سوزان بونز & دای لووین
سوژه ی دوئل: ترس!
می ترسید!
از
سرخی شفق.
از
خون.
از رنگ
قرمز!
شاید به همین دلیل بود که رنگین کمان نقاشی هایش بی
قرمز بودند.
شاید به همین دلیل بود که هنگام غروب آفتاب پرده های اتاقش را می کشید.
شاید به همین دلیل بود که بهترین دوستش را از دست داد...
می ترسید!
از گرگینه ها.
از
خون.
از گل های
قرمز رنگ.
................................
- کمکم کن سوزان...کمکم کن...
می خواست...ولی نمی توانست...حتی نمی توانست فکر کند!
فوبیای لعنتی!
فلش بک – گذشته های خیلی دوردر صبح یک روز زیبا و دل انگیز بهاری، چه چیز بهتر از سفری کوتاه به دامان طبیعت؟
- سوزان. بیا دیگه. داری چیکار می کنی؟
با بیشترین سرعتی که می توانست داشته باشد وسایلش را جمع کرد.
- دارم میام.
به طرف پله ها دوید. دوتا دوتا و سه تا سه تا از روی پله ها می پرید.
پدرش کنار در ورودی ایستاده بود.
- چه عجب!
- جمع کردن وسایل کار سختیه خب.
- صد البته. زود باش...برو سوار شو.
به سمتی که پدرش به آن اشاره کرده بود، نگاه کرد.
- چی؟ پدر...من از وسایل نقلیه ی مشنگی خوشم نمیاد...خطرناکن!
- بس کن. اونقدرا هم که فک می کنی بد نیست.
- ولی...
- ولی نداره...اخم نکن دیگه. امروز قراره بهمون کلی خوش بگذره. تو که نمی خوای منم تا آخر روز اخم کنم. می خوای؟
دیگر اخم نکرد. لبخند می زد.
.........
غروب آفتاب را مقصر همه ی اتفاقات می دانست.
آسمان سرخ رنگ و دشت گل های لاله دست به دست هم داده بودند...
غروب آفتاب را تماشا می کردند.
- پدر...نمی خوایم برگردیم؟
- نه. تصمیم گرفتم امشب رو هم همین جا بمونیم. خوبه؟
به اطرافش نکاه کرد. در غروب آفتاب، همه چیز زیبا و جاذب شده بود.
با خوشحالی گفت:
- عالیه!!
اما عالی نبود.
.........
از خواب پرید.
انگار صدایی شنیده بود.
صدای زوزه ای شبیه به زوزه ی گرگ!
با نگاهش محیط درون چادر را جستجو کرد.
پدرش نبود!
از چادر بیرون آمد.
با لوموس می توانست اطرافش را بهتر ببیند.
دوباره آن صدای عجیب را شنید.
به دنبال صدا رفت.
از چادر دور شده بود و به صدا نزدیک.
آنقدر نزدیک که به نظر می آمد صدا از فاصله ی چند متری اش است.
اما دیگر آن صدای عجیب به گوش نمی رسید.
بیشتر شبیه ناله ای خفیف بود.
به دنبال منبع صدا گشت.
پشت بوته ها!
نزدیک تر رفت و نور چوبدستی اش را پشت بوته ها انداخت.
پیکری تکه تکه و غرق در خون...
پایان فلش بکمات و مبهوت به صحنه ی روبرویش خیره شده بود.
هیچ حرکتی نمی کرد. ذهنش کار نمی کرد. فقط خیره شده بود.
خاطرات تلخ گذشته هایش دوباره تداعی شده و به وقوع می پیوستند...
می خواست...ولی نمی توانست کاری بکند.
می ترسید!
فوبیای لعنتی!