وزیر باابهت مارا & رخ و سربازی بی نام-برای هفتادمین بار میپرسم، من میخوام وارد محفل بشم، لطفا... لطفا بهم بگو چطور خوب بشم و وارد بشم... .
فضا گرفته و پر از سروصدای مراجعین بود. درمانگر ها از تختی به تخت دیگر می رفتند و آه و ناله مراجعین مثل بخارات نامطبوع در هوا شناور بود. ملانی عرق پیشانی اش را پاک کرد و درحالی که سعی می کرد کارش را تمام کند، به جوابی فکر کرد که در این هفتادمین بار به بیمارش نگفته باشد.
-آدم میگه هرچی میخواید بپرسید، هی توضیح میده، پشیمون میشه، بعد میگید فهمیدم، بعد یهو یکی درمیون پست خاطراتتون رو میخونه. حداقل نفس بگیر خواهر من... جواب صبره! به مرلین صبره، عجله نکن و سعی کن خوب شی دیگه.
هر جمله ی کوتاه و بلند به گره ی جدیدی ختم می شد. ملانی نگاهی به پانسمانی که به آن ده گره ی پاپیون دار زده بود انداخت و قبل از اینکه بیمار سوال دیگری بپرسد از مهلکه گریخت.
چند روزی بود که پشت سر هم انواع مریض های جادویی به آنجا سرازیر شده بودند و سنت مانگو لحظه ای آرامش نداشت. یکی دمش را در دست داشت و آن را شاهد میگرفت که عامل گرانی به کمرش اصابت کرده و کوهانی که پشتش درآمده موجب کمبود فعالیت و ایده دهی اش شده است. دیگری آمده بود آنجا تا فقط آه بکشد و بگوید که فضای تالار دلگیر است و دیگر صفای سابق را ندارد، اما تا خواستند بیرونش کنند خودش را کشید به اینور و آنور و زخم و زیلی و بیمار شد.
مرگخوار چرا باید لباس سفید بپوشد؟ ملانی هرروز از خود می پرسید. مگر درمانگر بودن پول و لبخند مرموزانه و پورش و «متاسفم ما همه تلاشمون رو کردیم» فراهم نمی کرد؟
-هی استنفورد...
-استانفورد.
-هرچی! بیمارت کف و شن بالا آورده... ما که نفهمیدیم چی شد، همون اتاق ۱۰...
نه فراهم نمی کرد. ملانی یکی در میان از روی بیمارانی که به علت کمبود جا وسط راهرو منتظر دراز کشیده بودند تا خوب شوند و سریع درخواست پیوستن به یک جبهه ای را بدهند رد شد و به اتاق ده رفت.
درمانچه ای که وسط شن ها و کف هایی که بیمار ایجاد کرده بود ایستاده بود با ورود ملانی با دستپاچگی برگشت.
-همین الان داشت میگفت بهتره اسم سنت مانگو رو به سنت های امام تغییر بدیم ها... یهو...
-فهمیدم، برو به کارت برس.
تنها مزیت درمانگر بودن همین حرف گوش کردن درمانچه ها بود. شاید به همین دلیل اینجا مانده بود، مطمئنا دلیلش این نبود که لرد سیاه مرگخوار سفیدپوش نمی خواست.
ملانی به روباه نحیفی که روی تخت ولو شده بود نزدیک شد، ضربه ای که گرانی به کمرش زده بود حالا شبیه کوهان شده بود، او سعی کرده بود آن را بردارد اما روباه همکاری نمی کرد. این عدم فعالیت و بیحالی با جانش عجین شده بود. پس چاره ای نمانده بود.
ملانی چندین ضربه به کوهان زد تا از جای درست مطمئن شود و سپس با چوبدستی اش سوراخ بزرگی در کوهان ایجاد کرد.
شن های زرد و قرمز با سرعت از کوهان بیرون ریختند و ورم کوهان کاهش پیدا کرد، اما روباه هم نحیف و نحیف تر می شد.
شن ها فضای اتاق را پر کرده و تا مچ پای ملانی رسیدند. جای نگرانی نبود، هنوز می شد جای خالی شن هارا با باد هوا پر کرد.
شن های قرمز به شن های زرد تنه می زدند. زردها متحد شده و جلوی قرمز ها را گرفتند. قرمزها هم کم نیاورده و سریع تر به پشت مانع هجوم بردند. یک ضدحمله ی عالی و... سوراخ مصدود شد. در صدم ثانیه کوهان و سپس روباه باد کرده و متورم شدند.
-ببین، زیاد براش تلاش نکن.
ملانی همانطور که در شن گیر کرده بود از جا پرید. یا حداقل سعی کرد که از جا بپرد. پیرمردی با ریش بلند نقره ای روی ابر کوچکی در هوا نشسته بود و از ناکجا آباد ظاهر شده بود. او پس از این اظهارنظر با دستی که به چانه زده بود اورا نگاه می کرد و هاله طلایی رنگی بالای سرش می درخشید.
درمانچه ای با سرعت وارد اتاق شد.
-وقت ملاقات تموم شده آقا، بفرمایید لطفا، بفرمایید!
-من مرلین پیامبر اعظمم فرزندم... چه دور و زمونه ای شده ها...
-خود خدا هم که باشید نمیتونید اینجا بمونید، بفرمایید آقا، بفرمایید بیرون.
-پنج دقیقه!
درمانچه با چشم غره ای از در بیرون رفت.
-مرلین پیامبر اعظم؟
-راستش عزرائیل عیالش پا به ماه بود، این بود که من خودم مستقیما اومدم امر الهی رو انجام بدم...
-امر الهی؟ فعلا که من قراره این سوراخ رو باز کنم و نجاتش بدم.
-اشتباه نکن، من اینجا یه چیز کوچیکی دارم که... کجا گذاشتمش... آها... ایناها.
ملانی به شیشه ی گردالی ای که شعله ی کمرنگی درونش سوسو می زد نگاه کرد. مرلین با لبخند احمقانه ای آن را جلویش نگه داشته بود.
-ممنون، ما اینجا لامپ داریم.
-این یه لامپ خاصه دخترم، تو عرش الهی برای هر جادوگری یدونه ازینا وجود داره که فقط با اثرانگشت پیامبر الهی و عزرائیل کار میکنه... اینجوری...
مرلین تفی به دو انگشتش زد و به سمت لامپ برد، انگشت ها از شیشه رد شده و با صدای جیز خفیفی شعله آن را خاموش کردند و همزمان صدای ترکیدن بادکنک عظیمی اتاق را پر کرد.
بادکنک همان روباه بود.
مرلین با خونسردی چنگی به هوا زد و چیزی که ملانی نمی دید را همراه با لامپ خاموش به جیبش برگرداند. ملانی نمی توانست باور کند.
-هی! تو حق نداری همینجوری بیای و... مریضای منو... من براش زحمت کشیده بودم!
-مریضای تو همون مخلوقات خداوندند فرزندم، این توضیحات برای این بود که ایمان بیاری، آیا پند نمیگیری؟ به هرحال که عزرائیل همه ی اینارو با شنل نامرئی انجام میداد. بای بای.
مرلین با صدای پاق خفیفی ناپدید شد و ملانی را با شن های زرد و قرمز و حس پوچی و عصبانیت تنها گذاشت. ملانی زحمت کشیده بود، زحمت ها او را به اینجا کشیده بودند و ملت ها باور داشتند که او می تواند از درد و رنج نجاتشان دهد. خودش هم باور داشت که بعد از آنهمه کتاب خواندن ها قدرتی پیدا کرده اما حالا؟ تف یک پیرمرد ریشو و یک لامپ تمام چیزی بود که مرگ یا زندگی را مشخص می کرد.
ملانی دود چراغ خورده بود، از خانه ریدل دور مانده بود و آرزو داشت تا مطبی سراسر سیاه و مرموز دایر کند. اما با وجود مرلین و لامپش هیچکدام از اینها دیگر ارزشی نداشتند!
عصبانیتش کم کم تبدیل به حس ناامیدی و حسادت شد. مرلین چه کار کرده بود تا مرلین بشود؟ جواب هیچ کار بود. دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشت.
فلش بک-هی! دختر مو آبی! جیگر پیکسی دارم فقط سه نات. یه بار به موهات بزنی براق براق میشه!
ملانی با شنیدن کلمه ی براق ایستاد. او بدون آنکه بخواهد عاشق چیزهای درخشان بود. پیرزن دستفروش صورتی چروکیده و دست و پایی دراز و لاغر درست مثل عنکبوت داشت.
-میدونی که اگه کار نکنه هرجور شده پیدات میکنم و کاری میکنم برق بزنی؟
پیرزن لبخند بی دندانی تحویل او داد و جگری را پلاستیک پیچ کرد.
-تو ناکترن هیشکی نی که به چیزای ننه چیا شک داشته باشه. بفرما، سه نات!
قبل از اینکه ملانی پول را بدهد پسرک رنگ پریده ای جلو پرید ودرحالی که سراپا می لرزید جلوی بساط پیرزن ولو شد. اشتیاق و اضطراب از تمام حرکاتش می بارید.
-من بازم از اون نوشیدنی میخوام، ننه چیا! من بازم میخوام تغییر کنم!
-من که نمیدونم از چی حرف میزنی، برو پی کارت.
-خواهش میکنم! تو...
پیرزن سوتی زد و دو مرد قلچماق از سایه ها بیرون آمده و پسرک را کشان کشان از آنجا بردند. ملانی همچنان دستش برای دادن نات ها دراز بود و با تعجب به تقلاهای پسرک نگاه می کرد.
-درمورد چی حرف میزد؟
-منم نمیدونم دختر جون.
ملانی نات دیگری در دست پیرزن گذاشت.
-والا... یه معجون بود که خودم اختراعش کردم، یادم نمیاد چجوری ولی خب اون پسره وقتی اومد پیشم که حسادت همه زندگیشو گرفته بود. میخواست شبیه اسمشو نبر بشه!... گالیون خوبی میداد...
ملانی کنجکاو شده بود.
-شد؟
-من فقط گالیونارو گرفتم و معجونو دادم تا امتحان کنه....میدونی، دوسر برد بود... اما خب، یه روز بیهوش بود، فکر کردیم مرده و انداختیمش بیرون. الان یه هفته س هرجا میرم دنبالمه ولی خب دیگه گالیونی نداره. فکر کنم مغزش مشکل پیدا کرده… شاخک ماهی مرکب هم برات بپیچم؟
ملانی بدون جواب دادن جگر را برداشت و رفت. با دیدن چهره رنگ پریده و مشتاق پسرک و تقلایش یادش رفت برای چه به کوچه ناکترن آمده بود.
-حسادت به لرد سیاه... معجون تغییرشکل دهنده که بیهوشت میکنه... مردم چی با خودشون فکر میکنن!
پایان فلش بک-هی استنفورد، کجا؟
ملانی حتی نایستاد تا مشت محکمی به دهن درمانگر مافوقش بزند که فامیلی درستش را یاد بگیرد. او از تجربه چیزهای جدید نمیترسید، او قدرت و تغییر میخواست، تمام مدت زیر قدرت دیگران بود وحالا قصد داشت این موضوع را تغییر بدهد.
کوچه ناکترن-دوازده شیشه پر از دوازده خاصیت خون اژدها! پر از قدرت... ثروت...
-چشم جن خاکی برای دوری از چشم زخم! جفتی یه نات... آتیش زدم به مالم.
ملانی همانطور که در کوچه تنگ و تاریک پیش می رفت دستفروش هارا از نظر گذراند، هیچ پیرزن عنکبوت مانندی آن اطراف دیده نمیشد.
-دختر مو آبی!
ملانی از جا پرید. ننه چیا با لبخند بی دندانش و سبد تخم مرغ های سبز و نقره ای درست پشت سرش ایستاده بود.
-تخم باسیلیسک بدم؟
-نه،... چیزه، یادته هفته پیش درمورد یه معجون حرف میزدی؟
لبخند پیرزن جمع شد، انگار چیز تلخی خورده باشد.
-میدونستم آخرش این قضیه سرمو به باد میده. میدونم مرگخواری، من هیچ کاری با اربابتون نداشتم!
-نه من خود معجونو میخوام... گفتی برای حسادت درست کار میکنه.
پیرزن با ناباوری نگاهش کرد.
-من دنبال دردسر نیستم دخترجون. اگه به لرد تاریکی حسادت میکنی برو و باهاش دوئل کن!
-فقط معجونتو بهم بده.
ملانی کیسه گالیون ها را جلوی پیرزن تکان داد. گالیون هایی که در جیب درمانگر مافوقش بودند به پیرزن رسید و یک تجربه هیجان انگیز یا احمقانه به او.
مرلین نباید تمام مهارت و دانشش را زیر سوال می برد، چشمان ملانی از هیجان می درخشید. حداقل میتوانست قدرت واقعی را احساس کند.
شبی بدون ماه بود و ملانی با همان لباس ها روی تخت خوابش در پاتیل درزدار نشسته بود. معجون نارنجی رنگ را در دستش می چرخاند. برای یک قلپ معجون ده گالیون پول داده بود، دیوانه شده بود؟
مرلین با ریش سفید و صورت خونسرد جلوی چشمش نمایان شد. خشم وجودش را پر کرد، نمیتوانست از این موضوع بگذرد. قبل از اینکه خشم و حسادتش از بین برود معجون را نوشید. مزه ی گس آن گلویش را بست، اگر می مرد برای خودش متاسف نمیشد!
اتاق دور سرش چرخید، بدنش بی حس شد و به روی تخت افتاد.
خورشید بدون توجه به اتفاقات زندگی انسانها طلوع کرد، اما ابرهای لندن با خونسردی جلوی او را پوشاندند و برایش زبان بیرون آوردند.
ملانی به هوش آمد، روی تخت بود و طعم گس معجون هنوز روی زبانش بود. با خودش فکر کرد، می توانست موهای آبی اش را روی صورتش تشخیص دهد. فکر کرد:
-خب... حداقل نمردم.
چیز نرم و سفیدی رویش کشیده شده بود، چیزی شبیه... ریش!
ملانی از جا پرید، تختی که رویش به هوش آمده بود ستون های سفید و کنده کاری های طلایی رنگ داشت. اتاقش سفید و بزرگ و به طرز عجیبی نورانی بود. آینه ای انجا نبود. با باز شدن در ملانی تا چانه زیر ملحفه رفت.
-صبح بخیر مرلین! چه کلاه گیس قشنگی، از قبلی خیلی خوشرنگ تره. همونطور که همیشه عادت دارید آب سرد چشمه های هیمالیا و دستمال ابریشمی... فرشته ها توی تالار منتظرتونن.
فرشته ی موطلایی و پیرهن صورتی ظرف آب و دستمال را روی میز گذاشت و بیرون رفت.
-مرلین؟ باورم نمیشه!
ملانی قهقهه زد. به سمت ظرف آب پرید و به بازتابش نگاه کرد. همان قیافه خونسرد و ریش نقره ای و هاله طلایی... و موهای بلند آبی رنگ!
موهایش هیچوقت تنهایش نمی گذاشتند.
-دارم خواب میبینم.
ملانی-مرلین دست انداخت و قسمتی از ریشش را کند. درد سوزانش به او فهماند که خواب نیست. سرش را در ظرف آب فرو کرد و دستمال را به صورتش کشید. باید هرچه زودتر به تالار لامپ ها و بقیه جاها سر میزد. عصای مرلین در گوشه ای ایستاده بود.
-ابهت اصلی تویی!
-معلومه که منم! آخ.
ملانی هول شد و عصا را انداخت. عصای سخنگو چیزی بود که فکرش را نکرده بود.
-این چه وضعشه، اینهمه برات زحمت کشیدم که بیای منو بندازی؟ مثل طاووس هم که رنگاوارنگ شدی...
اما خب بخاطر جمله ی زیبایی که درمورد ابهت گفتی میبخشمت.
ملانی پر از هیجان بود و نمی توانست به وراجی های عصا گوش دهد.
-باشه، پس تو جلوتر برو به تالار لامپ ها، منم دنبالت میام.
-بالاخره فهمیدی کی اوله! راضیم. از این طرف.
عرش ملکوتی از چیزی که فکرش را می کرد بزرگتر بود، ستون های بزرگی تا آسمان کشیده شده بودند و برج و باروهای طلایی زیادی در اطراف آن به چشم می خورد. فرشتگان گاه روی زمین و گاه روی ابرها در رفت و آمد بودند و هروقت او را می دیدند تعظیم بلندبالایی می کردند. ملانی همین را می خواست، احترام!
-مرلین!
ساحره خشک و جدی ای با ردای سبز و کلاه نوک تیز به او نزدیک می شد. معده ملانی پیچش محسوسی خورد.
-یه گروه کافر توی خوابگاه مدیران جمع شدن و دارن بیژامه تو قسم میدن که مرلین نمیتونه مدیر مفسد رو به درک واصل کنه... و تو... داری برای خودت گردش میکنی؟
ملانی حتی نمیدانست او کیست.
-من کار مهمی با تالار...
و ملانی حتی نمیدانست نام تالار لامپ ها چیست.
-کار مهمت بمونه برای بعد، اگه به کافران درگاه الهی ادب یاد ندی ستون های عرش به لرزه درمیان.
و ستون های عرش واقعا می لرزیدند. صدای غرغر ملت و زمزمه های اینکه مرلین وجود نداره، مرلین مرده، در فضا می پیچید. ملانی از روی ناچاری پشت ساحره به راه افتاد تا مشکل را حل کند.
-مافلدا شوخی سرش نمیشه. بهتره که یه آتیش الکی دور خوابگاه مدیران راه بندازی... که وقتی بیرون بیان گلستون بشه. همون ورد...
ساحره سبزپوش که حالا میدانست اسمش مافلدا است با بی قراری شروع به صحبت کرد.
-اگه همینجوری بیخیال باشی، متاسفانه باید بگم که من استعفا میدم!... دیگه خسته شدم مرلین. از این به بعد ناله های جن های خانگی و کفرگویی های اهل قدرت و اوامر لرد رو هم خودت باید بررسی کنی، از همین امروز!
ملانی بدشانس بود؟ یا مرلین بودن تنها خوردن و خوابیدن و هیچ کاری نکردن نبود؟ هنوز بین این دو سوال سرگردان بود که ریشش آتش گرفت.
-یا خود مرلین!
و خودش قلقلکش گرفت!
-خاموشش کن مافلدا، این... افتضا... پوف پوف پوف.
مافلدا با خونسردی به چوبدستی اش حرکتی داد و آتش خاموش شد.
-فکر کردم به این قسم خوردن ها عادت کردی. ولی نمیدونستم خودتم به خودت قسم میخوری!
ملانی با بیچارگی بیژامه اش که حالا هر لحظه امکان افتادنش بود را روی کمرش محکم کرد. مرلین بودن انقدرها که فکرش را می کرد باابهتانه نبود!
-به بیژامه ی مرلین، مدیر مفسد داریم!
-مرگ بر، هر چی ولایت الکی.
-بلند بگو!
فرشتگان دور او ایستاده بودند و با نگرانی به کفاری که شعار می دادند و به مرلین نگاه می کردند. ملانی نمیتوانست ریسک رها کردن بیژامه اش را بپذیرد بنابراین با دستی که به عصا بود تنها ضربه ی محکمی به زمین زد. صدای صاعقه تمام آسمان را پر کرد. عصا عینک دودی ای زد و به کاری که کرده بود لبخند زد.
صاعقه ها به کفار در حال فرار میخوردند و آنها را سنگ می کردند. فرشتگان هورا کشان دست زدند و ملانی بیژامه اش را رها کرد.
اما صدای ریز دیگری جز صدای صاعقه ها بلند شده بود. جایی که ملانی عصایش را کوبیده بود کاشی کف عرش شکسته و سوراخی ایجاد شده بود. سوراخ بزرگ و بزرگ تر می شد. فرشتگان متواری شدند و ملانی با دهان باز به سوراخ نگاه می کرد.
چه کار باید می کرد؟ پطروس فداکار به او الهام شد و ملانی عصایش را در سوراخ قرار داد.
-هی! این چه کاریه؟ من یه عصای باستانی ام! تازه... اینجا سوز میاد...
-خودت خرابش کردی، خودتم درستش کن!
اما عصا کمی دیر شروع به درست کردن کرد. دو خفاش عاشق که برای ماه عسل قصد کرده بودند به کره ماه بروند از قضا از سوراخ وارد عرش الهی شدند.
-اینجا خیلی قشنگه آلبرت!
-چشمات قشنگ میبینه دلبرم.
مافلدا جیغ زنان آژیر خطر را به صدا درآورد و عرش الهی با نورهای قرمز چشمک زن مزین شد. فرشتگان با ابر های تندرو به طرف خفاش ها که کنار مرلین ایستاده بودند رفتند تا مزاحمان را بگیرند.
خفاش ها با سرعت فرار کردند. ملانی به دنبال آنها فرار کرد. بدون عصا و چوبدستی، ضعیف تر از همیشه به نظر می رسید.
-دارن میرن سمت تالار زندگان، بگیریدشون!
ملانی سریعتر دوید، تالار زندگان همانجایی بود که میخواست!
-مارتا... باید از هم جدا بشیم... من حواسشونو پرت میکنم. برو...
-نه! من تنهات نمیذارم!
-هرجا که باشی پیدات میکنم، فقط برو...
خفاش خانم با چشمانی اشک آلود توقف کرد و تفی به صورت مرلین انداخت و راه دیگری از پیش گرفت.
-اه! خفاش... کثیف...
آقا خفاشه از دری که روبرویش بود داخل رفت و سعی کرد بین هزاران لامپ خودش را مخفی کند، ملانی هنوز هم به دنبالش بود و بلاخره... چیزی را که می خواست پیدا کرد.
تالار پر از لامپ... تالاری با قدرت مرگ و زندگی!
لامپ ها در اندازه های مختلف در هوا معلق بودند. بعضی کم نور بعضی درخشان، بعضی با نور سیاه. ملانی با هیجان به لامپ بزرگ و سیاهی که روی بدنه اش لرد ولدمورت حک شده بود نگاه کرد.
-همشون اینجان!
لامپ روباه و لامپ های خاموش دیگر در کنار پایش قرار داشتند.
ملانی خفاش را از یاد برد، لامپ روباه را برداشت و به اولین سیمی که دید وصل کرد. لامپ بعد از چند جرقه روشن شد.
زمین زیر پایش تکان خورد. ملانی دیر به فکر امر الهی افتاد!
فرشتگان سراسیمه وارد تالار شدند. صدای عطسه ای از میان لامپ ها بلند شد و لامپ ها بلافاصله کم نور شدند. مخفیگاه خفاش لو رفت.
صدای عطسه ی دیگری بلند شد. ملانی به لامپ ها نگاه کرد، کم کم همه کم نور میشدند. کم کم او نیز داغ و بیحال میشد.
-پیامبرو از اینجا بیرون ببرید. اون خفاش ملعون رو بگیرید! وضعیت فوق اضطراری اعلام میشه.
ملانی صدای محکم مافلدا را شنید و بعد به زمین افتاد.
اتاق مرلین-هنوز اون خفاش رو نگرفتید؟
-نه خانم... هردفعه به یکی از فرشته ها حمله میکنه. تا الان یه میلیون فرشته مریض رو دستمون گذاشته...
-بیشتر تلاش کنید، اگه خبر به عرش بالاتر برسه همه مون اخراج میشیم. مرلین هم که اینطوری...
ملانی چشمانش را باز نکرد. تلاش کرد بخوابد تا روزش تمام شود و از این زندگی تغییریافته خلاص شود!
سنت مانگو-استنفورد! تو این یه روز که نبودی اتفاقات وحشتناکی افتاد.
- همش تقصیر اون خفاشه بود قربان.