴
#75
لطفا جایگزین شود.



نام :سوزان بونز

گروه: هافلپاف

جبهه: سیاهی و مرگخواریت

جنسیت: مونث

رنگ مو: هر دفعه یه رنگه.

رنگ چشم: اینم هر دفعه یه رنگه.

چوب دستی: چوب درخت بلوط و مغزی پوست آفتاب پرست

پاترونوس: آفتاب پرست

جارو: آذرخش

لقب: رنگارنگ

معرفی: او همزمان با هری پاتر وارد هاگوارتز شده و عمه ی او آملیا سوزان بونز( ملقب به اسب )است که از اعضای رده بالای وزارت جادوگری محسوب میشود.
همچنین پسر عمویش، ادوارد بونز، به تازگی رویت شده ولی اطلاعات بیشتری از وی در دسترس نیست.
سوزان به دلیل داشتن حس کنجکاوی نسبت به شکل پاترونوس هری پاتر و همچنین یادگیری پاترونوس به ارتش دامبلدور میپیوندد ولی سال بعد از آن دیگر در ارتش دامبلدور شرکت نکرد زیرا دیگر ارتشی دامبلدوری وجود نداشت که او بخواهد به آن بپیوندد.
همچنین روح وی توسط موجودی خون آشام و دای لووین نام، با روح رنگ هایش عجین شده و او را به انسانی غیر قابل توصیف و غیر عادی تبدیل کرده.


علایق: سطل رنگ، نقاشی کردن، عوض کردن آواتار، بمب های دودزای رنگی و کلا هر چیزی که به رنگ ها و گرافیک مربوط باشد.

نژاد: اصیل زاده ی خالص

ویژگی های اخلاقی: موجودی آرام و بی آزار و گاهی اوقات پرخاشگر و دو شخصیته، به طوری که وی را به موجودی قابل تحمل و غیر قابل تحمل تبدیل کرده.


در ادامه شاهد گفتگوی سوزان با شخصیت دومش خواهیم بود.


- میگما...رنگان...اینا من بودم؟
- بله...خودت بودی. شک داری؟
- نه.
- پس چرا الکی وقت ملتو می گیری؟
- من کی وقت مردم رو گرفتم آخه؟ :worry:
- شاید خودت ندونی، ولی هنوز داری همینکار رو میکنی.
- واقعا؟
- بله.
- خب پس دیگه هیچی نمیگم.
- از اول هم باید همینکار رو می کردی.
- یعنی کار خوبی کردم؟
-



چه رنگارنگ.
انجام شد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۲۰:۳۱:۳۰
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۲۰:۳۲:۰۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ شنبه ۵ دی ۱۳۹۴
#76
سوزان بونز & دای لووین


سوژه ی دوئل:
ترس!


می ترسید!

از سرخی شفق.
از خون.
از رنگ قرمز!

شاید به همین دلیل بود که رنگین کمان نقاشی هایش بی قرمز بودند.
شاید به همین دلیل بود که هنگام غروب آفتاب پرده های اتاقش را می کشید.
شاید به همین دلیل بود که بهترین دوستش را از دست داد...

می ترسید!

از گرگینه ها.
از خون.
از گل های قرمز رنگ.

................................


- کمکم کن سوزان...کمکم کن...

می خواست...ولی نمی توانست...حتی نمی توانست فکر کند!
فوبیای لعنتی!


فلش بک – گذشته های خیلی دور


در صبح یک روز زیبا و دل انگیز بهاری، چه چیز بهتر از سفری کوتاه به دامان طبیعت؟


- سوزان. بیا دیگه. داری چیکار می کنی؟

با بیشترین سرعتی که می توانست داشته باشد وسایلش را جمع کرد.
- دارم میام.

به طرف پله ها دوید. دوتا دوتا و سه تا سه تا از روی پله ها می پرید.

پدرش کنار در ورودی ایستاده بود.
- چه عجب!
- جمع کردن وسایل کار سختیه خب.
- صد البته. زود باش...برو سوار شو.

به سمتی که پدرش به آن اشاره کرده بود، نگاه کرد.
- چی؟ پدر...من از وسایل نقلیه ی مشنگی خوشم نمیاد...خطرناکن!
- بس کن. اونقدرا هم که فک می کنی بد نیست.
- ولی...
- ولی نداره...اخم نکن دیگه. امروز قراره بهمون کلی خوش بگذره. تو که نمی خوای منم تا آخر روز اخم کنم. می خوای؟

دیگر اخم نکرد. لبخند می زد.

.........


غروب آفتاب را مقصر همه ی اتفاقات می دانست.
آسمان سرخ رنگ و دشت گل های لاله دست به دست هم داده بودند...


غروب آفتاب را تماشا می کردند.

- پدر...نمی خوایم برگردیم؟
- نه. تصمیم گرفتم امشب رو هم همین جا بمونیم. خوبه؟

به اطرافش نکاه کرد. در غروب آفتاب، همه چیز زیبا و جاذب شده بود.
با خوشحالی گفت:
- عالیه!!

اما عالی نبود.

.........


از خواب پرید.
انگار صدایی شنیده بود.
صدای زوزه ای شبیه به زوزه ی گرگ!
با نگاهش محیط درون چادر را جستجو کرد.
پدرش نبود!

از چادر بیرون آمد.
با لوموس می توانست اطرافش را بهتر ببیند.
دوباره آن صدای عجیب را شنید.
به دنبال صدا رفت.
از چادر دور شده بود و به صدا نزدیک.
آنقدر نزدیک که به نظر می آمد صدا از فاصله ی چند متری اش است.
اما دیگر آن صدای عجیب به گوش نمی رسید.
بیشتر شبیه ناله ای خفیف بود.
به دنبال منبع صدا گشت.
پشت بوته ها!
نزدیک تر رفت و نور چوبدستی اش را پشت بوته ها انداخت.

پیکری تکه تکه و غرق در خون...


پایان فلش بک


مات و مبهوت به صحنه ی روبرویش خیره شده بود.
هیچ حرکتی نمی کرد. ذهنش کار نمی کرد. فقط خیره شده بود.
خاطرات تلخ گذشته هایش دوباره تداعی شده و به وقوع می پیوستند...
می خواست...ولی نمی توانست کاری بکند.
می ترسید!
فوبیای لعنتی!


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۱۸:۴۱:۵۰
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۱۹:۰۴:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴
#77
سلامی چو بوی معجون نقد کننده.
آقاهه...اینو نقد می کنی؟
با تشکر.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴
#78
کِی؟

در طی هزار و یک شب!!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴
#79
- اینجا چه خبره؟

روشنایی و فرزندانش به سمت صدا برگشتند و مرد سیاهپوش چند پست پایین تر را دیدند که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.

- چرا حرف نمی زنید؟ گفتم اینجا چه خبره؟

دامبلدور که وضعیت را بسی مخوف دیده بود شروع به حرف زدن کرد.
- چیزی نیست پسرم. گلاب به روتون فرزندان روشنایی نیاز مبرمی به WC دارند.
- واقعا؟ خوبه. یه لحظه احساس کردم از برنامه لذت نمی برید. فرزندان روشنایی می تونن برن...ولی...یکی یکی.
- فرزندم. نمیشه. ممکنه دیر بشه و کار از کار بگذره.
- ساکت. همین که گفتم.

دامبلدور یک نگاه به 23233 فرزند روشنایی انداخت و یک نگاه به چهره ی خشمگین مرد سیاهپوش.
چاره ای نبود. بهتر بود کوچکتر ها بروند. بزرگتر ها می توانستند ترس و وحشت را تحمل کنند. پس رو به 23233 فرزند روشنایی کرد و گفت:
- فرزندانم. همانا چاره ای نیست. کوچکتر ها جلو وایستند و بقیه سر جای قبلی خود بنشینند.

ویزلی ها هم به اطاعت از ارباب روشنایی هریک به جای خود برگشتند. کوچکتر ها نیز کنار در ایستادند.

- خوبه. صف ببندید. کوچکترین فرزند روشنایی جلو بایستد و بقیه به ترتیب کوچکی پشت او به صف شوند.

ویزلی های کوچک همین کار را کردند.

- همانا شما که بسیار حرف شنو هستید، به نوبت خارج شوید. من هم می روم تا از برنامه لذت ببرم.
قسمت آخر را با طوری گفت که به گوش مرگخواران برسد.



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳ ۲۳:۲۲:۱۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴
#80
کٍی؟

همین دیروز


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.