آموس vs ماکسیمسالن تاریک بود و فقط نور های بنفش و سبزی، صحنه رو روشن کرده بودن. جمعیت تماشاچی، داد و بیداد میکردن و خواستار حضور هر چه سریعتر خواننده ها بودن. سدریک و پدرش، روی دوتا صندلی ردیف اول نشسته بودن.
یهو صحنه شروع به لرزیدن کرد و خواننده، با موهای مشکی سیخ شده و آرایش غلیظ دور چشمش، روی صحنه اومد. دود، سالنو پر کرده بود. خواننده گیتارشو بالا گرفت و با صدای خس دار ترسناکی داد زد:
- آر یو ردی؟
صداش خیلی برای سدریک آشنا بود.
- گفتم آر یو ردی؟
- یه! :crazy:
- آر یو ردی؟
- یه!
سدریک خیلی فکر کرد ولی یادش نیومد صدای کی میتونه باشه. برگشت که از پدرش بپرسه، ولی با دیدن قیافه آموس، وحشت کرد و...
از روی تخت پایین افتاد. نفس نفس میزد.
- هوف... همش خواب بود.
سدریک بالش و پتوش رو برداشت و رفت که سر و صورتشو بشوره. توی مسیر تکراری رتخواب به دستشویی، نامه ای رو دید که روی زمین افتاده. با چشمای باد کرده برش داشت و بازش کرد.
- باقیمانده حساب گرینگوتز شما: هزار و هفتصد گالیون...
هنوز خوندن نامه رو تموم نکرده بود که از پنجره باز خونه، یه جغد پرید داخل و نامه دیگه ای رو روی سر سدریک انداخت. سدریک، خمیازه کشان، نامه بعدی رو باز کرد.
- باقیمونده... هزارتا؟! هفتصدتای دیگه ش چی شد؟...
و هنوز این جمله رو هم به پایان نرسونده بود که یه جغد از دودکش پرید داخل و نامه سیاه و دودی رو توی بغل سدریک انداخت.
- وای نه... خونه کثیف شد... چی؟ پتوم! پتوم کثیف شد!
جغد با دیدن سدریک که پتوشو تو بغل گرفته و چشماش پر اشک شده بود، چشماشو تو حدقه چرخوند و خواست از پنجره بره بیرون، که با جغد دیگه ای که همون لحظه میخواست وارد شه، تصادف کرد و نامه های جغد جدید، روی زمین ولو شدن. جغد ها برای همدیگه هو هو میکردن و میخواستن برای همدیگه قفل فرمون بکشن که سدریک با تکون دادن دستاش، فراریشون داد. جغدا همچنان که اوج میگرفتن، بالهاشونو به صورت تهدید آمیزی برای همدیگه مشت کردن.
سدریک نامه هارو برداشت و یکی یکی بازشون کرد.
- حساب گرینگوتز... هشتصد تا... پونصد تا... سیصد تا... هیچی؟!
حساب گرینگوتزشون خالی شده بود؟ چطور ممکن بود؟ کسی به کلیدشون دسترسی داشت؟ ولی الان نمیتونست تمرکز کنه. تصمیم گرفتبعد از یه چرت سه-چهار ساعته، جغد بزنه به گرینگوتز که ببینه چه خبره. بالششو تنظیم کرد و با غصه پتوشو کشید روش که در با صدای مهیبی باز شد. سدریک یه لحظه به سمت در برگشت.
- سلام پسرم.
- سلام بابا
... ب... بابا؟
دهن سدریک از تعجب باز موند؛ آموس لباسا و دستکشای ی چرمی سیاه و کفش نوک تیز پوشیده بود. یه حلقه از لبش آویزون و دور چشماشو سیاه کرده بود. موهای سفیدش رو سیخ کرده بود و نصفشو رنگ سیاه زده بود. صورت پر چین و چروکش با عینک دودی، تضاد مسخره ای درست کرده بود و گیتاری که به خودش آویزون کرده بود، کمرشو از اونی که بود هم خمیده تر کرده بود.
آموس توی خوابش، واقعی شده بود!
سدریک نمیدونست عصبانی شه، بخنده، یا بخوابه.
بالاخره بعد از چند ثانیه سکوت، سدریک موفق شد بر شوک وارد شده غلبه کنه، و این موفقیتشو با فریادی جشن گرفت.
- این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟!
باد آموس خالی شد. ژستی که گرفته بود، خراب و لبخند گل و گشادی که به لب داشت، محو شد. دور اتاق با صدای فرت، چرخید و چرخید و بالاخره، جلوی پای سدریک فرود اومد.
- چیه خب؟ مگه چشه؟
- مگه چشه؟! پدر من، این کارا از سن و سال شما گذشته...
- چه ربطی به سن داره؟ چرا نمیذارین آدم شغل مورد علاقشو خودش انتخاب کنه؟ این منم که یه عمر قراره با این شغل زندگی کنم، نه تو. چرا همش شغل وزارتی؟ چرا همیشه والدین و جامعه باید شغلتو انتخاب کنن؟ نه به اجبار جامعه اصلا...
سدریک میخواست بهش بگه که حتی این حرفا هم از سن اون گذشته، و یه راه حل پیدا کنه تا پدرشو سر عقل بیاره، ولی هنوز چرت نزده بود و تمرکز کافی نداشت. برای همین، پتوشو کشید روش و همونجایی که بود، دراز کشید و بعد از چند ثانیه، خر و پفش بلند شد.
- همه زندگیمو فدای تو و مادرت کردم و... وسط سخنرانی پر شورم میخوابه... بعد میگن چرا دختر فراری زیاد شده. لابد این اولین قدم برای رسیدن به شغل رویاهاست...
و آموس، دختر فراری شد.
چند ساعت بعد - خونه گریمولد- غریبه! غریبه رویت شده! سریع پناه بگیرین!
ویلبرت اینو گفت و پرید توی آشپزخونه. همچنان که همه محفلیا، کاسه خالی سوپ پیازشونو وارونه میذاشتن روی سرشون، فوری میز غذاخوری رو وارونه کرد و همگی پشتش پناه گرفتن. یه عده هم که پشت جاشون نشده بود، چند تا بچه ویزلی رو سپر کردن.
- داعاشم! داعاشمو پشتیبانی کنین آسیب نبینه!
محفلیا سریع هری رو در آغوش گرفتن، به طوریکه پشت میز، یه کپه گرد از محفلیا درست شده بود. ویلبرت که حالا خیالش راحت شده بود، از پشت میز، بیرون رو نگاه کرد.
محفلیا منتظر موندن... و منتظر موندن...
- چیز... چرا نمیاد پس؟ آغوشمون خسته شد.
- میاد الان. خیلی ترسناک بود. یه وسیله خطرناک هم دستش بود. چی میگفتن بهش؟...
مالی که یه پاتیل کوچیک وارونه روی سرش و یه ماهیتابه توی دستش بود، از پشت دیوار بیرونو نگاه کرد.
- چه شکلی بود؟ نکنه اون مرگخواری باشه که میگن تو کوچه دیدن؟
- خب... موهاش سیخ و سیاه و سفید بود... دور چشماش سیاه بود... لباسش تنگ بود...
با هر ویژگی جدیدی که ویلبرت اضافه میکرد، محفلیا چشماشون گرد تر میشد. همه به لرزه افتادن.
- هختافنممم...
- ها؟
- نه چیزه... این آرتور هری رو بغل کرده، منم واسه پوشتیبانی بغلش کردم. یه ذره داره خفه میشه.
با اشاره مالی، آرتور رو از کپه محفلیا بیرون آوردن. آرتور که از شدت کمبود تنفس، رنگش بنفش شده بود، هوای آزاد رو با ولع وارد ریه هاش کرد.
هنوز نفسشو بیرون نداده بود که موجود غریبه دم در ظاهر شد. همه محفلیا نفسشونو تو سینه حبس کردن و سعی کردن همونجایی که هستن، بی سر و صدا بمونن. هیچکس از جاش تکون نمیخورد.
غریبه چند ثانیه، همونجا پشت در موند. بعد خیلی آروم، وارد آشپزخونه شد. محفلیا سعی کردن نلرزن. هر کدوم داشتن چوبدستیاشونو آماده میکردن که با صدای ماهیتابه مالی، دست نگه داشتن.
هیچکدوم نتونستن نگاه نکنن. حتی هری هم از لای سپر از جنس آغوشش، به مالی خیره شد. مالی که ماهیتابه ش رو، که وسطش چند سانت داخل رفته بود، غلاف میکرد، آروم آروم به غریبه نزدیک شد. همه با نفس های حبس شده نگاهش میکردن. آرتور دوباره تا مرز خفه شدن پیش رفته بود. مالی نزدیک شد و عینک دودی غریبه رو برداشت...
- این که آموسه.
آرتور اینو گفت و نفس نفس زنان، از پشت میز بیرون اومد. به لطف همکاری چندین و چند ساله شون، آرتور قادر به تشخیص چهره آموس بود.
- چی شده؟
- این چه قیافه ایه آموس؟ همه مونو ترسوندی!
آموس منتظر این لحظه بود؛ از مسیر خونه ش تا اینجا، یه سخنرانی خوب آماده کرده بود. به سختی سر پا ایستاد. گلوشو صاف کرد...
- ام... اجبار جامعه... شغل... آینده...
هر چقدر فکر کرد یادش نیومد... ولی مهم نبود. اون پیرمرد روزهای سخت بود. همیشه یه پلن آماده داشت. برای همین، نفس عمیقی کشید و گفت:
- به نام مرلین. میخوام خواننده بشم.
-
محفل توی سکوت فرو رفت و آموس، مشتاقانه، ادامه داد:
- میدونستین استعداد آدم توی حموم چقدر شکوفا میشه؟ و... خب...
دیگه چیزی به ذهنش نمیرسید. برای همین، دیگه چیزی نگفت و منتظر عکس العمل موند. و خیلی نا امید شد وقتی صدای خنده هاشون، فضا رو پر کرد.
آموس با ناراحتی فکر کرد... شاید به اندازه کافی دختر فراری نبوده. باید بیشتر دختر فراری می بود. باید قله های دختر فراری بودن رو فتح میکرد. برای همین، هق هق کنان بیرون رفت.
- بد نمیگفت ها... شاید منم امتحانش...
آرتور نتونست حرفشو تموم کنه، چون ماهیتابه مالی با تمام قدرت روی سرش فرود اومد.
***
آموس به کاغذ توی دستش، بعد به سر در ساختمون روبه روش نگاه کرد. برای اولین بار توی عمرش، درست اومده بود. خواست بالا و پایین بپره، ولی راه رفتن توی لباسهای چرمی تنگ، به خودی خود سخت بود؛ برای همین، به یه قر خیلی ریز بسنده کرد و وارد ساختمون "انجمن دختران فراری" شد.
ساختمون، از چیزی که فکر میکرد، خیلی شلوغ تر، و با چیزی که تصور کرده بود، خیلی متفاوت تر بود. در واقع اگه آموس میخواست برای این انجمن اسمی بذاره، قطعا اسمشو انجمن "مردان فراری" میذاشت!
یه طرف، سر کادوگان توی تابلوش دیده میشد، که چپ و راست مردم رو به مبارزه دعوت میکرد و ادوارد کبودی که با قیچی هاش، تار و پود تابلوش رو تهدید میکرد. ادوارد به استراحت نیاز داشت، چیزی که زیر تابلوی سر کادوگان، دست یافتنی نبود.
- چطور میتونی چرت بزنی همرزم؟ ما اومدیم اینجا که برای آرمان هامون بجنگیم!
- برای آرمان هامون، نه با همدیگه! حاضرم آمپولای ملانی رو دوباره تحمل کنم، ولی سر و صدای تو رو نه!
- هااااا ایح ایح ایح ایح! نمیخندوما... له لهوم!
طرف دیگه، تام دیده میشد که بی دست و پا، یه گوشه لم داده بود و زیر لب غر غر میکرد.
- بیچاره! بلاتریکس دست و پایش را به عنوان بادیگارد ارباب استخدام کرده.
آموس برگشت و با پیپ خاموشی مواجه شد که روی هوا معلق بود.
- چیست؟ تا به حال قلپیپ ندیده ای؟
- قلپیپ؟
- قلپیپ دیگر! قلیان پیپ! ما از زمانی که سیگار کوچکی بیش نبودیم، دلمان میخواست بزرگ شدیم، قلیان بشویم. ولی متاسفانه پیپ شدیم. یک پیپ خاموش در دهان یک پیرمرد که نهایتا ما را بخاطر یک پیرزن ترک کرد...
آموس سعی کرد به حرفای پیپ توجه کنه، ولی حرفاش، به اندازه جمعیتی که وسط سالن جمع شده بود، کنجکاو کننده و جالب نبودن. برای همین، وقتی متوجه شد پیپ خیلی گرم حرف زدن شده که متوجه نبودنش نمیشه، به سمت جمعیت رفت.
جمعیت دور مبلی جمع شده بودن که یه خبر نگار، یه فیلمبردار و یه صدا بردار، به همراه یه مرد نیمه لخت، روش نشسته بودن.
رودولف با بی میلی واضحی، روی مبل لم داده بود و اصلا به دوربین و خبرنگار ها نگاه نمیکرد.
- خب جناب لسترنج، میشه برامون بگین چی شد که انجمن دختران فراری رو تاسیس کردین؟
- قرار بود دختران فراری باشه. تو چرا ساحره نیستی؟
ولی چون احتمالا ساحره جذب میکنه میگم. من... من زنم دست بزن داشت.
خودش که هیچی، دوتا هم از تام گرفته بود. هر روز مرلین کارش کتک زدن من بود. یه روز با خودم گفتم، تا کی آخه؟ تا کی باید این حجم از خفنیت، فقط یه همسر داشته باشه و از همون یه همسر هم کتک بخوره؟ این شد که فرار کردم و این انجمن رو تاسیس کردم، تا کمکی باشم برای همه ساحره هایی که نیازمند پشتیبانی هستن.
نه جادوگر.
صدای تشویق جمعیت، تبدیل به "هو" شد، ولی برای رودولف اصلا مهم نبود.
- جناب لسترنج، شما نگران نیستین محل انجمنتون لو بره؟ اونجوری برای همه تون بد میشه...
- نه نه، نگران نباشین، ما مکان انجمن رو هر چند وقت یه بار عوض میکنیم. حتی تا وقتی که این مصاحبه پخش شه، ما از اینجا رفتیم. به هر حال ساحره ها از ملیت های مختلف ممکنه به ما بپیوندن.
- خب... خوبه... منتهی جناب لسترنج، برنامه زنده ست.
- برنامه؟ اگه جادوگره، که مرده ش بهتره. در غیر اون صورت...
ادامه حرف رودولف، توی صدای انفجاری که از آخر سالن اومد، محو شد. تن همه، مخصوصا رودولف، با دیدن عاملان انفجار، شروع کرد به لرزیدن. بلاتریکس جلو، و پشت سرش، فک و فامیل و عاملان فرار فراری ها، دیده میشدن.
- که فرار میکنی رودولف؟ فکر کردی پیدات نمیکنم؟
- عه، تویی بلا، همسر عزیزم؟ ب... بریم خونه برات توضیح میدم.
- خونه، رودولف؟ خونه رو که منفجر کردم. حرف دیگه ای نداری؟
بلاتریکس اینو گفت و بدون اینکه حتی اجازه جواب دادن هم به رودولف بده، فرمان حمله داد.
توی یه چشم به هم زدن، توی سالن، صحنه محشر به پا شد. آگلانتاین پریده بود روی پیپش و علیرغم میلش، دورشو با نخ بسته بود. سیریوس بدون توجه به داد و بیداد سر کادوگان، اونو به دندون گرفته بود و با خودش میبرد. ساختمون که دید بزن بزن شده، جو گیر شد و آتیش گرفت.
قلب آموس، تحمل دیدن این صحنه های درگیری و آتش سوزی رو نداشت. بدنش از ترس قفل شده بود و لباسهای تنگش هم، هیچ کمکی بهش نمیکردن.
درست لحظه ای که فکر میکرد کارش تمومه، گرمای دستی رو توی دستش احساس کرد.
- بیا بریم خونه بابا.
چشمای آموس، با دیدن سدریک، پر از اشک شد. برای یه لحظه، فراموش کرد که چرا اصلا میخواست خواننده بشه. اصلا ارزششو نداشت که بخاطر خوانندگی، پسرشو تنها بذاره و بره. اشکاشو با گوشه لباسش پاک گرد.
- بریم پسرم. بریم.
و آموس و سدریک، دست در دست هم، از ساختمون که کم کم داشت فرو میریخت، خارج شدن. آموس خوشحال بود که فهمیده هیچی براش باارزش تر از پسرش نیست و سدریک، خوشحال بود از اینکه پدرش، دست از مسخره بازی برداشته. اونا قرار بود یه عمر با خوبی و خوشی با هم زندگی کنن...
دو روز بعد- بابا! باز این چه ریختیه؟!
- میخوام پرورش دهنده اژدها بشم. بهم میاد؟