هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#91
هرماينى از دفتر مك گونگال خارج شد و پيش بقيه بچه ها رفت.
جيني با هيجان جلو آمد.
-وااااي بيا هرمايني، چي شد ؟!
-بچه ها! نظرتون راجع به زمان برگردان چيه كــ...

هري با شوق و ذوق صحبت هرمايني را قطع كرد.
-وااااي! من اگه يه زمان برگردان داشتم، ميرفتم به اون موقعي كه اسمشونبر اومد سراغمون و باهاش مبارزه ميكردم!
-هري ! اون موقع تو يه بچه يه ساله اي ! چجوري ميخواي باش مبارزه كني ؟!

هري طبق عادت، دستش به سمت جاي زخمش رفت.
-من پسر برگزيده ام...من از پس همه چي بر ميام.

هرمايني مداخله كرد:
-ولش كنين حالا!...من كه نپرسيدم اگه زمان برگردان داشتين، چيكار ميكردين! اصلا هري نذاشت من سوالم رو كامل بپرسم! نظرتون چيه كه دامبلدور از زمان برگردان استفاده كنه و بره كاراي اشتباه گذشتشو جبران كنه؟!

چند دقيقه اي طول كشيد تا ملت، پيشنهاد هرمايني را هضم كنند.

اولين نفرى كه قادر به هضم جمله شد، نويل بود.
-دامبلدور؟!...زمان برگردان؟!...هرمايني تو ميدوني دامبلدور چند صد سالشه؟!...زمان برگردان ميسوزه تا دامبلدور بخواد به جوونياش برگرده!

حق با نويل بود...در نتيجه، تنها راهشان، راضي كردن پروفسور مك گونگال بود.





پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲:۵۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#92
دامبلدور از تالار خارج شد و ملت اسلي را با لرد سياهي كه سعي در عشق ورزيدن، در چشمان مباركشان موج ميزد، تنها گذاشت.

‏-
-ام...من الان يادم افتاد كه بايد برم يه جايي...فكر كنم جلسه مديران بود...
‏-
-منم راستش بايد برم و آخرين معجونم رو ببرم براي انجمن معجون سازان...
‏-

ريگولوس و هكتور، سوت زنان، از جلوي لرد سياه رد شدند.
-ريگولوس! تو هم حس ميكني كه پاهات جلو تر از خودت دارن ميرن؟
-نه! من حس ميكنم سَرَم رو جا گذاشتم!

حس هر دويشان درست بود! چراكه يقه هايشان در دست لردسياه، در آشپزخانه جا مانده و پاهايشان به نزديكي درب ورودي تالار رسيده بودند!
لرد سياه تكاني به دستانشان دادند. پاهاي هكتور و ريگولوس، مثل فنرِ كش آمده، عرض تالار را طي كرده و پس از واژگون كردن دو، سه مجسمه و گلدان، سر جايشان بازگشتند!

-اربــــــــــاب! به جوونيمون رحم كنيد اربــــــــــاب! اربــــــــــاب زهر مانتيكور خورديم اربــــــــــاب! اربــــــــــاب جووني كرديم اربــــــــــاب!

لرد سياه نفس عميقي كشيدند.
-شانس آورديد! شانس آورديد كه نميخوايم بهونه دست اون پيرمرد بديم... وگرنه همينجا، با دستان خودمان تكه تكه تون ميكرديم! ميريد و از آشپزخونه هاگوارتز غذا مياريد و اگه نتونيد، خودتون غذاي نجيني ميشيد!...ضمنا! تا يك هفته تمام مسئوليت بشور و بساب تالار با شماست...بدون جادو! حالا هم از جلو چشم ما گم و گور بشيد!





پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
#93
خلاصه:

نجینی هوس جغد سیاه کرده. دای و هکتور دستور دارن تا برن به خانه جغدها و جغد سیاه رو براش بیارن. ولی کریچر آخرین جغد سیاه رو هم با وایتکس سفید کرده!
داي و هكتور، تخم پيوندي كلاغ و جغد پيدا ميكنن. دقيقا موقع خروج، تخم ها شروع به باز شدن ميكنن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-اِهـ...داي...اينا دارن ميلرزن! اوخى...به من رفتن!

داي، پشت به هكتور، مشغول بررسي موقعيت، براي خروج بود، بلكه اينبار واقعا بدون مشكل، تخم هارا بردارند و بروند!

-اون ارتعاشات خودته هكتور! اينقدر ميلرزي كه همه چي به لرزه ميوفته! بيا هكتور...امنه!

داي، آرام و بي سر و صدا، از پله ها پايين رفت.
-هكتور، مراقب تخم ها باش. بايد ازشون مراقبت كنيم، تا بلكه يكيشون سياه بشه!

هكتور هيچ جوابي نداد...در واقع اصلا پشت سر داي نبود كه بخواهد جوابي بدهد!

-هكتور...! كوشي پس؟!

داي با حرص پله هارا به بالا بازگشت.

هكتور، چهارزانو، وسط خانه جغدها نشسته بود و با ذوق، به تخم جغد-كلاغ ها زل زده بود.

-به رداي ارباب قسم كه از غول غارنشين كمترم، اگه يه بار ديگه با تو بيام ماموريت! پاشو بريم الان سر و كله يه تسترالى پيدا ميشه!
-هييييسسسس! آروم! ببين...ترك زدن...دارن از تخم در ميان!

با هر كلمه اي كه از دهان هكتور خارج ميشد، چشم هاى داي، گردتر ميشد.
‏-
-قيافت رو اونجوري نكن! نميشه بريم! بايد وايسيم تا اينا متولد بشن! ممكنه تو راه آسيب ببينن!




پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱:۴۸ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
#94
لحظه حساسي بود...از يك طرف باسيليسك و از طرف ديگر، ويولت بودلر!

درست در همين لحظه، فرشته عذاب سر رسيد!

-دانش آموزا خارج از ساعت مجاز، بيرون از رخت خواب؟!... دانش آموزا در حال پرسه زدن تو راه رو ؟!... تك تكتون رو مجازات ميكنم...سر و ته، سر درِ تالار هاتون آويزون ميكنم... وايسين تا ببينين!

فليچ، در حالي كه داد ميزد و آب دهانش به اطراف ميپاچيد، لخ لخ كنان، از آسمان بر آن راهرو نازل شد.
-اينجا چه غلطي ميكنين؟!

لرد سياه، نگاهي به باسيليسك انداخت كه با ديدن فليچ، ساكت و آرام گوشه اى چنبره زده بود. سپس نگاهى به ويولت بودلر انداخت. او نيز گوشه اى كز كرده بود.

-با شما هام! وقتي از قوزك پا آويزون شدين، زبونتون باز ميشه!

لرد سياه قدمي به جلو برداشت.
-من لرد سياهم و...

فليچ با پوزخند، صحبت لرد سياه را قطع كرد.
-باشه! تو لرد سياهى پس منم وزير سحر و جادو ام !
راه بيوفتين ببينم... راه بيوفتين بريم دفتر من! بيا ژينو!

فليچ، جمله آخر را خطاب به باسيليسك گفت و در كمال تعجب، باسيليسك، فلس هايش را باز كرد و به سمت فليچ رفت!

-ژينو؟! اسم اين باسيليسك ژينوِ ؟!

فليچ، به سمت رودولف برگشت.
-باسيليسك چيه احمق! اين مار خونگيه منه! به جاي خانوم نوريس آوردمش! حالا ديگه وراجي بسه ! را بيوفتين!

لرد سياه همانطور كه همراه سايرين به سمت دفتر فليچ ميرفت، صدايش را پايين آورد و در گوش رودولف گفت:
-مرتيكه بوقي! بخاطر تو كه فرق باسيليسك و اين مارمولك رو نميدوني گير افتاديم! قبل از اينكه پاي مباركمون به دفتر اين فشفشه برسه و لو بريم، يه كاري كن...وگرنه جفتتون رو تيكه تيكه ميكنم!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
#95
-يواش تــــــر.

گرنت روى زمين، در حال بسته شدن به بادبادك، توسط آستوريا بود.

-ميگم يواااااش. آقا من اصلا نميخوام پرواز كنم، ولَم كنين!
-مگه دسته خودته ؟! اون موقع كه داشتى واسه لرد سياه شيرين بازى در مياوردى بايد فكر اينجاشو ميكردي!

آستوريا، با حرص و غضبى كه معلوم نبود از كجا پيدايش شده، گره ها را محكم تَر از حد نياز، ميزد.
-ناجي؟ تو اصلا كى باشى، كه ناجي لرد سياه بشي؟!

و به طور كاملا اتفاقى، نيشگونى از بازوي گرنت گرفت.

-
-آستوريا! ميگم...اون گوشتش بود كه كنده شد؟!

كراب با ترس به تكه گوشتى كه از بازوى گرنت كنده شده بود، اشاره كرد!

-نه بابا! چيزي نيست! اين آمادست! يكى بياد شوتش كنه پايين!

البته كه گرنت قرار بود پرواز كند، نه اينكه به پايين شوت شود...!

-يك...دو...سه!

گرنت پرتاب و آرسينوس، مشغول گزارش دادن شد!
-با مغز داره ميره سمت زمين!

خب...همه، در ابتدا با مغز به سمت زمين ميرفتند.

-زيادى داره ميره اما چيزيش نميشه، نگران نباشيد...چرا هيچ كارى نميكنه تسترال ؟!

خب...همه زيادى ميرفتند! اما معمولا سعى در انجام كارى براى نجاتشان ميكردند!

-خورد زمين! ولى آروم باشيد چيزي نيست...فقط فكر كنم مرد! 


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۰ ۱۵:۱۱:۴۶


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
#96
هنوز همان شكلى بود كه به خاطر داشت.

سرسرا و شمع هاى معلقش...ميزها...و حتى غذا هاى خوشمزه!

اولين بار بود كه سر ميز اساتيد مينشست... حس جالبى بود ديدن تمام سرسرا از آن بالا!

-خب آستوريا...حس خوبى داره برگشتنت به هاگوارتز؟

به دامبلدور نگاه كرد.
حس عجيبي داشت، نشستن كنار دامبلدورى كه نصف عمرش را، هدر داده بود براى مبارزه با اربابش!
-عجيبه!

نتوانست بهتر از اين پاسخ دهد.
دست هايش را به هم گره زده بود زير ميز، تا مانع شود از حركتشان به سمت چوبدستي اش.

-مينروا ! يادته چقدر از دست آستوريا شاكى ميشدي؟

نگاه مك گونگال، پر بود از نفرت.

آستوريا اما، در خاطراتش غرق شد.

زود ياد ميگرفت...مك گونگال ميگفت براى شيطنت زاده شده!...سال اولى بود.

استعداد داشت در معجون سازي...براى اولين و آخرين بار تنبيه شد...سال دومى بود.

پروفسور فليت و يك ميگفت بعد از بازنشستگي اش، ميتواند جايگزين او شود براى درس وردها...البته اگر اخراج نشود بخاطر اين همه شيطنت!...سال سومى بود.

فيليچ مچش را گرفته بود، هنگام ورودش به جنگل ممنوعه...فليت و يك پا در ميانى كرده بود...سال چهارمى بود.

زود تَر از موعد، ارشد شد، بر خلاف انتظار همه!...سال پنجمى بود.

مدال ارشديش را گرفتند بخاطر گشت و گذار شبانه اش در هاگزميد...سال ششمى بود.


-سال آخرى بودى كه دقيقا قبل از جشن، باعث شدى از اسليترين امتياز كم شه.

آستوريا براى اولين بار در آن شب خنديد.
-اما بازم قهرمان شديم!

براى اولين بار، باعث كم شدن امتياز از گروهش شده بود...اما مگر اهميت داشت؟
البته كه تالار اسليترين هميشه خانه اش محسوب ميشد...
اما آن زمان، خانه اى واقعى در انتظارش بود...

خانه ريدل ها!







پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
#97
خلاصه:

بچه ها فهميدن كه دامبلدور عاشق مينروا مك گونگال شده. ولى مك گونگال، چون از گذشته دامبلدور خبر داره، قبول نميكنه. حالا بچه ها دارن سعى ميكنن به دامبلدور كمك كنن. هرماينى براى صحبت با پروفسور مك گونگال رفته تا بفهمه نظرش چيه و راضيش كنه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هرماينى سريعا نقشه اى كشيد و دقيقا چند دقيقه قبل از اتمام كلاس پروفسور مك گونگال، در نزديكى كلاس نشست و به تمام خاطرات بد و فلاكت هاى موجود در دنيا، فكر كرد.
اشك هايش دقيقا به موقع جارى شد؛ چراكه همان لحظه، پروفسور مك گونگال از كلاس، خارج شد.
-دوشيزه گرنجر؟ چي شده؟!

هرماينى با دستپاچگي ساختگى از جايش بلند شد.
-واى...ببخشيد پروفسور. متوجه اومدنتون نشدم.
-چي شده دخترم ؟ كارى از دست من بر مياد؟
-نه پروفسور...كارى از هيچكس بر نمياد، من...اوه...من نميتونم اونو قبول كنم...اون...اوه...!

اشك هاى هرماينى باز به راه افتاد.
پروفسور مك گونگال كمى فكر كرد.
-بيا دوشيزه گرنجر، بيا بريم تو دفترم و كمى صحبت كنيم؛ شايد كمكى از دستم بر اومد.

هرماينى به سرعت موافقت كرد.
موقعيت مناسبى بود و نبايد آنرا از دست ميداد.



پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
#98
گير كردن لاى دستگاه پرس، احتمالا براى هيچكس، اتفاق خوشايندى نيست...اما راه هاى موجود براى رها شدن ازش، قطعا براى هيچكس خوشايند نيست!مخصوصا اگر توسط چند مرگخوار پيشنهاد شود!

-نه...لازم نيست اينجورى به زندگيش ادامه بده. رودولف، يه قمه بده!
-آستور، من قبلا سعى كردم با قمه دستگاه رو باز كنم، اما اينا خيلى سنگينن.
-آره...حتى "وينگارديوم له ويوسا" هم جواب نميده.

آستوريا زيباترين لبخندى كه از دستش بر مي آمد را زد.
-ولى من كه نميخوام دستگاه رو باز كنم. ميخوام دست هاش رو قطع كنم! ...خب اين آسون ترين راهه !

بخش آخر حرفش را پس از ديدن نگاه هاى متعجب ملت، اضافه كرد.

-نه...ممكنه از خونريزى بميره! هنوز اعتراف نكرده... زندشو لازم داريم.

آستوريا همچنان لبخندش را حفظ كرده بود.
-خب...من تا حالا حداقل سى تا قتل رو صحنه سازى كردم. حالا سى تا يا سى و يكى ! چه فرقى داره ؟!
-خب...من راضى به اين همه زحمت براى شما نيستم! من همينجورى به زندگيم ادامه ميدم!

آريانا سعى كرد تا حد امكان، اين جملات را معصومانه ادا كند.

-سى لنسيو! خب...آريانا متأسفم اما سلول هامون اونقدر جا دار نيست كه با اين دستگاه توش جا شي... رودولف، قمه !

آريانا سعى كرد چيزي بگويد اما هيچ صدايي از دهانش خارج نميشد... او اصلا دلش نميخواست از درد و خونريزى ناشي از قطع شدن دستانش، بميرد!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱ ۲۳:۱۴:۱۳


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
#99
پست پايانى:

ابولوك خيلى سعى كرد و خيلى دويد. اما با تمام خفنى و چادرتونيش، دستش به دامبلدور نرسيد؛ او فقط يك جفت پا داشت درحالى كه دامبلدور به دو جفت پا مجهز شده بود.

او در همان بيابان ماند و به شغل لوك بودن ادامه داد؛ به هر حال شغل خفنى بود ديگر!

حدود چهار سال بعد از شروع سوژه:

هرماينى، در همان حالي كه پوشك سومين فرزند نيمه غول-نيمه گرنجرش را عوض ميكرد و براى دومين فرزندش قصه زندگيش را ميگفت، چوبدستى اش را به سمت شيشه شيرى گرفت.
شيشه شير رفت و شيرش را درست كرد؛ كمى خودش را هم زد تا ولرم شود و بعد رفت در دهان كوچكترين فرزند!

-خب مامان جون كجا بوديم؟ آها...آره ديگه، رفتيم تو دخمه.

هرماينى بار ديگر به چوبدستيش حركتى داد و اينبار، زير قابلمه اى روشن شد.
-يادمه كه يه سر و صدايي شد، انگار دعوا بود... اون موقع ها با رون بودم، اما يهو با رون دعوام شد. والا مامان جون، هنوزم نميدونم چه اتفاقي افتاد، ولى يهو ديدم بغل بابا گراوپت، سر سفره عقد نشسته ام.

هرماينى آهى كشيد.
-دامبلدورم فك ميكرديم مرده. اما يهو با چهارتا پا و رون برگشت. خودشم درست نميدونست چي شده كه تصميم گرفته بود جاى مردن، بره تو خط قطار قزوين كار كنه. خلاصه كه مامان جون، تو اين چهارسال، هر روز يه اتفاق جديد برامون ميوفتاد! يه لحظه تو دخمه بوديم و يهو ميديدم تو مزرعه گياه شناسي هستيم. يه بار كه افتضاح شد! تريلانى پيش بينى كرد كه رون، پسر برگزيدس! اصلا يه وضعى بود. دامبلدور ميگه احتمالا به يه چسبندگي زمانى دچار شده بوديم كه هر چهارصد سال يه بار اتفاق ميوفته.

هرماينى نفس عميقي كشيد.
-واى كه دلم بابت اون سال هام ميسوزه... ميبيني مامان جون؟ حتى بوى سوختگي دلمم بلند شده...!

ولى بو، بوى دل هرماينى نبود، بوى غذاى سوخته ناهارشان بود كه ديگر جزغاله شده بود!



پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۵:۰۹ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
روح از اتاق لرد خارج شد و رفت سراغ قربانى بعدي...

مرگخواران در گوشه ديگرى دور هم جمع شده و غر ميزدند.
-اى لعنت سالازار به اون روزى كه اين روح رو دستگير كرديم!
-من نميدونم اين همه جسم...چرا جسم ارباب آخه؟
-اينا هيچى... آخه كى تا حالا نقشه رو جلو قربانى گفته بانز، كه تو با صداى بلند جلوش گفتى و اونم سو استفاده كرد؟

لينى سعى كرد به محل احتمالى بانز، چشم غره اى برود، اما از آنجا كه بانز، طبق معمول ردايي تنش نبود، چشم غره از او عبور و به شخص ديگرى خورد.

-وايسين ببينم، آستور! تو چرا غر نميزنى؟ اصلا چرا اينقدر ساكت نشستى؟ چرا هيچي نميگي ؟

همه به سمت آستوريا برگشتند.
-با تو ام آستوريا! ميشنوى؟

آستوريا فقط كمى نگاه كرد و سرى تكان داد و باز به رو به رويش خيره شد.

-هـى...! ميگم نكنه روحه اومده رفته تو بدن اين ؟!
-نه بابا...فكر نكنـــ...چيكار ميكنى رودولف ؟ دستت رو بكش !

هكتور با تعجب و عصبانيت، به سمت رودولف برگشت.
-ميگم چي ميخواى از تو رداى من؟!
-به رداى لرد قسم كه من كاريت ندارم... اما انگار نظر دستم، با نظر من فرق داره...!
-نظر دستت؟...يعنى چي ؟!

رودولف با دستش، دست ديگرش را محكم چسبيده بود تا مانع از حركتش به سمت رداى هكتور بشود.
-چه ميدونم. هى ميگه "هكتور چه جذاب ويبره ميره"!
-ميگه...؟ ببينم يعنى داره باهات حرف ميزنه...؟
-آره ! هى...با قمه ميزنم لهت ميكنما... كجا ديده شده كه من به جز ساحره ها به سمت كسى دست دراز كنم؟ نكن...ميگم نه!

ملت با تعجب و در بعضى موارد با لبخند هاى شيطانى، به رودولف تسخير شده، خيره شدند...!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.