در صبح یک روز تعطیل،مدرسه هاگوارتز ساکت تر و خلوت تر از هر روز دیگری است.بسیاری از دانش آموزان ترجیح میدهند در روز های تعطیل،بدون دغدغه درس و تکالیف،کمی بیشتر بخوابند.
و دانش آموزانی هم که خواب نبودند،برای گردش به کنار دریاچه یا جنگل ممنوعه میرفتند.
بدیهی است در چنین روزی کتابخانه هاگواتز کاملا خالی از دانش آموز باشد.
اما کتابدار قانونمدار و بدخلق مدرسه هیچ گاه توجهی به تعداد دانش آموزان نداشت.از نظر او بیشتر دانش آموزان،افراد سبک سری بودند که به هیچ عنوان از کتاب های کتابخانه به خوبی مراقبت نمیکردند.پس هر چه دانش آموز کمتر،سکوت و نظم و آسایش بیشتر.
در یکی از چنین روزهایی،مادام پینس در حالی که ردای بلند مشکی اش را پوشیده و کلاه مورد علاقه اش را بر سر داشت،پشت میز بزرگش که درست در کنار در ورودی کتابخانه قرار داشت، نشسته بود و در سکوت مشغول مطالعه کتاب
تاریخچه اختراعات جادویی بود.
اما ایرما نتوانست به مدت طولانی از سکوت کتابخانه استفاده کند.چون سکوت با صدای بال و پرواز زدن جغدی شکسته شد.
جغد سیاه رنگ چرخی زد و فرود به سمت ایرما را آغاز کرد.و در آخر روی میز ایرما نشست،برپشت سیاه رنگ جغد نشانی به چشم میخورد که ایرما آن را به خوبی میشناخت،نشان زندان جادوگران،آزکابان.
فلش بکایرما،منو بیار بیرون.من دارم این جا میپوسم.
ایرما از پشت میله ها نگاهی به فلورانسو انداخت.نوجوانی که به جرم مصرف
چیز(!) در بازداشت به سر میبرد.
-:از دست من کاری بر نمیاد،بیا برات میوه تازه گرفتم.سعی کن تا زودتر ترک کنی.اینطوری آزاد میشی.این کتابو هم بگیر،زندان مکان مناسبیه برای.....
:کتابت بخوره تو سر این دیوانه سازا،یه فکری کن منو آزاد کنی.
:گفتم که از دست من هیچ کاری برنمیاد.
:چرا برمیاد،سند بذار منو آزاد کن.
:میشه دقیقا بگی سند کجا؟
:سند تالار.....
آرسینوس که تا آن لحظه از دور شاهد ماجرا بود،نزدیک شد.
آرسینوس:مادام،وقت ملاقات تموم شده.لطفا هرچه زودتر این جارو ترک کنید.
ایرما سری تکان داد و روبه فلورانسو کرد:خداحافظ،بازم برای ملاقات میام.
-:نه نرو،صبر کن....سند تالار.....
شبآن شب خواب به چشم های ایرما راه نیافت.همین که چشمانش را بر هم میگذاشت،تصویر فلورانسو در ذهنش مجسم میشد،که از پشت میله،از او میخواست که راهی برای آزادیش پیدا کند.
سرانجام از تختخواب بیرون آمد.همه ی ساحرگان تالار اسلیترین در خواب عمیقی فرو رفته بودند،و صدای خرخر عده از آن ها به گوش میرسید.
به آرامی چوبدستی اش را برداشت و با نوک پا آرام آرام ازخوابگاه خارج شد.
سالن عمومی کاملا خالی بود،چه فرصت خوبی!
از کنار صندلی های مجلل و مبل های راحت گذشت.به دنبال نقطه ای خاص میگشت.در وسط سالن متوقف شد.
با تکانی به چوبدستی اش فرشی که روی زمین پهن بود،جمع شد و به کناری نهاده شد.
سپس کاشی های کف را به دقت شمرد.یک نقطه خاص،و یک کاشی خاص.
به آرامی چوبدستی اش را روی همان کاشی کشید.
چند لحظه همه چیز آرام بود،اما بالاخره کاشی ها شروع به کنار رفتن کردند
و پله کانی مخفی ظاهر شد،که به کتاب خانه مخفی تالار راه داشت.
مطمئن بود که چیزی که میخواهد آنجاست.در میان انبوه کاغذ ها و کوهی از کتاب ها پنهان،اما آنجاست.
وقت زیادی نداشت و حجم کار زیاد بود.
بالاخره آن را یافت،در گوشه کز کرده،پیدا شد.با لبخندی حاکی از پیروزی آن را در پارچه ابریشمی سبزی پیچید.
از پله بالا آمد با یک تکان دیگر چوبدستی همه چیز را به حالت اول بر گرداند.
شاید اگر همان لحظه حرکت میکرد،فلورانسو میتوانست صبحانه اش را در هاگوارتز بخورد.
پس بیدرنگ به راه افتاد. و تالار خواب زده را پشت سر گذاشت.
پایان فلش بک.دستش را پیش برد و نامه را از پای جغد باز کرد.با خواندن متن نامه لبخند کمرنگی بر صورت مادام پینس ظاهر شد.
نقل قول:
خانم ایرما لیدیا پینس.
احتراما به استحضار میرساند،که متهم فلورانسو با قید وثیقه آزاد و از زندان خارج شدند.
فلورانسو آزاد شده بود.هرچند نتوانسته بود صبحانه را در هاگوارتز بخورد.
اما احتمالا برای خوردن نهار میرسید.
محوطه قلعه هاگوارتزفلورانسو که پس از مدتی زندانی شدن،طعم شیرین آزادی را چشیده بود.خوش خرامان بر روی چمن های تازه روییده میدوید.
اما اگر میدانست چه سرنوشتی در انتظار اوست،شاید لبخند بر لبش میخشکید.
ایرما،کسی نبود که بی جهت برای آزادی کسی تلاش کند.