این داستان ادامه داستان در تاپیک
مغازه الیوندر می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت!
فکر می کنم برای بار صدم بود که به برگه برنامه کارهایش نگاه می کرد اما باز هم در یکی دو قسمت آن چند علامت سوال در ذهنش داشت!
دومبل یکی می زنه به شونش و میگه:
_بیا بیرون! چرا هی به این برگه نگاه میکنی؟ مگه چی چی داره؟
و کلشو می کنه تو برگه ولدی تا ببینه چیه که توجه اونو جلب می کنه!
_ااه ه ه! چقدر قشنگه اینو کی کشیده؟ چقدر شبیه توئه ولدی!
و به چند تا خط و یه سر که شبیه آدم بوده توی ورق اشاره می کنه! ولدی هم توجهش به اون جلب می شه و بعد رو می کنه به مرگ خواراش تا ببینه این کار کیه!
بادراد:
ولدی:
ولدی بالاخره کاغذ رو تا می کنه می زاره توی جیب رداش! رو به بقیه می کنه و میگه:
_خب! سالن تئاتر هاگزمید! مقصد مورد نظر اونجاست ولی من هنوز متوجه نشدم بازرسی اونجا به چه درد می خوره!
دومبل یه نگاه زیرکانه و مرموزانه به اطراف خودش میندازه و بعد رو می کنه به ولدی و میگه:
_ولدی جون! تو که این بروبچس سازمان منکرات رو میشناسی! تا برنامه خودشونو نکنن توی برنامه وزارت نمی زارن کسی از جاش جم بخوره!
ولدی یه چیزی شبیه جرقه زدن میان سیم های تشکیل شده از سلول های خاکستری مغزش به وجود می آد و با خوش حالی میگه:
_فهمیدم! همون مسئله کاراهای اخلاقی و داستانهای.....گرفتم!گرفتم!
و دیگه ماجرا رو کش نمی ده. خب قصد رفتن اونها به تئار چیزی جز مطمئن شدن از اینکه تمامی نمایشنامه ها بر اساس قوانینه و اجرا کننده ها از زیر قوانین در نمی رن و بعضی گزینه های توی دستور کار وزرات رو فاکتور نمی گیرن و سانسور نمی کنن نبود!
اما خارج از ابهامات موجود در ذهن ولدی اون خیلی خوشحال بود و دیدن یه تئاتر رو بهترین تفریح می دونست! پس به همین دلیل وقتی به اونجا می رسن می فرسته بلیز رو تا چند تا بسته تنقلات و تخمه که از همه مهمتر بوده بخره! دومبلی هم کم نمی آره و یه چند تا از اون چیز جدیدا که تازه وارد شده بوده می خره . خلاصه خریدن خوراکی هم از روی رو کم کنی انجام میشه و تا سر حد دعوا میره که با واسطه چند نفر بر میگرده!
یه جای توپ توی سالن رو نشون می کنن و به سرعت کارا رو ردیف می کنن و میرن میشنن! جایی از سالن که می شد بر همه تسلط داشت!
بعد از چند دقیقه ای برنامه شروع می شه! اولین صحنه ورود یه نفر که بروی یه نفر دیگه سوار شده بوده چشم ها رو خیره میکنه! اونکه مثلا اسب شده بوده یه شیهه ای می کشه و با سرعت شروع می کنه چهار نعل رفتن!
_جل الخالق! این اسب آدم شده یا آدمه که اسب شده هان؟؟؟
_استر جان نگاه کن تا بفهمی!
آدم اسب سوار که بی شباهت به مرلین نبوده البته بدون ریش و یه 50 سالی جوون تر از اسبش می پره پایین و دورو اطراف رو نگاه می کنه! بعد تا می بینه هیچ کس نیست یه صدای شبیه تارزان از خودش در می آره:
_هووو هو هو اااا!
بعد یه آدم که لباس تارزانی پوشیده بوده با یه چیزی مثلا اون بندایی که تارزان باهاش این طرف اون طرف میره روی صحنه پدیدار میشه! قیافش بد جوری به قیافه بادراد می زده ولی خب بهر حال بادراد کنار دست ولدی بوده!
بادراد خیلی ذوق زده میشه که خودش در داستان حضور داره و نقش تارزان رو بازی می کنه! به وجد می آد و شروع میکنه به دست زدن!
ملت:
بادراد:
خلاصه تارزان بادراد با مرلین یه ذره گپ می زنن و بحث می کنن و اون تارزانه قصد رفتن می کنه یه دفعه یه دختر وسط داستان می پره و با یه لباس خیلی زیبا پیداش می شه!
تارزان و مرلین:
دختر یه ایشی می کنه و بدون محل دادن به اونها از کنارشون رد میشه! تارزان بادراد بدون معطلی عاشق اون دختر که به نظر می اومد فاطی پاتر باشه میشه و دنبالش راه می افته!
بعد از اون هم نشون می دن که بادراد تارزان داره به فاطی پاتر التماس می کنه و بعد هم یه دفعه پرده ها بسته میشن و بقیه داستان میره برای هفته بعد!
سوت و کف بود که از هر سو شنیده می شد و ولدی که اصلا به شلوغی عادت نداشت گوشاشو گرفته بود و مرلین مرلین می کرد که زودتر تموم شه!
بعد از اجرای مراسم و خالی شدن سالن مرگ خوارا و محفلی ها میرن طرف پشت صحنه تا ببین وضعه اونجا چطوره!
دومبل و ولدی میرن طرف دفتر خانه و مدیریت اونجا! استرجس ، هدویگ ، بلیز و بادراد میرن طرف فسمت مخصوصا آقایون و سارا و آرامینتا هم میرن قسمت بانوان!
از همون اول از این تقسیم بندی مشخص میشه که به ظاهر که کار درستن! تا باطن چی باشه!
ولدی جلوتر راه می افته و سرشو زیر میندازه که وارد دفتر بشه که یه دفعه می بینه به طرف عقب کشیده شد!
_چی میگی؟ چرا اینطوری میکنی؟ ول کن بلوزم پاره شد!
_جناب ولدی معمولا وقتی یه نفر می خواد وارد دفتر یه فرد محترم بشه اول در می زنه! زبونم لال...زبونم لال مثل......که یه دفعه وارد نمی شه!
ولدی قبلا هم یه همچین چیزایی شنیده بود ولی از کی دقیقا یادش نبود! دامبلدور در می زنه و سپس هر دو وارد دفتر میشن! یه مرد تقریبا مسن پشت میز بود. تا سرشو بالا می آره و ولدی رو می بینه از ترس همین طور عقب عقب میره تا اینکه می خوره به دیوارو صندلی هم چپه میشه روش! ولدی و دامبل میان بالا سرشو با دیدن قیافه اون مرده می زنن زیر خنده!
یارو بلند میشه و خودشو می تکونه ....چون فکر می کنه سیا کاریه!
_این قیافه ها چیه هان؟ فکر می کنید منو ترسوندید هنر کردید؟ شما ها کی هستید؟ اگه از کارکنان اینجا باشید می دونم باهاتون چی کار کنم! حالا اون نقابای مسخره رو بردارید...زود باشید!
دوباره دومبل و ولدی می میرن ازخنده! ولدی چوب دستی شو می گیره طرف سقف و می آد طلسم آواداکدورا رو استفاده کنه که.....
وقتی طلسم رو به زبون می آره هیچی نوری از چوب دستیش خارج نمی شه! دو سه بار دیگه هم تکرار می کنه اما از شانسه بدش وزارت طلسم رو خنثی کرده بوده!
رئیسه به این حالت عصبانی می شه و میره طرف اون دو تا!
مدیریت:
دومبل و ولدی:
از اونجا به سرعت پا به فرار می زارن! می دونستن که اگه می موندن نه تنها نمی تونستن چیزی از اون یارو در بیارن بلکه یه کتک حسابی هم می خوردن!
وقتی می آن بیرون از دور می بینن که بقیه منتظرشون وایستادن! نزدیک اونها می شن! دومبل:
_چی شد؟ چرا اینقدر زود اومدید؟ تونستند چیزی تحقیق کنید؟
اول از همه دویگ جواب می ده:
_پروفسور متأسفانه....
بلیز می پره تو حرفشو می گه:
_ارباب من واقعا شرمندم ولی.....
بادراد که بغض گلوشو گرفته بود میگه:
_من ندیدم اون بادراده کی بود!
ولدی و دومبل رو می کنن به سارا و آرامینتا شاید اونا چیزی بگن! اما....
سارا و آرامینتا:
استرجس خودشو می کشونه جلو می گه:
_اصلا برید کنار خودم بگم! پروفسور ما بهشون نرسیدیم! وقتی رفتیم اونجا همه رفته بودن...همه جا خالی شده بود!
ولدی و دومبل:
_بی عرضه ها!
و خلاصه اینکه اونها مجبور می شن یه چرت و پرتی و یه تعریفی از تئاتر بنویسن تو گزارش تا قضیه لو نره و ملت پشت سرشون حرف در نیارن!
این داستان ادامه دارد اما در کجا.........
((این پست عضویت نمی باشد!))