ياهو
يه روز ... *يكي بود يكي نبود ، زير اين سقف كبود ، يه غريبه آشنا ، دلو جونمو رُبود ، _____SOS !!
استرجس پادمور كه سالهاست در قسمت كاراگاهان وزارت سحر و جادو كار ميكرد و به تازگي نيز وبمستر هم شده بود ، براي آنكه بتواند دهان دوستانش را ببندد در كوچه ي دياگون قدم ميزد تا قدري شينيلي بي مزه ي اَخ بخرد و ملتي را از گرسنگي و كف ماندگي نجات دهد.
خلاصه چهچه بلبلان و آفتاب و باد خنكي كه ميوزيد، استرجس اين كاراگاه آگاه را به سمت شينيلي فروشي هدايت كــرد .
همزمان با باز شدن در آويزي كه بالاي آن قرار داشت به صدا در آمد و زني كه روي صندلي اش پشت دَخل لم داده بود از جا پريد و لبخندي تصنعي زد و گفت:
- بفرمايين آقا !!
استرجس به شينيلي خامه اي هايي كه با ديدنش آب و تف همزمان از دَهَن جاري ميشد ،نگاه ميكنه و ميگه:
- نيم كيلو شينيلي زبون خشك !! گه ممكنه بريزين تو نايلون كه بتونم تو جيبم راحت جاش بدم !! ... سختمه چيزي دستم بگيره !! !
(سخن نويسنده1 : اِاِاِاِاِييِ ، شينيلي بد ؟! دوس ندارم...
! )
اون زنه كه كاملا مشخص بود و اصن داد ميزد اعصاب نداره به استر نگاه ميكنه و شينيلي رو ميده بهش ، استر دوباره نگاهي به مغازه ميكنه و ميخواست از در خارح شه كه با فنریر گری بک شاخ به شاخ شد !
فنرير و استرجس :
!!
- برو كنــار !!
همزمان با كنار رفتن فنربر از جلوي در باد با شدت زيادي وارد مغازه شد و باعث شد پرده هاي گل منگولي اي كه وجود داشت به پرواز در آيد.
فنریر تكاني به رداي سرمه اي رنگش داد و در حالي كه با نفرت تمام استر را مينگريست، پوزخندي زد و به سمت زن صاحب مغازه رفت :
- ميدوني كه واسه چي اومدم ؟! به مناسب ظهور مجدّد لرد سياه جشن داريم !!
زن در بعدها دانشمندان در يافتند خواهر ناتني فليچ سرايدار مدرسه ي هاگوارتز است ، با استرس تمام سعي داشت كيك چند طبقه اي را روي ميزي كه در چند سانتي اش بود قرار دهد .
استرجس پادمور اين كاراگاه آگاه نگاهي به اون كيك چند طبقه كه با علامت مار افعي تزيين شده بود انداخت و تصميم گرفت تا علت خريدن كيك را دريابد ، به همين دليل همچنان خود را به نگاه كردن كيك هاي داخل مغازه مشغول كرد تا اينكه فنرير از آن خارج شد. كمي بعد استرجس نيز به دنبالش به راه افتاد.
.:. چند دَيقه بعد .:.فنرير با طلسم كوچك كننده كيك 3 طبقه اي اَش را به اندازه ي خيلي كوچكتر تبديل كرد و بعد از عبور از چند كوچه به سمت كوچه ي ناكترن به راه افتاد ، در همين حال تلفن همراه استرجس به صدا در آمد ، موزيك تيتراژه فوتباليست ها شنيده شد ، صدا در فضا پخش شده بود ، فنرير كمي صبر كرد ، او متوجه حضور استرجس شده بود .
صاحب صدا : ها ، تو چِكار مِكُني ؟!
استر : چِكار مِكُنم ؟ كار مِكُنم !!
صاحب صدا : اوكي ! بيا جلسه ي مديريتي داريم !! تق !!
.:. همگام با خاطرات استر .:. استرجس آن زماني را به ياد آورد كه هاگوارتزسل تازه وارد بازار شده بود ، و وي بعد از اولين تماس كلي ذوق كرد ، و به بقيه ي دوستاش اس ام اس داد كه مدير گالري و سپس وبمستر شده ، چون دوستاش هم هاگوارتزسل داشتن پس گاليوني از جيب نميداد!!
(سخن نويسنده 2: يادمان نرود كه هيچ گاه آب از دست استرجس نميچكد)!
داشتم ميگفتم ، فنرير چوبدستيش رو از غلاف در آورد و همون موقع كه استر داشت گوشيش رو روي سايلنت ( silent ) ميگذاشت ، اولين طلسمش رو سمت اون فرستاد. دود خفيفي به سمت هوا برخاست كه خودش در اسيدي بودن هوا و جو و اينا بي تاثير نبود. اين منصفانه نبود ، او به تازگي 29 گاليون پرداخته بود تا آن خط را بخرد .
استر
كه آتش انتقام در وي شعله ور شده بود ، با آستينه رداش اشكشو پاك كرد و فرياد زد :
- اكسپالسو !!!
-استيوپفاي !!
-پروتگو !!!
با اين همه تلاشي كه هر دو در تعقيب و گريز انجام ميدادند بدون شك آن نيم كيلو شينيلي كه استر خريده بود به پوره تبديل شده بود ، فنرير با آخرين توان ميدويد.
- ريپارو !!!
استرجس با آخرين توان فرياد زد ، اما قبل از اينكه اين طلسم به جايي اصابت كند ، فنرير به اولين خانه اي كه موريانه بيش از نيمي از در آن راميل كرده بود ، رفت !! ... فنرير از چند پله ي چوبي بالا رفت و خانواده اي را ديد.
پيرزني مشغول بافتن بافتني بود و چند بچه ي خردسال كه به نظر نوه ي وي بودند در حال خوردن بازي كردن، در همين حال مرد پيري كه ميشد حدس زد شوهر آن زن باشد از در داخل شد ؛ در حالي كه مقداري هيزم رو به دوش ميكشيد. وي بدون هيچ حرفي ، مانند اعضاي ديگر آن خانه ، مات و مبهوت به آنچه ميديد خيره شده بود.
بچه ها :
!
صداي باز شدن رد به گوش رسيد ، استر در چند متري فنرير ايستاده بود ، منتظر بود كه افسوس "ايمپديمنتا" را بر زبان آورد كه فنرير به سرعت دختر كوچكي كه با روبان هاي قرمز موهاي طلايي خودش رو بسته بود و بدون هيچ گناهي داشت نقاشي ميكشد رو به سمت خودش ميگيره و چوبدستيش رو به سمت استر نشونه گيري ميكنه و فرياد ميزنه :
- هرپانوتيك!
فنرير چندين چاله در خانه ايجاد كرد ، فاصله اي بين خودش و استرجس بوجود آمده بود ، عرق سردي روي پيشاني استر نشسته بود ، او بايد اين خانواده را نجات ميداد .
- عمو ، عمو اينو نگاه كن !!
پسر بچه اي 6-7 ساله در حالي كه داشت با نگاه هاي ملتمسانه به فنرير نگاه ميكرد گفت:
- عمو من اينو نقاشي رو كشيدم ، به جاش خواهرمو آزاد كن ....
هنوز حرف پسرك تمام نشده بود كه فنرير با لگدي اون رو به گوشه ي اتاق پرتاب كرد ...
اهل خانه :
!
فنرير كه خنده ي جنون آميز لحظه اي قطع نميشد گفت:
- پادمور ! بهتره شجاعتت رو نگه داري واسه روز مبادا !! ... تو كه نميخواي كل اين خانواده رو قتل عام كنم ؟! ... من از بلاك كردن نميترسم !! ... من مديران رو افشا ميكنم!!
!! ... سپس از همان دري كه پير مرد وارد شد ، به بيرون رفت .
استرجس لحظه اي مكث كرد ، او با افسون " فرايبانز " چاله ها را شناسايي كرد و توانست از فرصت استفاده كرده و از بين آنها عبور كند . سپس همان پوره هاي شينيلي ها رو در آورد و به بچه ها داد و به دنبال فنرير حركت كرد .
- نگران نباشين !! اون نميتونه فرار كنــــه !!
اين را استرجس در حالي كه داشت از در خارج ميشد به پيرمرد و همسر نگرانش گفت.
.:. چند لحظه بعد .:. دختر كوچولو و مو طلايي قصه ي ما روي زمين نشسته بود و به زمين خيره شده بود !! ... استرجس خودش رو به اون رسوند و بغلش كرد و گفت:
- نگران نباش عزيزم !! اون افتاد توي چاله اي كه خودش چند دقيقه پيش واسه ما درست كرده بود !!... اون ديگه نابود شده !! ... گريه نكن دختر خوشگلم !! (به به چه مدير مهربوني
)!
استر تو مخيلاتش :
- اي واي !پوستم كنده س ! شينيلي هاي عزيزم رو به باد دادم !! با اين پول كمي كه دارم همون 4 تا دونه شينيلي زبون رو هم نميدن !!
* اينجوري نگام نكن ، گل ياس مهريون ، اون غريبه خودتي ، ____ $O$ !!!
**_**_**_**_**_**_**_**_واقعا شرمنده كه طولاني شد استــــاد !!!!