فیل خاص، خوشگل، ناز و گوگولی، پالی چپمن از تیم پالی چپمن پومانا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید
vs
رخ پشمکی ناسازگاران
- ارباب؟!
لرد سیاه نگاه پر از عصبانیتی به خائن رو به رویش انداخت.
- اونطوری نگاهمون نکن؛ عمرا دل نداشته مون به رحم بیاد!
مرگخواران که دور تا دور فرد خاطی و لرد سیاه ایستاده بودند، سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.
- ارباب به مرلین قسم من کاری نکردم، همش تقصیر همونه که اسمشو نمی برم!
لینی از موقعیت سوء استفاده کرد.
- چطور جرئت می کنی لقب ارباب رو، رو همچین کسی می ذاری؟
فرد خاطی که وضعیت را ناجور می دید، آب دهانش را قورت داد.
- ارباب! به مرلین ق... اصلا به این چند سالی که مرگخوارتون بودم قسم همش تقصیر اونیه که، هممون می دونیم کیه!
لیسا درحالی که گرد لباسش را پاک می کرد، گفت:
- ارباب خودم مچش رو موقع اطلاعات دادن به دشمن گرفتم، داشت با عنصر نامطلوب شماره یک حرف می زد چه گناهی بزرگتر از این؟ به نظرم بدون دادن فرصت دوباره باید اول همه باهاش قهر کنیم، بعدم اعدامش کنیم!
با شنیدن این حرف همه مرگخواران پیشنهاد های خود را، مبنی بر مجازات خائن ارائه دادند.
- بندازیمش تو پاتیل پر از معجون!
- کلی حشره نیش دار رو اجیر کنیم تا نیشش بزنن، خودمم رهبری شون می کنم!
- کلی گل بمالیم به سر و صورتش جوری که حتی با وایتکسم تمیز نشه!
- تبدیل به کالباسش کنیم؛ به صورت نذری بدیمش به در و همسایه!
لرد سیاه از آن همه سر و صدا به سطوح آمده بود.
- یه لحظه ساکت شین ببینیم چه دفاعی داره از خودش ارائه کنه.
فرد خائن به لرد سیاه و خانه ریدل با دودلی شروع به صحبت کردن، کرد.
فلش بک – هفت سال قبل قلعه هاگوارتز- خسته شدم جناب مدیر!نه درس خوندنش درست حسابیه نه جادو آموز مرتب و منظمیه. ادبم که ماشالمرلین نداره!
پالی درحالی که سرش را پایین انداخته بود، به صدای مک گوناگال گوش می داد.
- همه استاد ها ازدستش ناراضین؛ غیبت پشت غیبت. مطمئنم حتی شکل و مکان کلاسا رو هم از یاد برده، از بس که تو هیچ کلاسی شرکت نمی کنه! اون روز هم دوباره تو جنگل ممنوعه دنبال یللی تللی بود! همه همکلاسیا و هم گروهیاش هم از دستش ناراحتن. همه قوانین مدرسه رو زیر پا گذاشته یه روز نشده که کسی از دستش شکایت نکنه. شما بگین من با این چیکار کنم؟
دامبلدور نگاه نافذی به پالی انداخت.
پالی هم سرش را بیشتر خم کرد. او هرگز از دامبلدور خوشش نمی آمد. اما تا وقتی که در مدرسه بود، مجبور بود تحملش کند.
دامبلدور رو به مک گوناگال گفت:
- خب پرفسور! اینا بچه ن شیطنت جوونی دارن، خود منم شیطنت مخصوص به خودمو داشته م.
مخصوص اون دوره که با گریندل وال... اهم... اهم... بگذریم!
سپس یک بسته آبنبات لیمویی بی توجه به دیابت بالایش، بالا انداخت.
دود از کله مک گوناگال با شنیدن این حرف بلند شد؛ هرگز نمی فهمید که دامبلدور چرا تا این حد نسبت به خطا های جادو آموزان بیخیال عمل می کند.
- این خوب خوباشه جناب مدیر! ببینین چی از تو وسایلش پیدا کردیم؟
دامبلدور که سعی داشت بسته دوم آبنبات لیمویی اش را با دندان باز کند، نگاهی به مک گوناگل کرد.
- اگه جٔل و جِل اس دی و از اینجور چیزاست؛ اشکالی نداره جوونن دیگه دلشون می خواد یه کیفیم بکنن! ما هم از این کیفا کردیم دخترم، همه از این کیفا کردن!
نزدیک بود که مک گوناگل، به دلیل حرص خوردن زیاد و کهولت سن جان به جان آفرین تسلیم نماید، اما به دلیل وساطت اسنیپ و بقیه اساتید، به دعوت عزارئیل لبیک نگفت و تنها مشغول کندن موهای خود شد!
- خیر جناب مدیر! کتاب های منشوری آورده مدرسه!
پالی در ردای خودش که طبق قانون مدرسه دو سایز بزرگتر از سایز اصلی اش بود، فرو رفت.
دامبلدور نگاهی به مجله در دست مک گوناگال انداخت؛ سپس با بیخیالی دستش را تکان داد.
- جوونن جاهلن دیگه! بزرگتر بشن به آسلام و روشنایی روی میارن!
زمانی که تصور می شد که مک گوناگال، از میدان به در شده است، ناگهان ضربه نهایی خود را وارد کرد.
- ملاحظه کنین جناب مدیر؛ این دفتر خاطراتشه!
پالی که تا آن زمان نقاب میش خود را بر صورت داشت، نقابش را برداشت و نقاب گرگ را زد.
- دفتر خاطرات من دست شماها چی کار می کنه؟ این کار غیر قانونیه؟ من شکایت دارم! وکیلمو می خوام ببینم این بر ضد حقوق شهروندی و جادو آموزیه؟ ای ایهالناس کجایید ببینید که این سیستم آموزشی فرصت شکوفایی رو از من می گیره!
پالی با اینکه تنها شانزده سال داشت اما، در سیاه بازی ماهر بود. جوری که حتی قلم جادویی نویسنده نیز از بازگو کردن آن، عاجز است.
مک گوناگال چشم غره ای به نشانه " بعدا حسابت رو می رسم" نثار پالی کرد.
- داشتم می گفتم پرفسور این دفتر خاطراتشه! وایسید یه قسمتش رو واستون می خونم!
نقل قول:
امروز روز نسبتا بدی بود! هیچ مشنگ زاده ای رو نتونستم پیدا کنم تا بفرستمشون تو جنگل ممنوعه، البته می شه گفت چون سر همه شون این بلا رو آوردمم بی تاثیر نیست!
یه روز دیگه هم گذشت و من باز دعوت نامه مدلینگم رو از ویچریا سیکرت نگرفتم! این جماعت هیچوقت قدر هنر های منو ندونستن!
البته امروز همچینم روز بدی نبودا! یه برقک انداختم تو دفتر مک گوناگال، فکر کرد کار نویل لانگ باتمه؛ انقدر خندیدم که نگو! نویل یکی از کساییه که خیلی رو مخمن همه این افردا باید جایگاهشون رو نسبت به من بدونن!
هر روز از پس هم می گذرند و من نمی تونم به آرزوی دیرینه م یعنی مرگخوار شدن برسم؛ به امید روزی که مرگخوار بشم و بعدش بتونم با آقای لسترنج ازدواج کنم!
آن روز را می بینم...
دامبلدور دفتر خاطرات را از دست مک گوناگال کشید. نگاه دقیقی به آن انداخت و سپس ریشش را خاراند.
- خب خوبیش اینکه فهمیدیم چه اتفاقی واسه مشنگ زاده هامون افتاده!
مک گوناگال باورش نمی شد.
- همین؟ همین جناب مدیر؟.
- البته اینکه نیروی عشق در دل این فرزند می تپه هم نکته حائز اهمیتیه!
حالا بگذریم از اینکه عاشق یه چاقو کش مرگخواره که همسن باباشهاسنیپ نگاهی به دامبلدور انداخت.
- خب کی به صورت رسمی اخراجش می کنیم؟
اسنیپ نیشخندی زد او از اینکه یکی از اعضای گریفیندور قرار است اخراج شود، در پوست خود نمی گنجید. البته اینکه دیگر نمی توانست از پالی امتیاز کم کند خودش بحث جدایی بود!
دامبلدور خودش را به نشنیدن زد.
- جناب مدیر پرفسور اسنیپ سوال پرسیدن!
- به نظرم باید یه فرصت دوباره ای به این فرزند بدیم.
مک گوناگال و بقیه اساتید:
- چی؟ چی؟ فرصتی نمونده همه کوپن هاش رو سوزونده! شلوغ نیست که هست،تنبل نیست که هست، با دشمنای ما نشست و برخاست نمی کنه که می کنه؛ دیگه چه کاری مونده که این پدیده نکرده باشه؟
- غصه نخور مینروا بیا آبنبات لیمویی بدم خدمتت باباجان!
مک گوناگال با چهره ای غضبناک به پالی خیره شد، پالی نیز با چهره "***in your face bi" نگاهش را به مک گوناگال, دوخت.
- من ریشه های روشنایی رو می بینم، به پالی اعتماد دارم عین سوروس!
حالا هم می خوام منو پالی رو تنها بذارین تا یکم با این فرزند صحبت کنم.
اساتید با بی میلی دفتر دامبلدور را ترک کردند.
- خب فرزندم حالا که تنها شدیم باید، یه چیزایی رو بهت بگم. موندنت تو هاگوارتز شرط داره اونم اینکه باید جاسوس محفل تو خونه رید باشی!
پالی باورش نمی شد که دامبلدور چنین درخواستی از او داشته باشد.
- من به سوروس اعتماد دارما، ولی می دونی سوروس یکم سنش بالا رفته شاید نتونه خوب به کارش برسه؛ کلا به نظر من باید به نسل جوون اعتماد کنیم.
دامبلدور لیست بلند بالایی را درآورد و شروع به خواندن کرد.
- مثلا نگاه کن... رکسان ویزلی از بچه های خودمونه که به محض تولد قراره بفرستیمش خانه ریدل به عنوان جاسوس یا همین ملانی که تو گروه خودتونه، اونم داریم به عنوان جاسوس صادر می کنیم به خانه ریدل.
دامبلدور لیست را روی میز گذاشت و به پالی خیره شد.
پالی:
- نظرت چیه فرزند؟
پالی با تمام وجودش مخالف بود.
- نه مرسی من همینجوری راحتم!
دامبلدور لبخند پدرانه حرص درآری به پالی زد.
- درجریانی که اگه وساطت من نبود اخراج که هیچی، حتی پات به آزکابان هم باز می شد فرزند؟
معلوم بود دامبلدور خوب قوانین شطرنج جادویی را بلد بود، زیرا پالی کیش و مات شد!
- تصمیم با خودته بابا جان ، اگه می خوای اخراج نشی و به آزکابان نری باید جریمه ت رو قبول کنی؛ اگه هم نه که... همش پا خودته!
در آن لحظه پالی حاضر بود که تمامی خیارک های چرک دار موجود در دفتر اسنیپ را یکجا قورت دهد اما، جواب پیشنهاد دامبلدور را ندهد.
- خب باشه، جاسوسیت رو می کنم چاره چیه!
- می دونستم که حافظ راه روشنایی هستی فرزند!
- من حافظ راه روشنایی نیستم همش از رو اجباره!
- نیرو عشق همه چیز رو به مرور زمان تغییر می ده فرزند.
سه سال بعد- خانه ریدل هااولین روز از مرگخوار پالی بود؛ پالی نگاه طولانی به خالکوبی دست چپش انداخت؛ بالاخره بعد از کلی مشقت مرگخوار شده بود.
صدای در پالی را به خود آورد و به دنبال آن لیسا تورپین خود را به درون اتاق انداخت.
- صدای اینکه من بگم بیا تو رو شنیدی؟ چرا عین تسترال سرتو انداختی پایین اومدی تو؟
- به خاطر اینکه یه نامه داشتی! ببینم تو کیو داری که واست نامه می فرسته؟
- فضولو بردن محفل! برو پی کارت ببینم!
پالی با لگدی لیسا را از اتاقش به بیرون پرتاب کرد؛ در را نیز سه قفله کرد.
نامه ای که از لیسا گرفته بود را به دقت وارسی کرد. نام و نشانی در آن وجود نداشت. بنابراین آن را باز کرد.
نقل قول:
سلام پالی عزیزم!
مرگخواریت مبارک فرزند. در شرایط عادی نباید از این موضوع خوشحال شد ولی چون تو از خودمونی اشکال نداره! واست آرزوی موفقیت دارم و یادت باشه اگه جریمه ت رو انجام ندی بلیط ورود به آزکابان رو از آن خودت کردی!
موفق باشی دخترم
از طرف آلبوس برایان ... بقیه ش رو یادم رفت به خاطر کهولت سنه دیگه دامبلدور
پالی ماجرای جاسوسی برای دامبلدور را کاملا از یاد برده بود. اما چاره ای نداشت مجبور بود که به نحوی آن را انجام بدهد که نه سیخ بسوزد و نه کباب؛ بنابراین تصمیم گرفت که اطلاعات اشتباه به دامبلدور برساند تا به مرگخوار بودنش آسیبی نرسد.
- همینه! اینطوری هم نمی رم آزکابان هم مرگخوار باقی می مونم.
پایان فلش بک- پس این همه سال داشتیم مار تو آستین خودمون پرورش می دادیم!
پالی هراسان شد.
- ارباب من که توضیح دادم!
- انتظار داری ما این چرندیات رو باور کنیم؟
پالی از ته دل زار می زد.
- ارباب به الماسام قسم همش همیناییه که من گفتم! آقای لسترنج شما یه چیزی بگین!
- راس...
- از گرگینه پرسیدن شاهدت کیه؟ گفت دمم! رودولف یه روده راست تو شکمش نیست!
لرد سیاه نگاهی به ملانی انداخت.
- تو حرف نزن ملانی تو الان خودت در مظان اتهامی! واسه ما جاسوسی دامبلدور رو می کنی؟
- ارباب همش دروغه، تهمته، افتراعه!
- به شما هم می رسیم؛ ولی فعلا باید تعیین کنیم که مجازات پالی چی باشه!
- ارباب لطفا!
بخشینم... ارباب همه اطلاعاتی رو که دادم همه شون اشتباه بودن. ارباب به جوونیم رحم کنین!
لرد سیاه نگاهی به بقیه مرگخواران انداخت.
- ما تصمیمون رو گرفتیم پالی؛ بخششی در کار نیست!
به همون جایی که ازش اومدی تبعیدت می کنیم، یعنی محفل؛ ببرینش این خائن رو!
پالی حیران و درمانده، کشان کشان به طرف در خروجی برده می شد!