هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
آموس vs ماکسیم

سالن تاریک بود و فقط نور های بنفش و سبزی، صحنه رو روشن کرده بودن. جمعیت تماشاچی، داد و بیداد میکردن و خواستار حضور هر چه سریعتر خواننده ها بودن. سدریک و پدرش، روی دوتا صندلی ردیف اول نشسته بودن.
یهو صحنه شروع به لرزیدن کرد و خواننده، با موهای مشکی سیخ شده و آرایش غلیظ دور چشمش، روی صحنه اومد. دود، سالنو پر کرده بود. خواننده گیتارشو بالا گرفت و با صدای خس دار ترسناکی داد زد:
- آر یو ردی؟

صداش خیلی برای سدریک آشنا بود.

- گفتم آر یو ردی؟
- یه! :crazy:
- آر یو ردی؟
- یه!

سدریک خیلی فکر کرد ولی یادش نیومد صدای کی میتونه باشه. برگشت که از پدرش بپرسه، ولی با دیدن قیافه آموس، وحشت کرد و...
از روی تخت پایین افتاد. نفس نفس میزد.
- هوف... همش خواب بود.

سدریک بالش و پتوش رو برداشت و رفت که سر و صورتشو بشوره. توی مسیر تکراری رتخواب به دستشویی، نامه ای رو دید که روی زمین افتاده. با چشمای باد کرده برش داشت و بازش کرد.
- باقیمانده حساب گرینگوتز شما: هزار و هفتصد گالیون...

هنوز خوندن نامه رو تموم نکرده بود که از پنجره باز خونه، یه جغد پرید داخل و نامه دیگه ای رو روی سر سدریک انداخت. سدریک، خمیازه کشان، نامه بعدی رو باز کرد.
- باقیمونده... هزارتا؟! هفتصدتای دیگه ش چی شد؟...

و هنوز این جمله رو هم به پایان نرسونده بود که یه جغد از دودکش پرید داخل و نامه سیاه و دودی رو توی بغل سدریک انداخت.
- وای نه... خونه کثیف شد... چی؟ پتوم! پتوم کثیف شد!

جغد با دیدن سدریک که پتوشو تو بغل گرفته و چشماش پر اشک شده بود، چشماشو تو حدقه چرخوند و خواست از پنجره بره بیرون، که با جغد دیگه ای که همون لحظه میخواست وارد شه، تصادف کرد و نامه های جغد جدید، روی زمین ولو شدن. جغد ها برای همدیگه هو هو میکردن و میخواستن برای همدیگه قفل فرمون بکشن که سدریک با تکون دادن دستاش، فراریشون داد. جغدا همچنان که اوج میگرفتن، بالهاشونو به صورت تهدید آمیزی برای همدیگه مشت کردن.
سدریک نامه هارو برداشت و یکی یکی بازشون کرد.
- حساب گرینگوتز... هشتصد تا... پونصد تا... سیصد تا... هیچی؟!

حساب گرینگوتزشون خالی شده بود؟ چطور ممکن بود؟ کسی به کلیدشون دسترسی داشت؟ ولی الان نمیتونست تمرکز کنه. تصمیم گرفتبعد از یه چرت سه-چهار ساعته، جغد بزنه به گرینگوتز که ببینه چه خبره. بالششو تنظیم کرد و با غصه پتوشو کشید روش که در با صدای مهیبی باز شد. سدریک یه لحظه به سمت در برگشت.
- سلام پسرم.
- سلام بابا ... ب‌... بابا؟

دهن سدریک از تعجب باز موند؛ آموس لباسا و دستکشای ی چرمی سیاه و کفش نوک تیز پوشیده بود. یه حلقه از لبش آویزون و دور چشماشو سیاه کرده بود. موهای سفیدش رو سیخ کرده بود و نصفشو رنگ سیاه زده بود. صورت پر چین و چروکش با عینک دودی، تضاد مسخره ای درست کرده بود و گیتاری که به خودش آویزون کرده بود، کمرشو از اونی که بود هم خمیده تر کرده بود.
آموس توی خوابش، واقعی شده بود!
سدریک نمیدونست عصبانی شه، بخنده، یا بخوابه.

بالاخره بعد از چند ثانیه سکوت، سدریک موفق شد بر شوک وارد شده غلبه کنه، و این موفقیتشو با فریادی جشن گرفت.
- این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟!

باد آموس خالی شد. ژستی که گرفته بود، خراب و لبخند گل و گشادی که به لب داشت، محو شد. دور اتاق با صدای فرت، چرخید و چرخید و بالاخره، جلوی پای سدریک فرود اومد.
- چیه خب؟ مگه چشه؟
- مگه چشه؟! پدر من، این کارا از سن و سال شما گذشته...
- چه ربطی به سن داره؟ چرا نمیذارین آدم شغل مورد علاقشو خودش انتخاب کنه؟ این منم که یه عمر قراره با این شغل زندگی کنم، نه تو. چرا همش شغل وزارتی؟ چرا همیشه والدین و جامعه باید شغلتو انتخاب کنن؟ نه به اجبار جامعه اصلا...

سدریک میخواست بهش بگه که حتی این حرفا هم از سن اون گذشته، و یه راه حل پیدا کنه تا پدرشو سر عقل بیاره، ولی هنوز چرت نزده بود و تمرکز کافی نداشت. برای همین، پتوشو کشید روش و همونجایی که بود، دراز کشید و بعد از چند ثانیه، خر و پفش بلند شد.

- همه زندگیمو فدای تو و مادرت کردم و... وسط سخنرانی پر شورم میخوابه... بعد میگن چرا دختر فراری زیاد شده. لابد این اولین قدم برای رسیدن به شغل رویاهاست...

و آموس، دختر فراری شد.


چند ساعت بعد - خونه گریمولد


- غریبه! غریبه رویت شده! سریع پناه بگیرین!

ویلبرت اینو گفت و پرید توی آشپزخونه. همچنان که همه محفلیا، کاسه خالی سوپ پیازشونو وارونه میذاشتن روی سرشون، فوری میز غذاخوری رو وارونه کرد و همگی پشتش پناه گرفتن. یه عده هم که پشت جاشون نشده بود، چند تا بچه ویزلی رو سپر کردن.

- داعاشم! داعاشمو پشتیبانی کنین آسیب نبینه!

محفلیا سریع هری رو در آغوش گرفتن، به طوریکه پشت میز، یه کپه گرد از محفلیا درست شده بود. ویلبرت که حالا خیالش راحت شده بود، از پشت میز، بیرون رو نگاه کرد.

محفلیا منتظر موندن... و منتظر موندن...
- چیز... چرا نمیاد پس؟ آغوشمون خسته شد.
- میاد الان. خیلی ترسناک بود. یه وسیله خطرناک هم دستش بود. چی میگفتن بهش؟...

مالی که یه پاتیل کوچیک وارونه روی سرش و یه ماهیتابه توی دستش بود، از پشت دیوار بیرونو نگاه کرد.
- چه شکلی بود؟ نکنه اون مرگخواری باشه که میگن تو کوچه دیدن؟
- خب... موهاش سیخ و سیاه و سفید بود... دور چشماش سیاه بود... لباسش تنگ بود...

با هر ویژگی جدیدی که ویلبرت اضافه میکرد، محفلیا چشماشون گرد تر میشد. همه به لرزه افتادن.

- هختافنممم...
- ها؟
- نه چیزه... این آرتور هری رو بغل کرده، منم واسه پوشتیبانی بغلش کردم. یه ذره داره خفه میشه.

با اشاره مالی، آرتور رو از کپه محفلیا بیرون آوردن. آرتور که از شدت کمبود تنفس، رنگش بنفش شده بود، هوای آزاد رو با ولع وارد ریه هاش کرد.
هنوز نفسشو بیرون نداده بود که موجود غریبه دم در ظاهر شد. همه محفلیا نفسشونو تو سینه حبس کردن و سعی کردن همونجایی که هستن، بی سر و صدا بمونن. هیچکس از جاش تکون نمیخورد.

غریبه چند ثانیه، همونجا پشت در موند. بعد خیلی آروم، وارد آشپزخونه شد. محفلیا سعی کردن نلرزن. هر کدوم داشتن چوبدستیاشونو آماده میکردن که با صدای ماهیتابه مالی، دست نگه داشتن.

هیچکدوم نتونستن نگاه نکنن. حتی هری هم از لای سپر از جنس آغوشش، به مالی خیره شد. مالی که ماهیتابه ش رو، که وسطش چند سانت داخل رفته بود، غلاف میکرد، آروم آروم به غریبه نزدیک شد. همه با نفس های حبس شده نگاهش میکردن. آرتور دوباره تا مرز خفه شدن پیش رفته بود. مالی نزدیک شد و عینک دودی غریبه رو برداشت...

- این که آموسه.

آرتور اینو گفت و نفس نفس زنان، از پشت میز بیرون اومد. به لطف همکاری چندین و چند ساله شون، آرتور قادر به تشخیص چهره آموس بود.

- چی شده؟
- این چه قیافه ایه آموس؟ همه مونو ترسوندی!

آموس منتظر این لحظه بود؛ از مسیر خونه ش تا اینجا، یه سخنرانی خوب آماده کرده بود. به سختی سر پا ایستاد. گلوشو صاف کرد...
- ام... اجبار جامعه... شغل... آینده...

هر چقدر فکر کرد یادش نیومد... ولی مهم نبود. اون پیرمرد روزهای سخت بود. همیشه یه پلن آماده داشت. برای همین، نفس عمیقی کشید و گفت:
- به نام مرلین. میخوام خواننده بشم.
-

محفل توی سکوت فرو رفت و آموس، مشتاقانه، ادامه داد:
- میدونستین استعداد آدم توی حموم چقدر شکوفا میشه؟ و... خب...

دیگه چیزی به ذهنش نمیرسید. برای همین، دیگه چیزی نگفت و منتظر عکس العمل موند. و خیلی نا امید شد وقتی صدای خنده هاشون، فضا رو پر کرد.
آموس با ناراحتی فکر کرد... شاید به اندازه کافی دختر فراری نبوده. باید بیشتر دختر فراری می بود. باید قله های دختر فراری بودن رو فتح میکرد. برای همین، هق هق کنان بیرون رفت.

- بد نمیگفت ها... شاید منم امتحانش...

آرتور نتونست حرفشو تموم کنه، چون ماهیتابه مالی با تمام قدرت روی سرش فرود اومد.
***

آموس به کاغذ توی دستش، بعد به سر در ساختمون روبه روش نگاه کرد. برای اولین بار توی عمرش، درست اومده بود. خواست بالا و پایین بپره، ولی راه رفتن توی لباسهای چرمی تنگ، به خودی خود سخت بود؛ برای همین، به یه قر خیلی ریز بسنده کرد و وارد ساختمون "انجمن دختران فراری" شد.

ساختمون، از چیزی که فکر میکرد، خیلی شلوغ تر، و با چیزی که تصور کرده بود، خیلی متفاوت تر بود. در واقع اگه آموس میخواست برای این انجمن اسمی بذاره، قطعا اسمشو انجمن "مردان فراری" میذاشت!

یه طرف، سر کادوگان توی تابلوش دیده میشد، که چپ و راست مردم رو به مبارزه دعوت میکرد و ادوارد کبودی که با قیچی هاش، تار و پود تابلوش رو تهدید میکرد. ادوارد به استراحت نیاز داشت، چیزی که زیر تابلوی سر کادوگان، دست یافتنی نبود.

- چطور میتونی چرت بزنی همرزم؟ ما اومدیم اینجا که برای آرمان هامون بجنگیم!
- برای آرمان هامون، نه با همدیگه! حاضرم آمپولای ملانی رو دوباره تحمل کنم، ولی سر و صدای تو رو نه!
- هااااا ایح ایح ایح ایح! نمیخندوما... له لهوم!

طرف دیگه، تام دیده میشد که بی دست و پا، یه گوشه لم داده بود و زیر لب غر غر میکرد.

- بیچاره! بلاتریکس دست و پایش را به عنوان بادیگارد ارباب استخدام کرده.

آموس برگشت و با پیپ خاموشی مواجه شد که روی هوا معلق بود.
- چیست؟ تا به حال قلپیپ ندیده ای؟
- قلپیپ؟
- قلپیپ دیگر! قلیان پیپ! ما از زمانی که سیگار کوچکی بیش نبودیم، دلمان میخواست بزرگ شدیم، قلیان بشویم. ولی متاسفانه پیپ شدیم. یک پیپ خاموش در دهان یک پیرمرد که نهایتا ما را بخاطر یک پیرزن ترک کرد...

آموس سعی کرد به حرفای پیپ توجه کنه، ولی حرفاش، به اندازه جمعیتی که وسط سالن جمع شده بود، کنجکاو کننده و جالب نبودن. برای همین، وقتی متوجه شد پیپ خیلی گرم حرف زدن شده که متوجه نبودنش نمیشه، به سمت جمعیت رفت.

جمعیت دور مبلی جمع شده بودن که یه خبر نگار، یه فیلمبردار و یه صدا بردار، به همراه یه مرد نیمه لخت، روش نشسته بودن.
رودولف با بی میلی واضحی، روی مبل لم داده بود و اصلا به دوربین و خبرنگار ها نگاه نمیکرد.

- خب جناب لسترنج، میشه برامون بگین چی شد که انجمن دختران فراری رو تاسیس کردین؟
- قرار بود دختران فراری باشه. تو چرا ساحره نیستی؟ ولی چون احتمالا ساحره جذب میکنه میگم. من... من زنم دست بزن داشت. خودش که هیچی، دوتا هم از تام گرفته بود. هر روز مرلین کارش کتک زدن من بود. یه روز با خودم گفتم، تا کی آخه؟ تا کی باید این حجم از خفنیت، فقط یه همسر داشته باشه و از همون یه همسر هم کتک بخوره؟ این شد که فرار کردم و این انجمن رو تاسیس کردم، تا کمکی باشم برای همه ساحره هایی که نیازمند پشتیبانی هستن. نه جادوگر.

صدای تشویق جمعیت، تبدیل به "هو" شد، ولی برای رودولف اصلا مهم نبود.

- جناب لسترنج، شما نگران نیستین محل انجمنتون لو بره؟ اونجوری برای همه تون بد میشه...
- نه نه، نگران نباشین، ما مکان انجمن رو هر چند وقت یه بار عوض میکنیم. حتی تا وقتی که این مصاحبه پخش شه، ما از اینجا رفتیم. به هر حال ساحره ها از ملیت های مختلف ممکنه به ما بپیوندن.
- خب..‌. خوبه... منتهی جناب لسترنج، برنامه زنده ست.
- برنامه؟ اگه جادوگره، که مرده ش بهتره. در غیر اون صورت...

ادامه حرف رودولف، توی صدای انفجاری که از آخر سالن اومد، محو شد. تن همه، مخصوصا رودولف، با دیدن عاملان انفجار، شروع کرد به لرزیدن. بلاتریکس جلو، و پشت سرش، فک و فامیل و عاملان فرار فراری ها، دیده میشدن.
- که فرار میکنی رودولف؟ فکر کردی پیدات نمیکنم؟
- عه، تویی بلا، همسر عزیزم؟ ب... بریم خونه برات توضیح میدم.
- خونه، رودولف؟ خونه رو که منفجر کردم. حرف دیگه ای نداری؟

بلاتریکس اینو گفت و بدون اینکه حتی اجازه جواب دادن هم به رودولف بده، فرمان حمله داد.
توی یه چشم به هم زدن، توی سالن، صحنه محشر به پا شد. آگلانتاین پریده بود روی پیپش و علیرغم میلش، دورشو با نخ بسته بود. سیریوس بدون توجه به داد و بیداد سر کادوگان، اونو به دندون گرفته بود و با خودش میبرد. ساختمون که دید بزن بزن شده، جو گیر شد و آتیش گرفت.

قلب آموس، تحمل دیدن این صحنه های درگیری و آتش سوزی رو نداشت. بدنش از ترس قفل شده بود و لباسهای تنگش هم، هیچ کمکی بهش نمیکردن.
درست لحظه ای که فکر میکرد کارش تمومه، گرمای دستی رو توی دستش احساس کرد.

- بیا بریم خونه بابا.

چشمای آموس، با دیدن سدریک، پر از اشک شد. برای یه لحظه، فراموش کرد که چرا اصلا میخواست خواننده بشه. اصلا ارزششو نداشت که بخاطر خوانندگی، پسرشو تنها بذاره و بره. اشکاشو با گوشه لباسش پاک گرد.
- بریم پسرم. بریم.

و آموس و سدریک، دست در دست هم، از ساختمون که کم کم داشت فرو میریخت، خارج شدن. آموس خوشحال بود که فهمیده هیچی براش باارزش تر از پسرش نیست و سدریک، خوشحال بود از اینکه پدرش، دست از مسخره بازی برداشته. اونا قرار بود یه عمر با خوبی و خوشی با هم زندگی کنن...

دو روز بعد

- بابا! باز این چه ریختیه؟!
- میخوام پرورش دهنده اژدها بشم. بهم میاد؟


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
مـاگـل
پیام: 118
آفلاین
اسبِ Queen Anne's Revenge
VS
سربازِ ناسازگاران



شور و شوق عجیبی بر خانه شماره دوازده میدان گریمولد حاکم بود. بیشتر اعضای محفل درباره اتفاقی که قرار بود نه ماه بعد بیفتد حرف می زدند و دائم قربان صدقه بچه دنیا نیامده می شدند. کریچر بار ها گفته بود:

-کریچر نفهمید چرا بقیه اینقدر خوشحال بود. ارباب هری همین الان هم سه تا توله داشت!

البته طبق معمول کسی به کریچر اهمیت نمی داد. همه طوری درباره بچه حرف می زدند گویی قرار بود ارباب ریگولوس دوباره زنده شود. البته ارباب ریگولوسِ کریچر قرار بود دوباره زنده شود... البته نه آن طور که کریچر انتظارش را می داشت...نه حتی آن ارباب ریگولوس...

کریچر در کابینتش خوابیده بود. صبح خیلی زود که در آشپزخانه باز شد و با صدای محکمی بسته شد. کریچر از خواب پرید و همین که آمد جد و آباد فرد وارد شده را به فحش های مرلین دار بکشد، در کابینت باز شد و نور شدیدی تابیدن گرفت طوری که کریچر مجبور شد دستش را سایبان چشمش قرار دهد. یک جفت دست وارد کابینت شد و کریچر را گرفت. دست ها کریچر را روی میز آشپزخانه گذاشتند. کریچر دو هیکل سیاه را مقابل خود می دید.

کریچر کمی چشمانش را مالید. دو هیکل سیاه مقابلش واضح شدند.
-ارباب هری و خانم ارباب هری خواب و زندگی نداشت سر صبح اومد سراغ کریچر؟

هری و جینی با لبخند گشادی یکدیگر را نگاه کردند سپس به کریچر خیره شدند.
-کریچر ما اسم بچه مونو انتخاب کردیم!
-اسم توله ارباب به کریچر چه ربطی داشت؟
-مطمئنیم عاشقش میشی کریچر. منو جینی نشستیم فکر کردیم. با خودمون گفتیم تو کل هفت کتاب دیگه کدوم دونفر مادر مرده‌ای بودن که بخاطر من به فنا رفتن تا ما اسمشونو ترکیب کنیم بذاریم رو بچه؟ خیلی فکر کردیم و در آخر یکی رو پیدا کردیم که به دلمون نشست ولی دومی پیدا نشد...

کریچر با بی میلی هرچه تمام تر صحبت های هری را گوش می داد. جینی کتابی را که در دست داشت مقابل کریچر گفت.
-برای قسمت دوم اسم بچه ما این کتاب رو خوندیم و اسم خوبی پیدا کردیم.

کریچر کتاب را نگاه کرد، کتاب جلد زرد زنگی داشت و بر روی آن تصویر کودکی در حال شیر خوردن نقش بسته بود. بالای عکس با خط زیبایی نوشته بود:

نقل قول:
راهنمای پیدا کردن بهترین اسم ها برای بچه، نوشته ریدا اسکیتر پرانتز باز خواهر ریتا اسکیتر پرانتز بسته.


-خب؟

هری و جینی با لبخند به یکدیگر نگاه کردند، سپس یکصدا گفتند:
-ریگولوس ریدیوس پاتر!

کریچر جیغ کشید.
-این اسم چرا اینقدر سمی بود! اصلا ارباب هری از کجا دونست توله اش پسر بود؟!

جینی طوری به سقف آشپزخانه خیره شد که گویی در حال صحبت با از جادوگران بهتران است.
-حسش می کنم کریچر... حسم اینه که پسره...

هری ادامه داد:
-حالا کریچر اگه توله ا... ببخشید... بچه ام دختر هم بود که مشکلی نداره که! یه اسمه دیگه! همونو می ذاریم! اینقدر محدود فکر نکن کریچر! خودتو درگیر جنسیت نکن اصلا!

جینی با سر تایید کرد و کریچر دوباره جیغ کشید.

***


کریچر این را توهین بزرگی می دانست. گذاشتن اسم ارباب مورد علاقه اش بر روی توله چهارم ارباب هری برایش قابل قبول نبود. از طرفی نمی توانست با اربابش مقابله کند. لذا تصمیم گرفت نارضایتی خود را به اشکال مختلفی نشان دهد. کریچر از همان لحظه شروع کرد. در ها را به هم می کوبید، ظرف و ظروف را می شکست، بچه های ویزلی را در کمد حبس می کرد، لگدی نثار کج پا و علیرضا می کرد که جیغ هرمیون و رز را در می آورد، ردای های هری را در وایتکس می ریخت اما هیچ یک جواب نمی داد، نمک روی سر زاخاریاس می ریخت و گاهی فریاد می کشید:

-ارباب ریگولوس! اینجا اصلا سفید نبود!

و ناگهان قسمتی از خانه پر از وایتکس می شد. حتی کتاب راهنمای پیدا کردن بهترین اسم ها برای بچه، نوشته ریدا اسکیتر پرانتز باز خواهر ریتا اسکیتر پرانتز بسته را هم انداخت توی شومینه.

جینی موهای فرفری پشت سر کریچر را نوازش داد.
-اشکالی نداره کریچر. اتفاقه دیگه. ما که اسمو انتخاب کردیم دیگه کتاب رو لازم نداشتیم.

یک ماه گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. کسی متوجه قهر کردن کریچر نشد. کریچر فهمید که در طی این مدت برای نشان دادن ناراحتی اش کاری نکرده است. او در واقع کار هایی را می کرد که در حالت عادی نیز انجام می‌داد بنابراین می بایست نقشه را تغییر می‌داد. کریچر روزها رفتار مشنگ ها در موقع ناراحتی را مطالعه کرد تا این که جواب را یافت.

صبح روز بعد که محفلی ها از خواب برخاستند، دورتادور خانه پر بود از تابلو های کریچر. محفلی ها در مقابل تابلویی ایستادند. تابلو تصویر کریچر بود که بر روی نیمکتی نشسته بود و یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود. زیر تابلو با دست‌خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود:

نقل قول:
هرگز اینقدر بی رحمانه ساکت نبوده ام.
#کافکا
#یادداشت ها


-یعنی چی؟
-دستخط کریچره؟
-آره انگاری.
-کریچر کی ساکته؟ همیشه فحشاش هاش تا هفت تا طلسم اون ور تر میره که!
-حالا ساکتیش چه ربطی به رو گشاد روی نیمکت نشستن داره؟
-نمیدونم والا!

محفلی از مقابل تابلو گذاشتند. تابلوی بعدی کریچر را در دشتی نشان می داد که به نقطه ای در دور دست خیره شده بود. زیرا تابلو با همان دستخط نوشته شده بود:

نقل قول:
مدام می کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم. چیزی توضیح ناپذیر را توضیح دهم. از چیزی بگویم که در استخوان‌ها دارم، چیزی که فقط در استخوان تجزیه پذیر است.
#کافکا


-هَن؟!
-چی میگه این زبون بسته؟
-نمیدونم... کی ترجمه بلده؟

محفلی ها بی آن که دقیقا متن را بفهمند از مقابل این تابلو نیز گذشتند و در مقابل تابلوی دیگری ایستادند. در این تابلو کریچر روی مبل بزرگ خانه گریمولد نشسته بود. تصویر از نیم رخ او گرفته شده بود و کریچر طوری به افق خیره شده بود که گویی تک تک اسرار کائنات را به تنهایی کشف کرده است. زیر این تابلو نیز با دستخط خرچنگ قورباغه قبلی نوشته شده بود:

نقل قول:
کاش می‌شد آدم اندوه را از پنجره بیرون بیندازد!
#کافکا


زاخاریاس گفت:
-کاش می شد خودشو از پنجره بندازیم بیرون.

بقیه محفلی ها طوری که انگار زاخاریاس حرف دل شان را زده بود زدند زیر خنده و هنگامی که دامبلدور یادآوری کرد که به کریچر اعتماد کامل دارد، همگی خنده شان را به سختی جمع و جور کردند.

-همرزمان! حالا این جملات چه ربطی به عکس دارن؟
-نمیدونم والا.
-بچه ها بنظرتون یه چیز مشترک نیست تو همه اینا؟
-اینکه کریچر تو همشون به جایی غیر از دوربین خیره شده؟
- نه اون مربع کافکا های زیرش یعنی چی؟

رز گفت:
-فهمیدم! این مسابقه اس! مسابقه پیدا کردن بی ربط ترین جمله برای عکس هاتون... اون مربع کافکا هم کد مسابقه شونه! حتما گالیون خوبی میدن بابتش! من که رفتم شرکت کنم!

همین که اسم گالیون آمد محفلی ها همچون لشگر مغول ها به سمت شومینه حمله بردند تا با پودر پرواز خود را به طبیعت برسانند، عکسی بگیرند و بی ربط ترین جمله ممکن را بنویسند و زیرش مربع کافکا بزنند تا در مسابقه شرکت کنند.

کریچر نا امید نشده بود. درست بود که این روش مشنگ ها جواب نداده بود اما هنوز راه دیگری باقی مانده بود....کریچر به کمک جادو آهنگی پخش کرد که مشنگ ها نام آن را دپ و غم و این جور چیزا ها می گذاشتند. کریچر آهنگ را گوشخراش می دانست اما باید طوری خودش را لوس می کرد.

آهنگ پخش شد. محفلی ها ابتدا هاج واج به یکدیگر خیره شدند. سپس لبخند کوچکی بر لبانشان نقش بست و ناگهان سر و گردنی بود که با ریتم آهنگ به چپ و راست یا جلو و عقب حرکت می کرد.

کریچر که از دور شاهد ماجرا بود با خود گفت:
-این آهنگ که همش از دوری و فراق و بدبختی و بی پولی و خیانت و خودکشی گفت! اینا از چی خوششون اومد؟ خیلی تسترال بود!

محفلی ها اما ظاهرا از آهنگ خوششان آمده بود. سیریوس که زیادی تحت تاثیر آهنگ بود گفت:

-گب! یه طلسم بزن ببین این کیه که داره میخونه.

گابریل چوبدستی اش را تکان داد و گفت:
-خرید مجداطها!

رز گفت:
-کی موافقه بریم کنسرتش؟

و فریاد شادی محفلی ها به هوا ساخت.

آن سو تر کریچر سرش را با شدت هرچه تمام تر به به نرده های راه پله می کوبید.

تنها یک راه برای کریچر باقی مانده بود:خودکشی الکی. این روش را هم از مشنگ ها آموخت. ابتدا نامه ای نوشت و از زمین و زمان شکایت کرد و گفت که از همان ابتدا چقدر بدبخت بوده و می بایست زودتر به فکر کشتن خودش می افتاده. گفت که همان روز کذایی با غار با ارباب ریگولوس می مرده و باقی عمرش نیز لوزری بیش نبوده.
کریچر نامه را جایی گذاشت که هری ببیند. سپس با یک چهارپایه و طناب وارد آشپزخانه شد. طناب را گره زد. ناگهان هری وارد شد و با هیجان گفت:

-کریچر! کریچر!

کریچر خوشحال شد. آخرین نقشه اش با موفقیت پیش رفته بود. ارباب هری از او عذرخواهی می کرد و آن اسم احمقانه را روی توله چهارمش نمی گذاشت.

-کریچر! یه چیزی میخوام بهت بگم! میدونم خوشحال میشی.

کریچر سری تکان داد. هری گفت:

-کریچر! ما اسم بچه رو عوض کردیم!

کریچر خوشحال شد. البته ظاهرش چیزی را نشان نمی‌داد.

-راستش جینی با قسمت ریدیوس مشکل داشت.
-خانم ارباب با قسمت ریگولوس مشکل نداشت؟
-نه اونجاش درست بود. واسه همین تصمیم گرفتیم اسم دختر یا پسرمونو بذاریم ریگولوس ژیگولوس!

کریچر نگاهی به هری انداخت، سپس به طناب دار، دوباره هری را نگاه کرد و سپس طناب دار...
-ارباب هری نامه کریچر رو نخوند؟

هری بی اطلاع پرسید:
-نامه؟ کدوم نامه؟

کریچر بشکنی زد. نامه در دستش ظاهر شد. نامه را مچاله کرد. میل شدیدی داشت که نامه مچاله شده را در حلق ارباب هری اش فرو کند اما بخاطر قوانین نژاد اش نمی توانست دست به همچین کاری بزند. لذا نامه را در حلق خودش فرو کرد و خودش را دار زد. هری فریادی کشید و با شلیک طلسم طناب را پاره کرد. اما کریچر بخاطر نامه فرو رفته در حلقش به دیار مرلین شتافته بود.

مراسم تشییع پیکر مطهر کریچر در باغچه گریمولد با بهترین تشریفات انجام شد. جاروی ایاب و ذهاب نیز برای عزاداران فراهم شد و محفلی های عزادار ناهار را در هاگزهد خوردند.
چند ماه بعد توله ارباب هریِ کریچر به دنیا آمد که نامش را باز هم عوض کردند و این بار کریچر ریگولوس پاتر گذاشتند.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۱۶:۵۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۲۰:۳۰

وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
از خیلی خارج...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
مادام ماکسیمVSآموس دیگوری


سوژه: سر پیری و معرکه گیری

- برای بار آخر میگم، یا بلند می‌شید یا مهره های بازی‌تونو با شونزده روش فرانسوی به خوردتون میدم.

مادام ماکسیم وسط کلبه‌ی هاگرید، جارو به دست ایستاده و با صدایی که از هیکلش بر می‌آمد فریاد می‌کشید.
رودولف قهقهه ای به شوخی ورنون زد و با صدای ترقی تاس ها را روی صفحه ی بازی انداخت.
- من نمی‌بازم...می‌دونید که، رودولف هیچ وقت نمی‌بازه. اصلا دو‌ کلمه‌ی باخت و رودولف کنار هم نمیان.

ماکسیم آهی از سر ناامیدی کشید و دوباره تکرار کرد.
- بلند بشید...می‌خوام زیرتونو جارو کنم.

صدای اعتراض ورنون بلند شد.
- هــــ‍ی...تو تقلب کردی!
- تقلوب؟ من تو کانوون اصلوح تربیت برزگ شدما...
- بزرگ...نه برزگ.
- من میدوونُم دروستش چیه...میدوونُم.

مادام کلافه شد؛ با یک دستش میزِ بازی و هر سه نفر را بلند و با دست دیگرش شروع به جارو زدن کرد.

- مارو بذار پایین زن.
- میگم هاگرید، مادام یکم...یکم غول نشده؟ آخه قبلا باکمالات‌تر نبود؟ نه این که من برام مهم باشه ها...فقط انگار یکم پیر شده!
- پیر شده؟ نکنه میخوای بگی گذر زمان وجود داره...حتما الان میخوای درمورد ساعت هم حرف بزنی. چجوری این چیزهارو باور می‌کنید آخه؟

ماکسیم که وانمود می‌کرد حرف های آنها را نمی‌شنود، جارو زدنش را تمام کرد، میز را به جای قبلی‌اش برگرداند و مجله به دست روی کاناپه لم داد.

بی آنکه مجله را بخواند شروع به ورق زدن آن کرد. پیر شده بود؟ خودش هم قبول داشت که بعد از ازدواج‌اش با هاگرید دیگر کمتر به خود می‌رسید؛ حتی به یاد نداشت که آخرین بار کی برای مانیکور ناخن ها، یا کشیدن پوستش به آرایشگاه رفته است.
با‌ نگرانی دستی به موهایش کشید و حشراتِ جنگلِ روی سرش را با خاراندن از خواب پراند. کی آنقدر ژولیده شده بود؟
- من زشتم؟

این سوال را بلند، و رو به شوهرش پرسیده بود؛ اما آن سه نفر آنقدر مشغول حساب کردن امتیاز هایشان بودند که اصلا به او توجهی نکردند.
مادام سعی کرد خود را با مجله سرگرم کند. دستور پخت موش صحرایی شکم پر را خواند و به صفحه‌ی بعد رفت.
آگهی پر نقش و نگاری توجهش را جلب کرد. لباس های مختلف و ساحره های خوش‌تیپ ای که آنها را پوشیده و ژست گرفته بودند.
"آیا همیشه فشن شو های لوییث ویطون شما را به خود جذب می‌کند؟ آیا نمی‌خواهید جزئی از آنها باشید؟ به دنیای مدلینگ خوش آمدید. به اینجا بیایید و احساس سرزندگی، شادابی و جوانی کنید. فقط کافیست..."

ماکسیم مجله را روی میز پرت کرد، در حالی که کت خزش را می‌پوشید و هم زمان از در بیرون می‌رفت، فریاد زد.
- روبیوس! من میرم خوشگل بشم برگردم.

***


- امم...پسر! پسر بچه...چرا جواب منو نمیدی؟

مادام ماکسیم رو به تابلویی رنگ و رو رفته که زمانی با حروف طلایی رنگ و درخشان رویش کلمه ی "لوییث ویطون" نوشته شده، ایستاده بود. حالا تابلو از یک طرف آویزان شده و با پاک شدن بقیه حروف "لو طون" را تشکیل داده بود.
- اینجا کجاست؟

ماکسیم بار دیگر سمت پسرکی که کنار در، روی زمین نشسته و چشمانش را بسته بود، فریاد زد.
پسر یکی از چشمانش را باز کرد و با لحن دلخوری گفت.
- من نامرئی شدم.

و دوباره محکم چشمانش را روی هم گذاشت و با دستانش روی آنها را پوشاند.
مادام که هیچ سر رشته ای در رفتار با بچه ها نداشت با تعجب به پسر خیره شد.
- نه...نه نامرئی نشدی.

پسربچه چشمانش را باز کرد، لب ورچید و با صدایی که از هیکل نیم وجبی‌اش بعید بود، جیغ کشید.
- مـ‍ـــامـــ‍ــان! این خانمه به من میگه تو نامرئی نیستی.

در همان لحظه زنی تقریبا میان‌سال با دو بچه در بغل، از در مزون بیرون آمد؛ رو به پسر چشم غره ای کرد و لبخند به لب از ماکسیم پرسید.
- اوه...شما برای کار مدلینگ اومدین اینجا؟

و بی آن که منتظر جواب سوالش باشد، پسر بچه ی روی زمین را هم بغل کرد و دست مادام را کشید، به درون مزون برد و فریاد زنان گفت.
- نین...برای مدل شدن اومدن.

زن، ماکسیم را روی کاناپه ای نارنجی رنگ و نخ‌نما شده نشاند و هر سه بچه را کنارش گذاشت.
- الان برمی‌گردم.

مادام نگاهی به سرتاسر اتاق، که کم شباهت به خانه ای کوچک نبود، انداخت. صدای قل زدن غذاها در آشپزخانه و اسباب بازی های پخش شده در خانه...ماکسیم نگاهی به بزرگترین پسر بچه ای که کنارش نشسته بود انداخت و پرسید.
- بزرگ شدی میخوای چی کار‌ه بشی؟

پسر لبخند شیطنت آمیزی تحویل مادام داد.
- می‌خوام برای مرد عنکبوتی چایی ببرم.
- یعنی نمیخوای مرد عنکبوتی بشی؟
- نه می‌خوام براش چایی ببرم.
- من همیشه ذهن این پسرو تحسین میکردم...

مادام به سمت صدا چرخید و با دختری شانزده ساله، که موهایش را خرگوشی بسته و ارتودنسی هایش را با فرم صورتی رنگ عینکش ست کرده بود، رو به رو شد.
- نین هستم، طراح لباسِ این مزون.

ماکسیم نگاهی به سر تا پای نین انداخت. خیلی مناسب و مد روز لباس نپوشیده بود، اما با این حال لبخندی زد و گفت.
- منم برای مدل شدن اومدم راستش...
- اوهوم...دنبالم بیا.

نین با کفش های پاشنه بلند و صورتی رنگش، مادام را به درون اتاقی راهنمایی کرد و بعد درون سیل عظیمی از پارچه، پولک و روبان هایی که گوشه ی اتاق مچاله شده بودند، فرو رفت.
- آهاا...پیداش کردم!
- امم...نین، این دقیقا چیه؟
- لباس مجلسی.

دختر در حالی که با ذوق و شوق لباسی نقره ای رنگ را تکان تکان میداد، گفت.
- پولکایی که روش دوخت‌مو ببین...قشنگ شده؟
- اوه، آره...جوری که به عینک آفتابی نیاز پیدا کردم.

در همین لحظه به خاطر شوخی درست و زیرکانه‌ی مادام، یوان  ابرکرومبی در حالی که تابلوی "تو با کائنات هم سویی" در دست داشت، سرش را از پنجره داخل اتاق برد، به ماکسیم لبخندی زد و دوباره ناپدید شد.

نین پیراهن را رو به ماکسیم گرفت و با ذوق و شوق گفت.
- بپوشش...خیلی بهت میاد.
- امم...آخه میدونی؟ من تو خارج اصلا همچین لباسایی نمیدیدما...بهتر نیست چیزای دیگه امتحان کنیم؟

دخترک لباسی دیگر از کپه ی پارچه ها بیرون کشید.
- این...این خیلی قشنگه ها.
- اممم...چرا پاره شده؟
- این مدل ها مده...

مادام نگاهی ناامید به لباس های پیشنهادی نین انداخت. سلیقه ی یک‌ دختر دبیرستانی، با مادام جور درنمی‌آمد.

در باز شد و تعدادی نوجوان قهقهه زنان وارد اتاق شدند، کوله پشتی هایشان را گوشه ای پرتاب کرده و درحالی که کف دست هایشان را به دست نین می‌زدند، نیشخندی به سمت مادام روانه کردند.
- شما برای مدل شدن اومدید؟
- اوه...آره، انگار واقعا برای مدلینگ اومده.
- شما سن مادر منو دارید...

صدای خنده سرتاسر اتاق را پر کرد. مادام با تعجب به بچه های دبیرستانی‌ای که او را مسخره می‌کردند نگاه کرد.
- خب...خب ایرادش کجاست؟

پسری که کلاه‌ لب‌دار قرمز رنگی روی سرش داشت، نیشخندزنان لباسی از روی زمین برداشت.
- با این لباس موافقین؟

ماکسیم نگاهی به  لباس میان دستان پسر انداخت، ابروهایش به طرز خطرناکی بالا رفت و با لحن هشدار دهنده ای پرسید.
- این لباس حاملگیه؟

پسر سرش را به معنای تائید تکان داد و فقط ثانیه طول کشید تا صبر مادام به سر برسد. چوبدستی اش را بیرون کشید و تنها حرکت آن کافی بود تا دیوار های مزون روی چند نوجوان فرو بریزد.
از اتاق بیرون آمد و با سه پسر بچه ای که همچنان روی کاناپه ی نارنجی رنگ نشسته بودند و درمورد شغل آینده شان حرف میزدند، رو به رو شد.
- میدونید من می‌خوام چه کاره بشم؟ بیکار...عه...چی کار کردی؟

سر بچه ها به سمت مادام و پشت سر آن، اتاق فرو ریخته برگشت.
- چرا اونارو کشتی؟...الان دیگه مزون نداریم.
- مامان خیلی ناراحت میشه.
- باید بهش بگیم...

کوچک ترین پسر که لخت بود و تنها پوشک به تن داشت، از مبل پایین پرید و به سمت در رفت. ماکسیم در آخرین لحظه او را از روی زمین بلند کرد و از جا لباسی گوشه‌ی اتاق آویزان کرد.
- هیــــ‍ـس...می‌دونید که چغلی کردن کار خوبی نیست. بیایید مثل بچه های خوب باهم دوست باشیم. نه؟
- همم...اون وقت چی به ما میرسه؟

مادام با ناراحتی به بچه‌ی نیم وجبی‌ رو به رویش نگاه و درحالی که سعی می‌کرد تعجبش از رشد سریع نسل هارا پنهان کند، پرسید.
- چی میخوایید؟

بچه ی پوشک پوش از جالباسی پایین آمد، به طرف دو برادرش رفت و شروع به پچ پچ کردن، کردند.
- خیلی خب...ما تصمیمونو گرفتیم. تو باید مرد عنکبوتی بشی.
- امم...جان؟
- تو باید مرد عنکبوتی بشی تا ما برات چایی بیاریم و به آرزو مون برسیم.

ماکسیم نگاهی آشفته به آنها انداخت و در ثانیه ی آخر به یاد آرزوی شغلی پسر بچه افتاد.
- میخواین برای مرد عنکبوتی چایی ببرید؟
-
- اوه...نه این اصلا راه نداره.

پسر پوشک پوش بغض کرده، انگشت شست‌اش را در دهان برد و شروع به خوردن آن کرد.
- خواهش میکنم...لطفا و لطفا و لطفا!
- ولی من حتی لباسش‌ام ندارم.
- خب این که مشکل بزرگی نیست.

بزرگترین بچه دست در جیبش کرد و لباس و ماسکی کاملا هم قد و قواره مادام بیرون کشید؛ طوری که گویی آن را برای همچین موقعیتی کنار گذاشته بود.
مادام نگاهی به ماسک و لباس قرمز و آبی رنگی که جلوی رویش بود،‌ انداخت. آن را برداشت، درون اتاقی رفت و چند ثانیه بعد بیرون آمد.

پسربچه ها با شوق و ذوق جیغ کشیده و به مرد عنکبوتی ای که دو برابر جثه ی واقعی‌اش بود، نگاه کردند.
- برو...برو چایی بیار. بالاخره به شغل مورد علاقه مون رسیدیم.

ماکسیم که حالا احساس می‌کرد از لباس و ماسک‌ فعلی‌اش چندان هم بدش نمی‌آید، فنجان چایی در دست گرفت و تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت لباس مرد عنکبوتی اش را درنیاورد.

***


- برای بار آخر میگم، یا بلند می‌شید یا شما و مهره های بازی‌تونو میندازم توی دیگ و باهم می‌پزم.

ورنون با عصبانیت سمت رودولف فریاد زد.
- اسب اون شکلی حرکت نمی‌کنه.
- اسبه دیگه...از من و تو که برای حرکتش اجازه نمی‌گیره. عجب اسب باکمالاتی هم هستن.
- دووستان...اصلا ما چجووری داریم شطرونج سه نفره بازی می‌کونیم؟

مادام ماکسیم با لباس مرد عنکبوتی‌اش، وسط کلبه ی هاگرید ایستاده و با صدایی بلند تر از همیشه فریاد می‌کشید.


ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۰۹:۵۷
ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۲۴:۲۶


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
نواده ننه هلگا دربرابر رز زلزله


بر اساس داستانی واقعی


-داشتم می گفتم،یه دفعه ننه هپزیبام با علیرضا از داخل زمین بیرون اومد.فنجون هلگا هم توی دستش بود.یه دفعه صاعقه از فنجون بیرون زد و رفت تو چشم دزده.

زاخاریاس با کلید فنجان هلگا هافلپاف را از قفسه فوق امنیتی آن در آورد و به سال اولی های هافلپافی نشان داد.این بار چندمی بود که زاخاریاس برای نشان دادن خون اصیل هافلپافی اش به تازه وارد ها، قصه هایی خیالی که اغلب خودش هم در آن حضور داشت میساخت و فنجان هافلپاف را برای اثبات ادعایش نشان می داد.
همه هافلپافی های توی اتاق با دهانی باز به زاخاریاس نگاه کردند به جز رز.زیرا او این نمایش را بار ها از او دیده بود.نمایشی برای شو آف و نشان دادن خون اصیل هافلپافی.چمدانش را از روی مبل برداشت و به سمت خوابگاه رفت.صدای زاخاریاس به طور مبهم از پایین پله ها می آمد که می گفت:
-بعد من زهر باسیلیسکو دوشیدم و اومدم تقدیم ننه هلگا کردم.ننه یه نگاهی به من کرد و گفت:ننه. تو بهترین و جسور ترین نواده هلگایی هستی که دیدم.

پله ها و سقف خوابگاه با همدیگر لرزیدند.سال اولی های هافل فرار کردند و به زیر میز خزیدند اما خیلی زود منشا این لرزش مشخص شد.رز از شدت خنده نمیتوانست جلوی خود را بگیرد.تابلویی را از دیوار پایین آورد و گفت:
-بچه ها این تابلو رو میبینید؟کی بیشتر از همه گورکن طلایی برده؟

نام رز در بالای لیست برندگان گورکن طلایی می درخشید.زاخاریاس اخمی کرد و گفت:
-بهترین نواده های هلگا با چند تا گورکن طلایی مشخص نمیشن.نواده ها هلگا رو میشه از ابهتشون تشخیص داد.

رز نگاهی به زاخاریاس کرد و گفت:
-اگه راست میگی پس چرا حتی یدونه هم گورکن طلایی نبردی آقا زهر باسیلیسک کش؟

صدای خنده سال اولی ها بلند شد.ابرو های زاخاریاس از شدت عصبانیت به هم پیوند خورده بود.رز تابلو را زمین گذاشت و فریاد زد:
-سدریک!

پسرس از طبقه بالا خورد و مستقیما جلوی پای زاخاریاس متوقف شد.بلند شد و گفت:
-هان؟چی شده؟
-میتونی مسابقه گورکن طلایی رو همین امروز برگزار کنی؟میخوایم ببینیم کی نواده واقعی ننه جون هلگاست!

جشن کریسمس دانشگاه سوره شعبه لندن


اسمیت_صنعتی لیورپول،وارد اتاق شد.چیزی به شروع جشن نمانده بود.نگاهی به کاغذی که در دستش گرفته بود انداخت.هاگرید برای همه آنها کدی فرستاده بود تا وارد جشن دانشگاه شوند.در لیست دانشجویان،نام زلر-شهید واتسون لندن به چشم می خورد.زاخاریاس دستانش را مشت کرد.او تا به حال هیچوقت سعی نکرده بود در جایی غیر از ظرف غذایش نمک بریزد.چند بار سعی کرده بود تا با جوک های بی مزه ای که حتی خودش را هم به خنده نمی انداخت، مجلس را گرم کند اما نتوانسته بود.زاخاریاس مغزش را به کار انداخت تا در گوشه ای از مغزش لطیفه ای پیدا کند که حداقل خودش را به خنده بیندازد.اما دیگر وقتی برای اینکار نبود زیرا با صدای بلند رئیس دانشگاه جشن
شروع شد.
آهنگ «آخ تو شب کریسمس منی»در پس زمینه پخش شد.دانشجویان قلابی و واقعی شروع به سلام و احوال پرسی کردند.چشمان زاخاریاس به دانشجویی در ته لیست به نام دیگوری_چرچیل لندن خورد.داوری که نتیجه مسابقه نمک ریختن گورکن طلایی را مشخص می کرد.دستانش را روی کیبورد گذاشت و نوشت:
نقل قول:
سلام به همه شما.


پیام او در بین انبوه پیام ها گم شد اما به نظرش برای شروع بد نبود.اینبار تایپ کرد:

نقل قول:
-میدونید چرا زنبورا بلد نیستن اسنیج بگیرن؟چون دست ندارن!


تنها یک ایموجی خنده از طرف هاگرید فرستاده شد که مطمئن بود آن هم تصادفی بوده.رز اولین حمله اش را شروع کرد:
-استاد تا حالا توی جشنواره هارمانم شرکت کردید؟

رئیس دانشگاه،عینکش را بالا داد و گفت:
-هار مَنَم؟ یا خود مرلین!چی میگی دخترم؟

سیلی از واکنش ها نسبت به این متن سرازیر شد.بعضی ها با ایموجی خنده به استقبال رز رفتند و برخی با ذکر جمله «لطفا جوو بهم نریزید.»مقابله به مثل کردند.هنوز چند ثانیه از آرام شدن وضع نگذشته بود که دوباره پیامی از رز با متن زیر آمد:
-استاد آیا سبک کاری کارگردان معروف ترکی بابا نرده چارچافم رو میپسندید؟

چشمان رئیس دانشگاه گرد شد و گفت:
-مرلین نگهدارت دخترم! اون قدیما که جوونی بیش نبودیم،با نیمبوس جوانان میرفتیم ترکیه جنس میاوردیم.از قضا یه مشنگ بابا نرده نامی بود..

اینبار واکنش ها شدید تر بود.ادمین های دانشگاه کامنت ها را بستند و تک تک نمک ریزی های رز را پاک کردند.زاخاریاس امسال هم گورکن طلایی را باخته بود.
زاخاریاس دستانش را روی دکمه shutdown گذاشت.فشاری به انگاشتانش آورد و دکمه را فشار داد...
-عجب جمله سمی بود!

انگشتش را از روی دکمه خاموش کردن برداشت.به راستی سم چه بود؟بار ها دیده بود که موقعیت های مختلف از این کلمه استفاده می کردند اما زاخاریاس معنی سم در این مورد را نمیدانست.او به راستی در باغ نبود!دوباره دستانش را روی کیبورد گذاشت و گفت:
-دوست عزیز.سم چیست؟

زاخاریاس مدتی طولانی برای گرفتن جواب صبر کرد اما ارزشش را داشت:
-زهر.

جواب کسی که او ریپلایش کرده بود،تنها همین کلمه بود.کلمه ای که قسمت شوخ طبعی مغزش را روشن کرد:
-در این جا منظور از سم سم مادیست یا معنوی؟

دو ایموجی خنده فرستاده شد.اما یکی از آنها از طرف شخص غریبه ای بود که او نمیشناخت.اولین قدم را محکم برداشته بود.

یک هفته بعد_تالار عمومی هافلپاف

همه جای سالن با پوستر های «گورکن طلایی» تزئین شده بود.سالن مملو از جمعیتی بود که برای جشن گرفتن،خوردن،نوشیدن و انتخاب گورکن طلایی جمع شده بودند.جمعیتی که بهانه ای برای جشن گرفتن و با هم بودن پیدا کرده بودند.رودولف هم از این فرصت کمال استفاده را برده بود و بدون هیچ سر و صدایی ساحره های با کمالات را دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا می نشاند. زاخاریاس و رزدر گوشه ای نشسته بودند و با هم از خاطرات روزی که رئیس دانشگاه سوره لندن را سر کار گذاشتند حرف می زدند.
سدریک رو مبل ی در وسط تالار ایستاد سرفه ای کرد و گفت:
-بچه ها میخوایم قهرمان گورکن طلایی امسالمونو معرفی کنیم.

پلکان سدریک سنگین شد.روی مبل تلو تلو خورد و گفت:
-جایزه گورکن طلایی امسالمون در رشته نمک ریزی میرسه به...

خواب امانش نداد.سدریک از روی مبل سقوط کرد و گفت:
-رز زِ....

صدای خروپوف سدریک در میان صدای تشویق رز گم شد.هافلپافی ها جلو می آمدند و او را در آغوش می گرفتند و به او تبریک می گفتند اما زاخاریاس نمیتوانست شکست را تحمل کند.شکست در ذات او نبود.نواده واقعی هافلپاف فقط می توانست او باشد.نه هیچکس دیگری:
-درخواست ویدئو چک دارم!ویدئو چک!

توجه همه در اتاق به او جلب شد.رودولف دست از تبادل ساحره برداشت و به سمت زاخاریاس حرکت کرد.رو به او کرد و گفت:
-حرفی ؟سخنی؟تولد پدرامو تبریک گفتی؟
-مگه قرار نبود برنده مسابقه کسی باشه که بیشتر از همه هاگریدو خندونده؟باید هاگرید خودش برنده رو معلوم کنه.

رودولف چند دقیقه ای بی حرکت ایستاد و به فکر کردن مشغول شد. بالاخره تصمیم گرفت تا جغدی برای هاگرید بفرستد اما ناگهان صدای سدریک آمد که گفت:
-...زلر و زاخاریاس هر دو با هم برنده ان!

صدای دست و تشویق بلند تر از قبل شد و سیل تبریک ها برای زاخاریاس سرازیر شد.هافلپافی ها،زاخاریاس و رز را روی دستان خود بلند کردند به سمت مبل آوردند.سدریک دو گورکن طلایی از زیر مبل در آورد و گفت:
-جایزه دوره صد و چهل و سه ام گورکن طلایی میرسه به اسمیت_صنعتی لیورپول و زلر_ شهید واتسون لندن.

زاخاریاس و رز همراه هم گورکن های طلایی خود را بالا گرفتند.زاخاریاس به این فکر می کرد که چجوری میتواند گورکن خود را به عنوان ارث و میراث نوادگان هافلپاف غالب کند.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
زاخاریاس اسمیت از تیم ناسازگاران و رز زلر از تیم Queen Anne's Revenge
سوژه: میراث دار هلگا!
بین اعضای هافلپاف کلکل افتاده که کدومشون سخت کوش ترین عضو گروهه و روی ننجون هلگا رو سفید کرده. اعضا چطور سعی میکنن خودشونو اثبات کنن؟ چه معیاری برای انتخاب در نظر گرفته میشه؟ اصلا کسی انتخاب میشه؟ چه کسی؟

آموس دیگوری از تیم مارا و مادام ماکسیم از تیم تفاهم داران
سوژه: سر پیری و معرکه گیری!
شما به فکر کاری افتادین که همه معتقدن از شما گذشته و از انجامش منعتون میکنن. اون تصمیم چیه؟ آیا اطرافیان میتونن جلوتونو بگیرن یا تصمیمتون رو عملی میکنین؟

افلیا راشدن و اما ونیتی از تیم مارا و تام جاگسن از تیم تفاهم داران
سوژه: خرابکاری!
مسئولیتی بهتون سپرده شده که بی نهایت براتون مهمه و دوست دارین به بهترین شکل انجامش بدین ... ولی خودتون به شکل ناخواسته ای همه چیزو خراب میکنین.

کریچر از تیم Queen Anne's revenge و گابریل تیت از تیم ناسازگاران
سوژه: لوس بازی!
توی خونه‌ی گریمولد اتفاقی افتاده که موجب شده شما قهر کنین. توضیح بدید چه اتفاقی افتاده و شما چطور خودتونو لوس میکنین. آیا محفلی ها میان منتتونو بکشن؟!

برای فرستادن پست هاتون در همین تاپیک تا آخر روز دوشنبه اول دی ماه وقت دارید.
موفق باشید!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
کریچر ما هم (اسب) به گابریل تیت (سرباز) حمله میکنه!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۲۲:۰۴:۱۰


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
از خیلی خارج...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
تام جاگسن به افلیا راشدن و اما ونیتی حمله می‌کنه.



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
پروفمان را گرفتند.رزشان را میگیریم.
(از طرف حمله کننده.زاخاریاس اسمیت.)



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
آموس دیگوری از مارا بر مادام ماکسیم از تفاهم داران شمشیر میکشد...



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
همرزمان ما شرمنده‌ایم! ما عرق شرم می‌ریزیم! ما آرزو می‌کردیم هیپوگریف ما رو زنده زنده می‌جوید ولی این ماموریت به گردن ما نمی‌افتاد، ولی متأسفانه چوب کبریت کشیدیم و کوتاهه‌اش به ما افتاد!


ما می‌گیم که چیزه، حال شما چطوره تیم ناسازگاران؟ خیله خب کریچر انقدر ما رو هل نده! پروفسور دامبلدور جان، قربان، این کریچر اینجا پشت ما قایم شده، میگه نگران سلامتی خودتونه به مرلین! خسته شدید تو این مسابقات، زحمت کارای محفل هم روی گردنتونه، می‌خواین شما جای زاخاریاس این دست برین استراحت کنید از آب و هوای بیرون لذت ببرید!

- بیرون برف میاد شوالیه‌ی احمق! اصلاً بلد نبود حرف زد!

- خیله خب همرزم انقدر سقلمه نزن بوم رو پاره کردی! چیزه پروفسور، میدونین یه شتری هست در خونه همه جفتک میزنه...

- به منم یک بار جفتک زد پروفسور، اصلاً هم درد نداشت!

- دختره ویبره زن ساکت شد، همه کاسه کوزه ها سر شوالیه خراب شد! چوب کوتاهه به شوالیه افتاد!

- ما فکر کنیم پروفسور خودشون متوجه شدن. انقدر خودشون با فهم و شعور هستن که نگفته متوجه بشن همه اینا زیر سر اون گرگ بد سیرت، اون جرثومه رذل، فنریر گری بکه! ما سه تا هیچ کاره‌ایم به ردای مرلین!

-
-

:هر که سه فهمیده زیادی حرف زده اند، فرار را به قرار ترجیح می‌دهند:


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۱۴:۵۸:۲۵


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.