بسمه تعالي
پست سوّم ترنسیلوانیا:ترنسیلوانیایی ها در گوشه جایی که نمیدانستند کجاست دور هم نشسته غم و غصه میخوردند.
- چهجور دلشون اومده بدون من تازهواردا رو تایید کنن؟
- چه جور دلشون اومده بدور از من سوپ پیاز بخورن؟
- ولی بدون من هیشکی دست به سیاه سفید خونه ریدل نزده!
ترنسیلوانیایی ها به جز گابریل غم و غصه ميخوردند.
دیدن حال و روز زندگانی که بیتوجه به مرگ بازیکنان تیم ترنسیلوانیا خوش و خرّم برای خودشان زندگی میکردند برای آن ها سخت بود. محفلیها که به دامبلدورهای دو روزه عادت داشتند یا به خانه ریدل مهاجرت کردند و یا رفتند و یا بیخیال همه چیز حالشان را میکردند. فنریر در نبود سو، میز و منوی او را برداشته و به میز و منوی خودش چسبانده بود تا بزرگتر و خفنتر شود. ريونكلاويي ها همه رنگ موهای آندریا را آبی کرده و با آن روی هر در و دیواری نوشته بودند Only Raven و برایشان هم لعن و نفرینهای فیلچ و تهدید به گرفتن پول رنگ مدرسه از والدینشان اهمیتی نداشت و وایتکس گابریل... البته که کسی کاری به کار وایتکس نداشت.هیچکس به جز مرگخوارانی که آن مایع سفید را در مراسم ختم لرد ولدمورت به عنوان قربانی آتش زده بودند.
با تذکر راوی جامعه مرگخوار ترنسیلوانیا متوجه نکته ظریفی شد که پیش از آن به آن پی نبرده بود.
- ارباب مرده؟
-ارباب مرده.
- ارباب مرده!
درست در همین زمان نوای موسیقی از دور دست به گوش رسید.
ترنسیلوانیایی ها که انتظار نداشتند بعد از مرگ صدای موسیقی در کار باشد، از پنجره اتاقک به بیرون نگاه کردند؛
تق تتق تق
تق تتق تق
دیگه معجون نه، فنجون نه، قمه و غرهای ننجون نه!
دیگه بچه وبال گردن نیست! پیتزا رو سر و کول آدم نیست!
گررروووومپ
دیگه نقد و دوئل رو بیخیال، هک و کراب و بلا رو بیخیال!
دیگه بشکن بزنی، فنر نیست. لینی توی یخچال و کمد نیست.
خونهی ریدل! مرگخوار پر! نجینی! هوریس! الاف پر! هفتصد و هفتا هورکراکس پر!
نجینی پر! هورکراکس پر! [فریاد جمعیت]
دین دیشین دیلین دینگ!
ردای سیاه؟! ولش باو! گشاد و شل و ول؟! نچ بابا!
- چشام!
چشمان دامبلدور تاب دیدن لباس صورتی جیغ یکسره و بسیار بسیار تنگ لرد را نداشتند.
- دامبلدور!
ولدمورت در حالی که در یک دست میکروفون را گرفته و با دست دیگر ردای مشکیاش را بالای سرش میچرخاند، چشمش به پروفسور دامبلدور افتاده بود.
- تام!
××××
- این چیه؟
- ارباب این وسیلهه یه چیزیه که باهاش میشه دید کی چه قدر سیاهه، چه قدرسفیده. ارباب میخواید بهش دست بزنید ببینید کیا سیاهترن؟
- نه سول. ما مطمئنیم همه یا سیاهن یا دوستدارن سیاه باشن.
- بذار من ببینم!
- دس نزن دامبلدور! خراب میشه! ... ارباب شما مطمئنید نمیخواید امتحانش کنید؟
-
اعضای تیم ترنسیلوانیا ولدمورت را به سمت شیء بعدی که در اتاق وجود داشت راهنمایی کردند. چیزی شبیه به فر که درونش یک کره وجود داشت و پایینش دکمههایی بود با نوشتههای عجیب.
- ارباب این... این چیزیه که نمیدونم چیه! ولش کنید بیایید بریم سراغ بعدی.
- نه... ما میخوایم این رو بزنیم.
لرد قبل از آن که جملهاش تمام شود دکمه را زد. چند بار هم زد.
- ما کاری کردیم که کرهـه یخ بزنه. ما به خودمون افتخار میکنیم. یه چیز جالب تر نشونمون بده سول.
ترنسیلوانیایی ها به جز دامبلدور، بیتوجه به صفحه گونههای مختلف جانوری را نشان داده و یک مهر سرخ با عنوان « منقرض! » روی آنها میزد، به تعریف و تمجید از لرد ولدمورت پرداخته و وی را به سوی وسیله بعدی که شبیه به سوراخ کلید بسیار بزرگ بود بردند.
- ارباب، این وسیلهای هستش بسیار جالب و خوب که میتونید باهاش همه کارهایی که هرکسی میکنه و یا کرده رو ببینید. ارباب میخواید...
- گفتی همه چی رو میشه دید سول؟!
- آره ارباب!
- میشه توی جغدهای دامبلدورم ببینیم؟
پیرمرد که در گوشهای دو زانویش را در آغوش کشیده و زیرلب چیزهایی راجع به تبعیض میگفت با شنیدن اسم جغد از جا جسته و جیغ زنان خودش را روی لرد که گردنش را درون سوراخ کلید فروکرده بود انداخته و مشغول تکان داد وی شد تا بلکه او را بیرون بکشد و اعتراضهایی مثل « تسترالِ هیپوگریف!» و یا «آخ آخ گردنمون!» و حتی « جیییییغ! تنهایی های رودولف نه!» در عزم راسخ پیرمرد خللی ایجاد نکردند و او با پشت کار تام ریدل را تکان میداد که...
خرررچ!دامبلدور که از کودکی از صدای «خرررررچ!» خاطرات خوبی نداشت و عموما این اصوات همواره برایش یادآور دمپایی طلسم مادر کندرایش بود، با دستهایی که بالا گرفته بود به سرعت فریاد زده «من نبودم!» و پا به فرار گذاشته و رفت و در پشمهای گوسفند چوپان شیرجه زده و از لای پشمها به بیرون خیره شد. جایی که ولدمورت خودش را از سوراخ کلید بیرون کشیده و با سری که از گردنش آویزان بود به سو لی و گابریل خیره شد.
- ارباب خوبین؟
لرد سرش را با دستش بالا آورده و جایی که عموما بود، گذاشته و رهایش کرد.
سر دوباره پایین افتاد.
- به نظرت ما خوبیم؟!
- ارباب چرا دارین خودتون رو دعوا میکنین؟
سر آویزان لرد در یقهاش افتاده بود و او در یقهاش فریاد میزد.
- گب! خجالت نمیکشی به ارباب میگی خوب؟ ارباب خیلی هم بد هستن. مگه نه ارباب؟
جمله عمیق سو کاری کرد تا لرد بخواهد در فکر فرو برود. اما نتوانست. وی در یقهاش گیرکرده بود.
- ما رو از یقهمون بکشید بیرون!
دامبلدور از پشمها بیرون پریده و سر لرد را بیشتر در یقه فرو کرده و دوباره به درون پشمهای گوسفند شیرجه زد.
تبعیضهای فراوان او را عقدهای کرده بودند.
- از اینجا بیایم بیرون حسابت رو میرسیم فسیل! یارانمون، نجاتمون بدین!
- ارباب حرص نخورید، بیاید اینجا بشینید تا سرتون رو در بیاریم.
سو دست لرد را گرفته و برد و روی یک میز نشاند.
- سول؟ ما رو روی چی نشوندی؟
- روی میز ارباب.
- اگه میزه پس چرا صاف نیست.
میز صاف بود.
- ارباب صافه.
- نیست!
- چشم ارباب. هرچی شما بگید.
- ما نمیخوایم. شما اصلا ما رو درک نمیکنید و نمیدونید روحیه ما بسیار لطیف و آسیپ پذیره. ما میریم توی سونامی خودمون رو غرق کنیم.
- لوس!
پیرمرد از درون گوسفند به رفتار ولدمورت اعتراض کرد.
- ارباب.
ولدمورت با سری در گریبان در یک مسیر دایرهای میچرخید.
- ارباب بیاید حداقل سرتون رو... چیه گب؟!
گابریل با چشمانی گشاد به دکمه سرخ رنگی که در جایگاه سابق لرد بود اشاره کرد و صفحه نمایشی که نشاندهنده عدد 97 سپس 98 سپس 99 و سپس 100 بود.
"آغاز پایان دنیا!"در همین لحظه سقف اتاقک کنار رفته و همگی به طبقهای بسیار بسیار بالاتر پرتاب شدند.
به بارگاه ملکوتی!