هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#1
-حیا کن حیا کن داوری رو رها کن!

صدا استادیوم کر کننده شده بود،در حدی که سدریک را در تالار عمومی هافلپاف بیدار کرده بود.صدا به صدا نمیرسید.حسن مصطفی از بلندگو قطع امید کرده و شروع به استفاده از افسون ساکت کننده کرده بود اما تاثیر افسون تقریبا صفر بود.هافلپافی ها اسنیچ دست نیکولاس را بالا برده و شروع به شادی کرده بودند اما از آن طرف گریفندوری ها چوب ماهیگیری طلا شده را به همگی نشان داده و میگفتند که نیکلاس چوب ماهیگیری را تبدیل به طلا کرده.

خدا هم در تالارش از سر و صدا بی نصیب نبود.جبرئیل اسموتی در دست سراغ خدایی با چشمان باد کرده رفت و گفت:
-ابی، میگم این سر و صدا رو نمیخوای بخوابونی؟
-چرا جبی.فقط وایسا ورود شکوهمندمو آماده کنم.

جر و بحث در پایین ادامه داشت که سوراخی در آسمان پیدا شد و ناگهان رعد و برقی با سرعت به حسن مصطفی خورد و او را فلج شده روی زمین انداخت.صدای پر صلابت خدا در زمین طنین انداز شد که می گفت:
-این پایین چه خبره؟

تعجب و خیره ماندن فقط برای یک ثانیه ادامه داشت.دعوا به حدی بالا گرفته بود که حتی ورود خدا هم نتوانست آن را متوقف کند:
-چوب ماهیگیری فقط به خاطر اینکه در چاه عمیق سرمایه داری غوطه ور شد و دنبال مادیات رفت به طلا تبدیل شد.فلامل کاری نکرده.
-حتی اگه بتونی اینو ماسمالی کنی،بازم نمیتونی شیشه های لای طلا رو ماسمالی کنی.

در این بین آموس که از دعوا به دور بود،نگاهی به آسمان کرد.چشمانش از تعحب اندازه فنجان شده بودند.آموس عینکش را تمیز کرد اما باز هم در چیزی که دیده بود تغییری ایجاد نکرد:
-بالای سرتونو نگاه کنین.شیطان اومده!

خدا نگاهی به حسن مصطفی نفله شده در پایین کرد و گفت:
-همه این دعوا ها بخاطر کوییدیچه؟زود باشید بگید چی شده.قراره میکی صورت حساب روزی آدمای زمینو برام بیاره.

جیسون و آموس ماجرا را برای خدا تعریف کردند.خدا دستی به چانه اش کشید و گفت:
-همین؟

خدا خنده ریزی کرد و گفت:
-باشه.حالا که اینطوره من داوری می کنم.فقط بگید داوریمو خدایی انجام بدم یا انسانی؟

صدای خدایی خدایی در ورشگاه طنین انداز شد و صدای انسانی ها را خفه کرد.خدا بشکنی زد و چوب ماهیگیری شکست.پیتر نگاهی کرد و گفت:
-وایسید ببینم!اینجا چه خبره؟

خدا اسنیچ را برداشت و در کله جیسون فرو کرد. جارو بشکه را غیب کرد و بشکه روی حسن مصطفی افتاد.
با غیب شدن جارو های راکارو و اما هر دو روی زمین افتادند و صدا شکستن استخوان فضای استادیوم را پر کرد.خدا پیتری را که در حال فرار بود را برداشت و به عنوان نی در اسموتی فرو کرد و هورت بلندی کشید.

خدا به الکسی که از ترس ساکت شده بود گفت:
-بفرمایید اینم از عدالتم.حالا مثل بچه خوب ساکت شید که برم به کارام برسم.

رعد و برق به بشکه اصابت کرد و باعث شد که به حسن شوک الکتریکی وارد کند.حسن که به زندگی برگشته بود گفت:
-آغو ما یه روز خواستوم درست داوری کنم که خدا وارد شد .عجب شانسی داروم کاکو.

خدا در یک لحظه غیب شد و زمین را با عدالتش تنها گذاشت.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تولد هفده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۹
#2
نقل قول:

آیلین پرینس نوشته:
چند بار بگم دیسکورد ندارم! به فکر منم باشین خب!


خب نصب کن.لینکم که بهت میدیم.مشکلیه؟



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تولد هفده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۹
#3
10 ماه پیش بود که تو همچین روزی،من وارد خانواده جادوگران شدم.
از همون روزی که وارد شدم،ناظرای محترم با رضایت کامل و دلسوزی منو هدایت کردن و ه ینجا رسوندن.
میخواستم اینجا از همه ناظرای دلسوز مخصوصا جادوکارای ویزنگاموت،کریچر،سدریک،پروفسور و بقیه تشکر کنم. بدون ناظر های دلسوز،جادوگرانی وجود نداره.
ممنونم از همه کسایی که اینجا از سال 1382 تا 1399 در کنار جادوگران بودن تا همچین پلتفرمی سر پا بمونه. اما جادوگران....تو یک نظارت به من بدهکاری.

پ.ن:میتینگ بزارید توی دیسکورد. برای کسایی که توی تهران زندگی نمیکنن و همینطور به خاطر کرونا خوبه.منم میشینم یه گوشه اونجا اونموقع.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹
#4
نواده ننه هلگا دربرابر رز زلزله


بر اساس داستانی واقعی


-داشتم می گفتم،یه دفعه ننه هپزیبام با علیرضا از داخل زمین بیرون اومد.فنجون هلگا هم توی دستش بود.یه دفعه صاعقه از فنجون بیرون زد و رفت تو چشم دزده.

زاخاریاس با کلید فنجان هلگا هافلپاف را از قفسه فوق امنیتی آن در آورد و به سال اولی های هافلپافی نشان داد.این بار چندمی بود که زاخاریاس برای نشان دادن خون اصیل هافلپافی اش به تازه وارد ها، قصه هایی خیالی که اغلب خودش هم در آن حضور داشت میساخت و فنجان هافلپاف را برای اثبات ادعایش نشان می داد.
همه هافلپافی های توی اتاق با دهانی باز به زاخاریاس نگاه کردند به جز رز.زیرا او این نمایش را بار ها از او دیده بود.نمایشی برای شو آف و نشان دادن خون اصیل هافلپافی.چمدانش را از روی مبل برداشت و به سمت خوابگاه رفت.صدای زاخاریاس به طور مبهم از پایین پله ها می آمد که می گفت:
-بعد من زهر باسیلیسکو دوشیدم و اومدم تقدیم ننه هلگا کردم.ننه یه نگاهی به من کرد و گفت:ننه. تو بهترین و جسور ترین نواده هلگایی هستی که دیدم.

پله ها و سقف خوابگاه با همدیگر لرزیدند.سال اولی های هافل فرار کردند و به زیر میز خزیدند اما خیلی زود منشا این لرزش مشخص شد.رز از شدت خنده نمیتوانست جلوی خود را بگیرد.تابلویی را از دیوار پایین آورد و گفت:
-بچه ها این تابلو رو میبینید؟کی بیشتر از همه گورکن طلایی برده؟

نام رز در بالای لیست برندگان گورکن طلایی می درخشید.زاخاریاس اخمی کرد و گفت:
-بهترین نواده های هلگا با چند تا گورکن طلایی مشخص نمیشن.نواده ها هلگا رو میشه از ابهتشون تشخیص داد.

رز نگاهی به زاخاریاس کرد و گفت:
-اگه راست میگی پس چرا حتی یدونه هم گورکن طلایی نبردی آقا زهر باسیلیسک کش؟

صدای خنده سال اولی ها بلند شد.ابرو های زاخاریاس از شدت عصبانیت به هم پیوند خورده بود.رز تابلو را زمین گذاشت و فریاد زد:
-سدریک!

پسرس از طبقه بالا خورد و مستقیما جلوی پای زاخاریاس متوقف شد.بلند شد و گفت:
-هان؟چی شده؟
-میتونی مسابقه گورکن طلایی رو همین امروز برگزار کنی؟میخوایم ببینیم کی نواده واقعی ننه جون هلگاست!

جشن کریسمس دانشگاه سوره شعبه لندن


اسمیت_صنعتی لیورپول،وارد اتاق شد.چیزی به شروع جشن نمانده بود.نگاهی به کاغذی که در دستش گرفته بود انداخت.هاگرید برای همه آنها کدی فرستاده بود تا وارد جشن دانشگاه شوند.در لیست دانشجویان،نام زلر-شهید واتسون لندن به چشم می خورد.زاخاریاس دستانش را مشت کرد.او تا به حال هیچوقت سعی نکرده بود در جایی غیر از ظرف غذایش نمک بریزد.چند بار سعی کرده بود تا با جوک های بی مزه ای که حتی خودش را هم به خنده نمی انداخت، مجلس را گرم کند اما نتوانسته بود.زاخاریاس مغزش را به کار انداخت تا در گوشه ای از مغزش لطیفه ای پیدا کند که حداقل خودش را به خنده بیندازد.اما دیگر وقتی برای اینکار نبود زیرا با صدای بلند رئیس دانشگاه جشن
شروع شد.
آهنگ «آخ تو شب کریسمس منی»در پس زمینه پخش شد.دانشجویان قلابی و واقعی شروع به سلام و احوال پرسی کردند.چشمان زاخاریاس به دانشجویی در ته لیست به نام دیگوری_چرچیل لندن خورد.داوری که نتیجه مسابقه نمک ریختن گورکن طلایی را مشخص می کرد.دستانش را روی کیبورد گذاشت و نوشت:
نقل قول:
سلام به همه شما.


پیام او در بین انبوه پیام ها گم شد اما به نظرش برای شروع بد نبود.اینبار تایپ کرد:

نقل قول:
-میدونید چرا زنبورا بلد نیستن اسنیج بگیرن؟چون دست ندارن!


تنها یک ایموجی خنده از طرف هاگرید فرستاده شد که مطمئن بود آن هم تصادفی بوده.رز اولین حمله اش را شروع کرد:
-استاد تا حالا توی جشنواره هارمانم شرکت کردید؟

رئیس دانشگاه،عینکش را بالا داد و گفت:
-هار مَنَم؟ یا خود مرلین!چی میگی دخترم؟

سیلی از واکنش ها نسبت به این متن سرازیر شد.بعضی ها با ایموجی خنده به استقبال رز رفتند و برخی با ذکر جمله «لطفا جوو بهم نریزید.»مقابله به مثل کردند.هنوز چند ثانیه از آرام شدن وضع نگذشته بود که دوباره پیامی از رز با متن زیر آمد:
-استاد آیا سبک کاری کارگردان معروف ترکی بابا نرده چارچافم رو میپسندید؟

چشمان رئیس دانشگاه گرد شد و گفت:
-مرلین نگهدارت دخترم! اون قدیما که جوونی بیش نبودیم،با نیمبوس جوانان میرفتیم ترکیه جنس میاوردیم.از قضا یه مشنگ بابا نرده نامی بود..

اینبار واکنش ها شدید تر بود.ادمین های دانشگاه کامنت ها را بستند و تک تک نمک ریزی های رز را پاک کردند.زاخاریاس امسال هم گورکن طلایی را باخته بود.
زاخاریاس دستانش را روی دکمه shutdown گذاشت.فشاری به انگاشتانش آورد و دکمه را فشار داد...
-عجب جمله سمی بود!

انگشتش را از روی دکمه خاموش کردن برداشت.به راستی سم چه بود؟بار ها دیده بود که موقعیت های مختلف از این کلمه استفاده می کردند اما زاخاریاس معنی سم در این مورد را نمیدانست.او به راستی در باغ نبود!دوباره دستانش را روی کیبورد گذاشت و گفت:
-دوست عزیز.سم چیست؟

زاخاریاس مدتی طولانی برای گرفتن جواب صبر کرد اما ارزشش را داشت:
-زهر.

جواب کسی که او ریپلایش کرده بود،تنها همین کلمه بود.کلمه ای که قسمت شوخ طبعی مغزش را روشن کرد:
-در این جا منظور از سم سم مادیست یا معنوی؟

دو ایموجی خنده فرستاده شد.اما یکی از آنها از طرف شخص غریبه ای بود که او نمیشناخت.اولین قدم را محکم برداشته بود.

یک هفته بعد_تالار عمومی هافلپاف

همه جای سالن با پوستر های «گورکن طلایی» تزئین شده بود.سالن مملو از جمعیتی بود که برای جشن گرفتن،خوردن،نوشیدن و انتخاب گورکن طلایی جمع شده بودند.جمعیتی که بهانه ای برای جشن گرفتن و با هم بودن پیدا کرده بودند.رودولف هم از این فرصت کمال استفاده را برده بود و بدون هیچ سر و صدایی ساحره های با کمالات را دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا می نشاند. زاخاریاس و رزدر گوشه ای نشسته بودند و با هم از خاطرات روزی که رئیس دانشگاه سوره لندن را سر کار گذاشتند حرف می زدند.
سدریک رو مبل ی در وسط تالار ایستاد سرفه ای کرد و گفت:
-بچه ها میخوایم قهرمان گورکن طلایی امسالمونو معرفی کنیم.

پلکان سدریک سنگین شد.روی مبل تلو تلو خورد و گفت:
-جایزه گورکن طلایی امسالمون در رشته نمک ریزی میرسه به...

خواب امانش نداد.سدریک از روی مبل سقوط کرد و گفت:
-رز زِ....

صدای خروپوف سدریک در میان صدای تشویق رز گم شد.هافلپافی ها جلو می آمدند و او را در آغوش می گرفتند و به او تبریک می گفتند اما زاخاریاس نمیتوانست شکست را تحمل کند.شکست در ذات او نبود.نواده واقعی هافلپاف فقط می توانست او باشد.نه هیچکس دیگری:
-درخواست ویدئو چک دارم!ویدئو چک!

توجه همه در اتاق به او جلب شد.رودولف دست از تبادل ساحره برداشت و به سمت زاخاریاس حرکت کرد.رو به او کرد و گفت:
-حرفی ؟سخنی؟تولد پدرامو تبریک گفتی؟
-مگه قرار نبود برنده مسابقه کسی باشه که بیشتر از همه هاگریدو خندونده؟باید هاگرید خودش برنده رو معلوم کنه.

رودولف چند دقیقه ای بی حرکت ایستاد و به فکر کردن مشغول شد. بالاخره تصمیم گرفت تا جغدی برای هاگرید بفرستد اما ناگهان صدای سدریک آمد که گفت:
-...زلر و زاخاریاس هر دو با هم برنده ان!

صدای دست و تشویق بلند تر از قبل شد و سیل تبریک ها برای زاخاریاس سرازیر شد.هافلپافی ها،زاخاریاس و رز را روی دستان خود بلند کردند به سمت مبل آوردند.سدریک دو گورکن طلایی از زیر مبل در آورد و گفت:
-جایزه دوره صد و چهل و سه ام گورکن طلایی میرسه به اسمیت_صنعتی لیورپول و زلر_ شهید واتسون لندن.

زاخاریاس و رز همراه هم گورکن های طلایی خود را بالا گرفتند.زاخاریاس به این فکر می کرد که چجوری میتواند گورکن خود را به عنوان ارث و میراث نوادگان هافلپاف غالب کند.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹
#5
پروفمان را گرفتند.رزشان را میگیریم.
(از طرف حمله کننده.زاخاریاس اسمیت.)



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹
#6
مرد انقلابی ناسازگاران

در برابر


جن خونگی Queen Anne's
revenge


اشعه های تیز خورشید از لا به لای پرده سفید وارد اتاق جانبی خانه گریمولد شدند و مستقیم به چشم زاخاریاس خوردند.زاخاریاس دستش را روی چشمانش گذشت و با خمیازه ای بلند شد.نگاهی به اتاق پر از پوسترش انداخت و دوباره دراز کشید.روزی بود همانند روز های عادی خانه گریمولد.زاخاریاس دنبال انگیزه ای میگشت تا او را وادار به بیدار شدن از تخت کند. این انگیزه معمولا فریاد «صبحونه حاظره!» مالی بود که وادارش می کرد تکان بخورد اما اینبار نه صدای مالی بود و نه حتی صدای فریاد مادر سیریوس که وادارش کند برای ساکت کردن او از اتاقش بیرون بیاید.زاخاریاس دستانش را زیر سرش گذاشت و گفت:
-یه روز تعطیل معمولی و بدون ماموریت.عالیه!

اما تا لحظه ای آسوده سر بر بالش گذاشت صدای کوبش متوالی در شنیده شد.ضربه آرام اما پشت سر هم بود.هیچکدام از اعضای محفل اینگونه در نمیزدند.چوبدستی به دست به سمت در رفت و آن را به آرامی باز کرد.فریاد زد:
-کی پشت دره؟خودتو معرفی کن.
-عمو اینجا اوجولات میدن؟
-اوجولات؟

بدون شک صدا متعلق به یک بچه بود.هر از چند گاهی گله ای از ویزلی ها برای برای عید دیدنی به خانه گریمولد می امدند و آنجا را به هم میریختند اما این یک ویزلی نبود. ویزلی ها (حداقل بیشتر ویزلی ها) از مالی حرف شنوی داشتند و میدانستند که نباید به اتاق بقیه محفلی ها سر بزنند.اما این بچه هر که بود،چیزی از این قانون نمیدانست.
زاخاریاس سریع در را باز کرد و با پسری کوتاه و مو های پر کلاغی رو به رو شد که بنظر نمیرسید بیشتر از 8،9 سال داشته باشد.پسر با نگاهی طلبکارانه با زاخاریاس نگاهی انداخت و گفت:
-عمو نگفتی اینجا اوجولات میدن یا نه.

زاخاریاس نگاهی به انبار ذخیره برتی باتش کرد.به هیچ وجه نمیخواست آن را با بقیه قسمت کند:
-برو بچه جون.اینجا اوجولات نداریم.برو در اتاق ویلبرتو بزن.اونجا از اون سازای شکلاتی داره به چه خوشمزگی.
- خودتو به اون راه نزن.من میدونم اون گوشه اوجولات داری!
-برو ببینم بابا.تو دیگه کدوم جوجه ای هستی!

بچه هیچ واکنشی نشان نداد.لحظه ای دستش را داخل دهانش گذاشت و به بلندی هر چه تمام تر سوت زد.ده ها دختر و پسر از سرو روی خانه سرازیر شدند و به سمت در هجوم آوردند.مقاومت زاخاریاس فایده نداشت و در شکسته شد.زاخاریاس جلوی چشمش شاهد خورد شدن مجسمه ها و پاره شدن پوستر هایش بود.اما ضربه اصلی وقتی وارد شد که جلوی چشمش به تاراج رفتن گنجینه برتی باتش را دید.دیگر نتوانست تحمل کند.اشک ریزان به سمت آشپزخانه گریمولد رفت.امیدوار بود که شاید انجا سوپ پیازی پیدا کند و از شر بچه ها به طعم خوش پیاز پناه ببرد.اما منظره ای که آنجا دید،باعث شد که تیر خلاص بر پیکر زخمی زاخاریاس وارد شود.بچه ها حتی یک کاسه سوپ پیاز هم باقی نذاشته بودند.نه تنها سوپ پیاز بلکه حتی نان و پیازی هم در خانه نبود.دیگر تحمل ماندن در خانه را نداشت.کتش را از روی چوب لباسی برداشت و آماده بیرون رفتن از خانه شد که ناگهان یاداشتی روی یکی از دیگ های بزرگ مالی دید.با چشمانی درشت شده نگاهی به یاداشت انداخت که روی ان نوشته شده بود:
نقل قول:
سلام زاخاریاس.امروز فک و فامیلای گابریل از روستاشون میان اینجا .من براشون سوپ پیاز بار زدم اما اگه هنوز گرسنه بودن ببرشون تو آشپزخونه تا من از ماموریت برگردم.حواست باشه.به هیچ وجه بهشون شکلات نده!
مالی


دیگر نمی توانست تحمل کند.باز هم مثل همیشه به ماموریت میرفتند و زاخاریاس را تنها میگذاشتند با مهمان های بی شماری که معلوم نبود از کجا سبز می شدند و وقتی زاخاریاس از بقیه علت این کار ها را میپرسید میگفتند:
-به مرلین زمین اطراف خونه گریمولد دیگه ظرفیت ساختن اتاق مهمونو نداره.تو هم که اتاقت توی زاویه است و عالیه جاش برای اتاق مهمون.یه دو دقیقه بزار اونجا صفا کنن.

زمین....زمین....زمین....زمین...اگر این زمین لعنتی قدری با خانه گریمولد کمتر لج می کرد هیچ مهمانی نمیتوانست به ذخیره برتی باتش پاتک بزند.آدم های معمولی معمولا با آهی سرد از کنار این موضوع رد می شدند اما زاخاریاس آدم معمولی نبود.او زاخاریاس بود!

یک ماه بعد-گودالی در سیبری

نگهبان پیر،در اتاقکی جلوی سیم خاردار عریضی،مستقر بود.کتی فقیرانه به تن داشت و مشغول خواندن روزنامه ای بود.اخبار امیدوار کننده ای در روزنامه درج نشده بود پس نگهبان اهی کشید و از اتاقک کوچکش بیرون رفت نا نفسی تازه کند.غروب ابری و غم انگیزی بود اما هوا تمیز و سازگار با ریه های خراب پیر مرد بود.پیر مرد نگاهی به قوطی کنسرو های وسط اتاقک انداخت. این بار را جیپی دیروز از روستای نزدیک به گودال می آورد و تا ماه بعد بر نمیگشت.او نمیدانست چرا مجبور شده است دوره ی بعد از بازنشستگیش را در کنار گودالی بی انتها و بی مصرف طی کند.
صدای خفه ای مانند انفجار دینامیت آمد و توجه پیر مرد را به آن سو جلب کرد.پیر مرد ترسید.فانوس را برداشت و دنبال صدا رفت اما به محض اینکه پایش را از اتاقش بیرون گذاشت،صد ها صدای دیگر از دور و اطراف بلند شد و باعث شد پیر مرد تا مغز و استخوانش بلرزد.ناگهان فردی در تپه کوچک رو به اتاقک ظاهر شد اما پیر مرد فرصت نکرد نگاهی به او بندازد زیرا به سرعت بیهوش شد:
-استوپفای!

زاخاریاس ظاهر شد و پشت سر آن مردی ریشو با عینک گرد و ریش نا مرتب با عصا وارد محوطه شد.زاخاریاس رو به پیر مرد کرد و گفت:
-بدو پیر مرد! الان میفهمن ما زدیم نگهبانو بیهوش کردیم.
-سدریک،پسرم چرا منو اوردی اینجا پیش این گودی؟

آموس به دنبال زاخاریاسی که کلید را از جیب نگهبان کش رفته بود وارد محوطه وسیع گودال شد.مسیر طولانی و صاف منتهی به گودال را پیمودند تا به محوطه ای مملو از وسایل اوراق شده رسیدند.زاخاریاس دست به سینه ایستاد و گفت:
-اینجا گودال سیبری،عمیق ترین گودال جهانه!

آموس که علاقه ای به شنیدن این حرف ها نداشت قرص های آلزایمرش را در آورد و زاخاریاس به سخنرانی برای خودش ادامه داد:
-گودالی که سال هزار و نهصد و هشتاد و سه کنده شد اما با سقوط شوروی،دولت بی کفایت لیبرال روسیه این گودالو ول کرد و فقط یه نگهبان پیر مفنگی رو برای این گودال ارزشمند گذاشت.گودالی که تا هسته زمین فرو میره!

آموس عصا به دست نزدیک گودال شد و گفت:
-پسرم،چرا پیک نیکمونو نیاوردی؟

زاخاریاس دست پیر مرد را گرفت و گفت:
-من تو رو برای پیک نیک نیاوردم پیر مرد.چیزی که توی جیبته هر دومونو به اینجا آورده.
-قرص منو میگی؟منظورت قرص فشار خون منه یا آلزایمرم؟
-قرصت نه!اون معجون ریز توی جیبت رو میگم.

گویی آموس لحظه ای به دنیای واقعی برگشت.دستش را سمت معجونش برد و گفت:
-معذرت میخوام پسرم اما این معجونو به هیچکس نمیدم.

زاخاریاس به پیر مرد کوتاه قامت نگاهی انداخت و گفت:
-چرا پیر مرد.دلت نمیخواد از دست اون اتاق کوچیک خونه ی سالمندانت راحت بشی؟دلت نمیخواد زمین حجمش بیشتر بشه تا فردا به خاطر کمبود جا تو رو از اون خونه سالمندان بیرون نندازن؟

آموس عصای خود را به کناری انداخت با تا جایی که میتوانست با پا های خسته اش فرار کرد.اما زاخاریاس از او تند تر بود.آموس زمین خورد و زاخاریاس خود را روی او انداخت.پیر مرد تقلا میکرد و زاخاریاس تلاش می کرد دستش را که به شدت دور شیشه محکم شده بود باز کند.بالاخره پیر مرد وا داد و زاخاریاس دستش به شیشه رسید.معطل نکرد.به سرعت داخل گودال انداخت.بلند شد و نگاهی به اطراف کرد.صورتش را به سمت آسمان گرفت و گفت:
-تا چند دقیقه دیگه من بر علیه زمین انقلاب می کنم.زمین مجبور میشه از من حرف شنوی داشته باشه و من رئیس کل زمین میشم.انقلاب مخملی من توی کتاب های کل دنیا درج می شه.من اتاقمو پس میگیرم.

صدای پایکوبی زاخاریاس داخل محوطه بلند شد.تا چند دقیقه دیگر معجون به اعماق زمین می رسید و باعث حجیم تر شدن زمین می شد.آموس گریه کنان دستش را داخل جیبش برد تا آخرین دانه قرص آلزایمر را بخورد که ناگهان متوجه موضوعی شد:
-قرص الزایمرم گم شده!

زاخاریاس خشکش زد.جلوی پای پیر مرد معجون هنوز می درخشید.به سمت معجون شیرجه زد تا آن را به سمت گودال پرتاب کند اما دیگر دیر شده بود.زمین آخرین قرص آلزایمر را بلعیده بود!

صد میلیون سال پیش(یا صد میلیون سال بعد!)

دایناسور پیر نشخواری کرد و روی زمین وسیع بی علف دراز کشید.تلاش کرد که به گذشته اش فکر کند تا زود تر خوابش ببرد.چیز های مبهمی در ذهنش شکل می گرفت.چیز هایی مانند یک گودال و قرص آلزایمر به یاد می آورد.به یاد می آورد که ناگهان در جلوی او درختان به صورت عکس شروع به رشد کردند.پیر ها جوان تر و جوان ها نا پدید می شدند.جنگ ها اول به اتمام می رسیدند سپس شروع می شدند.جد ها انسان ها به زندگی بر می گشتند و نواده ها از دنیا می رفتند.چیز بیشتری از نوادگان انسانش به یاد نیاورد.زیرا گذر زمان به صورت بر عکس هفته پیش تمام شده بود.
اخرین قرص آلزایمر به طور کامل در دل زمین هضم شده بود.دوباره نوبت دایناسور ها شده بود که از اول شروع کنند.شاید ده میلیون سال بعد زاخاریاس معجون درست را در گودال می انداخت!

پایان


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۲۳:۴۸:۵۰


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۸:۳۰ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
#7
ایرما vs رز



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
#8
پروفمونن نمیزاره خون ایرما پینس پایمال بشه.

به فیل اونوریا بگید اینبار واقعا جمع کنه بره.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹
#9
فیل انقلابی ما،ایرما پینس،به پالی چپمن فیل اونوریا دستور میده جمع کنه بره.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#10
سلام
لگدای من که به زور یه پرو جا به جا میکنه.خودتون این هاگریدو بندازین بیرون.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.