هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۸۷

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
17 سال پس از پیروزی محفلیان بر ولدمورت و مرگخوارانش
در یک شب آرام زمستانی هری پاتر وخانواده اش در حالی که مشغول شام خوردن بودند،با صدای انفجاری از جا پریدند.آنها خیلی زود خود را به خارج از خانه رساندند و با صحنه ای وحشتناک روبرو شدند.همه جا داشت در آتش می سوخت و مردم به هرسویی که از نظرشان امن می آمد،فرار میکردند.در بالای خانه ای علامت مرگخواران با حالت چندش آوری تکان میخورد.
بله،آنچه که همه ی مردم آز آن واهمه داشتند،اتفاق افتاده بود.مرگخواران به کمک نوادهایشان بازگردانده شدند.
هری به سرعت خود را به محل درگیری رساند و به تعدادی از مرگخواران حمله کرد وآنها را بیهوش کرد.اما تعداد آنها از آن بیشتر بود که هری بتواند به تنهایی از پس همه ی آنها برآید.پس به سرعت به خانه برگشت و با جینی وفرزندانش به پناگاه رفت.در آنجا همه از این حمله ی ناگهانی صحبت میکردند و متعجب شده بودند.ناگهان هرمیون گفت:باید فکر کنیم که چه طور 17 سال پیش اونا رو شکست دادیم.
هری با خونسردی گفت:17 سال قبل من به کمک یادگارهای مرگ تونستم ولدمورت رو شکست بدم.شاید ایندفعه هم باید بوسلیه ی اونا این کارو انجام بدم.
بعد کمی به فکر فرو رفت و گفت:شنل رو که هنوز دارم.چوبدستی هم چون هنوز نمردم،پس مال منه.مشکل فقط مشکل سنگه ست.پس وظیفه ی من اینه.اول به هاگوارتز برم و چوب مرگ رو از قبر دامبلدور بردارم.بعدهم باید دنبال سنگه بگردم.یعنی کجا میتونه باشه؟
رون گفت:به احتمال زیاد هنوز تو جنگل سیاه هست.شایدم یکی اونو برداشته باشه.
در همین فکر بودند که ناگهان بیل وارد پناهگاه شد و با ناراحتی گفت:اونا به خونه ی نویل لانگ باتم حمله کردند و اون و خانواده اش رو کشتند.
هری ناگهان احساس بدی پیدا کرد.باید هرچه زودتر دست به کار میشد.نمی توانست هماجا بشیند و منتظر این باشد که خبر مرگ چند نفر دیگر از دوستانش را بیاورند.پس گفت:من امشب به هاگوارتز میرم.نمیدونم که اونجا رو هنوز گرفتند یا نه؟برام هیچ اهمیتی نداره.
آرتور ویزلی گفت:بهتر نیست صبر کنی تا ببینیم که هاگوارتز رو هنوز گرفتند یا نه.
هری طبق تصمیمی که گرفته بود و در نیمه شب با همراهی رون،هرمیون و جینی به سوی هاگوارتز رفت،تا هم چوب مرگ را از گور دامبلدور بردارد و هم به دنبال سنگ احیا بگردد.
آنها خود را در دهکده ی هاگزمید ظاهر کردند و به سوی هاگوارتز می رفتند.
در راه رون گفت:اینطور که به نظر میرسه،اینجا هنوز امنه.مطمئنا هاگوارتزم هنوز نگرفتند.چون اونا الان ولدمورت رو ندارند که برای اونا جادوهای امنیتی رو از بین ببره.
وقتی آنها به جلوی در مدرسه رسیدند،جینی گفت:حالا چه طوری باید بریم تو؟
هرمیون سریع چوبدستیش را بیرون کشید و گفت:هاگرید هنوز اینجاست.من الان میارمش.
کمتر از 10 دقیقه ی بعد هاگرید با صورتی خواب آلود آمد و در را باز کرد و گفت:بیاین تو.شما اینجا چیکار میکنید؟
جینی در راه کلبه همه چیز را برای هاگرید توضیح داد و هاگرید با ناراحتی گفت:فکر نمیکنین که کارتون یه کوچولو سخته؟
هری گفت:اینو میدونیم،ولی چاره ای نیست.
هری به سمت گور سفید رنگ دامبلدور که در نور ماه میدرخشید رفت،سپس گفت:ببخشید،پروفسور دامبلدور.مجبورم چوب مرگ رو بردارم.برای اینکه مرگخواران رو شکست بدم.
سپس افسون جابجایی اجرا کرد و گور دامبلدور به کناری رفت.چوب مرگ در پارچه ی سفیدی بر روی تابوت دامبلدور قرار داشت.همانطوری که 17 سال قبل هری آن را آنجا گذاشته بود.
هری آن را برداشت و به هاگرید گفت:وقت نداریم که پیشت بمونیم.باید دنبال سنگه بریم.فعلا خداحافظ.
آنها به سمت جنگل سیاه رفتند.هری گفت:ما باهم تا یه جاهایی پیش میریم.یعنی نزدیکای اون محلی که فکر میکنم.بعد من و رون به یک سمت و شم به یه سمت دیگه میرید.
آنها خیلی سریع پیش میرفتند.تا اینکه به محل پر درختی رسیدند.چوبدستی هایشان را روشن کردند.هری و رون به سمتی تاریک رفتند و هرمیون و جینی حول محلی که ایستاده بودند به دنبال سنگ میگشتند.
تا این که صدای فریاد رون را شنیدند که گفت:پیداش کردیم.باورم نمیشه.
هری و رون به همراه هرمیون و جینی خود را به خارج جنگل رساندند.از دروازه مدرسه بیرون رفتند و به سمت هاگزمید روانه شدند.
وقتی که به هاگزمید رسیدند،فهمیدند که مرگخواران به آنجا حمله کردند.هری به همراهیانش گفت:شما برگردید پیش هاگرید.من الان ارباب مرگم و غیر ممکنه بمیرم.نگران من نباشید.
آنها قبول کردند و به سوی مدرسه رفتند.هری نیز شنل نامرئی را بر روی خود انداخت و به سوی جمعیت مرگخواران رفت.
هری با چوب مرگ تعداد زیادی از مرگخواران را کشت.قدرتی بی نهایت پیداکرده بود.
وقتی که مرگخواران این اتفاق را دیدند،چون نمیدانستند که از کجا این مشکل پیش آمده است.کم کم پراکنده شدند.
هری وقتی این صحنه هارا دید،فهمید که میتواند به کمک یادگاران مرگ،بر آنها پیروز شود.
____________________________________________________
آلبوس جان، لطفا تایید کن.
خیلی ممنون

سیموس عزیز
پست نسبتا خوبی بود. داستان رو سریع پیش برده بودی ولی سوژه جذاب و جدیدی داشتی. البته فکر کنم خودت هم قبول داری سنگ احیاگر رو خیلی ژانگولری پیدا کردن.
در ضمن سعی کن به جای نوشتن عدد از حروف استفاده کنی. 17--->هفده
امیدوارم مثل قبل دیگه نری دو ماه دیگه بیای و فعالیتت رو هم توی ایفای نقش بیشتر کنی.
به خونه خوش آمدی! تایید شد.


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۴ ۱۱:۴۶:۳۱
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۹ ۸:۳۸:۵۸

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱:۴۳ جمعه ۲ فروردین ۱۳۸۷

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
هری در خانه ای متروکه در حال انتقال به پناهگاه
هری در 17 سالگی در حالی که عضو محفل است.

تانکس: بیا هری. باید از اینجا بریم.
هری: آخه چه جوری تانکس، مرگ خواران همه جا هستند.
تانکس نگران نباش هری الان لوپین و چشم جادویی میان کمک.
صدای پاقی آمد و لوپین و مودی ظاهر شدند.
هری گفت: سلام پروفسور.
اما تانکس بلافاصله چوبدستیش را بیرون کشید و رو به آن ها گرفت و گفت: رمزشب
بلافاصله مودی و لوپین گفتند: شکلات قورباغه ای یکی من یکی تو.
تانکس گفت: درسته. خیالم راحت شد.
هری گفت: خوب چه طوری لوپین.
مودی غرید: الان نه پسر. بزار برای بعد. الان خوب گوش کن. ما نمی تونیم غیب و ظاهر بشیم چون اون ها می فهمن. نمی تونیم از رمز تاز استفاده کنیم چون بازم می فهمن . حتی نمی تونیم از جارو هم استفاده کنیم.
هری گفت: پس شما ها چه طوری اومدین؟؟؟
لوپین گفت: ما به یه روش که مخصوص محفلی هاست اومدیم.
هری که صبرش تمام شده بود گفت: پس چه جوری باید بریم؟؟؟
مودی گفت: اونو هنوز خودمون هم نمی دونیم!!!
تانکس بلافاصله گفت: یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟
ریموس گفت: ما فقط وظیفه نگهبانی از هری رو داریم. دامبلدور خودش برای بردنش میاد.
هری که کفش بریده بود گفت: واقعا خودش میاد.
ناگهان شعله آتش شومینه به رنگ سبز در آمد و در بالای آن عبارت زیر به نمایش در آمد:
(( به زودی او را نابود می کنیم))
لوپین گفت: این نشون دامبلدور هست تا چند دقیقه دیگه میاد.
ناگهان دابی در حالی که دستش در دست دامبلدور بود ظاهر شد. دامبلدور جلو آمد و گفت: سلام بر همگی.
ناگهان چند صدای دیگر آمد و چهار جن خانگی ظاهر شدند.
دامبلدور با رسیدن آنها سریعا شروع به توزیح دادن کرد و گفت: اونها نمی تونن غیب و ظاهر شدن جن های خونگی رو کنترل کنن همینطور کسایی که با اون ها غیب و ظاهر می شن رو. پس حالا هر کدوم با یه جن خونگی غیب می شیم جن ها خودشون می دونن کجا برن. سپس دابی را پیش هری فرستاد و گفت: هری، تو با دابی برو.
دابی دستش را به طرف هری گرفت و هری دستش را به او داد و چشمانش را بست و قتی چشمانش را باز کرد در یک اتاق نم گرفته بود. هری به سمت در اتاق رفت آن را چرخاند در باز شد ناگهان صدایی آمد و تانکس کنار هری ظاهر شدو گفت: بقیه برای انجام ماموریتی میرن. بریم پایین
هری مردد ماند ولی در نهایت به همراه تانکس به طبقه پایین رفت. همین که با آشپزخانه خالی روبه رو شد گفت: بقیه کجان. هرمیون، رون، جینی و بقیه اعضا.
تانکس گفت: برای انجام کاری رفتن.
دامبلدور و ریموس و چشم جادویی هم رفتن یه جای دیگه.
تانکس با چوبدستیش دوتا نوشیدنی کره ای ظاهر کرد وگفت: بخور هری
هری به آتش شومینه چشم دوخته بود. که ناگهان آتش مثل دفعه قبل سبز شد. هری گفت: تانکس، اونجا رو نگاه کن.
تانکس به آتش نگاهی انداخت.
در بالای آتش نوشته شد: تنهاترینیم.
تانکس گفت: وای نه اون ها به کمک نیاز دارن. جنگ خیلی سختی رخ داده. هری ازت خواهش می کنم همینجا بمونی تا من برم و بیام.
هری گفت: نه! اگه قرار جنگی باشه منم باید بیام. چه طور رون و هرمین و جینی رفتن ولی من نرم.
امکان نداره.
تانکس گفت: دامبلدور اکیدا تاکید کرده تو نری.
جرو بحث شان بالا گرفت و تانکس که وقت را تنگ می دید گفت: خیلی خوب تو هم بیا.
هری و تانکس با هم غیب شدند و در وزارتخانه ظاهر شدند.
هری گفت: اینجا که ...
تانکس حرفش را قطع کرد: ساکت باش و بیا
ناگهان صداهایی را از جایی نزدیک به خود شنیدند.
هری گفت: از اون اتاق هست. همون که پهلو درش یه مجسمه بزرگ داره.
آنها وارد اتاق شدند
...
(برای خلاصه کردن)

در صحنه مبارزه : : : : : : : : : : : : : : :
بیشتر محفلی ها زخمی بودند و بر زمین افتاده بودند.
هری با اوری مبارزه می کرد و تانکس همزمان با دو نفر می جنگید.
اوری دیوانه وار طلسم می فرستادو هری جا خالی می داد. صدایی به گوش رسید و تانکس به دیوار خورد و به زمین افتاد. همه به زمین افتاده بودند.
لوسیوس به سمت جینی دوید دست اورا گرفت و در حالی که می خندید غیب شد. بلاتریکس فریاد زد به سمت قرار گاه.
هری که از درماندگی فلج شده بود به خود آمد و گفت: نگران نباشین آقای ویزلی من دنبال جینی میرم.
آقای ویزلی: نه هری تو نباید بری دامبل ...
اما هری رفته بود.

دوست عزیز فک کنم این دفعه چهارمیه که درخواست عضویت در محفل رو می‌دی. و فک کنم این چهارمین پستت توی ایفای نقش هم هست!
یکی از ملاک‌های اصلی تایید شدن توی محفل سابقه خوب در رول پلیینگ سایته.
حتی کسانی مثل هدویگ و هرمیون و جیمی پیکس وقتی درخواست عضویت محفلو دادن یه ذهنیتی از رول داشتن و بعضی جاها فعالیت کرده بودن.
ولی شما هیچ پستی توی ایفای نقش تا حالا نزدی.
پیشنهاد من بهت اینه که به جای اینکه سعی کنی فقط اسم محفل ققنوس توی گروه هات باشه، بری و یه مقدار توی سایت فعالیت کنی با جو رول پلیینگ آشنا بشی به رول نوشتن تسلط پیدا کنی و بعد بیای درخواست بدی.
متاسفانه بدون فعالیت قبلی اگه هزار تا درخواست هم بدی من نمی‌تونم تاییدت کنم.

تایید نشد.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۶ ۱۲:۵۹:۱۶

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
محفل ققنوس فعالتر از همیشه بود.آنها بعد از مرگ سیریوس فعالیت های بیشتری داشتند.گویی می خواستند انتقام سیریوس را بگیرند.
لوپین در یکی از شبها در حالی که بسیار خسته بر رویش صندلی نشسته بود،به آرتور ویزلی گفت:من محل استقرار مرگخواران رو پیدا کردم.
آرتور با تعجب گفت:اونا که هیچوقت با هم قایم نمیشدند.
_دقیقا عجیبش همینجاست.مثل اینکه منتظر فرصتی برای حمله اند.
_حالا کجا مخفی شدند؟
_توی یه غار نزدیک دریا.
ناگهان هری احساس خطر کرد.پس ولدمورت از نبود جانپیچش آگاه شده بود و برای همین مرگخوارانش را برای حمله فراخوانده است.
ناگهان محفلیان با صدای تقی از جا پریدند.بعد از آن صدای تقی دیگر وبه همین شکل ادامه داشت.
رون سریع خود را به پشت پنجره رساند و با صحنه ی هولناکی روبرو شد.مرگخواران خود را آنجا ظاهر کرده بودند و جسد کینگزلی را در دست داشتند.
رون گفت:بیاین اینجا.
لوپین وهری پس از دیدن آن صحنه خود را باسرعت به در رساندند.اما در همان لحظه هرمیون جلوی آنها رو گرفت و گفت:اونا دقیقا برای همین جسد کینگزلی رو آوردند تا شما رو از اینجا بکشند بیرون.
اما آنها به هرمیون توجه نکردند و به بیرون از خانه رفتند و به دنبال آنها مالی ویزلی،رون،آقای ویزلی و سیموس رفتند.هرمیون نیز با اکراه به آنها پیوست.
در خیابان خلوت و تاریک میدان گریمولد جنگی برپا بود.اعضای محفل هر کدام برای خود رقیبی برگزیده بودن وبا آن میجنگیدند.رون و هری با نات،لوپین با بلاتریکس و هرمیون وسیموس به سختیدر مقابل مالفوی مقاومت میکردند.
فریاد طلسمها از هر طرف به گوش میرسید.
لوپین فریاد زد:استیوجیفای.اما بلاتریکس با یک حرکت موجی طلسم او را خنثی کرد.
در همان لحظه جای زخم هری به سوزش افتاد،هری همه چیز را فهمید.ولدمورت در حال عزیمت به میدان گریمولد بود.پس محفلیان هیچ شانسی برای پیروزی نداشتند.
ناگهان صدای تقی به گوش رسید،بیل و چارلی ویزلی به همراه مودی به آنجا آمدند.هریک از آنها برای خود رقیبی ساختند و شروع به جنگ با آنها کردند.
هرمیون فریاد زد:استیوجیفای.اما مالفوی آن را خنثی کرد.سیموس بدون درنگ فریاد زد:پتریفیکوس توتالوس.مالفوی از خنثی کردن این طلسم عاجز ماند و به روی زمین افتاد.
در همان لحظه بلاتریکس طلسمی را به سمت لوپین فرستاد و لوپین بر روی زمین افتاد.مودی فریاد زد:آواداکداورا.ولدمورت در همان لحظه پس از از دست دادن وفادارترین خادمش در آنجا ظاهر شد.
مودی سپر مدافعی همراه با یک پیغام برای دامبلدور فرستاد.دامبلدور چند ثانیه بعد ظاهر شد.
با آمدن دامبلدور مرگخوران با به فرار گذاشتند و محفلیان نیز به درون خانه رفتند.تنها آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت رو در روی هم بودند.
دامبلدور گفت:بهت گفته بودم که نزدیک من نشی،تام.
سپس دامبلدور طلسمی را به سمت او فرستاد و ولدمورت آن را دفع کرد.طلسمهای رنگارنگ از هرطرف فرستاده میشد. تا آنجا که ولدمورت فرار کرد و خودش را غیب کرد.
محفل پیروزی توام با ناراحتی بدست آورده بودند.زیرا کینگزلی شکلبولت را از دست داده بودند.

سیموس عزیز!
نسبت به پست قبلیت خیلی بهتر بود. جمله بندی هات بهتر شده بود و غلط املایی هم نداشتی ولی سوژه ی پستت تکراری بود. اتفاقات هم به سرعت و ژانگولری می افتاد. سعی کن روی سوژه هات بیش تر کار کنی.فضاسازی خوبی داشتی، حیفه که سوژت ضعیف باشه.
نقل قول:
هریک از آنها برای خود رقیبی ساختند و شروع به جنگ با آنها کردند.

رقیب ساختنی نیست. بهتر بود می گفتی: «هر یک از آنها با یکی از مرگخواران شروع به نبرد کردند.»
تایید نشد!
خارج از ایفای نقش:
بوقی این آواتور چیه برای خودت گذاشتی؟ خجالت بکش!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۸ ۶:۵۱:۱۹

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
هفته ای دردناک بود.
مرگخوران حملات خود را گسترده کرده بودندو تقریبا رعب و وحشتی ایجاد کرده بودند که کسی جرات خارج شدن از پناهگاهش را نداشت.
محفل ققنوس پس از دست دادن مالی ویزلی،درمانده تر از همیشه شده بود.
افراد هیچ علاقه ای به انجام ماموریت نداشتند.در حالی که دامبلدور با جدیت تمام به فکر انجام ماموریت ها به طور دقیق و کامل بود.
او عصر روز دوشنبه ناگهان پیش هری رفت و گفت:
_هری،میتونی برام یه ماموریتی انجام بدی؟
هری در یک لحظه ی گذرا تعجب کرد،دامبلدور هیچ وقت به او اجازه نمیداد که خطر کند،اما سریع حواس خود را به صحبتهای دامبلدور معطوف کرد.
_البته،اما این ماموریت ...
در همان لحظه سیریوس وارد اتاق شد و شروع یه صحبت کرد.
_ماموریت،قضیه چیه؟هری باید چه مامریتی انجام بده؟من حاضرم به جای اون این کار رو بکنم.
دامبلدور با عصبانیت شروع به صحبت کرد.
_سیریوس،لطفا برو بیرون.
سیریوس که عصبیانت دامبلدور دید،از اتاق بیرون رفت.
بعد دامبلدور شروع به صحبت با هری کرد.
_تو باید امشب با دوشیزه گرنجر و آقای فیینگان به هاگوارتز برین و از دفتر من یک کتاب و قدح اندیشه و همچنین شمشیر گریفندور وکلاه گروهبندی رو بیارین.باید خیلی مواظب باشین چون اطراف محفل و به خصوص هاگزمید پر از مرگخواره.من حدس میزنم که خود ولدمورت هم اون اطراف باشه.پس سعی کنین مشکلی ایجاد نشه.
هری پس از تمام شدن حرفهای دامبلدور گفت:چرا رون نمیتونه با ما بیاد؟
_چون اون از همه ناراحت تره...به خاطر مرگ مالی.اون از من بدش میاد چون من از اون خواسته بودم بره وزارت خونه.

فردای آن روز هری،سیموس و هرمیون آماده رفتن به هاگوارتز شدند. آنها خیلی سخت خود را در نزدیکی شیون آوارگان ظاهر کردند و زیر شنل نامرئی به سمت مدرسه رفتند.درست جلوی دو گراز سر در مدرسه نات و لوسیوس مالفوی در حال صحبت بودند.هری وسیموس با هم به سمت آنها طلسم بیهوشی شلیک کردند و وارد ساختمان شدند و راه دفتر دامبلدور را پیش گرفتند.در راه مرگخوران زیادی را دیدند. هری و هرمیون وسیموس ترسیده بودند.
هنگامی که به دفتر دامبلدور رسیدند،تعجب کردند.زیرا هیچ مرگخواری آنجا مستقر نشده بود.وارد دفتر شدند و وسایل را برداشند وهمه را درون کیف کوچکی که دامبلدور با طلسم بزرگ کننده ،جادارش کرده بود گذاشتند.
در جلوی سرسرای ورودی ولدمورت و چند نفر از مرگخواران دور مالفوی و نات جمع شده بودن.میدتنستند که به آنه حمله شده است.
هنگامی که داشنتد از کنار آنها رد میشدند،ولدمورت ناگهان برگشت.ناگهان هری فریاد زد:بدوین
هر سه ی آنها با سرعتی سرسام آور میدویدند و وقتی که به سردر مدرسه رسیدند خودشان را غیب کردند.
وقتی که به خانه ی شماره 12 رسیدند،اعضای محفل جشنی ر گرفته بودند.
آنها از آن ماموریت سخت سال باز گشته بودند.
------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:من قبلا(تا 1 ماه پیش)عضو محفل بودم.به خاطر امتحانام نمیتونستم فعالیتی داشته باشم.لطفا تایید کنید.خواهشا
ممنون

سیموس عزیز!
متاسفانه تایید نشد! سوژه ی خوبی نداشتید. اتفاق خاصی توی پستتون نیفتاد و سوژتون جذابیت نداشت.
در ضمن با زنده بودن آلبوس دامبلدور آیا مرگخواران جرئت دارن به هاگوارتز نزدیک بشن و خود دامبلدور هم مدرسه رو ترک کنه و هری و سیموس و هرمیون رو بفرسته اونجا؟ سعی کنید رفتار شخصیت ها به کتاب نزدیک باشه. اتفاقات رو کامل تر و جذاب تر توصیف کنید.
نقل قول:
جلوی دو گراز سر در مدرسه نات و لوسیوس مالفوی در حال صحبت بودند.هری وسیموس با هم به سمت آنها طلسم بیهوشی شلیک کردند و وارد ساختمان شدن

به همین سادگی؟ اینجا می تونستید یک جنگ بین اون ها و مرگخواران اتفاق بیفته و اون رو به خوبی توصیف کنید.
در جمله بندی هاتون هم مشکل داشتید و غلط های املایی زیادی هم در پستتون دیده می شد.
در هر حال مشکل اصلی پست شما سوژه ی یکنواخت و غیرمنطقیش بود!
نقل قول:
پ.ن:من قبلا(تا 1 ماه پیش)عضو محفل بودم.به خاطر امتحانام نمیتونستم فعالیتی داشته باشم.لطفا تایید کنید.خواهشا

شما که قبلا عضو محفل بودید باید پست هاتون بهتر از این باشه. سعی کنید پست بهتری بزنید. خوشحال میشم شما رو دوباره در محفل ببینم!
موفق باشی!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۷ ۲:۳۲:۵۱

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶

نیوت   اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۱ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۱۰ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷
از دورست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
نیوت اسکمندر برای معرفی کتاب جدیدش در بعد از ظهر وقت ملاقات با دامبلدور را داشت.او اکنون در هاگزمید بود.ابتدا در خیابان های هاگزمید قدم زد.سپس به سمت ساختمان شیون آوارگان رفت.مدتی به آن جا نگاه کرد.بعد از آن به سمت کافه هاگزهد رفت.به کافه رسید. در را باز کرد.وارد کافه شد و به ابرفورث
سلام کرد.در هاگزهد مانند همیشه انسان های عجیب و غریبی وجود داشتند.به نظر نیوت در آن جمع حداقل دو خون آشام حضور داشتند.تعدادی از افرادی که در آن جا حضور داشتند مشغول به شرط بندی بودند.به نظر نیوت هاگزهد بسیار کثیف و نامنظم بود اما چون نیوت تا بعد از ظهر باید در آنجا می ماند ترجیح می داد که با افراد عجیب وغریبی که در آن جا حضور دارند معاشرت کند اما نیوت به سمت آن ها نرفت و به سمت در رفت وبرگشت.او اکنون در خیابان بود ونمی دانست به کجا برود ولی چون فصل بهار بود و هاگزمید بسیار زیبا شده بود هنوز نمی خواست از آن جا برود اما تصمیم خود را گرفته بود و به سمت هاگوارتز حرکت کرد.در راه از مناطق سرسبزی عبور کرد ولی در بعضی از قسمت ها چمن ها بسیار رشد کرده بودند ولی در بعضی از قسمت ها رشد بسیار کمی کرده بودند.درختان زیادی نیزدر آن مناطق وجود داشتند.مدتی گذشت تا قلعه ی مستحکم هاگوارتز از دور پدیدار شد.ناگهان در دل او آشوبی برپا شد.با خود گفت:او چگونه کتاب مرا تفسیر می کند؟آیا زشت نیست به این زودی به دیدار او بروم؟درحالی که این فکر ها را می کرد کلبه ای از دور پدیدار شد به سمت کلبه رفت .مرد درشت اندامی را دید که با تبری هیزم ها را خرد می کرد.به سرعت متوجه شد که او یک دورگه است.به سمت او رفت وبه گفت:
- سلام. ببخشید شما این جا زندگی می کنید؟
مرد که از قیافه ی آن می شد فهمید که بسیار شگفت زده شده است به او نگاه کرد و گفت:
- سلام.بله من اینجا زندگی می کنم.شما هم باس آقای اسکمندر باشید درسته؟
- بله من نیوت اسکمندر هستم. شما کی هستید؟
- من روبیوس هاگریدم.نگهبان و شکاربان هاگوارتز و همینطور استاد مراقبت از موجودات جادوی.برای من افتخار که کسی مث شما رو اینجا ببینم.
نیوت که بسیار خوشحال شده بود گفت:
- من هم همینطر با اجازه از شما من باید به پروفسور دامبلدور سری بزنم.فعلا خداحافظ.
- خداحافط جناب اسکمندر.
پس از گفتگوی کوتاه اما مسرت انگیز با هاگرید نیوت بسیار خوشحال شد.او اکنون دیگر وارد هاگوارتز شده بود.پس از مدتی به ناودان کله اژدری رسید.خدا را شکر می کرد که دامبلدور اسم رمز را برای او در نامه ای نوشته بود.ناودان پرسید:
- کلمه عبور؟
- من نوشیدنی کره ای دوست دارم.
او از ناودان بالا رفت و وارد دفتر مدیر شد.در آنجا قاب مدیر ها ومدیره های پیشین هاگوارتز وجود داشت.به علاوه ققنوس دامبلدور وکلاه گروهبندی و بسیاری وسایل دیگر وجود داشت.اما قدح اندیشه دامبلدور او را متعجب کرد. به درون آن رفت و وارد خاطره دامبلدور شد. در آن جا دامبلدور وبسیاری از جادوگران بزرگ وسرشناس رادید.مانند الفی یس دوج (سگ نفس) و الستور مودی.دامبلدور و آن ها دور میز بزرگی نشسته بودند.نیوت به اطراف نگاه و دید در اتاقی ایستاده است.اتاق بسیار تمیز بود و بر روی دیوار اتاق فرشینه ای قرار داشت.درهمان زمان دامبلدور گفت:
- خب دوستان همین طور که شما می دونید لرد ولدمورت برگشته. لطفا بر خودتون نلرزید.خب اون برگشته ومحفل ققنوس باید فعالیت خودشو شروع کنه تا از کارهای خبیثانه اون جلوگیری کنه.همون طور که همه شما می دونید وزارتخانه این حقیقت رو قبول نمی کنه ولی من...
نیوت که خسته شده بود با وردی خود را دوباره به دفتر مدیر برگرداند و دامبلدور را دید که کنار او ایستاده بود.نیوت گفت:
- آلبوس محفل کجا تشکیل می شه؟ من می خوام عضو بشم.
- باشه نیوت.
دامبلدور مکان و زمان تشکیل جلسات محفل را به او داد.نیوت از دفتر بیرون رفت و بعد از محوطه قلعه نیز خارج شد از کلبه هاگرید نیز گذشت و هاگرید را در بیرون از کلبه ندید.پس از مدتی پیاده روی به هاگزمید رسید از جلوی ساختمان شیون آورگان گذشت که ناگهان چهار مرد که بر روی صورت خود نقاب داشتند او را محاصره کردند.نیوت گفت:
- آقایون مثل این که می خواید با من بجنگید.پس شروع می کنیم.
نیوت گفت:
- اکسپلیارموس.
چوبدستی های تمامی مرگخواران از دستشان افتاد سپس نیوت ورد دیگری را زمزمه کرد و هر چهار مرگخوار با یک طناب به دور هم دیگه بسته شدند. نیوت به هاگزهد رفت.هنگامی که وارد آنجا شد فقط ابرفورث رادید.ابرفورث چوبدستی خود را به سمت در و پنجره ها گرفت و وردی را زمزمه کرد به نیوت نگاه کرد و با لحن کشداری گفت:
- جناب اسکمندر حتما شما هم الان عضو محفل هستید ولی فایده ای نداره اسمشو نبر در حال حاضر خیلی قدرتمند تره و...
نیوت به وسط حرف او پرید و گفت:
- ببخشید باید برم.
و به سرعت از کافه خارج شد و خود را غیب و ظاهر کرد و به دورست برگشت.

پایان
در مکالمه هاگرید با نیوت لطفا فکر نکنید که من غلط املایی دارم.این ها لحن گفتار هاگریده.خواهش می کنم تایید کنید.تازه فکر نمی کنم کسی مثل نوشته باشه که از توی قدح اندیشه فهمیده که محفل وجود داره.

نیوت عزیز!
سعی کن در سوژه هات تجدید نظر کنی. به نسبت تازه وارد بودنت رول خوبی بود ولی باید بهتر از این باشه. سوژه هایی که انتخاب می کنی باید خواننده رو جذب کنه! سوژه ای که تو انتخاب کردی جذابیت خاصی نداشت. عضویت نیوت در محفل و مبارزه ی او با مرگخواران خیلی سریع اتفاق افتاد و سوژه رو خراب کرد.
در جمله بندی هات هم مشکل داشتی. مثلا چند خط اول از چندین جمله ی کوتاه پشت سر هم استفاده کرده بودی که نامناسب بود و رولت رو خراب کرده بود.
در ضمن یک پیشنهاد بهت می کنم. سعی کن در قسمت های دیگه ی ایفای نقش هم فعال باشی و پست بزنی. شما در حال حاضر به جز تاپیک های عضویت الف دال و محفل جای دیگه ای پست نزدی و این یک اشتباهه! با خوندن رول های دیگران، آشنایی با سوژه های ی طنز و جدی تاپیک های دیگه و پست زدن در اون ها می تونی پیشرفت زیادی بکنی.
بیش تر تلاش کن. تایید نشد!


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۵ ۱۳:۴۹:۴۵
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۶ ۵:۳۲:۳۹


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۸۶

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
هزاران سال پیش درست در زمانی که جادوگران سیاه به سرزمین روشنایی حمله ور شدند شهر زیبای لندن خاموش خاموش گشت ! ساحره های جوان و جادوگران با تجربه به این طرف و ان طرف می دویدند و سعی می کردند از مسن تر ها و فرزندان کوچک خود دفاع کنند تمام دکان های نانوایی و میوه فروشی به خرابی کشیده شده بود و مردم حتی نمی توانستند با جادو هم شکم خود را سیر کنند زیرا نیرو های پلید جادوویی انچنان بر سرزمین انان حکمفرما شده بود که جادوی سپید دیگر هیچ قدرتی نداشت ! در دهکده ی هاگزمید خانواده ای بودند که به خانوواده ی مو قرمز ها یا خانواده ی ویزلی شهره بود مادری بنام هرمیون گرنجر پدری بنام رونالد ویزلی دختر بچه ای بناام رز ویزلی و پسری به اسم هوگو ویزلی که خانواده ی بسیار بسیار فقیری بودند سعی می کردند با امیدواری به زندگی خود ادامه دهند . رونالد با هیزم شکنی خرج خانواده رو در میاورد و هرمیون کار خود را در وزارت خانه از دست داده بود زیرا وزارت خانه در هم شکسته بود! هوگو ویزلی در کار ها به پدرش کمک می کرد و رز هم سعی می کرد که درس های سال اول رو بدون کمک پدر و مادرش حل و فصل کند.
شب سردی بود و ستارگان اسمان به دختر خانواده ی ویزلی که سعی می کرد در نور کم کلبه تکالیفش را انجام دهد چشمک می زدند ! و هوگو در حال ریختن برنامه ای بود و از کنج کلبه تکان نمی خورد! هرمیون هم سعی می کرد با کمی قارچ سوپ درست کند
بعد از خوردن شام که حتی قسمت کوچکی از معده ی رز را پر نمی کرد همه به خواب رفتند رز کوچک نمی توانست روی کاه بخوابد ولی چاره ی دیگری نداشت با خود می اندیشید که بلاخره روشنایی بر تاریکی پیروز می شود و او دوباره می تواند بروی همان تخت گرم و نرمش دراز بکشد و با همین افکار به خواب رفت . دهکده ی هاگزمید در خواب بود ارامشی که ساعتی بیش دوام نیاورد زیرا پس از گزشت ساعتی تمام دهکده شروع به لرزیدن کرد صدای شیهه ی اسب و وحشت و جیغ مردم رز را از کارش فارغ ساخت و هرمیون و رونالد دست در دست هم با وحشت بیرون امدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. مردم غوطه در خون بر روی زمین افتاده بودند مغازه ی دوک های عسلی ..نابود شده بود لشکر جادوگران سیاه به دهکده ی هاگزمید رسیده بود رونالد فریاد زد : هرمیون بچه ها رو بردار و به سمت بیشه زار برو اینجا ماندن دیگر فایده ای ندارد ! هرلحظه ممکن است که به ما حمله شود و همممم خودت که می دونی زود باش حرکت کن برو هرمیون !
و..ناگهان رون بر روی زمین افتاد چشمانش باز بود و می گفت: حرکت کن هرمیون برو ! من وقت زیادی ندارم ...
و ناگهان جادوگری که به رون حمله کرده بود به هرمیون نگاهی انداخت! هرمیون فریاد زد : نه رون من نمی تونم سعی کن زنده بمانی ان ها الان می روند رون نه!
رز به سمت پدرش رفت روی رونالد افتاد و گفت : بابا پاشو من می ترسم
رونالد اخرین کلمات را بر زبان اورد : هرمیون دست بچه ها رو بگیر و برو!
هرمیون با گریه موهای وزوزی اش را کنار زد دست رز را گرفت و فریاد زد : هوگو بلند شو ..وقت زیادی نداریم !
هوگو گفت : مامان تو برو دست رز رو بگیر و برو من نمی تونم باید بمونم و انتقام پدر را ...
هرمیون : احمق نشو هوگو بیا بریم الان است که
هوگو :با بی اعتنایی روی زمین نشست و به کارش ادامه داد
هرمیون با اشک دست رز را گرفت و به سمت بیشه زار حرکت کرد که ناگهان در میان گل ها سر خورد و افتاد جادوگری بالای سر او بود که با خنده می گفت :خوب جن خانگی مارا از ما گرفتی؟
او مالفوی بود ! و بدون هیچ توجه ای به التماس های هرمیون برای زنده ماندن دخترش طلسم مرگ را اجرا کرد !
هوگو به سمت مادرش دوید : مامان نه!!!!!!!!!!!!!
و سپس با نفرت به صورت مالفوی تف انداخت ! مالفوی رویش را برگرداند و سپس اماده شد تا طلسم شکنچه گر را اجرا کند!
و ناگهان :
همه چیز درختشید سربازان سیاهی چشمان خود را گرفته بودند نور بر همه جا سایه افکند! و هوگو ناپدید شد
در اتاقی کنار بقیه ی اعضای محفل :
سوروس پاتر با تعجب به هوگو نگاه کرد و گفت : تو باید پسر دایی ام باشی درسته ؟
هوگو با انزجار نگاهش کرد و گفت : من پدر و مادرم رو از دست دادم بعد تو ...
سوروس به او گفت : برای همین اینجا هستی گوش کن هوگو این یک محفل است که 21 سال پیش توسط آلبوس دامبلدور برای مقابله با لرد سیاه به وجود امد بعد لردسیاه نابود شد ، محفل رو بستند چون دیگه احتیاجی به محفل نبود ! اما حالا طرفداران سیاهی نوادگان سالازار اسلایترین برخاستند تا انتقام ارباب خود را بگیرند! و ما مجبوریم که محفل را ...
هوگو اشک می ریخت سرش را بر دیوار گزاشت و های های گریه کرد و گفت : امروز سخت ترین روز زندگی من بود !خواهرم،مادرم،پدرم ، ههر چه داشتم از دست دادم! من نمی تونم دیگه زنده بمونم! نمی تونم
البوس سوروس پاتر به او گفت : و ما اینجاییم تا اتنقام همه ی ازدست دادگانمان را بگیریم ! هوگو تو باید بمونی !باید کمکمون کنی تا انتقام پدر و مادرت را بگیریم پدر من هنوز زنده است می دونی کی رو می گم ؟ شووهر عمت هری پاتر!
هوگو با تعجب نگاهش کرد و گفت : هری پاتر ؟ او چرا هیچ کاری نکرد؟ گزاشت بهترین دوستاش بمیرند و ... ان بی خودی معروف شده !
البوس نگاهش کرد و گفت : هری اینجاست تا کممکمون کنه پدرم اینجاست در حالی که جینی توسط نیرو های پلید شیطانی از دنیا رفت ! لیلی و جیمز هم به دهکده ی زیر دریاچه ی مردگان رفته اند و تا می توانند ساحره های مرده را به زندگی بر می گردانند ! هوگو تو باید بمونی تو تنها بازمانده از خانواده ی ویزلی هستی البته به جز جرج و چارلی !
هوگو دستانش را مشت کرد طوری که ناخن هایش در گوشت دستش فرو رفت و باعث شد مقداری خون بیاید بلند شد و گفت : من اتنقام پدر و مادرم را از ان ها می گیرم!!
یک سال بعد میدان نبرد کیدان
بسیاری از جادوگران سپید و سیاه در خون غوطه ور بودند ان کس برنده می شد که صلاح بیشتری داشت حمله ها ادامه داشت هوگو در حالی که پدر و مادرش را بیاد می اورد با نفرت و انزججار مبارزه می کرد و لیلی در حالی که با لباس مبدل به میدان جنگ امده بود با یاد مادر و برادرش جیمز سخت می جنگید ! البوس محفل را حکمرانی می کرد و در چادر به همه نیرو می رساند و پاتر مسن سوار بر اذرخش حمله های هوایی را کنترل می کرد.
و حمله ها همچنین ادامه داشت تا بلاخره ارتش روشنایی توانست نوادگان سالازار اسلایترین را غافلگیر کند و جنگ را خاتمه بخشد. ولی همه ی نوادگان روشنایی می دانستند که :
دشمن نابود نمی شود و در مقابل او هزاران سال همچون پلک زدن است

عجب...عجب!
دریاچه ی مردگان؟ چه حماسه ای شد! دارن شان و دلتورا و همه ی این ها رو که قاطیش کردی! چه ترکیبی!
اول بگم زمانی که آلبوس و هوگو و این ها بودن محفل خیلی بیش تر از 21 سال قبلش تشکیل شده، این از این!
اشتباهات املایی و نگارشی هم که طبق معمول چاشنی پستت بود ولی نکات قوت پستت این ها بود:
1- سرانجام بعد از ماه ها و سال ها یاد گرفتی اسم خودت رو درست بنویسی.
2- سوژت بر خلاف گذشته جذابیت داشت! درسته که یکم از حالت هری پاتری اومده بود بیرون ولی به نظر من داستان رو جذاب تر کرده بود. فقط میگم این دفعه شاید این طور شده باشه سعی کن زیاد از داستان های غیر هری پاتری استفاده نکنی مگر اینکه واقعا پستت رو زیبا کنه و سوژه رو خراب نکنه!
3- فضاسازی بی نظیرت از نکات مثبت دیگه ی پستت بود.
به محفل ققنوس خوش آمدی! تایید شد!


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ۱۷:۵۵:۵۹
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۵ ۱۴:۰۲:۵۱
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۵ ۱۷:۰۵:۲۴
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۵ ۱۹:۲۲:۵۵

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۸۶

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
نیمه شب بود.
هری با ساکی در دست وارد خانه ای شد که محفل ققنوس نام داشت. وقتی به داخل رفت به سرتاسر خانه نگاهی انداخت . خانه ای بود تقریبا بزرگ که همه ی پرده های ان را کشیده بودند انگار نمی خواستند کسی بداند که در ان خانه نشانه ای از حیات است.در گوشه ای میزی گرد قرار داشت که روی ان توده ای ورقه قرار داشت که هری پیش خود فکر کرد حتما وقتی برای اعضا مشکلی پیش می اید دور این میز جمع می شوندو مشکلاتشان را حل میکنند. خانه ای بود باظاهری شلخته و پر از گرد و غبار و هر گوشه ای را تار عنکبوتی لانه کرده بود. هری از پشت سر صدای پایی را شنید و برگشت و دید که ارتور ویزلیاز پله ها پایین می اید وقتی هری ارتور را دید احساس کرد سال هاست که خوابی اسوده و بی دغدغه ندارد.اما با این حال با لبخند به سوی هری میامد و دستش را به طرفین باز کرده بود تا هری را در اغوش بگیرد وقتی هری را ول کرد گفت : سلام هری جان امیدوارم این جا را راحت پیدا کرده باشی اخه میدونی که کسی نباید جای ما را بفهد .به هر حال این جا را مثل خانه ی خودت بدون و ما رو هم خوانوادت!
بعد او را به سوی صندلی راهنمایی کرد و گفت : چون دیروقت بود همه خوابیدند بعضی ها هم مثل مودی و دامبلدور رفته بودند دنبال کار هاشون.
هری یک بار دیگر صدای تالاپ تالاپی را از پشتش شنید و برگشت و دید که هرمیون و رون و گربه ی هرمیون به طرفشان می ایند رون از هرمیون جلو زد و با یک شیرجه به هری رسید و با هیجان گفت : سلا.هری واقعا خوشحالم که اومدی داشتم از تنهایی دق میکردم.تازه...
اما رون نتوانست بقیه حرفش را ادامه دهد چون هرمیون به وسط حرفش پرید : رون بس کن دیگه هری خسته است فردا همه ی اینا را بهش بگو .هری خسته ای نه ؟
هری خمیازه ای کشید و گفت : اره حتی نمی تونم یه دقیقه ی دیگه هم نمیتونم صبر کنم.
ارتور گفت : هرمیون راست میگه رون هری راه طولانی را اومده برو و راهنماییش کن کجا بخوابه.
در راه رون دباره شروع به حرف زدن کرد : هری یه چیز جالب مطمئنم از دیدنش خوشحال می شی کلی زحمت کشیدم تا اینا رو جمع اوری کردم البته هرمیون اصلا با این کار موافق نبود و این کار را بچه گانه می دانست .
و بعد در را باز کرد و گفت : امیدوارم خوشت اومده باشه .
هری با تعجب نگاهی به اتاق انداخت .اتاق کوچک اما دلبازی بود پنجره ای بزرگ داشت اما مثل بقیه خانه پرده هایش کشیده شده بود. هر چهار طرف اتاق پر بود از عکس های سه نفری خودش و رون و هرمیون در هاگوارتز هری ناگهان یاد ان روز هایی افتاد که سه نفری در بیرون از هاگوارتز عکس میگرفتند اما رون وسط خواطراتش پرید : هری خوشت اومد ؟
هری با لبخندی سپاسگزارانه گفت : خیلی ممنون واقعا دستت درد نکنه تو بهترین دوست من هستی رون .
رون کمی قرمز شد و گفت : قابلی نداشت.
هری روی تخت افتاد و دیگر هیچ نفهمید.
صبح شده بود و خورشید نورش را در اتاق انداخته بود و همه جا را روشن کرده بود هری بیدار شد و عینکش را به چشم زد و دید که رون سر جایش نیست. به طبقه ی پایین رفت و دید که همه دور میز نشسته اند و صبحانه میخورند . مالی ویزلی اولین کسی بود که هری را دید : صبح به خیر هری دیشب خوب خوابیدی ؟
هری گفت : سلام خانم ویزلی .بله خیلی خوب خوابیدم در واقع اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
ارتور گفت : بیا هری با ما صبحانه بخور .
هری کنار رون و هرمیون نشست . و با ان ها مشغول خوردن شد او خوشحال بود که کنار عده ای نشسته که او را دوست دارند و برایشان مهم است و او هم نسبت به ان ها همین احساس را داشت.
*******************
امید وارم اشکالاتم را برطرف کرده باشم . من همان داستان قبلی را نوشتم و فقط کمی تغییرش دادم به هر حال اگه بازم اشکال داشتم خوشحال می شوم که اشکالاتم را بهم بگی . ممنون

جیمی عزیز!
هوووم...بهتر شده بود فقط امیدوارم از این به بعد پست هایی که در محفل میزنی اینقدر غلط املایی نداشته باشه!!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۵ ۱۹:۳۰:۴۳



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
پست همینجوری!
-------------------------

- آقا صف رو رعایت کن! نوربرتا از بقیه جلو نزن! جیمز دست تو دماغت نکن... هرمیون نیشتو ببند دستتم از گوش بغل دستیت درار!
- .. خر کثافت بیشعور! آقا اجازه ... این از پشت اذیتم میکنه!
- خر کثافت بیشعور خودتی ... آقا اجازه ... دروغ میگه .. من خبردار وایسادم .. اینم نمیشناسمش!
- نیوت بخاطر اینکه از پشت جیمز پیکس رو اذیت کردی برو ته صف!
- آقا بخدا من از شش صبح اینجا وایسادم ... بچم مریضه ... جفت کلیه هاشو دراوردن! الان تو سی سی یو بستریه ...
- سرپیچی از مافوق؟ پخیوس!

چند اشعه رنگی پدیدار میشه و انفجار بزرگی حاصل میشه و همه جیغ میکشند و خون نیوت میپاشه بر سر و صورت حاضرین و بدین ترتیب بقیه عبرت میگرند و منظم سر جای خود می ایستند.
- از این به بعد هر کی دهنش بجنبه یا با کناریش ور بره ... یا بد نگاه کنه از انجمن معلقش میکنم! فهمیدید؟
- (صدای تیک تیک دندان)
- آقا برنامه داره زنده پخش میشه ها!
- ایـــــــــــــــــــــــــــــــــی!

کمی اختلالات حاصل میشه و تلویزیون عکس گل و سنبل پخش میکنه و سپس گوینده عذر خواهی میکنه و بینندگان عزیز رو به دیدن ادامه برنامه دعوت میکنه!
همه منظم سر جای خود ایستادن تا نمایشنامه های خودشونو به سوروس آلبوس پاتر تحویل بدن!

جیمز پیکس: آقای ناظر من هفت شبانه روز بیخوابی کشیدم تا تونستم این نمایشنامه رو براتون آماده کنم... تایید شدم؟
آلبوس پاتر سوروس: هوم ... نه بابا این چیه دیگه! شما باید برید ده دوازده تا پست دیگه در محفل بزنید ... بعد برید چت باکسو رو سرتون بذارید بعد چهار پنجتا رزرو تو خانه ریدل کنید فرار کنید ... بعد یک ماه دیگه بیاین تا ببینم میتونم براتون کاری کنم یا نه!

جیمز پیکس: آقای ناظر .. خدا حفظتون کنه ... همیشه دعاتون میکنم! خیلی متشکرم ... پس من میرم یک ماه دیگه برمیگردم!
آلبوس سوروس پاتر: خواهش میکنم .. نفر بعد!

همون لحظه دوربین کمی به در و دیوار میخوره و سپس دوباره تصویر ثابت میشه و سیریوس با لبخند ملیح همیشگیش در جلوی دوربین آپارات میکنه ...

سیریوس: همونجور که شما مشاهده میکنین همکاران ما از هیچ کاری دریغ نمیکنند و به طور شبانه روزی دارند کار میکنند و کار محفلی های عزیز رو راه میندازن! به امید مرلین ما میخوایم چند شعبه دیگم برای ثبت نام بزنیم چون ما امروز بیشتر از همیشه به جلو نظام احتیاج داریم و در حقیقت ما فقط روی جلو نظام تمرکز کردیم و سواره نظامو عقب نظامو و وسط نظام همگی کشک هستند و از توطئه های دشمن میباشد! و ما از این به بعد فقط با جلو نظام میجنگیم و کاری با مناطق دیگر نظام نداریم!

پایان برنامه.

پست خوبی بود.
لینک ابراز ندامتت نسبت به مرگخواری رو برای من پیام شخصی کن تا ببرمت تو لیست محفلیا.

تایید شد!
خوش اومدی.


برو بوقی!


ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ۱۵:۲۶:۴۶
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ۱۵:۲۹:۱۹



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
هوا بشدت گرم بود. آن روز هرمیون گرنجر همراه رونالد ویزلی برای تمرین هری به ورزشگاه کوییدیچ رفته بودند . آفتاب داغی بود ! طوری که موهای قرمز رونالد را سرخ تر از قبل نشان می داد ! هرمیونی ان رو نتوانسته بود بیشتر از این در افتاب به تماشای تمرین هری بنشیند زیرا آفتاب چشمانی را که دیشب تا نیمه شب به کلمات کتاب خیره شده بود و در زیر ان گود افتاده بود می سوزاند رونالد هم که از تمرین آن روز هری خسته شده بود با هرمیون به قلعه باز گشت . اشعه های خورشید بر فراز قلعه تابیده میشد و برق آن هرمیون گرنجر را بیش از پیش مایل به درس خواندن می کرد ولی هم اکنون او آنقدر خسته بود که تصمیم گرفت فقط به خوابگاه دختران برود و خود را روی تخت بیاندازد پرده های تختش را بکشد و فکر کند ! به چیزی که قرار بود تا دوروز دیگر به او اهدا شود ! وارد قلعه شدند !
بد عنق روح اسلیترینی فریاد زد : اهای ویزلی فکر می کنم از وسایل برادران احمقت استفاده کردی که موهات این قدر روشن شده است ! درسته ؟ هاهاهاها...
در همین لحظه نیک بی سر فریاد زد : هی بد عنق این موقع ی ظهر هم دست از سر ما بر نمی داری برو بگیر بخواب دیگر !
بد عنق گفت : هه ههه ههه..موهاهاهاها ..تنبل ها برید بخوابید!
و سپس از تالار بیرون رفت . هرمیون رو به رونالد گفت : ببین رون من باید برم استراحت کنم خیلی خسته هستم! امروز بعد از ظهر مصاحبه دارم خودت که می دونی قراره چی بهم بدهند؟ امیدوارم ناراحت نشی برای شام می بینمت !
رونالد گفت : نه ..نه هرمیانی ..اشکالی نداره .. من ناراحت نمی شم ..برو ...فقط ..شام امشب...شاید دیگه نتونیم حالا حالا ها سر فرصت با هم شام بخوریم می دونی که بعد از گرفتن اون هدیه تو دیگه وقت زیادی نداری که ....
هرمیون گفت : باشه رون من باید برم بعد از ظهر قبل از شام کلاس ریاضیات جادویی دارم ...ظهر بخیر
و هرمیون گرنجر به سرعت به طرف خوابگاه دختران گیریفندور رفت و رونالد ویزلی را با مشتی از افکار پراکنده تنها گزاشت او هرگز نفهمید که رون اصلا از هدیه ای که هرمیون می خواست دریاف کند خوشحال نبود نفهمید که رون فکر می کرد هرمیون خیلی مغرور شده است!

در خوابگاه دختران گیریفندور
هرمیون گرنجر کتاب ها و وسایلی که با خود به باشگاه کوییدیچ برده بود به روی تختش پرتاب کرد و خودش هم روی تخت نشست و بعد ناگهان بلند شد : هی هممممم جینی امروز کلاس ریاضیات داری ! مطمئنی که دیگه توی اون درس مشکلی نداری ؟ سوالی داری بپرس !
جینی ویزلی در حالی که سعی می کرد جورابش را در اورد گفت : ممنون هرمیانی !
هرمیون پرده های تختش را کشید و به فکر رفت ! در فکر هدیه و مسئولیتی که قرار بود بر وی واگزار شود ! می ترسید که اگر این مسئولیت را بپزیرد دیگر نتواند با دوستانش اوقات خوشی را بگزراند! مخصوصا حالا که لرد خبیث برگشته بود و او باید بیش از پیش به وظیفه ای که قرار بود بهش موکول شود
می رسید !

3 ساعت بعد کلاس ریاضیات جادویی
_خانم گرنجر عزیز ببخشید می شه لطف کنید و تاریخی که اصول اقلیدس به زبان ریاضی جادویی بیان شد را متذکر شوید ؟
هرمیون گرنجر در حالی که با لبخند از نیمکت بلند می شد و نگاه های سنگین گروه اسلیترین رو بر خود تحمل می کرد گفت : سال 1506 میلادی 18 اگست !
پرفسور : عالی بود خانم گرنجر 5 امتیاز برای گیریفندور
و صدای ناشی از یاس و خشم اعضای اسلیترین بلند شد !
حالا شما اقای ویزلی می توانید بگویید که چه زمانی اولین کتاب ریاضی جادوویی نوشته شد؟
رونالد ویزلی سرش را خاراند و بعد در حالی که گوش هایش سرخ شده بود گفت : نمی دونم اقا!!
صدای انفجار خنده ی اعضای اسلیترین کلاس را برداشت
پرفسور که سرخ شده بود گفت : رونالد ویزلی ، خوب گوش کن!تو یک حواس پرت و مایع ننگ گیریفندوری ! اصلا ادم به اصیل بودن تو شک می کند! من اگر جای دوشیزه گرنجر بودم هرگز با تو حرف هم نمی زدم ان هم درست در زمانی که قرار است هدیه ی بزرگی ...
همه ی کلاس هو کشیدند و پرفسور با فریادی همه ی انان را ساکت کرد گوش های رون سرخ شده بود و هرمیون سخت در فکر بود!

شب هنگام شام
سفره های سفید تمامی میز های هاگوارتز را پوشانده بود ! و غذاهای رنگین ..هری پس از انجام تمرینات بسیار برای کوییدیچ هم اکنون خواب بود
رونالد به هرمیون گفت : شاید پرفسور راست می گفت ما بدرد هم نمی خوریم اره من یک حواس پرتم و تو یک دانش اموز ارشد حد اقل تا دوروز دیگر ...
هرمیون : بس کن رون تو نمی فهمی که من ...
اما رونالد با عصبانیت به سمت خوابگاه پسران دوید و از نظر هرمیون پنهان شد

دوروز بعد هنگام اهدای جایزه
تمامی قلعه به سکوت فرو رفته بود حتی بد عنق هم ساکت بود ! پرفسور دامبلدور قفل این سکوت را شکست و گفت : تمامی دانش اموزان من ! هم اکنون دانش اموزان ارشد کلاس پنجم و ششم معرفی می شوند
اسلیترین :...هافلپاف ....رونکلاو ...سر انجام : گیریفندور ....هرمیون گرنجر
همه ی اعضای گیریفندور هرمیون را تشویق می کردند او به سمت میز اساتید رفت و با لبخندی ساختگی مدال را تحویل گرفت و بر رداش وصل کرد و سپس در سکوت کامل بر روی صندلی خود بی توجه به تشویق ها نشست!

شب هنگام شب سرد ..برف سنگین
آلبوس : خانم گرنجر می دانید که لرد ولدمورت بازگشته است شما محافط و ارشد گروهتان هستید خواهش می کنم که امشب را کشیک بدهید می دانید که ..و شما می توانید به خوابگاه پسر ها هم بروید چون شرایط خیلی بحرانیست!
هرمیون : بله پرفسور
آلبوس ان جارا ترک کرد
ساعت ها گزشت و هرمیون گرنجر هنوز در حال کشیک دادن بود که ناگهان دلش برای رون شور زد به سمت خوابگاه پسران رفت حسی به او می گفت که ...
درست بود پیتر گرو ... با یک خنجر بروی رون ویزلی و...ممکن بود که ..
هرمیون به سمت پیتر هجوم برد می خواست فریاد بزند که پیتر به یک موش تبدیل شد و در سوراخی پنهان شد
هرمیون اندیشید: من باید موش را پیدا کنم دم باریک تنها نشونه ی من از لرد سیاه است .. اگر مساحت اینجا حدود 349 متر مکعب باشد و دم باریک 10 سانتی متر باشد و این جا 6 سوراخ داشته باشد به فاصله ی 5،6، 8 سانتی متر از هم در نتیجه دم باریک فقط می تواند در سوراخ شمار ه ی سه باشد
هرمیون با سرعت به سمت سوراخ رفت : اهان بیا اینجا موش کوچولو! و بعد فریاد بلندی کشید و تمامی اساتید به انجا امدند ..
البوس دامبلدور : کارت عالی بود هرمیون تو تونستی جون یک اصیل زاده رو نجات بدی و این پیتر احمق رو هم دستگیر کنی! تو تونستی از اطلاعات جادوییت به نحو احسنت استفاده کنی20 امتیاز برای گیریفندور و همچنین راستش هرمیون بهتر است با من بیایی و دست هرمیون را گرفت و جلوی چشم همه ی اساتید به دفتر خود برد :

در دفتر البوس دامبلدور
ببین هرمیون می دونی که محفل عضو کم دارد و بیشتر عضو های ان نمی توانند از جادو به نحو احسنت استفاده کنند مطمئن هستم که خوشحال می شوی اگر فردا تو رو جلوی همه ی دانش اموزان یکی از اعضای محفل معرفی کنم !
هرمیون گفت : اما پرفسور برای وارد شدن به محفل محدوده ی سنی قرار داده اند! ممکن نیست که من عضو شوم!
البوس لبخندی زد و گفت : فراموش نکن محفل را من تشکیل داده ام !
فردا صبح در هاگوارتز پس از صرف صبحانه
البوس دامبلدور : به پاس فداکاری و شجاعت دوشیزه گرنجر و نجات دادن رونالد ویزلی از دست پیتر یا همان دم باریک و استفاده ی صحیح او از جادو که نشان دهنده ی لیاقت ساحره بودن وی است او را از حالا یکی از اعضای محفل اعلام می کنم
صدای فریاد اعضای گیریفندور بالا رفت و همه تشویق می کردند.
پس از این که همه بر سر کلاس ها رفتند هرمیون به سمت کلاس پیشگویی پرفسور لاکهارتی حرکت کرد رونالد به طرفش اومد : هرمیون فکر کنم یک عذر خواهی بهت بدهکارم !
هرمیون : مهم نیست رون بیا ریم یک ربعی از کلاس گزشته است !
و ان دو در پس خنده های بد عنق به سمت کلاس پیشگویی پرسفور لاکهارتی حرکت کردند
...........................................................................
این بار سعی کردم مشکلات املاییم رو برطرف کنم همچنین کمی شخصیت هارو تفاوت دادم در مورد پاراگراف بندی هم کمی بهتر نوشتم! امیدوارم این بار تایید شوم و اگر تایید نشدم خیلی خوشحال می شوم که بهم مشکلاتم را بگویید!

هرمیون جان!

اول از همه اسمت رو درست بنویسید. یا هرمیون یا هرماینی. هرمیونی نداریم!
علامت تعجب زیاد استفاده می‌کنی. پستی که جدی نوشته شده باید اصول نگارشی توش رعایت شه. علامت تعجب الکی به کار بردن خوب نیست.
نقل قول:

هرمیون گرنجر کتاب ها و وسایلی که با خود به باشگاه کوییدیچ برده بود به روی تختش پرتاب کرد و خودش هم روی تخت نشست و بعد ناگهان بلند شد

همه رو با "و" به هم چسبوندی در حالی که مثلا ناگهان بلند شدن هرمیون باید ناگهانی جلوه بده نه اینکه اینجوری با "و" به جمله های قبل بچسبه و دیگه حسی که می‌خواد به خواننده نده.
در ضمن، آخر پستت به صورتی تموم شد که ما بهش می‌گیم "انتحاری". یهو همه چیز رو به نفع هرمیون تغییر دادی و هرمیون شد عضو محفل ققنوس.
و نحوه دستگیری پیترپتی‌گرو هم یه جوری بود که ما بهش می‌گیم "ژانگولر". یعنی منطقی توش وجود نداشت. هرمیون تعداد سوراخ‌های هاگوارتز و مساحت هاگوارتز رو می‌دونست و پیتر نمی‌تونست از خودش جلوی یه دانش‌آموز هاگوارتز دفاع کنه و ... همه اینا یه خورده بی منطقن.

یه چیزی هم برای خودت می‌گم. ببین برای اینکه عضو محفل شی زیاد روی غلط‌های املایی و نگارشی تمرکز نکن. اینا به مرور رفع می شن و تو یاد می گیری چه جوری شکل ظاهری پستتو درست کنی.
ولی چیزی که باید خودت روش کار کنی اینه که راجع به چی بنویسی و چطوری بنویسی. چه سوژه ای داشته باشی و چه جوری اونو پرورش بدی و راجع بهش بنویسی. سبک نگارشت باید جذاب باشه. و ضمنا یادت باشه که تو می‌خوای توی ایفای نقش جادوگران بنویسی. پس برو پست‌های بقیه رو بخون تا یه سری چیزا رو یاد بگیری و با جو آشنا شی. اینجا قراره راجع به شخصیت‌های که توی ایفای نقش فعالیت می‌کنن بنویسی. مجبور نیستی راجع به خود کتاب و شخصیت‌های کتاب بنویسی. یه خورده برو توی ایفای نقش پست بخون. این می‌تونه خیلی کمکت کنه.

تایید نشد.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۳ ۱۶:۴۰:۲۴
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ۱۵:۲۰:۰۹

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶

نوربرتاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
از رومانی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
من در این جا خودمو انسان فرض کردم.

**************************************************
دیر وقت بود و برق همه ی خانه ها جز یک خانه خاموش بود. برف های درشت گوله گوله بر روی زمین می نشست. در این میان مردی در تاریکی به سوی خانه ای می رفت ، بها دیدن برق روشن خانه فهمید که نوربرتا هنوز نخوابیده است.

نوربرتا در حال آماده شدن برای خواب بود. به طرف اتاق خوابش رفت ، دستش را به چراغ نزدیک کرد و ...

زینگ ... زینگ ... زینگ

از قرار معلوم مرد به خانه رسیده بود و زنگ در را فشار داده بود. نوربرتا به طرف در ورودی رفت ، آخه این موقع شب کی ممکنه اینجا بیاد. قفل درو باز کرد و از لای در بیرونو نگاه کرد.
_ تو کی هستی؟
_ سلام نوربرتا. من آرتورم. یه کار خیلی مهم داشتم. خواب که نبودی؟
_ آرتور چه رنگی رو دوست داره؟
_ رنگ زرشکی رو. ( اینو از خودم گفتم.)
نوربرتا درو کامل باز کرد و گفت: سلام آرتور. نه هنوز نخوابیدم ، بیا تو.
آرتور که مانند یک آدم برفی از برف پر شده بود ، برفاشو پشت در تکوند و سریع وارد خانه شد. خانه ای مربع شکل با دیوار های گل دار بنفش بود. لوستر هایی که از دیوار آویزان بود نیز بنفش رنگ بود. سراسر خانه پر شده بود از پوسترهایی با قاب های بنفش رنگ.
بارانیشو به چوب لباسی دم در آویزان کرد و به سمت پذیرایی رفت. مبل های پذیرایی حنایی رنگ بود. در سمت دیگر نیز شمینه ای با دو مبل در کنارش بود. رو به روی آن نیز آشپزخانه ای اُپن قرار داشت.
آرتور به سمت یکی از مبل های بنفش رنگ کنار شومینه رفت و خودش رو روی مبل رها کرد.
نوربرتا در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت ، گفت: این موقع شب اینجا چی کار می کنی؟
آرتور دستشو جلوی شومینه گرفت و در حالی که دستاشو به هم میمالید گفت: اومدم یه مسئله ی خیلی مهمو بهت بگم. بیا بشین تا بت بگم.
نوربرتا با دو تا قهوه وارد پذیرایی شد و رو به روی آرتور نشست.
_ بیا اول این قهوه رو بخور تا گرم شی بعد موضوع رو بهم بگو.
هر دو شروع به خوردن قهوه کردن ، بعد از خوردن قهوه آرتور به نوربرتا نزدیک شد و گفت: تو که می دونی ولدمورت دوباره قدرتمند شده؟
نوربرتا با ناراحتی سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد و گفت: یه چیزایی شنیدم. همه می گن چرنده ولی به نظر من امکانش هست برگشته باشه.
آرتور حرف اونو تایید کرد و گفت: اون برگشته. هری اونو با چشمای خودش دیده. وقتی هم که دامبلدور می گه برگشته یعنی برگشته. یادته اون وقتی رو که ولدمورت تازه به قدرت رسیده بود؟
نوربرتا آهی کشید و گفت: آره یادمه. عجب روزگاری بود ، این هری فرشته ی نجات ما بود.
آرتور: منظورم محفله.
نوربرتا: محفل؟ هه معلومه که یادمه ناسلامتی خودمم یه محفلی بودم.
آرتور با این حرف کمی امید گرفت و با خوش حالی گفت: دوست داری دوباره تو محفل مشغول به کار بشی و جلوی ولدمورتو بگیری؟
نوربرتا با خوش حالی از جایش بلند شد و گفت: معلومه که دوست دارم. اتفاقاَ خیلی دوست داشتم یه کاری کنم ولدمورت از بین بره حالا با راه افتادن دوباره ی محفل ما می تونیم جلوی خیلی از کارای ولدمورتو بگیریم.
آرتور بلند شد و نوربرتا رو سرجاش نشوند و ادامه داد: محفل تشکیل شده. یه جایی رو برای قرارگاه انتخاب کردیم اما دامبلدور می گه اونجا امن امن نیست. ولی چی کار می تونیم بکنیم جای دیگه ای رو سراغ نداریم. تو جایی رو سراغ نداری؟
نوربرتا به فکر فرو رفت: بذار ببینم ... اینجا که خودم زندگی می کنم ... جای دیگه ای رو هم که ندارم.
_ نه من جایی رو سراغ ندارم. اما اگه بخوای می تونم از جیمی بپرسم جایی رو سراغ داره یا نه.
آرتور: ازش بپرس. فقط باید یه جای کاملا مخفی و امن باشه. مواظب باش از این محفل بویی نبره باشه؟
نوربرتا با اطمینان کامل گفت: جیمی قابل اعتماد هستش. چرا باید بهش شک کنیم. اما باشه یه جوری می گم که شک نکنه مثلا می گم ... می گم که می خوام خودم یه مدت تنها و به دور از همه باشم.
آرتور: عالیه. خب این مشکلم حل شد ، من دیگه باید برم.
نوربرتا بلند شد و جلوی آرتورو گرفت.
_ مگه من می ذارم این موقع شب تنها جایی بری. امشبو همین جا بمون فردا صبح برو.
آرتور گفت: نه نمی شه. هنوز باید برم یه چند جای دیگه رو هم سر بزنم و ببینم میان یا نه.
نوربرتا: باشه برو. اما یادت باشه یکی طلب منه.
آرتور قبول کرد و به سمت چوب لباسی رفت. بارونیشو پوشید و به سمت در رفت. در همون یه لحظه ی کوتاه نوربرتا غیبش زد.
آرتور: نوربرتا کجا رفتی قایم شدی؟ بیا که من عجله دارم.
اما هیچ صدایی نشنید. به سمت آشپزخانه رفت و خندید. در و دیوار و همه ی وسایلش با گل های بنفش رنگی جلوه ی زیبایی پیدا کرده بود.
آرتور کنجکاو شد و دستشویی را نیز نظاره کرد. دستشویی دیوار و زیمنی سفید با خال های بنفش رنگ داشت. حوله بنفش و توالت بنفش و دمپایی بنفش بود.
از دستشویی خارج شد و به طرف اتاقی رفت. از تخت خواب یاسی و لحاف بنفشی که در وسط اتاق بود می شد فهمید که اتاق خواب نوربرتا هست. آرتور وارد اتاق شد و صدایی شنید. مطمئن بود که کسی در داخل دری در کنار اتاق است.
آرتور چوبدستیشو بیرون آورد و وارد اتاقی که بیشتر به انباری می موند شد و چشمش به کسی در وسط اتاق افتاد که مشغول خالی کردن وسایل چمدانی بود.
نوربرتا با دیدن آرتور با ترس بلند شد و گفت: آرتور منم نوربرتا. مگه دیوونه شدی؟
آرتور با دیدن نوربرتا گفت: آخ ببخشید. قصد بدی نداشتم. تو یک دفعه کجا غیبت زد؟
نوربرتا دوباره نشست و وسایل چمدونو بیرون ریخت و بعد چتری را از آن بیرون آورد و بالا گرفت و گفت: اومدم تا اینو بهت بدم. چه طور می تونم بذارم تو این برف و کولاک بدون چتر بیرون بری تا دوباره آدم برفی شی؟
آرتور خندید و هر دو به سمت در ورودی خونه رفتن.
آرتور چتر رو گرفت و بیرون اومد.
_ خدانگه دار.
_ خداحافظ.
نوربرتا تا لحظه ی غیب شدن آرتور همان جا ماند و بعد درو بست و خوب قفلش کرد. به سمت اتاقش رفت و خواست چراغو خاموش کنه که ...

زینگ ... زینگ ... زینگ

نوربرتا از جا پرید و به سمت در ورودی رفت. از پشت در داد زد: کیه؟
_ منم آرتور. یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم.
نوربرتا: آرتور چه رنگی رو دوست داره؟
آرتور: رنگ زرشکی. حالا می شه درو باز کنی.
نوربرتا قفل در رو باز کرد و آرتور سریع وارد خانه شد.
_ چیه چه خبرته؟
آرتور: هیچی فقط می خواستم بگم که تو هدویگو می بینی؟
نوربرتا: من هر روز اونو می بینم چه طور مگه؟
آرتور: می تونی اونم در جریان محفل بذاری؟
نوربرتا: آره من خودم بهش می گم. اتفاقا ظهر خونم دعوته.
آرتور: خوبه. راستی ببخشید که برای خونت کادو نخریدم. دفعه ی بعد با یه کادوی بنفش به خونت میام.فعلا خداحافظ.
نوربرتا هم خداحافظی کرد و درو بست و اونو قفل کرد. رفت چند دقیقه رو مبل نشست و وقتی مطمئن شد که دیگه خبری از کسی نیست به اتاقش رفت ، برقو خاموش کرد و خوابید.

**************************************************

سعی کردم فضاسازیمو بیشتر کنم اما دیگه بهتر از این نشد. نتونستم دیالوگا رو کم کنم و به صورت کتابی بنویسم. می بخشید دیگه.

نوربرتای عزیز!
فضاسازیت بهتر شده بود...خوبه!
ولی مثل اینکه منظور من رو درست نفهمیدی. با پیام شخصی هم برات توضیح دادم. دیالوگ ها نمی خواد کتابی باشه ولی هر جمله ای به جز دیالوگ مثل فضاسازی ها و ... باید کتابی باشه. مثلا تو نوشتی:
نقل قول:
آرتور بلند شد و نوربرتا رو سرجاش نشوند

باید اینجور بنویسی:
آرتور بلند شد و نوربرتا را سر جایش نشاند.
امیدوارم منظورم رو فهمیده باشی. تا وقتی که این مشکلت رو برطرف نکردی تاییدت نمی کنم!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ۱۴:۱۴:۵۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.