هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۳:۳۵ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶
#81
همه مرگخوار ها پاورچین پاورچین داشتند از صحنه دور میشدند، اما رودولف و بلوینا قرار نبود فراموش کنند که یک داوطلب دیگر برای انجام آزمایش پرواز نیاز است.
-اهم اهم، بودین حالا... یکی دیگه هم نیاز داریم! کسی نبود؟!

چند نفری با صدا آب دهانشان را قورت دادند و چند نفر هم که موفق شده بودند در همان اثنا فرار کنند چند متر پایین تر از قصر مالفوی ها مشغول پایکوبی بودند.
افرادی که باقی مانده بودند راهی برای فرار نداشتند. بنابراین هر کس سعی داشت دیگری را در خطر بیندازد.
-به نظر من لادیسلاو گزینه مناسبیه یه فرد ادیب کاملا واسه این کار شایسته است.
-مرگخواران آ! اعتراضی نیست.ما موافقت خود را از برای انجام این فعل خطیر اعلام میداریم! لاکن دینگی که دنگ خطابش مینماییم از ارتفاع بسی هراس دارد... پیشنهاد ما تو هستی آرسینوس آ کراواتتان بسیار برای احتزاز بر فراز سپهر آبی با شکوه جلوه میکند در نظرمان!
-چی؟ من؟ باشه باشه! فقط من الان یه عالما پر بهم چسبیده سنگینم نمیرم بالا... ولی پیشنهاد من هکتوره بهترین معجون ساز جمع!
-من مشکلی ندارم ولی همین الان داشتم معجون سنگینی آزمایش میکردم! موفقیت آمیز بود! الان نمیتونم برم هوا! ولی من دلفیو پیشنهاد میکنم که بهترین... ام... بهترین چیزه... مهم نیست ولی مطمئنم بهترین یه چیزیو داره.

دلفی که تا آن لحظه مشغول بررسی ارتفاع پشت بام تا زمین و میزان کشندگی آن بود توجهش به آن سو جلب شد.
-ممکنه طی این آزمایش شیادانتون بمیرم؟ آخه ارباب نمیذاره توی خلوت تنهاییم بمیرم پس احتمالا اشکال نداره توی خلوت غیر تنهاییم جلوی چشم شماها بمیرم...

بلوینا پاسخ داد:
-بزار باهات رو راست باشم... آره ممکنه بمیری!

و رودولف ادامه داد:
-آره میتونی توی خلوت غیر تنهاییت در کنار ماها بمیری؛ فقط قبلش کمالاتی چیزی اگه داری بزار دم در عمارت من نیاز دارم، البته نه به تو نمیخوره، فک نکنم کمالات داشته باشی، همون خلوت تنهاییتو بذاری هم مقبوله!
-آهای چشاتو از خلوت تنهایی من درویش کنا جادوگر! شیاد!
-چی شد میای یا از دم تو هم باید مثل سوجی پالتو بدوزم؟ البته تو که دم نداری! به هرحال! مهم نیست...

دلفی از لبه پشت بام کنار آمد و سمت بقیه رفت، کاغذ مقوایی بزرگی از قبل آن جا حاضر بود، دلفی روی آن دراز کشید و بقیه شروع به بستن دست و پای او به بادبادک کردند.
-خب دیگه حاضری دلفی؟
-یک
-دو
-سه
-پرتاب!

مرگخوار ها دلفی را که به بادبادک وصل شده بود از پشت بام به پایین پرت کردند.بادبادک با یک زاویه نود درجه به سمت پایین در حال سقوط بود که ناگهان...
بادبادک در جایش متوقف شد، اوج گرفت، اوج گرفت و اوج گرفت، بعد به سوی بالای پشت بام پرواز کرد و روی آن به نرمی فرود آمد!
همه به وجد آمده و در حال دست زدن و شادی و هلهله بودند آزمایش در نمونه بزرگ هم موفقیت آمیز بود! هر کسی میخواست تا خودش نفر بعدی باشد که امتحان میکند، رودولف و بلوینا همه را به صف کردند از طرفی چند نفری هم سراغ ارباب رفتند تا شاهد موفقیت چشم گیرشان باشد...
اما از سویی دلفی یک تازه وارد بود و کسی خبر نداشت که دلفی هم بدون بال یا نیاز به جارو پرواز میکند!


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۳:۳۹:۲۴

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۰:۳۰ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۶
#82
لینی همانطور که به سمت دژ مرگ میدوید به یاد آورد که او فقط حشره نیست، از بس که همیشه حشره بود گاهی فراموش میکرد که میشود حشره هم نبود!
چوبدستی اش را در آورد و طی یک ورد انتحاری از هیبت پیکسی اش به هیبت انسانی اش تغییر شکل داد.
سریعا به مغازه برگشت و جارو برقی را برداشت و به دژ مرگ برگشت.
وقتی برگشت متوجه چیزی شد، روح آن جا نبود و این دو حالت بیشتر نداشت!
اول این که روح در رفته و دردسر جدیدی درست شده...
و دوم این که مرگخوار ها پیشرفت هایی حاصل کردند و روح را به هر جان کندنی که شده وارد یکی از مرگخوار ها کرده اند.
لینی با شکاکی پرسید:
-ببینم روحه کجاست؟
همه مرگخواران نیش هایشان را تا بنا گوش باز کردند!
به جز یک نفر... دلفی!
آماندا توضیح داد:
-روحه از موهای دلفی خوشش اومده، ما کاریش نکردیم خودش با پای خودش رفت توی بدن دلفی.

از آن سو دلفی که تا چند لحظه پیش با نگاه سردی به دیوار خیره شده بود و دندان هایش را روی هم فشار میداد شروع به حرف زدن کرد:
-اینو بکشین بیرون! به چه حقی شما یه روحو وارد خلوت تنهایی من کردین؟ شما شیادین! شیاد!
-ما نکردیم که خودش رفت!
-میدونم... ولی این تغییری در شیاد بودن شما ها ایجاد نمیکنه! خلوت تنهاییمو از وجود این روح پاک کنید!

بلاتریکس این بار در حمایت از دلفی بر آمد؛ البته ظاهرا!:
-دلفی راست میگه، قرار بود روح وارد بدن رودولف شه، باید منتقلش کنیم به بدن اون!

همه در فکر فرو رفتند، برخی با قیافه های ناراضی و برخی رضایتمند!

-به اون دست نزن اون آلبوم عکس های بچگیمه... نکن قشر مخمو قلقلک نده!

همه با قیافه های متعجب از فکر بیرون آمدند و به دلفی نگاه کردند که مشغول حرف زدن با خودش بود!
بعد از لحظاتی خیره شدن مرگخواران فهمیدند که اونه با خودش بلکه با روح درون جسمش حرف میزند.
دلفی دوباره مشغول بحث کردن با روح شد.
مرگخوار ها بیخیال خارج کردن روح از بدن او شدند و در عوض همه روی زمین نشستند و پاپ کورن به دست و اینطوری" "مشغول تماشا شدند.
در واقع حالا به جای این که مرگخوار ها روح را شکنجه کنند این روح بود که داشت دلفی را شکنجه میداد.
اما لا به لای حرف های دلفی یکی از حرف های او لبخند های بقیه را خشک کرد:
-چی؟ توی جسم ماها خوش میگذره؟ الان میری توی جسم یکی دیگه؟

و به دنبال آن روح بالای سر دلفی معلق شد و هر کسی برای فرار به سمتی دوید.
اما دیری نپایید که روح کسی را در گوشه ای از دژ گیر انداخت و وارد بدنش شد.
و او کسی نبود جز...


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۸ ۲:۳۵:۵۸
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۸ ۳:۱۶:۳۴

تصویر کوچک شده



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶
#83
سریال در جست و جوی خود:قسمت اول


-امیلی هوا داره تاریک میشه.
-باشه... باشه... اومدم.
ردای آبی آسمانی را تنش کرد، موهای بلوند روشنش را که حالا به رنگ قهوه ای گرمی رنگ کرده بود بر خلاف همیشه که روی شانه هایش پخش و پلا بود به طرز مرتبی پشت سرش جمع کرد،لبش را با نگرانی گزید و با نگرانی به تصویر خودش در آینه نگاهی انداخت. با دقت خودش را ورانداز کرد، میخواست مطمئن شود هیچ چیز مشکوکی در ظاهرش باقی نمانده باشد. نباید کسی میفهمید که او یک مرگخوار است.
چوبدستی اش را برداشت، بعد نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت.
پیتر از دیدن امیلی با این ظاهر جدید تعجب کرده بود.
-واو...تو... خب تو تغییر کردی.
-میدونم. باید تغییر میکردم...

دبورا با سرزنش به امیلی نگاهی انداخت و گفت:
-من هنوزم میگم تو نباید این کارو میکردی! این یه بازی نیست امیل... یه سرنوشته... یه مسیره.

امیلی از این وضعیت کلافه شده بود، درست از هفته پیش که قرار شده بود پا در این راه بگذارد دبورا همین رویه را پیش گرفته بود. او دبورا را به عنوان خواهر بزرگتر دوست داشت اما گاهی از این که مجبور باشد باید و نباید های او را بشنود خسته میشد.
او پیتر را بیشتر دوست داشت. او هنوز کوچک بود، نه خیلی کوچک ولی از امیلی کوچک تر بود.
امیلی با بی حوصلگی پاسخ داد:
-باشه! باشه! تو اینو به من گفتی اما این چیزیه که من انتخاب کردم حالا هر قدر که میخواد خطرناک باشه! من میتونم از پسش بر بیام بهم اطمینان کن.
قبل از این که دبورا سرزنش دیگری ترتیب بدهد امیلی و دبورا هر دو در دست چپشان احساس سوزش کردند.
دبورا ردایش را بالا داد و به علامت شوم روی دستش نگاهی کرد، علامت سیاه شده بود. دیگر وقت رفتن بود.
هر دو همزمان چوبدستی هایشان را برداشتند و به پیش لرد سیاه آپارات کردند.
چند لحظه بعد در محضر لرد سیاه بودند، امیلی مضطرب بود، کف دستانش عرق کرده بود مدت زیادی نبود که به حلقه مرگخواران نزدیک لرد سیاه وارد شده بود و علامت شوم دریافت کرده بود. با احترام تعظیم کوتاهی کرد.
مکالمه را لرد سیاه شروع کرد:
-اینطور که معلومه آماده ای امیلی. انتظار داریم درست انجامش بدی.

امیلی شجاعت نگاه کردن به لرد را نداشت بنابراین همانطور که چشمانش را رو به پایین انداخته بود گفت:
-من... من تمام سعی خودم رو خواهم کرد لرد سیاه... نا امیدتون نمیکنم.

دبورا حرف امیلی را ادامه داد:
-امیلی از پسش بر میاد لرد سیاه، اون... اون با قدرت مقابل مشکلات این راه می ایسته.

لرد سیاه با لحن سرد همیشگی اش پاسخ دبورا را داد:
-قدرت همه چیز نیست، گاهی وفادارای از خود قدرت هم قدرتمند تره. خواهرت وارد بازی ای میشه که تصمیماتی که باید برای ادامه بازیش بگیره وفاداریش رو خواهد سنجید. تصمیماتی سخت...

سپس ادامه حرفش را خطاب به امیلی ادامه داد:
-تو یه مقصد داری و با هدفی مشخص وارد محفل خواهی شد. فراموش نکن که هر اتفاقی بیفته تو برای ارتش سیاه خواهی جنگید. فراموش نکن چرا و برای چه کسی وارد این بازی شدی، و فراموش نکن چقدر به خاطر افراد محفل آسیب دیدی. هنوز هم هر وقت که به تو نیازی باشه توسط علامت شوم فراخوانت به تو ابلاغ میشه و تو در اسرع وقت در محضر ما حاضر میشی.

امیلی سرش را به نشانه اطاعت تکان داد.
-بله ارباب حتما.
-دیگه میتونید برید. بازی برای تو از همین حالا شروع شده زیبا بازی کن.
امیلی دوباره تعظیم کوتاهی کرد و به همراه دبورا آپارات کرد.
کمی دورتر از مقصدشان ایستاده بودند، اینجا جایی بود که باید از دبورا جدا میشد.
پیش از دبورا شروع به صحبت کرد:
-من از خودم محافظت میکنم، نمی بازم... اما این یه قماره و باید هر چیزی رو احتمال بدیم، حتی از دست دادن تمام زندگیم رو... فقط ازت میخوام توی این مدت حسابی مواظب پیتر باشی، من نمیخوام یکی دیگه از اعضای خونوادمو از دست بدم.

دبورا احساساتی بود اما هیچوقت احساساتش را بروز نمیداد هر چند چشم هایش همه چیز را رو میکردند.
امیلی و دبورا همدیگر را در آغوش کشیدند و خداحافظی کردند.
از این جای راه به بعد، دیگر امیلی تنها بود. تنها میجنگید، تنها پیروز میشد، و یا شاید تنها شکست میخورد

______
ادامه دارد...

سخن کارگردان: شخصیت های این سریال بیشتر بر مبنای کتاب هستند نه سایت.


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۷ ۲۲:۳۵:۴۰

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲:۴۷ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶
#84
کجا؟در حضور دمنتور ها


تصویر کوچک شده



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۳:۴۳ دوشنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۵
#85
ابتدا همه در سکوت به الیزابت خیره شدند...
بعد چهره ها یکی یکی تغییر کرد و به حالت های مختلفی در آمد؛ خشم، تعجب، ناباوری، افسوس...
در این بحبوحه فاجعه آرسینوس با خشم و ناباوری اعتراض خودش را ابراز کرد:
-یعنی چی که تموم شد؟

بعد در حالی که کراواتش را با دست نشان میداد، ادامه داد:
-ببینید! کراواتم بو گرفته! دیگه برق نمیزنه! این فاجعس!

بقیه هم به تبعیت از آرسینوس چهره های حق به جانبی گرفتند و شروع به اعتراض کردند.
لیسا و الیزابت که فهمیده بودند هوا کماکان دارد پس میشود، فرصت را غنیمت شمردند و در همان حال که همه مشغول اعتراض بودند، پاورچین پاورچین و با قدم هایی رو به عقب صحنه جرم را ترک کردند و مرگخوار های معترض را با شیشه خالی معجون براق کننده سر ارباب تنها گذاشتند.
بعد از مدتی اعتراض و سر و صدا لینی موفق شد تا مرگخواران را متفق کند و میز گردی برای حل مشکل تشکیل دهد، او به عنوان یک حشره بیش از حد برای چنین کار هایی پتانسیل داشت!
وقتی نظم به جمع برگشت لینی گفت:
-خوب شروع میکنیم! یکی یکی پیشنهاد بدید، تاکید میکنم یکی یکی!

برای اولین بار همه گوش کردند و یکی یکی شروع به ارائه پیشنهاد هایشان کردند که یکی پس از دیگری به دلایل مختلفی رد میشدند.
در سویی دیگر، دلفی جدا از جمع مرگخواران به دنبال یک تکیه گاه میگشت، نه یک شانه ستبر، بلکه لوستری قوی!
او کلافه شده بود همه جا بو میداد، خیلی خیلی بو میداد! دلفی از کثیفی بیزار بود، این که او به وسواس حاد مبتلاست یکی از راز هایی بود که کسی از آن خبر نداشت!
در نهایت کلافه شد، طنابش را روی شانه انداخت و به جمع مرگخواران پیوست.
وقتی چند دقیقه ای به حرف ها گوش داد متوجه موضوع بحث شد و در آن شرکت کرد.
-اصلا خودت اینجوریش کردی هکتور! خودتم درستش کن، یه ذره از اون تورب... تورپین یاد بگیر!
-آخه من که نمیدونم چه معجونی درست کنم!
-خب... چه میدونم!؟ برو معجون براق کننده سر ارباب درست کن! این بار به مقدار کافی!

این آماندا بود که پیشنهاد دلفی را تکمیل کرده بود.
همه مرگخوار ها از این ایده استقبال کردند...

-آخه توی پاتیلمم معجون موندگاری مونده! دیگه نمیتونم معجون درست کنم!تازه اگرم میشد، کوچیک بود، معجون کم میومد

آرسینوس که هنوز هم با افسوس و اکراه کراواتش را در دست گرفته بود گفت:
-مثل این که تنها راه اینه که واست پاتیل بخریم نه؟ به پاس زحماتی که واسه پخش کردن این بوی مطبوع و خوشایند کشیدی!
-آره تنها راهشه

و اینگونه شد که همه به دنبال یک پاتیل نو و بزرگ روانه شدند!


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳۰ ۱۷:۵۹:۰۱

تصویر کوچک شده



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲:۱۸ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۵
#86
~پست پایانی~
باروفیو کمی این پا و آن پا کرد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
-ینی هیچ راهی نداره این گاوه ما ره ندید این روحه ببره؟

مرگخواران نگاه هایی حاکی از سرزنش، تهدید، تخریب و... روانه باروفیو کردند.باروفیو در جواب نگاه ها با طلب کاری و در حالی که هنوز هم بغضش را جمع و جور نکرده بود گفت:
-چیه انتظار دارید روستایی همی طوری گاوش ره بده بره؟ نه خیال باطل ره کردین!

قبل از این که هر مرگخوار دیگری دست به کاری بزند بلاتریکس همانطور که یک شاخه از موهایش را که به زور از بقیه جدا کرده بود دور انگشتش میپیچد در نهایت خونسردی گفت:
-کروشیو...

سپس ادامه داد:
-خب هنوزم گاوت رو میخوای باروفیو؟
-خ...خیر...نمیخوایم فقط بذارید برای آخرین بار ازش خداحافظی ره بکنم.

روح گاو نر که با اشتیاق شاهد ماوقع بود گفت:
-فقط زود داداش دستت درد نکنه.

بقیه مرگخواران همه با اشتیاق دور گاو ماده و باروفیو جمع شده بودند تا شاهد آخرین وداع باشند که در همان حین صدای تق تق در بلند شد.
لیسا رفت و در را باز کرد،دلفی پشت در بود،گفت:
-ارباب گفتن بیام بپرسم ببینم کارای چسبوندن روحشون چطور پیش میره.
-باشه حالا این قیافه چیه به خودت گرفتی؟
-هیچی، خلوت تنهاییم از جیبم افتاد کف اتاق ارباب، پیداش نمیکنم.
-
-خب حالا کارا چه طور پیش رفته؟
لیسا خودش را از جلوی در کنار کشید تا دلفی وضعیت را ببیند؛ کاملا امیدوار کننده بود! روح یک گاو نر،یک گاو ماده که در آغوش باروفیو بود، مقداری گل گاو زبان پخش شده روی زمین، و حلقه مرگخواران که با اشتیاق به ماجرا خیره شده بودند.
دلفی آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
-باشه من میرم به ارباب...گزارش بدم.

10 دقیقه بعد

پاق
لرد ولدمورت وسط اتاق ظاهر شد.
حلقه مشتاق مرگخواران به سرعت به دیوار چینی جلوی صحنه دلخراش وداع آخر مبدل شد و در حالی که همگی لبخند هایی اینطوری" " به لب داشتند گفتند:
-سلام ارباب! خوبین؟
-ارباب شما چرا زحمت کشیدین اومدین؟
-کارا عالی پیش میره ارباب تشریف ببرید.
در همان اثنا صدای تق تق در شنیده شد، لیسا با غر غر سمت در رفت و آن را باز کرد و وقتی دلفی را دید گفت:
-هی! ببینم تو چرا آپارات نمیکنی؟
_هعی...

دلفی فقط در سکوت سری تکان داد و پاسخی نداد.سپس لیسا و دلفی پیش بقیه مرگخواران رفتند ودر ادامه صف طویل ایستادند.
لرد گفت:
-شما ما رو تسترال فرض کردین؟ بیاین کنار ببینیم اون پشت چی میکنین؟

مرگخواران بدون هیچ حرفی به هم نزدیک شدند و دیوار را تنگ تر کردند.

-میاین کنار یا خودمون بکشیمتون کنار؟

لرد که با کسی شوخی نداشت! مرگخواران با ترس و لرز یکی یکی کنار کشیدند و صحنه وداع آخر آرام آرام نمایان شد.
همه چیز همانطور مانده بود، باروفیو هنوز در آغوش یار بغض کرده بود و حتی متوجه حضور لرد هم نشده بود،گاو نر و بقیه چیز ها هم تغییر چندانی نکرده بودند.

-بگین ببینیم اینجا چه خبره؟ شما دارید روح ما رو میچسبونید الان؟ این توی بقل این گاوه چکار میکنه؟ این روحه چیه؟ اینایی که روی زمین پخشن چین؟ مارو یاد مواد اولیه معجونای هکتور میندازن زود جمعشون کنید جلوی چشممون نباشن.

مرگخواران یکی یکی و با صداهایی که از هکتور هم بیشتر ویبره میزد شروع به توضیح کردند،آماندا اول شروع کرد وگفت:
ارباب... ما از یه روح... حل...حلالیت گرفتیم. بعد سیبل روح بعدیو... اح...احضار کرد که ای...این گاوه بود.
سپس لادیسلاو ادامه ماجرا را گفت:
-ارباب آ... ما زین سوی به زان سوی گشتیم تا روشی بیابیم که بهر حلالیت طلبیدن از گاو ما را یاری بنماید؛زیرا از سخنوری به لسان گاوگونه عاجز بودیم.

و همینطور تعریف ماجرا تا ته صف طویل مرگخوار ها ادامه پیدا کرد تا به دلفی که نفر آخر صف بود رسید:
-

قیافه لرد که با هر کلمه از توضیحات اینطوری" "تر شده بود، حالا دیگر خیلی اینطوری" "شده بود.
-ما اگر روحمونو با چسب نواری به هم میچسبوندیم از این که بدیم شما ها بچسبونید بهتر بود.اصلا شما لیاقت چسبوندن روح ما رو ندارید! جمعش کنید این بساطو! نخواستیم اصلا!

لرد همین که رویش را برگرداند و خواست از آنجا برود دوباره برگشت و گفت:
-بگیر دلفی این خلوت تنهاییت رو،پخش شده بود کف اتاق ما... ضمنا! حق هم نداری بری توش بمیری، گفته باشیم.

پایان




ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۹ ۳:۱۰:۵۱
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۹ ۳:۲۵:۳۲
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۹ ۳:۲۷:۱۳

تصویر کوچک شده



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۵۷ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۵
#87
جایگزین کنید ممنون.
دلفینی ریدل(delphini riddle) ملقب به شومسار یا نشانک(Augureyآگری)نوعی ققنوس ایرلندی با پر های سیاه و بدن لاغر همچنین دارای یک منقار تیز است آواز آن نشانه ریزش باران است.اما به اشتباه فرض میشود این آواز پیام آور مرگی در آینده نزدیک است.
گروه:ریونکلا
نژاد:اصیل زاده
ویژگی های ظاهری و اخلاقی:
موهایی که همیشه نقره ای با رگه های آبی رنگ میشوند،کسی نمیداند واقعا چه رنگی هستند.
نود درصد اوقات در حال خواندن کتاب. سعی میکند همه چیز را با دلایل علمی توجیح کند.
به کثیفی به شدت وسواس است.
از یک ققنوس ایرلندی به نام آگری به عنوان حیوان خانگی نگه داری میکند که او را بسیار لوس و تنبل تربیت کرده.
معرفی کوتاه:
من گذشته ی جدیدم...
من آینده ی جدیدم...
من پاسخی هستم که این دنیا دنبالش بوده...
من در یک یتیم خانه بزرگ شدم،میدانستم که مثل بقیه نیستم،من فرق داشتم من با مار ها حرف میزدم،و دور از چشم سرپرستم میتوانستم پرواز کنم من کار هایی را میکردم که مطمئنا عادی نبودند.سرپرست من در یتیم خانه یک شومسار نگه میداشت و اعتقاد داشت که آواز آن نشانه مرگ است،او از من متنفر بود و میگفت آواز خواندن پرنده پلیدی من در آینده را نشان میدهد...
حق با او بود...حالا من نقش یک شومسار را روی گردنم حک کرده ام تا از یاد نبرم که من برای پلیدی خلق شده ام...و از یاد نبرم من فرزند سیاهی ام...
چوبدستی:چوب آبنوس؛مغزی پر آگری،37سانتی متر، رنگ سیاه
جارو:بدون جارو پرواز میکند.
پترونوس:طاووس


جایگزین شد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۹ ۱:۴۴:۰۲

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ":.ثبت نام مسابقه ی نوروز شیری.:"
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵
#88
من رو هم تو لیست بزارید.
سبک جدی.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: معرفی آثار فاخر سینمایی (ژانر فانتزی)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
#89
تصویر کوچک شده

خب خب اولا جا داره یه تشکر بکنم بابت این تاپیک که واقعا واسه من یکی که خیلی دوست داشتنیه!

دوما هم که برم سراغ معرفی این فیلم:
این فیلمThe Mortal Instruments City of Bones هست اسمش محصول سال 2013 و در ژانر فانتزی براساس رمانی از خانم کاساندرا کلر(Cassandra Clare) هست و به جز این فیلم یه مجموعه تلوزیونی هم داره به اسم(shadow hunters) بر اساس همین رمان که فصل یکش کامل شده و فصل دو اون در جریانه درحال حاضر...
ماجرا راجب دختری به اسم کِلِری فِرِی هست که در روز تولد شانزده سالگیش همراه دوست صمیمش سایمون به یه کلاب میره، البته که اون فکرش رو نمیکرد که وقتی وارد اونجا میشه با صحنه یک کشتار مواجه بشه و البته مشکل اونجاست که هیچکسی به جز اون این کشتار رو نمیدید!
طی این ماجرا اتفاقاتی روی میده و راز هایی بر ملا میشه که دیدنش خالی از لطف نیست.

خب حالا که تا اینجا رو گفتیم میبینم که حیفه که شما رو به رمانی که این فیلم از روش ساخته شده ارجاع ندم. این رمان یک مجموعه6 جلدی به نام ابزار مرگبار(the mortal instruruments)هست که در دنیایی شگفت انگیز و جادویی میان افرادی به اسم شکارچیان سایه(shadow hunters)اتفاق میفته مجموعه های جانبی دیگه ای هم حول همین دنیای فانتزی اثر خانم کلر هست که میتونید توی این سایت ببینید.(نکته:این سایت، سایت رسمی این مجموعه است و زیر نظر خانم کلر هست و کاملا رسمیه.)
متاسفانه این رمان گیرا هنوز به زبان فارسی در هیچ منبع رسمی یا غیر رسمی ترجمه نشده. بنده خودم مدتی مشغول ترجمه اون بودم که بنا بر کمبود وقت مدتیه متوقفش کردم.
به شدت تماشای فیلم و خوندن مجموعه کتاب ها رو همچنین پیشنهاد میکنم چون واقعا از آثار گیرای ادبیات گمانه زن هستن به نظر من و این که کتاب ها هم نسخه زبان اصلیشون توی کتاب فروشی های معتبر قابل دسترسیه.)


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ ۱۵:۵۰:۳۷

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
#90
1- هر گونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخوران را با زبان خوش شرح دهید.
هعــــی! از بخت سفیدم نداشتم! (سیاهی یعنی بدی، بدی خوبه! پس سفیدی بده! خیلی پیچیده شد... )

2-به نظر شما مهم ترین تفاوت دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
اصلا قیاس شخصیت لرد سیاه با دامبلدور که کار نا به جاییه! ولی حالا که اصرار میکنید فرقشون در شجاعتشون بود! لرد سیاه از بروز و استفاده از جادوش نمیترسید اما دامبلدور ترسو بود و وقتی تو جوونیش خواست راه قدرت رو در پیش بگیره ترسید و نتونست ادامه بده...

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخوارن چیست؟
خدمت کردن و ثابت کردن خودم به پدر بزگوارم لرد سیاه.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها را انتخاب کنید و لقب مناسبی برایش بگذارید.
الستور مودی:قیچ روانی

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
یه قانون هست به اسم پایستگی گشنگی ویزلی ها که میگه: در یک سامانه بسته از ویزلی ها، گشنگی ویزلی از بین نمیره و به وجود نمیاد، بلکه از یک ویزلی به ویزلی دیگه منتقل میشه...
که نتیجه میگیرم قادر نیست خیلی خلاصه و مفید

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
محفلیا همینجوریشم نابود شده به حساب میان ولی در کل بهترین راه اینه که ویزلی ها رو گروگان بگیری بعد که حسابی گشنه شدن بقیه محفلی ها رو بریزی جلوشون

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی خواهید داشت.
آخی گوگولی مگولـــــــی! یه عالمه تعریف میکنیم با هم، نجینی از خودمونه.
8- چه اتفاقی برای بینی و موهای لرد سیاه افتاد؟
اتفاق؟ کدوم اتفاق؟ من که چیزی نمیبینم! لعنت به اونی که میبینه! لرد سیاه با این جلال و شکوه؟ چه مشکلی؟ خیلی هم زیبا و مد روزه اتفاقا...
9-یک یا چند مورد استفاده از ریش های دامبلدور را شرح دهید. در صورت تمایل توضیح دهید.
یه محفلی هیچ وقت نمیتونه مفید باشه هیچوقت هیچوقت... خواستم بگم زمینو باهاش تِی بکشیم دیدم لای اون همه ریش یه چیزایی زندگی میکنه که بدتر زمین کثیف میشه دم عیدی!


خب در واقع خیلی جلوی خودم رو گرفتم که بیشتر پیشرفت کنم و بعد درخواست بدم ولی سیاهی انسان رو فرامیخونه!
امیدوارم در حد مکفی بود باشه ولی اگر هم نباشه، باکی نیست ادامه میدیم.



خب...ظاهرا سیاهی به موقع شما رو فرا خونده!

تایید شد.

خوش اومدین.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ ۲۳:۰۲:۰۴

تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.