با سلام
ما كه از پست كينگزلي عزيز چيزي نفهميديم
سعي خودمو مي كنم كه به پستم به پست كينگزلي ربط بدم.اگه نتونستم ببخشيد.من اصلا قضيه چاركي و آنتونين رو نگرفتم!البته من جسارت اينو نمي كنم كه بخوام در مورد پست كينگزلي نظر بدم.به هر حال...
با اجازه حضار گرامي و استاد عزيزم پيوز پست پاياني اين جا رو مي زنم.چون بايد تا 12 فروردين كل ماموريت طنز تموم مي شد.
ممنون از توجهتون به ماموريت
===========
هرميون با كفش پاشنه بلند و يك كلاه سفري قرمز داخل مي شه.جماعت بوق زده همين طور دارن بهش نگاه مي كنن.همه ساكت هستن و تنها چيزي كه داره سكوت رو مي شكنه، صداي برخورد پاشنه هرميون به كف زمين هست كه گرد و خاك عجيبي روش نشسته.
بارتي بعد از مدت ها به حرف مياد:
-كدوم گوري بودي تا الان؟
شترق!
هرميون بعد از زير گوش بارتي با دست هاي لطيفش
گفت:
-عوض دستت درد نكنه هستش! از دور شاهد ماجرا بودم!من دوستي نزديكي با عله دارم!!يه جغد براشون فرستادم كه بياد اين دوتا رو بلاك كنه!
لحظه اي سكوت بر سالن حكم فرما شد.بعد از اون صداي دست زدن رون و پيتر و بارتي بلند شد.پيوز هم جلو اومد و چون حافظشو از دست داده بود و نمي دونست چه خبره عروسي هرميون رو بهش تبريك گفت
اما اين خوشحالي ها زياد طول نكشيد.چون در همون موقع يك طلسم با صداي غيژغيژ!! از زير پاي بارتي رد شد.جماعت اندك اوباش داخل سالن، سريع پناه بردن پشت ميز دوئل!
دو ناظر خيلي طلسم هاي مرموزي بلد بودند.پيوز كه هنوز در حال يافتن غذا بود، وقتي كله نيمه چسبيده پيتر را ديد فرياد زد :
-آخ جون!كله پاچه
بومــــــــــــــب!
با يك طلسم انفجاري از سوي آنتونين ، ميزي كه اوباش در آن پناه برده بودند به پودر تبديل شد!
دو ناظر در حالي كه چوبدستي هايشان را به سوي اوباش ها گرفته بودند همه آن ها را خلع سلاح كردند.چيزي تا پايان بوقيده شدنشان نمانده بود!
در همان زمان عله در حال خواندن نامه هرميون...-اي ناظرهاي نامرد!به گروه مورد علاقه من يورش بردين؟
و با عجله مي ره پشت كامپيوتر و يه خورده هم طول مي كشه تا كامپيوتر بالا بياد
سريع وارد منوي مديريت مي شه...
در همان هنگام كافه دوئل...-خوب!ديگه وقت مجازاتتونه!مي كشيمتون
و هر دو بدون اطلاع قبلي با هم فرياد زدند:
آواداكداو....كلمات بر زبان اين دو ناظر خشك شدند.در واقع نه تنها كلمات بلكه تمام اعضاي بدنشان خشك شد!
هرميون نفس عميقي از روي راحتي كشيد.پيتر طرف ناظران خشك زده رفت و چون عادت هميشگي او مي باشد، جيب آن ها را گشت!در جيب آن ها كارت اينترنت،گاليون هاي طلا و سرانجام...
چسب رازي...!پيتر با خوشحالي سر آن را باز كرد و كمي چسب را در دستان خود ريخت و آن را به اطراف محل قطع شدن سرش كشيد.نگاهي مستانه به دو ناظر كرد و با صداي بلند گفت:
-منم بايد صبر كنم چسبم مثل شما خشك بشه!(نكته نويسنده: اين يك آرايه ادبي است
)
آن گاه همه با خستگي به طرف در خروجي سالن رفتند.بارتي و رون همچنان با ناراحتي به پيوز نگاه مي كردند.
قبل از خروج پيتر گفت:
-صبر كنيد.پدر خواندمون قبل از خروج هميشه يه كرمي مي ريخت تو سالن!مي گي چيكار كنيم؟
رون جواب سوال رو انجام داد:
-كليمينيوس راستاگوگوش!
و درست بعد از اين ورد يك لايه محافظ زرد رنگ در مقبلشان پديدار شد.
پيتر:
-اين چيه؟
-يه لايه محافظه كه به غير از اوباش ها هيچ كي نمي تونه ببينه؟
حالا چي؟به چه درد مي خوره؟چي مي شه اگه كسي ازش رد بشه؟
-ميميره!
= = = = = = = = = = = =
اراذل به حياط كافه قدم نهادند.اراذل ديگر در حال بازي گرگم به هوا بودند
پيتر فرياد زد:
نخاله ها! بوقي ها! يه خورده به جاي بازي بياين رول بنويسين! الان پدر خواندمون حالش خرابه!
اراذل تحت تاثير اين حرف قرار گرفتند و قول دادند كه مطيع پيوز باشند
======================
دوستان ادامه ماموريت در
كافه مادام پاديفوت هست.
موفق باشيد