هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#95

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
تیم ما با اسب (کریچر) به سرباز تیم حریف (سیوروس اسنیپ) حمله می کنه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#94

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 459
آفلاین
مهاجم: اسب ما علی بشیر

مدافع: آی آی گابریل خان سرباز کرد قوچان


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#93

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 163
آفلاین
سلام...تیم ماهم اگه مورد لطماتِ ضرباتِ شمشیر آقای کادوگان قرار نمیگیره، اسب‌مون سر راه یه جفتکی هم به مهره ی رخِ تیم حریف میزنه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#92

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
سلام
لگدای من که به زور یه پرو جا به جا میکنه.خودتون این هاگریدو بندازین بیرون.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#91

گریفیندور

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۲۹:۳۲ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳
از میان ریگ ها و الماس ها
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 402
آفلاین
وزیر باابهت مارا & رخ و سربازی بی نام


-برای هفتادمین بار میپرسم، من میخوام وارد محفل بشم، لطفا... لطفا بهم بگو چطور خوب بشم و وارد بشم... .

فضا گرفته و پر از سروصدای مراجعین بود. درمانگر ها از تختی به تخت دیگر می رفتند و آه و ناله مراجعین مثل بخارات نامطبوع در هوا شناور بود. ملانی عرق پیشانی اش را پاک کرد و درحالی که سعی می کرد کارش را تمام کند، به جوابی فکر کرد که در این هفتادمین بار به بیمارش نگفته باشد.
-آدم میگه هرچی میخواید بپرسید، هی توضیح میده، پشیمون میشه، بعد میگید فهمیدم، بعد یهو یکی درمیون پست خاطراتتون رو میخونه. حداقل نفس بگیر خواهر من... جواب صبره! به مرلین صبره، عجله نکن و سعی کن خوب شی دیگه.

هر جمله ی کوتاه و بلند به گره ی جدیدی ختم می شد. ملانی نگاهی به پانسمانی که به آن ده گره ی پاپیون دار زده بود انداخت و قبل از اینکه بیمار سوال دیگری بپرسد از مهلکه گریخت.

چند روزی بود که پشت سر هم انواع مریض های جادویی به آنجا سرازیر شده بودند و سنت مانگو لحظه ای آرامش نداشت. یکی دمش را در دست داشت و آن را شاهد میگرفت که عامل گرانی به کمرش اصابت کرده و کوهانی که پشتش درآمده موجب کمبود فعالیت و ایده دهی اش شده است. دیگری آمده بود آنجا تا فقط آه بکشد و بگوید که فضای تالار دلگیر است و دیگر صفای سابق را ندارد، اما تا خواستند بیرونش کنند خودش را کشید به اینور و آنور و زخم و زیلی و بیمار شد.

مرگخوار چرا باید لباس سفید بپوشد؟ ملانی هرروز از خود می پرسید. مگر درمانگر بودن پول و لبخند مرموزانه و پورش و «متاسفم ما همه تلاشمون رو کردیم» فراهم نمی کرد؟

-هی استنفورد...
-استانفورد.
-هرچی! بیمارت کف و شن بالا آورده... ما که نفهمیدیم چی شد، همون اتاق ۱۰...

نه فراهم نمی کرد. ملانی یکی در میان از روی بیمارانی که به علت کمبود جا وسط راهرو منتظر دراز کشیده بودند تا خوب شوند و سریع درخواست پیوستن به یک جبهه ای را بدهند رد شد و به اتاق ده رفت.
درمانچه ای که وسط شن ها و کف هایی که بیمار ایجاد کرده بود ایستاده بود با ورود ملانی با دستپاچگی برگشت.
-همین الان داشت میگفت بهتره اسم سنت مانگو رو به سنت های امام تغییر بدیم ها... یهو...
-فهمیدم، برو به کارت برس.

تنها مزیت درمانگر بودن همین حرف گوش کردن درمانچه ها بود. شاید به همین دلیل اینجا مانده بود، مطمئنا دلیلش این نبود که لرد سیاه مرگخوار سفیدپوش نمی خواست.

ملانی به روباه نحیفی که روی تخت ولو شده بود نزدیک شد، ضربه ای که گرانی به کمرش زده بود حالا شبیه کوهان شده بود، او سعی کرده بود آن را بردارد اما روباه همکاری نمی کرد. این عدم فعالیت و بیحالی با جانش عجین شده بود. پس چاره ای نمانده بود.
ملانی چندین ضربه به کوهان زد تا از جای درست مطمئن شود و سپس با چوبدستی اش سوراخ بزرگی در کوهان ایجاد کرد.
شن های زرد و قرمز با سرعت از کوهان بیرون ریختند و ورم کوهان کاهش پیدا کرد، اما روباه هم نحیف و نحیف تر می شد.
شن ها فضای اتاق را پر کرده و تا مچ پای ملانی رسیدند. جای نگرانی نبود، هنوز می شد جای خالی شن هارا با باد هوا پر کرد.
شن های قرمز به شن های زرد تنه می زدند. زردها متحد شده و جلوی قرمز ها را گرفتند. قرمزها هم کم نیاورده و سریع تر به پشت مانع هجوم بردند. یک ضدحمله ی عالی و... سوراخ مصدود شد. در صدم ثانیه کوهان و سپس روباه باد کرده و متورم شدند.

-ببین، زیاد براش تلاش نکن.

ملانی همانطور که در شن گیر کرده بود از جا پرید. یا حداقل سعی کرد که از جا بپرد. پیرمردی با ریش بلند نقره ای روی ابر کوچکی در هوا نشسته بود و از ناکجا آباد ظاهر شده بود‌. او پس از این اظهارنظر با دستی که به چانه زده بود اورا نگاه می کرد و هاله طلایی رنگی بالای سرش می درخشید.
درمانچه ای با سرعت وارد اتاق شد.
-وقت ملاقات تموم شده آقا، بفرمایید لطفا، بفرمایید!
-من مرلین پیامبر اعظمم فرزندم... چه دور و زمونه ای شده ها...
-خود خدا هم که باشید نمیتونید اینجا بمونید، بفرمایید آقا، بفرمایید بیرون.
-پنج دقیقه!
درمانچه با چشم غره ای از در بیرون رفت.

-مرلین پیامبر اعظم؟
-راستش عزرائیل عیالش پا به ماه بود، این بود که من خودم مستقیما اومدم امر الهی رو انجام بدم...
-امر الهی؟ فعلا که من قراره این سوراخ رو باز کنم و نجاتش بدم.
-اشتباه نکن، من اینجا یه چیز کوچیکی دارم که... کجا گذاشتمش... آها... ایناها.

ملانی به شیشه ی گردالی ای که شعله ی کمرنگی درونش سوسو می زد نگاه کرد. مرلین با لبخند احمقانه ای آن را جلویش نگه داشته بود.
-ممنون، ما اینجا لامپ داریم.
-این یه لامپ خاصه دخترم، تو عرش الهی برای هر جادوگری یدونه ازینا وجود داره که فقط با اثرانگشت پیامبر الهی و عزرائیل کار میکنه... اینجوری...

مرلین تفی به دو انگشتش زد و به سمت لامپ برد، انگشت ها از شیشه رد شده و با صدای جیز خفیفی شعله آن را خاموش کردند و همزمان صدای ترکیدن بادکنک عظیمی اتاق را پر کرد.
بادکنک همان روباه بود.

مرلین با خونسردی چنگی به هوا زد و چیزی که ملانی نمی دید را همراه با لامپ خاموش به جیبش برگرداند. ملانی نمی توانست باور کند.
-هی! تو حق نداری همینجوری بیای و... مریضای منو... من براش زحمت کشیده بودم!
-مریضای تو همون مخلوقات خداوندند فرزندم، این توضیحات برای این بود که ایمان بیاری، آیا پند نمیگیری؟ به هرحال که عزرائیل همه ی اینارو با شنل نامرئی انجام میداد. بای بای.

مرلین با صدای پاق خفیفی ناپدید شد و ملانی را با شن های زرد و قرمز و حس پوچی و عصبانیت تنها گذاشت. ملانی زحمت کشیده بود، زحمت ها او را به اینجا کشیده بودند و ملت ها باور داشتند که او می تواند از درد و رنج نجاتشان دهد. خودش هم باور داشت که بعد از آنهمه کتاب خواندن ها قدرتی پیدا کرده اما حالا؟ تف یک پیرمرد ریشو و یک لامپ تمام چیزی بود که مرگ یا زندگی را مشخص می کرد.
ملانی دود چراغ خورده بود، از خانه ریدل دور مانده بود و آرزو داشت تا مطبی سراسر سیاه و مرموز دایر کند. اما با وجود مرلین و لامپش هیچکدام از اینها دیگر ارزشی نداشتند!

عصبانیتش کم کم تبدیل به حس ناامیدی و حسادت شد. مرلین چه کار کرده بود تا مرلین بشود؟ جواب هیچ کار بود. دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشت.

فلش بک
-هی! دختر مو آبی! جیگر پیکسی دارم فقط سه نات. یه بار به موهات بزنی براق براق میشه!

ملانی با شنیدن کلمه ی براق ایستاد. او بدون آنکه بخواهد عاشق چیزهای درخشان بود. پیرزن دستفروش صورتی چروکیده و دست و پایی دراز و لاغر درست مثل عنکبوت داشت.

-میدونی که اگه کار نکنه هرجور شده پیدات میکنم و کاری میکنم برق بزنی؟

پیرزن لبخند بی دندانی تحویل او داد و جگری را پلاستیک پیچ کرد.
-تو ناکترن هیشکی نی که به چیزای ننه چیا شک داشته باشه. بفرما، سه نات!

قبل از اینکه ملانی پول را بدهد پسرک رنگ پریده ای جلو پرید ودرحالی که سراپا می لرزید جلوی بساط پیرزن ولو شد. اشتیاق و اضطراب از تمام حرکاتش می بارید.
-من بازم از اون نوشیدنی میخوام، ننه چیا! من بازم میخوام تغییر کنم!
-من که نمیدونم از چی حرف میزنی، برو پی کارت.
-خواهش میکنم! تو...

پیرزن سوتی زد و دو مرد قلچماق از سایه ها بیرون آمده و پسرک را کشان کشان از آنجا بردند. ملانی همچنان دستش برای دادن نات ها دراز بود و با تعجب به تقلاهای پسرک نگاه می کرد.
-درمورد چی حرف میزد؟
-منم نمیدونم دختر جون.
ملانی نات دیگری در دست پیرزن گذاشت.

-والا... یه معجون بود که خودم اختراعش کردم، یادم نمیاد چجوری ولی خب اون پسره وقتی اومد پیشم که حسادت همه زندگیشو گرفته بود. میخواست شبیه اسمشو نبر بشه!... گالیون خوبی میداد...
ملانی کنجکاو شده بود.
-شد؟
-من فقط گالیونارو گرفتم و معجونو دادم تا امتحان کنه....میدونی، دوسر برد بود... اما خب، یه روز بیهوش بود، فکر کردیم مرده و انداختیمش بیرون. الان یه هفته س هرجا میرم دنبالمه ولی خب دیگه گالیونی نداره. فکر کنم مغزش مشکل پیدا کرده… شاخک ماهی مرکب هم برات بپیچم؟
ملانی بدون جواب دادن جگر را برداشت و رفت. با دیدن چهره رنگ پریده و مشتاق پسرک و تقلایش یادش رفت برای چه به کوچه ناکترن آمده بود.
-حسادت به لرد سیاه... معجون تغییرشکل دهنده که بیهوشت میکنه... مردم چی با خودشون فکر میکنن!
پایان فلش بک

-هی استنفورد، کجا؟

ملانی حتی نایستاد تا مشت محکمی به دهن درمانگر مافوقش بزند که فامیلی درستش را یاد بگیرد. او از تجربه چیزهای جدید نمیترسید، او قدرت و تغییر میخواست، تمام مدت زیر قدرت دیگران بود وحالا قصد داشت این موضوع را تغییر بدهد.

کوچه ناکترن

-دوازده شیشه پر از دوازده خاصیت خون اژدها! پر از قدرت... ثروت...
-چشم جن خاکی برای دوری از چشم زخم! جفتی یه نات... آتیش زدم به مالم.

ملانی همانطور که در کوچه تنگ و تاریک پیش می رفت دستفروش هارا از نظر گذراند، هیچ پیرزن عنکبوت مانندی آن اطراف دیده نمیشد.
-دختر مو آبی!
ملانی از جا پرید. ننه چیا با لبخند بی دندانش و سبد تخم مرغ های سبز و نقره ای درست پشت سرش ایستاده بود.
-تخم باسیلیسک بدم؟
-نه،... چیزه، یادته هفته پیش درمورد یه معجون حرف میزدی؟

لبخند پیرزن جمع شد، انگار چیز تلخی خورده باشد.
-میدونستم آخرش این قضیه سرمو به باد میده. میدونم مرگخواری، من هیچ کاری با اربابتون نداشتم!
-نه من خود معجونو میخوام... گفتی برای حسادت درست کار میکنه.

پیرزن با ناباوری نگاهش کرد.
-من دنبال دردسر نیستم دخترجون. اگه به لرد تاریکی حسادت میکنی برو و باهاش دوئل کن!
-فقط معجونتو بهم بده.

ملانی کیسه گالیون ها را جلوی پیرزن تکان داد. گالیون هایی که در جیب درمانگر مافوقش بودند به پیرزن رسید و یک تجربه هیجان انگیز یا احمقانه به او.
مرلین نباید تمام مهارت و دانشش را زیر سوال می برد، چشمان ملانی از هیجان می درخشید. حداقل میتوانست قدرت واقعی را احساس کند.

شبی بدون ماه بود و ملانی با همان لباس ها روی تخت خوابش در پاتیل درزدار نشسته بود. معجون نارنجی رنگ را در دستش می چرخاند. برای یک قلپ معجون ده گالیون پول داده بود، دیوانه شده بود؟
مرلین با ریش سفید و صورت خونسرد جلوی چشمش نمایان شد. خشم وجودش را پر کرد، نمیتوانست از این موضوع بگذرد. قبل از اینکه خشم و حسادتش از بین برود معجون را نوشید. مزه ی گس آن گلویش را بست، اگر می مرد برای خودش متاسف نمیشد!
اتاق دور سرش چرخید، بدنش بی حس شد و به روی تخت افتاد.

خورشید بدون توجه به اتفاقات زندگی انسانها طلوع کرد، اما ابرهای لندن با خونسردی جلوی او را پوشاندند و برایش زبان بیرون آوردند.
ملانی به هوش آمد، روی تخت بود و طعم گس معجون هنوز روی زبانش بود. با خودش فکر کرد، می توانست موهای آبی اش را روی صورتش تشخیص دهد. فکر کرد:
-خب... حداقل نمردم.

چیز نرم و سفیدی رویش کشیده شده بود، چیزی شبیه... ریش!
ملانی از جا پرید، تختی که رویش به هوش آمده بود ستون های سفید و کنده کاری های طلایی رنگ داشت. اتاقش سفید و بزرگ و به طرز عجیبی نورانی بود. آینه ای انجا نبود. با باز شدن در ملانی تا چانه زیر ملحفه رفت.

-صبح بخیر مرلین! چه کلاه گیس قشنگی، از قبلی خیلی خوشرنگ تره. همونطور که همیشه عادت دارید آب سرد چشمه های هیمالیا و دستمال ابریشمی... فرشته ها توی تالار منتظرتونن.

فرشته ی موطلایی و پیرهن صورتی ظرف آب و دستمال را روی میز گذاشت و بیرون رفت.

-مرلین؟ باورم نمیشه!
ملانی قهقهه زد. به سمت ظرف آب پرید و به بازتابش نگاه کرد. همان قیافه خونسرد و ریش نقره ای و هاله طلایی... و موهای بلند آبی رنگ!
موهایش هیچوقت تنهایش نمی گذاشتند.
-دارم خواب میبینم.

ملانی-مرلین دست انداخت و قسمتی از ریشش را کند. درد سوزانش به او فهماند که خواب نیست. سرش را در ظرف آب فرو کرد و دستمال را به صورتش کشید. باید هرچه زودتر به تالار لامپ ها و بقیه جاها سر میزد. عصای مرلین در گوشه ای ایستاده بود.
-ابهت اصلی تویی!
-معلومه که منم! آخ.

ملانی هول شد و عصا را انداخت. عصای سخنگو چیزی بود که فکرش را نکرده بود.

-این چه وضعشه، اینهمه برات زحمت کشیدم که بیای منو بندازی؟ مثل طاووس هم که رنگاوارنگ شدی... اما خب بخاطر جمله ی زیبایی که درمورد ابهت گفتی میبخشمت.

ملانی پر از هیجان بود و نمی توانست به وراجی های عصا گوش دهد.
-باشه، پس تو جلوتر برو به تالار لامپ ها، منم دنبالت میام.
-بالاخره فهمیدی کی اوله! راضیم. از این طرف.

عرش ملکوتی از چیزی که فکرش را می کرد بزرگتر بود، ستون های بزرگی تا آسمان کشیده شده بودند و برج و باروهای طلایی زیادی در اطراف آن به چشم می خورد. فرشتگان گاه روی زمین و گاه روی ابرها در رفت و آمد بودند و هروقت او را می دیدند تعظیم بلندبالایی می کردند. ملانی همین را می خواست، احترام!
-مرلین!
ساحره خشک و جدی ای با ردای سبز و کلاه نوک تیز به او نزدیک می شد. معده ملانی پیچش محسوسی خورد.

-یه گروه کافر توی خوابگاه مدیران جمع شدن و دارن بیژامه تو قسم میدن که مرلین نمیتونه مدیر مفسد رو به درک واصل کنه... و تو... داری برای خودت گردش میکنی؟

ملانی حتی نمیدانست او کیست.
-من کار مهمی با تالار...

و ملانی حتی نمیدانست نام تالار لامپ ها چیست.

-کار مهمت بمونه برای بعد، اگه به کافران درگاه الهی ادب یاد ندی ستون های عرش به لرزه درمیان.

و ستون های عرش واقعا می لرزیدند. صدای غرغر ملت و زمزمه های اینکه مرلین وجود نداره، مرلین مرده، در فضا می پیچید. ملانی از روی ناچاری پشت ساحره به راه افتاد تا مشکل را حل کند.

-مافلدا شوخی سرش نمیشه. بهتره که یه آتیش الکی دور خوابگاه مدیران راه بندازی... که وقتی بیرون بیان گلستون بشه. همون ورد...

ساحره سبزپوش که حالا میدانست اسمش مافلدا است با بی قراری شروع به صحبت کرد.
-اگه همینجوری بیخیال باشی، متاسفانه باید بگم که من استعفا میدم!... دیگه خسته شدم مرلین. از این به بعد ناله های جن های خانگی و کفرگویی های اهل قدرت و اوامر لرد رو هم خودت باید بررسی کنی، از همین امروز!

ملانی بدشانس بود؟ یا مرلین بودن تنها خوردن و خوابیدن و هیچ کاری نکردن نبود؟ هنوز بین این دو سوال سرگردان بود که ریشش آتش گرفت.
-یا خود مرلین!
و خودش قلقلکش گرفت!
-خاموشش کن مافلدا، این... افتضا... پوف پوف پوف.

مافلدا با خونسردی به چوبدستی اش حرکتی داد و آتش خاموش شد.
-فکر کردم به این قسم خوردن ها عادت کردی. ولی نمیدونستم خودتم به خودت قسم میخوری!

ملانی با بیچارگی بیژامه اش که حالا هر لحظه امکان افتادنش بود را روی کمرش محکم کرد. مرلین بودن انقدرها که فکرش را می کرد باابهتانه نبود!

-به بیژامه ی مرلین، مدیر مفسد داریم!
-مرگ بر، هر چی ولایت الکی.
-بلند بگو!

فرشتگان دور او ایستاده بودند و با نگرانی به کفاری که شعار می دادند و به مرلین نگاه می کردند. ملانی نمیتوانست ریسک رها کردن بیژامه اش را بپذیرد بنابراین با دستی که به عصا بود تنها ضربه ی محکمی به زمین زد. صدای صاعقه تمام آسمان را پر کرد. عصا عینک دودی ای زد و به کاری که کرده بود لبخند زد.
صاعقه ها به کفار در حال فرار میخوردند و آنها را سنگ می کردند. فرشتگان هورا کشان دست زدند و ملانی بیژامه اش را رها کرد.
اما صدای ریز دیگری جز صدای صاعقه ها بلند شده بود. جایی که ملانی عصایش را کوبیده بود کاشی کف عرش شکسته و سوراخی ایجاد شده بود. سوراخ بزرگ و بزرگ تر می شد. فرشتگان متواری شدند و ملانی با دهان باز به سوراخ نگاه می کرد.
چه کار باید می کرد؟ پطروس فداکار به او الهام شد و ملانی عصایش را در سوراخ قرار داد.
-هی! این چه کاریه؟ من یه عصای باستانی ام! تازه... اینجا سوز میاد...
-خودت خرابش کردی، خودتم درستش کن!

اما عصا کمی دیر شروع به درست کردن کرد. دو خفاش عاشق که برای ماه عسل قصد کرده بودند به کره ماه بروند از قضا از سوراخ وارد عرش الهی شدند.
-اینجا خیلی قشنگه آلبرت!
-چشمات قشنگ میبینه دلبرم.

مافلدا جیغ زنان آژیر خطر را به صدا درآورد و عرش الهی با نورهای قرمز چشمک زن مزین شد. فرشتگان با ابر های تندرو به طرف خفاش ها که کنار مرلین ایستاده بودند رفتند تا مزاحمان را بگیرند.
خفاش ها با سرعت فرار کردند. ملانی به دنبال آنها فرار کرد. بدون عصا و چوبدستی، ضعیف تر از همیشه به نظر می رسید.

-دارن میرن سمت تالار زندگان، بگیریدشون!

ملانی سریعتر دوید، تالار زندگان همانجایی بود که میخواست!

-مارتا... باید از هم جدا بشیم... من حواسشونو پرت میکنم. برو...
-نه! من تنهات نمیذارم!
-هرجا که باشی پیدات میکنم، فقط برو...

خفاش خانم با چشمانی اشک آلود توقف کرد و تفی به صورت مرلین انداخت و راه دیگری از پیش گرفت.

-اه! خفاش... کثیف...
آقا خفاشه از دری که روبرویش بود داخل رفت و سعی کرد بین هزاران لامپ خودش را مخفی کند، ملانی هنوز هم به دنبالش بود و بلاخره... چیزی را که می خواست پیدا کرد.
تالار پر از لامپ... تالاری با قدرت مرگ و زندگی!
لامپ ها در اندازه های مختلف در هوا معلق بودند. بعضی کم نور بعضی درخشان، بعضی با نور سیاه. ملانی با هیجان به لامپ بزرگ و سیاهی که روی بدنه اش لرد ولدمورت حک شده بود نگاه کرد.
-همشون اینجان!
لامپ روباه و لامپ های خاموش دیگر در کنار پایش قرار داشتند.
ملانی خفاش را از یاد برد، لامپ روباه را برداشت و به اولین سیمی که دید وصل کرد. لامپ بعد از چند جرقه روشن شد.
زمین زیر پایش تکان خورد. ملانی دیر به فکر امر الهی افتاد!

فرشتگان سراسیمه وارد تالار شدند. صدای عطسه ای از میان لامپ ها بلند شد و لامپ ها بلافاصله کم نور شدند. مخفیگاه خفاش لو رفت.
صدای عطسه ی دیگری بلند شد. ملانی به لامپ ها نگاه کرد، کم کم همه کم نور میشدند. کم کم او نیز داغ و بیحال میشد.

-پیامبرو از اینجا بیرون ببرید. اون خفاش ملعون رو بگیرید! وضعیت فوق اضطراری اعلام میشه.
ملانی صدای محکم مافلدا را شنید و بعد به زمین افتاد.

اتاق مرلین
-هنوز اون خفاش رو نگرفتید؟
-نه خانم... هردفعه به یکی از فرشته ها حمله میکنه. تا الان یه میلیون فرشته مریض رو دستمون گذاشته...
-بیشتر تلاش کنید، اگه خبر به عرش بالاتر برسه همه مون اخراج میشیم. مرلین هم که اینطوری...

ملانی چشمانش را باز نکرد. تلاش کرد بخوابد تا روزش تمام شود و از این زندگی تغییریافته خلاص شود!

سنت مانگو

-استنفورد! تو این یه روز که نبودی اتفاقات وحشتناکی افتاد.
- همش تقصیر اون خفاشه بود قربان.


بپیچم؟

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#90

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
رخ خاص و سرباز خاص بدون نام ها


VS


وزیر مارا


سوژه : حسادت


سیزدهم مارچ سال دوهزار بیست میلادی بود . برفی که از شب قبل باریده بود، خیابان های شهر لندن را سفید پوش کرده بود. بیشتر مغازه ها بسته بودند، اما دکه روزنامه فروشی مرکز شهر، برای آمدن مشتری ثابتش، منتظر مانده بود .

-این دختره هم که همیشه دیر میکنه، یکی نیست بهش بگه، مردم علاف تو که نیستن...
-مرسی که بهم گفتید.

با آمدن ناگهانی مشتری ثابت ، مرد روزنامه فروش که‌ جا خورده بود ،با حواس پرتی از روی صندلی چوبی اش بلند شد اما ناگهان سرش به سقف خورد و همانطور که سرش را گرفته بود، روی زمین افتاد.
-آخه دختر جون ،چند بار بهت بگم هر وقت میای یه اهمی ، اوهونی بکن، یهو دیدی یه روز سکته کردم از دست تو.
-ببخشید ، ولی شما هم داشتی پشت سرم حرف میزدید. روزنامه من کجاست؟

مرد روزنامه فروش همانطور که غر میزد از زیر میز کارش یک روزنامه نو را بیرون کشید و در دستان دخترک گذاشت.
-بیا ،این آخریش بود. دیزی یادت نره ، صفحه اول رو بخونی ، درمورد ، اون رفیق نقاشت، پلاکس نوشته.
-جه جالب، باشه حتما.

نقل قول:
موفقیت نقاش بزرگ

خبر دار شدیم، که نقاش بزرگ پلاکس بلک ساعاتی پیش پس از چندین ماه پشت درهای بسته ماندن توانست به جبهه سیاه بپیوندد و به همین مناسبت از اولین اثر خود رونمایی کرد . این موفقیت افزون بر شادی خانم پلاکس باعث شده است تا عکس وی در صفحه اول مجلات باشد و در چند روز اخیر حتی .‌..


دیزی همان جا ایستاد و نگاهی به صفحه اول انداخت.بعد از خواندن چند خط از صفحه اول روزنامه، آن را تا کرد و در کیفش گذاشت .

- چی شد ؟ چرا ادامه ندادی ؟
-به شما ربطی داره؟
-آره دیگه، هر روز که میومدی ،دهن اون روزنامه بدبخت رو از بس که میخوندی و ورق میزدی ، آسفالت میکردی. الان چیشده به چند خط راضی شدی؟ نکنه به پلاکس حسودیت شده؟
-منو حسودی؟ عمرا! خیر سرم پلاکس دوستمه.
-آهان ، صحیح منم که گوشام مخملی...
-بسه لطفا ! من رفتم، خداحافظ.

مرد روزنامه فروش راست میگفت، دیزی بعد از خواندن آن مطلب نسبت به پلاکس حس دیگری داشت، از طرفی بابت موفقیت پلاکس خوشحال و از طرفی نسبت به اینکه جدیدا همه جا حرف از پلاکس بود، حس بدی پیدا کرده بود. از دکه روزنامه فروشی تا خانه مشترکی که با پلاکس داشت راه زیادی نبود. با اینکه پلاکس از دیزی زیاد خوشش نمی آمد، قبول کرده بود تا با دیزی زندگی کند.خیلی زود به خانه رسید، کلید را از کیفش در آورد اما هنوز در را باز نکرده بود، که ناگهان صدای ترمز ماشینی، توجهش را جلب کرد.

-همین جاست ، فک کنم این دختر خانم بتونه کمکمون کنه. هی دختر خانم ، میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-مشکلی پیش اومده؟
-بله، خونه ی خانم بلک کجا میشه؟
همین خونست، چطور؟
-اومدیم، ببریمشون سر فیلم برداری.آدرس اینجا رو به ما دادن؛ شما ایشون رو میشناسید؟
-مایکل این چه سوالیه میپرسی ، وقتی این خانم قصد داشتن در رو باز کنن ،یعنی خود خانم بلک هستن دیگه.

دیزی که استاد ماهی گرفتن از آب گل آلود بود ،بدون معطلی خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد ژست هنرمندان را بگیرد.اما در همان لحظه، وجدانی که سال ها بخواب رفته بود، بیدار شد و شروع به نصیحت کردن، کرد.

-کوتاه بیا دیزی! اگه لو بری که کارت تمومه.
-سلام، صبح بخیر ! بشین تا من کوتاه بیام، عمرا این فرصت طلایی رو از دست بدم.
-تو که آدم نمیشی، پس بذار منم حرف الکی نزنم . با اینکه میدونم آخرش چی میشه ولت میکنم.

وجدان حرف آخرش را زد و دوباره به خواب رفت.

بله ، خودمم .
-واقعا؟ پس چرا عکستون زمین تا آسمون با خودتون فرق داره؟
-عکسم ،اممممم.‌..

دیزی مشهور شدن را خیلی دوست داشت حالا چه با اسم خودش و چه با اسم دیگران.

-عکسم رو با جادو تغییر دادند. امان از دست این مطبوعات.
-جادو دیگه چیه؟
-جادو دیگه، همون جادوی خودمون.
-خانم مطمئنید درست تلفظ کردید؟

از قرار معلوم گروه فیلم برداری ، تعدادی مشنگ بیشتر نبودند، و خیلی راحت میشد سرشان را شیره مالید.

-وای ببخشید ، جارو . از خستگی اشتباه گفتم برگردیم سر کار.خب باید از کجا شروع کنم؟
-خب همانطور که قبلا بهتون گفته بودم ، شما خیلی با احساس وارد ماشین میشید، یه بوم نقاشی داخل ون هست، شما با همون احساس قبلی روی صندلی مقابل بوم می نشینید و شروع میکنید به خلق یک اثر هنری و ماهم با دوربین این لحظات احساسی رو ثبت میکنیم، آماده اید شروع کنیم؟

دیزی حتی نمیتوانست یک گل ساده بکشد چه برسد به اینکه یک اثر هنری خلق کند، بنابراین سعی کرد در کار گروه فیلم برداری سنگ اندازی کند.
-بله ولی آفتاب اینجا چشمم رو میزنه، میشه جای ون رو عوض کنید.
-باشه ، سوار شید تا بریم یه جایی که آفتاب نباشه .
-من از اینجا تکون نمی خورم، خونم رو که نمیتونم ول کنم‌.
-میخواید بریم داخل خونتون؟
-اممم، چرا که نه، فقط خونه یکم به هم ریخته ست ، باید مرتب شه.
-بچه ها مرتب میکنن.
-عه!چه بچه های خوبی.

دیزی در خانه را باز کرد و همراه گروه فیلم برداری وارد جایی که دیزی اسم آن را خانه گذاشته بود، شدند‌.
-گفتید یکم به هم ریخته، درسته؟
-بله. مگه مشکلی پیش اومده؟

خانه به اصطلاح نا مرتب پر بود از وسایل و لباس هایی که سر جایشان قرار نداشتند. به طوری که تلویزیون در انبوه لباس ها گمشده بود.
-چرا شما هنوز، دارید نگاه می کنید؟ مگه نگفتید خونه رو مرتب میکنید .
-بله، اما...
-بهونه نیارید دیگه ، شروع کنید تا زودتر به فیلم برداری هم برسیم .راستی یادتون نره ناهار رو هم آماده کنید .
-خانم بلک، بعد شما چیکار میکنید؟
-نظارت .
-

پلاکس بودن هر چقدر ضرر داشت، منفعت هم نیز داشت. دیزی در میان افراد گروه را می رفت و هر از گاهی هم به یکی از آنها گیر کوچکی میداد و میرفت تا اینکه بعد از مدت کوتاهی مدیر گروه که حسابی خسته شده بود، به دیزی نزدیک شد.
-خب خونه هم که تمیز شد، الان میتونیم شروع کنیم؟
-عه نشد دیگه! پس ناهار من چی؟
-خانم چه وضعشه! کار هارو ما انجام دادیم، شما گرسنت شده؟
-ناهار منو میارید یا.....

در همان لحظه در خانه باز شد و پلاکس واقعی شاد و خندان وارد حال خانه شد.

-هی دیزی کجا...اینجا چه خبره؟

گروه فیلم برداری هاج و واج مانده بودند، از طرفی به دیزی نگاه میکردند و از طرف دیگر به پلاکس.
-من دارم درست میبینم؟ مگه چند تا پلاکس بلک وجود داره؟ تو الکی گفتی پلاکس بلکی آره؟
-آقای محترم کسی به شما اجازه حرف زدن داد؟ پلاکس جان اینا رو من استخدام کردن خونه رو تمیز کنن؛ الان هم دیگه کارشون تموم شده .
-که ما اومدیم خونه رو تمیز کنیم ،آره؟
-بله دیگه، الان هم بفرمایید تا زنگ نزدم بیان جمعتون کنم‌.
-خانم محترم من برای شما دارم، حیف که نمیشه جلوی خانم بلک، دهنم رو باز کنم . بچه ها بیاین بریم.

گروه فیلم برداری بدون گفتن حرف دیگری مانند لشکری شکست خورده، یکی یکی بیرون رفتند و پلاکس و دیزی در خانه تنها شدند.
-آخیش، چقدر خوب تمیز کردن، قبول داری پلاکس ؟
-آره، خیلی خوب شده. میدونی سلبریتی بودن خیلی خرج داره، ساعتی صد گالیون باید خرج کنی. مردمم که مراعات حال آدم رو نمکینن، نه کرایه ای، نه کمکی، هیچی.
_این همه حرف زدی که به من بگی قید سلبریتی شدن رو بزنم؟
_نه این همه حرف زدم، که بگم یادت رفته قسط گالیون این ماهت رو بدی.

دیزی همان طور که به سقف خیره شده بود، من من کنان شروع به حرف زدن کرد.
- اممم، راستش رو بخوای ندارم.
-که اینطور! من روز اول به تو چی گفتم؟ بهت گفتم ندارم و نمیشه نداریم. آهان یه چیزی دیگه، قرار شد خودت خونه رو تمیز کنی نه بقیه. بازم مورد هست. میخوای بگم؟
-واقعا من باید برم؟ دلت میاد پلاکس؟
-پلاکس و زهر باسلیسک، بیا برو دیگه.
-من رفتم ولی اینو بدون من شش ساله دیگه دلم پز میزنه، برای اینکه یه لحظه ببینمت.

اینگونه بود که دیزی بعد از گفتن دیالوگ مورد علاقه اش، دم نداشته اش را روی کولش گذاشت و از خانه پلاکس بیرون رفت و بجای اینکه مشهور شود ، سرگردان در خیابان ها شد.







پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#89

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۱:۲۹ چهارشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۳
از ما هم شنیدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 219
آفلاین
رخ خاص بدون نام ها


vs


وزیر مارا





پله ها را یکی پس از دیگری رد میکرد، استرس داشت... استرس نداشت! تازه به خانه خودش آمده بود، خانه خودشان! ترس در آنجا چون فندقی پوچ و تو خالی می نمود.
میز طویلی وسط اتاق بود و ساحران و جادوگران و موجودات مختلف دور تا دورش نشسته بودند؛ و البته لرد، که هیچکدام از اینها نبود، فقط لرد بود و بس!

قدم های لرزانش را یکی پس از دیگری جلو می‌گذاشت، کم کم چهره اش برای همه نمایان شد.
پچ پچ ها بالا گرفت:
_ عه این پلاکسه!
_ این همون دختره است که پشت در جولون میداد.
_ من اینو میشناسم، یه بار میخواست منو و پیشی رو بکشه!
_این همون خل و چله نیست؟

گردنش صد و خورده ای درجه به سمت گوینده جمله آخر چرخید:
_کی خل و چله؟

ناگهان به یاد آورد؛ به یاد آورد که تازه واردی بیش نیست، و تازه وارد ها برای با تجربه ها خط و نشان نمیکشند.

_ من خل و چلم!

این را گفت و باز هم جلو رفت، دو صندلی خالی کنار لرد هوس برانگیز بود، یعنی میتوانست؟ در اولین شام اش در خانه ریدل... روی یکی از آنها بنشیند.

انگشتان باریک و کشیده اش را دور تکیه گاه صندلی پیچاند، اما به همین راحتی ها هم نبود، اگر بود رودولف روی آخرین صندلیِ دور از لرد کز نمیکرد!
مرگ‌خواران مغرور بودند، با عزت بودند، بزرگ منش و خود بزرگ بین بودند! ولی بیشتر از همه اینها مرگخوار بودند! و سالها تشنه نشستن روی یکی از آنها!
برای همین با دیدن پلاکس دست از چشیدن طعم سوپ خوشمزه شان برداشتند و با پا، سر، بال، قمه، کمالات، خشم و سایر... به سمت صندلی کنار اربابشان هجوم بردند.

پلاکس هم سرسخت و جسور تر از این حرف ها بود، صندلی در کشمکش عجیب و البته سختی بود. نزاع بین مرگ‌خواران بالا گرفت و بالا و بالا تر رفت.
ناگهان همه کشمکش ها متوقف شد، به نوبت همه از پلاکس و صندلی فاصله گرفتند و با چهره های نادم و پشیمان سر جاهایشان نشستند.
سکوتی که بر فضا حکم فرما شده بود، حس آرامشی را در وجود پلاکس به غلیان انداخت. صندلی را صاف کرد. جلوی آن قرار گرفت و خواست بنشیند، به لرد سیاه چشم دوخت تا اجازه نهایی را کسب کند.
اما لرد سیاه، در طعم سوپ گشنیز اش غوطه ور شده بود.
برای پلاکس فرصت خوبی به شمار میرفت، آماده نشستن شد و...

_ آخ... آیی... چیکار میـ...

بعد از پرواز نه چندان بلند پلاکس با شدت به زمین کوفته شد؛ از زمین برخواست و لباسش را تکاند:
_ هوی مگه... عه سلام، خـ... خووبین بلاتریکس؟ چه... خبر؟

بلاتریکس با خونسردی صندلی مخصوص را سر جایش برگرداند و از بالا به پایین به پلاکس خیره شد.
خیره شدن بلاتریکس و ندامت پلاکس چند دقیقه ای طول کشید، اما زمانی که نگاه های بلاتریکس شعله ور شدند، پلاکس هم مجبور شد به حرف بیاید:
_ این... صندلی هه... خـ... خیلی... خوشگل بود... مـ... من... خواستم... که...

و نگاه هایی که شعله ور تر شدند و آتش گرفتند و دود هایشان به هوا رفت هنوز به پلاکس خیره بودند.

_ ا... اصلا... میخوای... این... این صنـ... صندلی خوشگله... وا... واسه شما باشه... مـ... من برم روی اونیکی... اونی... کـ... که اونجاست بشینم. فاصلشم با ارباب... نیم سانت بیشتر از اینه... ه... ها؟ نـ... نظرت چیه؟

بلاتریکس انسان پر تحملی نبود، اصلا نبود، برای همین دستش را خیلی مهربانانه روی شانه پلاکس گذاشت:
_ چاق شدی! غذا هم امشب کمه! خیلی آروم برو تو تخت خوابت!

پلاکس چشم های پر از التماسش را به سمت لرد سیاه چرخاند، اما لرد که از طعم سوپ راضی به نظر میرسید مشغول کشیدن کباب غاز در بشقابش شد.
ولی هیچکدام از این ها باعث نمیشد لرد از اتفاقات اطرافش بی خبر باشد:
_ اونجوری نگاه نکن پلاکس! بلا دست راستمونه!

شاید هم لازم بود بیخیال صندلی و غذا و لرد بشود! اشک جمع شده در چشمانش را پاک کرد و بغضش را فرو برد:
_ شب بخیر.

از کنار بلاتریکس گذشت، از کنار لیسا، فنریر و حتی رودولف گذشت تا بتواند از پله های اتاق خواب ها بالا برود.

_ خب یعنی چی آخه؟ بلا، بلا، بلاتریکس، بانو لسترنج، بانو بلک سابق، بلا، بازم بلاتریکس! خب من چی؟ من کجام؟ منی که با این همه عشق سیاه به ارباب اومدم داخل چی؟

اشک هایش را پاک کرد و لحاف کلفتی را روی سرش کشید.
×××××××××××××××××

با حس سرمای شدیدی که تا جانش رسوخ کرده بود چشمانش را باز کرد.
هنوز خاب آلود بود و دنبال لحافش میگشت تا دوباره به خواب برود.
در سر تا سر اتاق هیچ اثری از لحافی نبود، و فقط این نبود! اتاق کنونی دو، سه، و شاید چندین برابر اتاق بود که دیشب در آن به خواب رفته بود:
_ چی شده؟ جریان چیه؟ آهان... یعنی وقتی خواب بودم بخاطر معذرت خواهی اتاقمو عوض کردن؟ دستشون درد نکنه چه موجودات خوبین.

و حالا که خواب از سرش پریده بود بلند شد تا کارهایش را انجام دهد، طبق معمول در راه رسیدن به آینه شانه را از روی میز برداشت و به سمت موهایش برد.
شانه دیگر باز نگشت، همان بالا معلق ماند و به عبارتی گیر کرد!
پلاکس که دیگر به آینه رسیده بود ایستاد تا شانه را از بند رهایی دهد.
_ :تعجب:
:تعجب:
و باز هم تعجب.

پلاکس خشک شده بود و شانه در حال تقلا کردن برای رهایی بود:
_ هوی! هوی خانم زشته! هی! با تو ام ها! منو بیار پایین برم به کار و زندگیم برسم.

اما فایده ای نداشت، پلاکس همچنان به آینه زل زده بود، بدون هیچ حرفی، بدون هیچ حسی، حتی بدون بغض!

شانه که اصلا از اوضاع پیش آمده راضی نبود دسته اش را تابی داد و محکم به پیشانی پلاکس کوبید.

_ ها چی شد کی بود کجا رفت؟
_ خوابی تو؟ بیار منو پایین!

پلاکس دوباره نگاهی به آینه انداخت ، شانه را پس از تلاش زیادی رها و به روی میز برگرداند. سپس باز هم به سمت آینه رفت:
_ حا... حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه بلاتریکس منو... نه... یعنی خودشو... منو... خود... من خودشم! خودش منه! یعنی منو بلاتریکس یکی هستیم!

لباس های خوابِ نیاز به تعریف نداردِ بلاتریکس را در آورد و همان لباس مشکی همیشگی اش را پوشید.
موهایش را... نه مرتب نکرد؛ چوبدستی اش رابرداشت و با لگدی در را باز کرد.
ابتدا دود و سپس بلاتریکس از اتاق خارج شدند.
_ حالا بلاتریکس اول چیکار میکنه؟
خب معلومه! میره تا یه صبح بخیر حسابی به اربابش بگه!

و اینگونه بود که قبل از روشن شدن هوا پلاکسِ بلاتریکس شده در اتاق اربابش را باز کرد و پرید داخل:
_ صبحتون بخیر ارباب!

لرد سیاه از جا پرید، کله مبارکش با سقف تخت برخورد شدیدی کرد و صدای گوش خراشی داد. نجینی فس فس کنان دور لرد پیچید و نگاه خشم آلودی به بلاتریکس کرد.

_ بلا؟ این چه طرز وارد شدن به اتاق ماست؟ شام سنگین خوردی؟

اتاق بلاتریکس پنجره نداشت، اما اتاق لرد داشت و پلاکس با چشمان خودش آسمان سیاه را دید.
پلاکسِ شجاعی بود:
_ اربابا! شما هم دیشب ماشالمرلین بزنم به تخته خوب غذا خوردین، گفتم بریم پیاده روی کنیم!

لرد دست از مالیدن سر ضرب دیده اش برداشت:
_ پیاده روی؟ هوم! خوبه! خودت برو بجای ما پیاده روی کن. برای دستگاه گوارش مون خوبه.
_ ارباب! صبحانه میل دارین؟

نجینی محکم تر پیچید و بلند تر فس فس کرد.

_ بگو برای پرنسسمون صبحانه بیارن، خودمون هم یهویی ضعف کردیم.

پلاکس تعظیم بلند و بالایی کرد و از اتاق خارج شد.

_ حالا بریم آشپزخونه صبحونه درست کنیم!

چند ساعت بعد لرد به صبحانه و صبحانه به لرد خیره شده بودند.

_ ارباب، نه که خونه ریدل یکم تاریک و دلگیره برای همین شما خورشید رو خوب نمی‌بینید؛ گفتم شما که دلتنگ نمیشین، خورشید دلش براتون تنگ نشه.

لرد همچنان برای آشنایی بیشتر به صبحانه نگاه میکرد:
_ دلتنگ شده؟ بلا؟ امروز زود از خواب بلند نشدی؟ این صبحانه ماست؟

پلاکس یک لیوان شکلات داغ که روی آن تصویر لرد را نقاشی کرده بود به میز صبحانه اضافه کرد:
_ میدونم ارباب! خیلی خوشگل شده.

لرد پس از آشنایی کامل با صبحانه سرش را بلند کرد و به بلاتریکس چشم دوخت:
_ خب! ما و صبحانه رو تنها بگذار!

پلاکس از اتاق لرد خارج شد و کمی دور تر از آنجا روی مبلی نشست.
_ واااااااااای! من امروز رفتم پیش لرددددد! از نزدیییییک! من برای لرد صبحانه بردمممممممم! واااااااای!

کم کم خورشید بالا آمد و رفت و آمد در خانه ریدل آغاز شد، آغاز این رفت و آمد ها، بیدار شدن مرگخواران، و صبح شدن در خانه ریدل اصلا نشانه خوبی برای پلاکس نبود.
هرکس که از جلوی بلاتریکس رد میشد سلام میداد و تعظیم میکرد، پلاکس هم لبخند گشادی میزد و صبح به خیر میگفت.

سرانجام بلاتریکس واقعی که در اتاق پلاکس راحت خوابیده بود هم بیدار شد.

پلاکس کم کم احساس کرد مدت زیادی است لرد را تنها گذاشته و باید میان وعده ای تهیه کرده و به دیدار لرد برود.
دوباره به آشپزخانه رفت و در میان راه به رودولف کمک کرد با ساحره با کمالاتی ارتباط برقرار کند.
در آشپزخانه بانو مروپ مشغول تهیه سالاد میوه بودند:
_ بلاتریکس مامان! امروز عجیب به نظر میرسی!

پلاکس دستی به پیشانی اش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد:
_ اوه، نه بانو! سالاد میوه زیبایی تهیه کردین! من میتونم برای ارباب ببرمش تا بخورن و تقویت بشن؟

چشمان مروپ برق زد و در کسری از ثانیه ظرف تزئین شده سالاد میوه را در دستان پلاکس قرار داد:
_ وای بلای مامان! فندق مامان حتما حتما خیلی خوشحال میشه! منم خیلی خوشحال شدم، مرسی کدو حلوایی مامان.

پلاکس باز هم لبخند زد و سوت زنان به سمت اتاق لرد به راه افتاد.
اصلا به اطراف توجهی نداشت و در جایی که حس میکرد باید اتاق لرد باشد توقف کرد؛ چشمانش را کاملا باز کرد و به پلاکس رو به رویش نگاهی انداخت.

_ بلاتریکس حالشون چطوره؟

پلاکس که شدیدا به نقشش عادت کرده بود با دست بلاتریکس را به کناری هدایت کرد:
_ دارم برای ارباب میان وعده میبرم.مزاحم نشو!

بلاتریکس پلاکس بود، اما فقط جسم پلاکس را داشت و بلاتریکس درونش بیداد میکرد.
چشم هایش بازهم پذیرای خشمی بی نهایت شدند؛ پلاکس هم بلاتریکس بود اما پلاکس بود!
برای همین تمام تنش به لرزه افتاد:
_ خب میخوای مزاحم... نه مراحمی، میگم باور کن من، من کاری نکردم.

بلاتریکس از حالت دست به سینه در آمد:
_ رفتی اتاق اربااااب؟ تو خجالت نمیکشی؟ تو خجالت نمیکشی؟ صبحونه بردی برای اربابم؟
_ تصحیح میکنم! اربابمون.

و همین کافی بود برای انفجار بلاتریکس و کروشیو های متعددی که به سمت پلاکس روانه شد؛ ظرف میوه و همراهش روی زمین پخش شدند...


پلاکس به سختی بلند شد، کسی در آن اتاقش نبود، آینه کوچکی که همیشه روی میز کنار تختش میگذاشت را برداشت.
با دیدن پلاکس نفس راحتی کشید و لبخندی زد:
_ واسه اربابم صبحونه بردم! ای جونم!


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۲:۲۷:۵۳
ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۲:۲۹:۲۳


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#88

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
فیل پالی چپمن پومانا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید

Vs

اسب ناسازگاران




- چه خبطی کردی که انداختنت هلفدونی؟
- من؟ من هیچی به مرلین قسم! من فقط داشتم کار فرهنگی می کردم به مرگ هفت جدم!

زندانی سلول بغلی نگاه عاقل اندر سفیهی به پالی پالی انداخت.
- راحت باش نیم وجبی! رازت بین ما هم بندیات محفوظه به کسی نمی گیم. مگه نه داشیا؟

زندانیان سلول های اطراف:

-چی بگم که همش از بدبختی و دربه دری و یه رفیق ناباب شروع شد!



فلش بک ـ دوماه قبل...



- سریع تر مگه داری گربه ناز می کنی؟
این صدای فریاد صاحب کافه سه دسته جارو بود که بی رحمانه بر سر پالی بیچاره فریاد می کشید. پالی در شرایط بسیار سختی قرار داشت؛ از خانه ریدل ترد شده بود و در هاگزمید به مرلینگاه شویی مشغول بود. بدبخت و آوره کوچه و خیابان بود و کسی را نیز نداشت. همه دوستانش او را به خاطر اخلاق بدش ترک نموده بودند و او درون خرابه ای در هاگزمید روزگار میگذراند.

روزگاری بدی در جامعه جادویی در جریان بود. از وضع معیشتی گرفته تا شورش و اغتشاش؛ بیکاری نیز وجود داشت. پالی بعد بیست و اندی سال، جایگاه مناسب خود را در جامعه نیافته بود و بعد از ترد شدن از خانه ریدل دربه در دنبال شغل مناسب بود، اما امان از بیکاری. در هر اداره از او مدرک سطع عالی هاگوارتز می خواستند؛ اما پالی فقط مدرک آزمون سمج را داشت زیرا به ناچار مجبور به ترک تحصیل شده بود. تنها رزومه ای هم که داشت مرگخوار سابق دربار لرد سیاه بود که، آن نیز زیاد به دردش نمی خورد چون ملت حتی از اسم لرد سیاه نیز وحشت داشتند. او حتی گواهینامه درست حسابی دسته جارو نداشت که در اسنپ بانوان مشغول به کار شود. در باغ وحش هم به دلیل اینکه فقط شب های خاصی از سال را تبدیل به گرگ می شد؛ او را نمی پذیرفتند، بنابراین برای گذران زندگی چاره ای جز مرلینگاه شویی نداشت.

- سریع تر باش هنوز شیش تا مرلینگاه دیگه مونده که بشوری!

پالی با نارضایتی به دستمالی که در دستش داشت نگاهی انداخت.
- آخه با این دستمال کوچولو و کثیفی که به من دادی نمیشه این همه مرلینگاه رو تمیز کرد یک انصاف داشته باش حداقل یه تیی چیزی می دادی خب.
- همینه که هست؛ اگه ناراحتی می تونی استعفا بدی خیلیا آرزوشونه جای تو باشن!

پالی این را خوب می دانست که تنها کسی که فرم مخصوص مرلینگاه شویی را پر کرده بود خود خودش بود. این شغل خواهان زیادی نداشت.
- آخه اینطوری نمیشه که؛ اصلا می دونی داری با کی حرف می زنی؟
- نه! نمی دونم تو بگو.

پالی با دیدن چشمان ترسناک صاحب کافه آب دهانش را قورت داد. فقط خودش می دانست که الماسی درخشان است ولی صد حیف که قدرش را ندانستند! بدون اینکه حرفی بزند دوباره مشغولی تمیز کردن شد. اگر این شغل را از دست می داد از گرسنگی می مرد.
برای صاحب کافه ذره ای اهمیت نداشت ناخن های او بشکنند یا لباسش آغشته به کارخرابی ملت شود و این برای پالیی که از هر چیز بیشتر به ظاهر خود اهمیت می داد، سخت بود. در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود سعی می کرد ناخن هایش با کارخرابی ملت تماسی نداشته باشد.


نیم ساعت بعد...


پالی در راه رفتن به خانه بیغوله خویش بود. باد سرد از درز لباس های مندرسش رد میشد و او را اذیت می کرد. گویی حتی باد هم او را به سخره گرفته بود زیرا صدای زوزه اش آوای مانند "looooser" اکو می کرد؛ که وصف شرایط حال او بود. از مقام و منزلتی که در خانه ریدل ها داشت به مرلینگاه شویی افتاده بود و حس "کوزت واری" سخت آزارش می داد. بنابراین طی یک عملیات انتحاری، تصمیم گرفت که خودکشی کند و با این کار دفتر زندگی پر ذلت خویش را ببندد. اما در لحظه ای که می خواست خود را از اتوبان "شهید لوپین" هاگزمید به پایین پرتاب کند، دستی مانع از این کار شد.
- می خوای بمیری عامو؟ این طوری که ماموران زحمت کش شهرداری باید مرباتو از رو زمین جمع کنن! خب برو قرص بخور، خودتو دار بزن، چی میدونم برو تو وان رگتو بزن؛ گزینه آخری همچین لاکشریه مث این تینیجرای تازه به بلوغ رسیده!

پالی به چشمان خود اعتماد نداشت. درست میدید؟ او "صغرا گرنجر" خواهرناتنی "هرماینی گرنجر"؛ که حاصل رابطه پدرش با "خدیجه پاتر"
بود، که جنسیتش هرگز مشخص نشد؛ دوست گرمابه و گلستان پالی.

- صغرا؟
- پالی؟

صغرا و پالی یکدیگر را با رعایت پروتکل های بهداشتی در آغوش کشیدند.

- وای باورم نمیشه پالی؟ تو کوجا هاگزمید کوجا؟ منو رو از یاد برده بودی؟
- من دیگه اون پالیی که می شناختی نیستم.
با گفتن این حرف اشک در چشمان پالی حلقه زد.
- چرا نذاشتی بمیرم صغرا؟

- صغرا صدام نکن من الان ممدیوسم! ممد for short. حالام زیاد حرف نزن بیا خونه م ببینم دردت چیه!

پالی دست به دست ممد وارد خانه او شد. خانه ممدیوس یک هکتار بود. خانه ممد، یک حیاط به اندازه زمین فوتبال داشت و وسط حیاط یک استخر بزرگ بود. دهان پالی با دیدن خانه باشکوه او باز ماند.

- ببند مگس نره توش!
- اینجا... اینجا خونه توئه؟
- ها پس چی فکر کردی؟
- ولی تا جایی که یادمه تو آه در بساط نداشتی ، پس چطور اینطوری شده؟ اختلاسی چیزی کردی کلک؟
- داستانش طولانیه حالا تو بگو ببینم چرا به این وضع افتادی؟

پالی آهی از ته دل کشید و شروع به تعریف کردن داستان زندگی اش کرد.
ممدیوس که با دقت به حرف های پالی گوش داد.
- خو چاره کار دسته خود منه!
- یعنی چی چجوری؟ مگه میشه؟
- این خونه رو میبینی؟ همه اینا رو با این به دست آوردم.
ممد وسیله عجیب غریب را که پالی هرگز در عمرش ندیده بود را نشان داد.

- این؟ این چیه؟
- این یه وسیله مشنگیه که مشنگا بش میگن موبایل.

پالی نگاهی پر از تردید به ممدیوس انداخت.
- با این نیم وجبی قراره همه مشکلاتم حل شه؟
-نه دیگه! کافیه یه دونه از اینا بخری و توش اینستاگرام نصب کنی.
- اون دیگه چیه؟
-تو همش میخوای ازم بپرسی این چیه اون چیه؟ همه کارا رو بسپر به داشت!

دقایقی بعد پالی درحالی که کار با موبایل را یادگرفته بود؛ خوشحال و شاد منتظر این بود که ممد بقیه مراحل را به او توضیح دهد.
-خب ببین، تو مرحله بعدی باید اینستاگرام نصب کنی. همین الان واست نصب کردم حالا یه اکانت درست می کنیم اسمشو میذاریم... پالی ساطور!
- چی؟ چرا ساطور؟

ممد قیافه حق به جانبی به خود گرفت.
- هر چی اسمت بی معنا تر و بی محتوا تر باشه بهتره! تو اینستا فقط مهم اینه که جنجال به پا کنی. هیچی مهم نیست؛ باید به هر روشی که شده معروف شی اونطوری نونت تو روغنه!

پالی که از حرف های ممد چیزی نمی فهید همه کار ها را به او سپرد. حتما ممد چیزاهای بیشتری می دانست.

- خب تو مرحله بعدی باید یه کاری بکنی که هم عجیب باشه هم کسی اون کارو انجام نداده باشه. اکی؟
- اکی.
- بیا این چیزی که واست نوشتمو بخون باهاش حرکات موزن انجام بده منم ازت فیلم میگیرم.

پالی کاغذ را از ممد گرفت و شروع به خواندن کرد.
- یو دونت نو می می... دونت اور تینک، تینک... این اراجیف چی ان؟
- عه... کاری به کار لیریک نداشته باشه همینطور بخون! سعی کن یکم چشم و ابرو هم بیای!

پالی کاری را که ممد گفته بود را بدون چون و چرا انجام داد.
مشخص بود که ممد از نتیجه کار بسیار خرسند است.
- عالی شد فقط مونده آپلودش.

پالی که گیج شده بود پرسید:
- الان این منو از فلاکت درمیاره؟
- آره تا فردا کلی فالوئر جذب می کنی. ، بعدش تبلیغ میگیری،بعدش یه سایت شرط بندی راه می ندازی؛ تولد تبریک می گی پول درمیاری و... بعدشم پولدار میشی و از فلاکت درمیای؛ به همین راحتی. قانون این هر چی بیشتر ادا دربیاری معروف تر میشی. فهمیدی؟‌

پالی سرش را به نشانه تایید تکان داد.
تا فردای آن دوز پالی سی دو هزار فالوئر جذب کرده و دویست درخواست برای تبلیغ داشت. او معروف شده بود به همین راحتی!
ممد بسیار از این شرایط راضی بود.
- ببین ویدیومون یک میلیون ویو خورده. حالا وارد فاز جدید کار می شیم.

پالی با کنجکاوی پرسید:
- فاز جدید؟
- آره قبول کردن تبلیغات.

قبول کردن تبلیغات از کار های دیگر نیز آسان تر بود. فقط کافی بود که جنس های بنجل برند های مختلف را تبلیغ کنی تا پول به جیب بزنی . هر چقدر فالوئرت بیشتر می شد، برند های بیشتر درخواست تبلیغ می کردند. مهم نبود که کیفت کار آن برند ها چقدر بود هر برندی که پول بیشتری بابت تبلیغ می داد برنده تر بود.
در عرض یک ماه پالی با کمک تبلیغات و فالوئر های زیاد به سوپر معروف ترین فرد جامعه تبدیل شده بود. دیگر در همه نقاط جامعه جادو، پالی شناخته شده بود.برای معروف شدن بیشتر، روش های دیگر را هم امتحان کرد. از قاطی کردن چیز های مختلف و خوردن آن ها و تبریک تولد دیگران گرفته تا انجام دادن کار های نا متعارف. او از تاسیس سایت شرط بندی خود کلی پول به جیب زده بود و پول مردم بی گناه درا بالا کشیده بود و منطقش این بود که " میخواستن حرف منو باور نکنن" .

وضعیت پالی به یکباره از این رو و آن رو شده بود. او بدون اینکه زحمتی به خودش بدهد صاحب خروار خروار پول کلان شده بود. افراد زیادی بودند که به طمع زیاد شدن پول شان در سایت شرط بندی او شرکت کرده بودند و بدبخت شده بودند. در واقع سایت شرط بندی وجود نداشت فقط وسیله ای برای کلاهبرداری از مردم بود که گویا پالی در این کار موفق شده بود.
او ازندگی که داشت تقریبا راضی بود؛ تنها خلا نبود افرادی که واقعا دوست او بودند مشخص بود. پالی دوست حقیقی نداشت و با اینکه تبدیل به فرد مشهوری شده بود اما اصلا محبوب نبود او با بالا کشیدن پول دیگران از چشم همه افتاده بود و تبدیل به یک ادم مشهور بی مصرف شده بود.
یک روز که در استخر شخصیش مشغول شمردن پول هایش بود اتفاقی که هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد رقم خورد. در صفحه اینستاگرامش با پیامی بدین مضمون مواجه شد:

نقل قول:
صفحه شما به دلیل شکایت های پی در پی و عدم رعایت موازین آسلامی جامعه جادو بسته می شود. منتظر پیگرد قانونی باشید.

پلیس جتا


پالی پیام رو به رویش را باور نمی کرد. بنابراین سریع با ممدیوس که در جزیره شخصی خودش با پریزاد های اسمی در حال حال و حول بود تماس گرفت.

- ممد هستم بفرمایید.
- ممد! بدبخت شدم پلیس جتا ردم رو گرفته. چیکار کنم؟

ممد با خونسردی حرص درآری رو به پالی گفت:
- آها اون اشکال نداره میان می گیرنت دیگه!
- چی چیو اشکال نداره مرد حسابی؟ کل اموالم رو مصادره می کنن.
- خب اینم بهای شاخ اینستا شدنه دیگه تو اونجا قدر هنرو نمی دونن بهت گفتم که جمع کن بریم خارج!
- خب الان میگی من چیکار کنم؟
- یا یخورده از پولاتو جمع کن به صورت قاچاقی خارج شو. یا اینکه بمون و با عاقبت کارهات روبه رو شو! به بخشید پالی من باس برم بچه ها منتظرمن.
- چی چیو من باید برم؟ چواب منو بده مرتیکه تو منو تو این چاه انداختی!
قبل از اینکه پالی به خود بیاید، تلفن قطع شده بود؛ او مانده بود و عاقبت کار هایش!


پایان فلش بک


پالی درحالی که اشک هایش را پاک می کرد، رو به هم بندیانش گفت:
- همش همین بود. به دلیل کلاهبرداری و عدم رعایت موازین آسلامی به مجازات با اعمال شاقه محکوم شدم.

هم بندیان:




ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۲:۱۶:۲۸
ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۲:۱۸:۲۶

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#87

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین
اسب تفاهم داران


VS


فیلِQueen Anne`s Revenge



-... مخصوصا اگه بخواید ظرفم بشورید وقتی من تو حمومم... اونوقت با کمر بند میام سراغتون و همون کاری رو میکنم که سالازار با مشنگای شورشی نکرد! به وسایلم هم دست زدید نزدیدا!

ماروولو گانت، حوله‌ی سفیدِ راه راهش را روی صندلی ای که پشت درِ حمام قرار داده بود گذاشت و چشم غره هایش را مخصوصا به سوی دخترش که سعی داشت پشت تام پنهان شود، شلیک کرد. مرگخواران به جز یک جفت چشم که تقریبا سفید به نظر میرسید چیزی ندیدند.
بعد، ماروولو در حمام ناپدید شد و تنها، غرولند هایی مبهم و آمیخته به صدای شلپ شلپش در وانِ حمام، برجا ماند.
مرگخواران پس از شنیدن چند نصیحتِ آغشته به شامپو از پشت در حمام، پیرمرد را رها کردند.

***


-دیدن شدن شو ایوا! این خانومه عروس شدن میشه. چون موهاش بلند و صاف شدنه، این آقاعه هم داماد شدن میشه چون کلاه گرد رو سرش گذاشتن کرده. متوجه شدن شدی؟!

ایوا به یک جفت قاشق و چنگالی که در دستان آبیِ بچه لسترنج قرار داشت خیره شد.
-متوجه شدن نمیشی؟ این بار سیزدمه که برات توضیح دادن کردم!

ایوا با زانو هایش، روی زمینِ سر سرا نشسته بود و به بچه که با جدیت تمام، برایش شرح میداد نگاه میکرد.
-دیدن شدن شو! اول اینا با هم جشن عروسی گرفتن میکنن... بعدم رفتن میکنن خونشون و وسایلاشونو جمع کردن میکنن... بعد هم میرن ماه عسل!

ایوا پیروز مندانه قاشق مربا خوری کوچکی را از روی میزی برداشت و جلوی چشم های بچه گرفت.
-لابد اینم بچشونو!

بچه، قاشق را از او گرفت و با اخم به ایوا خیره شد.
-نه! اونا دوقلو داشتن دارن! اونم دو تا چنگال کیک خوری کوچولو! قاشق مربا خوری ندارن! تو هیچی از زندگی فهمیدن نمیشی!

ایوا درک نمیکرد چطور زندگی قاشق و چنگال ها ممکن بود ربطی به او داشته باشد. به هر حال حتما مهم بود که بچه داشت یادش میداد. او تصمیم گرفت وقتی بزرگ شد در این رابطه تحقیق کند؛ فعلا برایش زود بود... .

ایوا، بچه و جشن عروسیِ قاشق و چنگال و بچه های احتمالیشان را رها کرد و مانند همیشه چشم گرداند تا شیئی خوردنی در اطراف بیابد.
به مانند همیشه، چیزی در آن اطراف به چشم نمی‌خورد. مگر دیگران احمق بودند که وسایلشان را در دسترس او قرار دهند؟!
ایوا آهی کشید. خواست برود و داخل آشپزخانه را بگردد که ناگهان نوری از میان تاریکی پدیدار شد.
اما نور نبود... حوله بود. حوله ای نو و سفید با راه راه هایی آبی رنگ، که روی صندلی ای در پشت درِ حمام قرار داشت.
حوله ای پرز پرزی که به نظر ایوا دورش را حاله ای از نور احاطه کرده بود و در نسیم ملایم به این سو و آن سو تاب میخورد.

-احمقا! مگه من نگفتم آبو باز نکنین! آب سردِ سرده! ببندین اون لامصبو!

صدای فریادِ خشمگینِ ماروولو از داخل حمام به گوش ساکنین خانه ریدل ها رسید و خیلی زود هر کسی که در سر سرا نشسته بود، ناپدید شد.

ایوا نگاه به اطراف انداخت. جز خودش و بچه که با خرت وپرت هایش مشغول بود کسِ دیگری آنجا حضور نداشت.
و خب... ایوا گرسنه بود.
آرام آرام جلو رفت و پارچه ی پرزدار حوله را لمس کرد.

***


-اوه... پدرِ مامان همه ما رو کتلتِ مامان میکنه...

مرگخوارانِ در تکاپو، چند لحظه با نگرانی به مروپ که این را اعلام کرده بود چشم دوختند و سپس جست و جو را از سر گرفتند.
مروپ زیر گلدان سبز رنگی را برای پیدا کردن حوله ی ماروولو گانت نگاه کرد.
-نه! زیر گلدون مامان هم نیست! امیدورام پدرِ مامان حالا حالاها در نیاد...

و البته که پدر مامان همان لحظه لای درِ حمام را باز کرد.
-دهه! پس حوله من کجاست؟! همینجا گذاشته بودمش! کدومتون ورش داشتید؟!


مروپ با نگرانی نگاهی به مرگخواران انداخت. چشمش افتاد به ایوا.
-ایوای مامان؟! تو ندیدیش؟! خیلی پرز پرزی و نرم و راه راه بود...

ایوای مامان نمیدانست. بی آنکه دهانش را باز کند و حرفی بزند، سرش را به نشانه ی منفی تکان داد؛ چون دهانش پر از یه چیز خیلی پرز پرزی و نرم و راه راه بود... رنگ ایوا به رنگی مایل به بنفش گرایید، و نفسش بند آمد.
-اِممم...ایوای مامان...؟

ایوا سرفه ای کرد و تکه ای پرز بیرون پرتاب شد.
همه به آن چشم دوختند.

***


مروپ گانت درِ آلونکی را باز کرد. با باز کردن در، انواع بوهای مختلف به داخل دماغش حجوم برد و در مغزش پیچید.
-اِممم... سلام! مامان و ایوای مامان اینجان...

مروپ چند دقیقه دیگر به تاریکی مطلق زل زد. بعد از چند دقیقه که چشمانش به تاریکی عادت کرد، موجودی حدودا یک متری را دید که روی تشکی در وسط آلونک نشسته بود. موجود پارچه ای دور سرش پیچیده بود و خروار ها النگو به دست داشت.

-اِهمم... خانم... یا شایدم آقای مامان... مامان ایوا رو آورده تا بتونه عادت بدش رو ترک کنه... ما نمیدونیم با ایوای مامان چی کار کنیم... ظهری حوله‌ی پدرِ مامان‍...

موجود حرف مروپ گانت را قطع کرد و صدایش در آن الونک طنین انداخت:
-من دونستن شدم... ایوای شما، امروز حوله ی پدرتون رو خوردن کرده... من همه چی رو دونستن کردم... من به همه چی آگاهی داشتن دارم...

مروپ که همچنان دم در ایستاده بود از شوق جیغ کوتاهی کشید و بریده بریده رو به ایوا کرد.
-وای! میبینی ایوای مامان؟! این همه چی رو میدونه! این... این... این استاد بزرگ... میتونید اسمتون رو به مامان بگید؟

موجود، با غرور روسری هایی که ازش آویزان بودند را مرتب کرد.
-اسم من "بزرگ" هستن هست... تو اومدن بیاید... من به شما همه چی رو گفتن کردن میکنم... نشستن کنین... نشستن کنین... راستی... اون دختر خانوم چرا اینقدر ناراحت شدنه...؟

مروپ کنار رفت و ایوای ناامید که با صورت روی زمین خوابیده بود نمایان شد.
-آمممم.... خب دختر خانومِ مامان یکم ناراحت به نظر میرسه. "بزرگِ" مامان... عیب نداره الان میارمش پیشتون حالش خوب میشه...

مروپ این را گفت و بعد از کلنجار رفتن با سقف زیادی کوتاه آنجا و و ایوای شل و ول و کشاندنش دنبال خود، بالاخره وارد آنجا شد.

ایوا که خیلی افسرده به نظر میرسید چهار زانو کنار مروپ و روبه روی موجودِ یک متریِ آبی رنگ نشست.

-اوه... بزرگِ مامان... دیوار های اینجا بالشیه... میدونستی بالش خیلی شگون داره؟
-بله. من همه چی رو دونستن کردم. من حتی دونستن کردم که شما با تام ازدواج کردن کردید و صاحب یه بچه به نام تام ماروولو ریدل شدن شدید.

مروپ که به راستی تحت تاثیر او قرار گرفته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود پرسید:
-شما چه پیشنهادی به ایوای مامان میدید؟! لطفا کمکمون کنید جنابِ بزرگ...

جنابِ بزرگ، طی حرکتی ناگهانی که باعث شد ایوا از جا بپرد، به جلو خشم شد.
-دستت رو دادن کرد تا فالت رو گرفتن کرد!

ایوا دستش را به سوی او دراز کرد.
بزرگ، متفکرانه به کف دست ایوا چشم دوخت.
-من مطمئن بودن میشم به زودی اتفاق خیلی خوبی برات افتادن میشه... بذار بیشتر نگاه کردن کنم...

اما ایوا چنین اجازه ای نداد. در عوض ذوق زده جیغ جیغ کرد:
-راست میگی؟! چه اتفاقی؟! بانو میخواد برام کبابِ لامپ و خاک اره درست کنه؟!

بزرگ حیرت زده به او خیره شد ولی قبل از اینکه چیزی بگوید مروپ که به نظر میرسید از ایده ی کباب لامپ خوشش نیامده است پرید وسط صحبتشان.
-ببخشید بزرگِ مامان... ولی ما فالگیری نخواستیا ازت... میشه یه راهکارِ برای ترک اعتیاد ایوای مامان بدی؟



بزرگ با غرور روسری هایی را که از خود آویزان کرده بود مرتب کرد و معجونی بنفش رنگ از زیر لباسش بیرون آورد.
-اِهمممم... بله... اینو نگاه کردن کنین... این یکی از بهترین و اثر بخش‌ترین معجون های بزرگ هستن هست... از ترکیب آبرنگ و گواش شخصی به اسم پلاکس درست شدن شده. اصلا هم مسموم کردن نمیکنه. اصلا هم یه بار ازش نخوردم و مسموم شدن نشدم! این معجونه باعث شدن میشه که اشتهای ایوا کور شدن بشه.

مروپ با احترام معجونِ کدر را از جلوی جنابِ بزرگ برداشت.
-مطمئنا جواب میده. مگه نه ایوا؟! مگه نه؟

ایوا مطمئن نبود. او با نگرانی سر جایش جنبید و کوشید سرش به سقف، که بی شباهت به بالش های گلدوزی شده ی خانه ریدل ها نبود، نخورد.

-حالا ایوای شما باید اینو خوردن بکنه تا عادتش ترک شدن بشه. من بهترین هستن هستم!
-ولی بانو... من نمیخوام اینو بخورم...
-ایوای مامان... میدونستی داری مامان رو عصبانی میکنی؟! من با هزار بدبختی اینجا رو پیدا کردم و اوردمت اینجا!

ایوا آب دهانش را قورت داد. با تردید معجون را از مروپ گانت گرفت و آن را بالا برد...
اما همان موقع، آلونک شروع به تکان خوردن کرد!
سقف فرو ریخت.
دیوار ها شکستند.
جناب بزرگ یک بند جیغ میکشید، ایوا دستش را بالای سرش نگه داشته بود و مروپ گانت معجون را در دستش محکم گرفته بود.
و بالاخره، نوری ازمیان تاریکی پدیدار شد. نه! اینبار دیگر حوله نبود دیگر!
با دیدن نور، همه زیر خرابه ها در انتظار بلایی آسمانی بودند که از پسِ صحنه ی نورانی، کله ای بزرگ و آبی رنگ نمایان شد.

-آمم... بخشیدن کنید... شما بچه رو دیدن کردید؟ هر چی دنبالش کردن میکنم پیدا شدن نمیشه...

و همان لحظه، کله ی جناب بزرگ از میان انبوه بالش ها که با آنها دیوار آلونک را درست کرده بودند بیرون آمد:
-بابا! تو خیلی کار بدی کردن کردی! شما پریدن کردید وسط بازی کردن منو و بانو مروپ و ایوا! تازه من اسمم شدن شده بود "بزرگ"! بابا من باهات قهر کردن میکنم!

بچه پارچه ای را که دور سرش پیچیده بود را کناری انداخت و خواست برود که دید النگو هایش برایش زیادی سنگین هستند و نمیتواند حرکت کند. بنابراین آنها را هم در بغل پدرش پرتاب کرد و در گوشه ای از سرسرای خانه ریدل ها ناپدید شد.
همه سکوت کردن.
-بازی؟! رابستن مامان! بچه‌تو خیلی بد تربیت کردی! از این به بعد بهش یاد بده که اطلاع رسانی درست بکنه برای کاراش! ما باید از کجا بدونیمم که این بچه ی توئه و این خونه هم از بالش ساخته شده؟! واقعا که!

مروپ گانت چشم غره ای به رابستن متعجب رفت، دست ایوا را گرفت و آن دو رفتند تا حوله ای جدید برای پدرِ مامان گیر بیاورند.


پایانِ مامان و ایوایی طور!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#86

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
فیل Queen Anne`s Revenge

VS

اسب تفاهم‌داران


«تَرَک نه تَرْک»


هر چرت و پرتی تو مدارس مشنگی به زور تو مختون کردن رو بریزین دور، زمین یه پیتزای بزرگه. یا شایدم یه دونات بزرگ که وسطش ماهه. که خب اینو دیگه قطعا می‌دونین که ماه از جنس پنیره. به هرحال هرچی که هست، خوراکیه.
ممکنه حتی دابل برگر ذغالیم باشه، کسی چه می‌دونه؟ ولی قطعا خوراکیه. حرفمو باور کنین من آخه خوردمش.

***


- این سومین بشقابته باباجان، بسه دیگه.
- فقط یه قاشق دیگه.
- دو بشقاب قبلم همینو گفتی باباجانم.
- باشه خب. فقط دو قاشق دیگه.
-

اگه کاغذ پی‌هاچ رو می‌ذاشتین تو دهن رز، با فرض اینکه نخورتش البته، پی‌هاچش منفی می‌شد و با معرفی‌ش در مجمع جهانی شیمی‌دان‌ها قطعا نوبل 2020 رو از آن خود می‌کردین. البته باید اخطار بدم این کار رو تو خونه انجام ندین. ممکنه یه دستتون رو تو دهنش جا بذارین، بهم اعتماد کنین، رز اسید خورنده‌ایه.

همون لحظه طبقه‌ی بالا

- من دیگه اینطوری نمی‌تونم.
- تموم بودجه‌ی این ماه محفل رو خورد.
- دیگه حتی پیازم نداریم. باورم نمی‌شه دلم برا سوپ پیاز تنگ شده.
- اگه زودتر یه فکری به حالش نکنیم خودمونم می‌خوره.

جلسه‌ی اضطراری و غیررسمی‌ای در اتاق هری برای رسیدگی به بحران جدید محفل با حضور همه‌ی اعضایی که تا اون زمان موفق شده بودن از دست رز و اشتهای سیری ناپذیرش فرار کنن، تشکیل شده بود. جمع دوستانه و کوچکی بود و کادوگان در قاب نایجلیوس در جلسه شرکت کرد.

- خوبه که اینجا نمودار ناپذیره و مشنگا نمی‌بیننش وگرنه چه طور قرار بود به پلیس مشنگی توضیح بدیم که دو بلوک کناری الان تو معده‌ی رز در حال تجزیه‌ن؟
- البته این مشکلی نداشت، خود پلیسه رو هم می‌خورد.
- باید همرزم رز رو ترک بدیم.
- موافقم.

ولی این کار سختتر اون چیزی بود که به نظر می‌اومد. رز به هیچ وجه قصد ترک نداشت و به صراطی هم مستقیم نبود. فقط خوراکی بیشتر و بیشتر می‌خواست. حتی آبنبات لیمویی های دفتر دامبلدور رو هم تموم کرده بود. هری که می‌ترسید کم کم خودشم خورده بشه و جامعه از نعمت پسر برگزیده محروم شه، با گابریل سعی در ترک رز داشتن.
- ببین اینقد می‌خوری چاق می‌شی ها.
- از نظر علمی، هربار ویبره زدن ده برابر هر وعده‌ی غذایی کالری مصرف می‌کنه و برای همینم چاق شدن رز غیرممکنه.
- همین که گب گفت.
- گب.
- بله؟
- سکوت کن.

سیریوس سگ خوبی بود. ولی به هر حال گوربه نبود ولی گنا داشت. رز دونات زده بود و حالت طبیعی نداشت. متاسفانه خانم شاکری هم اونجا نبود. رز گشنه بود و سیریوس رو تو گونی کرد، یه آبم روش. رز تمومی مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود و چنان شد که گویی سیریوسی از ننه سیریوس زاده نشده بود.
- البته شاید زمان مناسبی برای خوردنش نبود.
- بیا بنویسیم روی خاک و رو درخت و حتی پر هیپوگریف پرنده و رو ابرا، no more food! بیا بنویسیم روی آب، روی برگ ، رو دریا its enough.

در تلاش بعدی ویلبرت مداخله ترتیب داد. این مداخله ها ید طولایی تو محفل دارن. تقریبا هر ماه چندین مداخله انجام می‌شه که تو آخرین مورد برای سیریوس مداخله گذاشتن که پاهای کثیفش رو بیرون محفل تمیز کنه، خب بلاخره اونم یه سگه و این روزها کوچه خیابون‌ها کرونایی.
- بیا بنویسیم روی خاک و رو درخت و حتی پر هیپوگریف پرنده و رو ابرا، no more food! بیا بنویسیم روی آب، روی برگ ، رو دریا its enough.

ویلبرت همونطور با آواز، دیوار کوب های Intervention رو نصب و بلوزی با نوشته‌ی stop eating foods تن هر محفلی می‌کرد. بلاخره وقتی اتاق سیریوس آماده شد و همه لباس مناسب مداخله پوشیدن و پلاکارد دستشون گرفتن، ویلبرت رز رو با کیکی در دهان و کاپ کیکی در دست وارد اتاق کرد. ولی مداخله‌ی ویلبرت هم جواب نبود چونکه رز حتی food داخل کلمه‌ها رو خورد.

- رز می‌دونستی غذای زیاد باعث کبد چرب می‌شه و بعدش دیگه نمی‌تونی دونات بخوری؟

برای اولین بار رز از خوردن دست کشید. دور دهنش شکلاتی بود و تو دستاش مدرک جرمش یعنی همون نصفِ شکلات دیده می‌شد. نصفه‌ای که تو دهنش بود رو قورت داد و پرسید:
- منظورت چیه؟
- تو این کتابه نوشته اگه کبدتون چرب شه باید رژیم بگیرین. یعنی روزی فقط یه پیاز بخورین.
- فقط یه دونه؟
- فقط یه دونه.

رز به فکر فرو رفت. شکلات رو روی میز گذاشت و به باقی خوراکی‌های لذیذ رو میز نگاه کرد.
- یعنی اگه کم بخورم کبدم چرب نمی‌شه؟
- نه رز. اگه پرخوری رو ترک کنی می‌تونی همیشه چیزای خوشمزه بخوری.

و غیر ممکن، ممکن شد. رز ترک کرد. قول داد که دیگه تا یه ماه سمت شیرینی‌جات نره و بعدشم روزی یه دونه آدم کاپ کیک بخوره. فقط چونکه کبدش چرب نشه. هری هیچ ایده‌ای نداشت که گابریل درست گفته یا نه. حقیقتش براش مهم هم نبود. مهم این بود که باز هم زنده مانده بود و برای سومین بار پیاپی پسری که زنده ماند شد.

یک روز بعد

یک روز از تصمیم کبریِ رز می‌گذشت و تو این بیست و چهار ساعت یه وعده بیشتر نخورده و سر قولش ایستاده بود. دلش عجیب شیرینی می‌خواست و سروصدا می‌کرد. شب قبل از فکر خوراکی‌های توی یخچال خوابش نبرده بود و صبح برای دیدار با محبوبش، دونات توت فرنگی، به آشپزخونه رفت. البته، محبوبش سالم موند. فقط از دور کمالاتش رو تماشا کرد. از خیلی دور.

محفلی‌ها بهش افتخار می‌کردن و خوشحال بودن که اندک غذایی براشون باقی می‌مونه تا از گرسنگی نمیرن. ولی رز ناراحت بود، چونکه محبوبش سر جاش، تو معده‌ش نبود و نگران بود که دونات تو یخچال سرما بخوره. صبحانه تموم شد. رز بازهم طبق قولش کل میز با پایه‌هاشو قورت نداد. بعد از صبحانه آقای ویزلی به قصد وزارت خونه ، سیریوس برای گردگش صبحگاهی و هری برای نجات دنیا از خونه بیرون زدن و رز باز با دونات تنها شد.

خیلی سعی کرد. خیلی خیلی زیاد. دو بار اومد بخوردش و جلوی خودش رو گرفت ولی بار سوم...
دیگه دیر بود. دهنش به اندازه‌ی عرض شونه‌ش باز شد و دونات دعوت رز رو لبیک گفت. ولی لبیکش کافی نبود و بازهم رز گرسنه موند. تو بیست و چهار ساعت گذشته فقط یه برّه برای شام و یه برّه برای صبحانه خورده بود. پس دهنش رو باز کرد و کل یخچال به لقای معده پیوست. بعد خونه‌ی گریمولد. بعد لندن. و به ترتیب انگستان، اروپا، و کره‌ی زمین. چونکه خب، همونطور که گفتم زمین یه پیتزای بزرگه و ماه هم پنیرش. خورشیدم نون تست عسلی.

کهکشان‌ها هم منتظر خورده شدن بودن.

همان شب

شب شد و همه به خونه‌ی گریمولد بازگشتند ولی رز نبود. یخچالم نبود البته.
- اینقد خورد که ترکید.
- رز خوبی بود. یکم پرخور بود ولی در کل خوب بود.
- زلزله!

متاسفانه کسی به پومانا توجه نکرد. که خب این تبدیل به بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌شون شد. شما عبرت بگیرین و به پوماناهای زندگی‌تون گوش کنین.

همون لحظه، بیرون معده‌ی رز

رز با اینکه گوربه نبود، گورکن شاید ولی گوربه نه قطعا، به لاکتوز موجود در کهکشان راه شیری حساسیت نشون داد. اگه به لاکتوز حساسیت دارین، کهکشان راه کره‌ای رو بخورین. ولی رز حواسش نبود و راه شیری رو خورد، چونکه گرسنه بود. رز همیشه گرسنه بود.
پومانا خیلی هم درست نگفت، زلزله نبود؛ فقط دل‌درد رز بود. یه دل‌درد ساده و کوچولو.

- من غلط کردم این همه خوردم! اگه خوب شم دیگه قول می‌دم نخورم. قول می‌دم دیگه لینک خونه‌ی گریمولد رو عوض کنم. از منومم سواستفاده نکنم. قول می‌دم!

معده‌ی رز معده‌ی حرف گوش کنی بود. با یه حرکت جانانه، هرچی خورده بود رو پس داد. پیش چشم رز دونات ها و بستنی ها در فضا شناور بودن. زمینِ پیتزایی، دوباره در مدار خودش بود و سیریوس در هوا معلق.
- آخیش راحت شدم. تا سه ماه چیزی نمی‌خورم.

نیمه‌شب همان شب

تو خونه‌ی گریمولد سگ پر نمی‌زد. شاید بپرسین پس سیریوس چی؟ که باید بگم سیریوس همچنان در فضا معلقه و هنوز خبری ازش در دسترس نیست. از یابنده تقاضا می‌شه در صورت یافته شدن...نه نیاره خونه‌ی گریمولد ترجیحا ببره قبرستون ریدل‌ها یا یه خراب شده‌ی دیگه.

کریچر با وایتکس به جون تابلوی ننه‌ی سیریوس افتاده بود و صدای خروپف دامبلدور مزاحم خواب علیرضا بود. علیرضا، رز رو بیدار کرد چونکه خب چرا که تنها بیدار بمونه، باهم بیدار بمونن. دوتایی باهم به آشپزخونه رفتن. البته رز که تو ترک بود، علیرضا اینبار گرسنه‌ش بود.
رز در یخچال رو باز کرد تا برای علیرضا همبرگر بیاره که چشمش به دونات افتاد. یه دونات بزرگ و صورتی. بوی توت فرنگی‌ش می‌اومد. چشم‌های رز برق زدن.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۰:۴۲:۲۷
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۱:۰۵:۳۴








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.