جيمز و تمام محفليون نگاهي از
به تدي انداخنتد .
تدي : خب ديگه ، نمي شه كاريش كرد . بايد راه بيفتيم .
جيمز : بينم ، از كي تا حالا تو شدي آلبوس دامبلدور و فتوي صادر مي كني ؟
-ما بايد برگرديمو اون بوبو رو بياريم .
كينگزلي : ولي نمي شه ؛ ما تازه اونا رو پيچونديم ، حالا با پاي خودمون بريم تو توري كه واسمون پهن كردن ؟
- برو بابا ، خدا يويوتو يه جاي ديگه حواله كنه ...
جيمز : كينگزلي حرف دهنتو بفهم ، وگرنه با انگشت من طرفي .
آلبوس : بسه بابا بزارين ببينم بايد چه خاكي بر سر بريزيم ...
همانطور كه راه مي رفتند ناگهان به آخر تونل رسيدند .
تدي : بهتر از اين نميشه . تونلو بستن .
-اِ ... اينجا رو پروفسور...
تكه كاغزي كه حاوي اطلاعيه اي بود روي ديوار نصب شده بود .
-... مثل اينكه عوارض تونلو پرداخت نكردن . شهرداري هم با حكم وزارت جادوگري تونلو بسته .
كينگزلي : آخيش بالاخره راحت شديم .
دامبلدور : چي مي گي ؟ اين كه مال صحنه ي بعديه ...
كينگزلي : آه ببخشيد
. صفحه رو اشتباهي دستم گرفته بودم .
جيمز : پروفسور ، ولدمورت داره پيام مي ده...!
-...ولي ماكه موبايل نداريم .
جيمز : نه بابا . صداش داره توي مغزم يورتمه ميره . ميگه شما هيچ راهي براي فرار نداين . بياين خودتونو تحويل بدين . شايد از كارتون گذشتم .
مردي كه صورت خود را پوشانده بود و تقريبا يكي دو دقيقه بود به محفل پيوسته بود گفت :
-به نظر من بهتره خودمونو تسليم كنيم . يه كم پاچه خواري مي كنيم شايد يويو رو هم بهمون پس بده .
دامبلدور : باشه قبوله . بزاريد حداقل زنده از اينجا بريم بيرون .
آنها از راهي كه رفته بودند بر گشتند .
در اتاق ،ولدمورت و مرگخوارها منتظر آنها بودند .
ولدي : حالا ديگه منو دور مي زنيد ... ها ؟
آخه مادر(...) ، پدر (...) ، خواه ...
ماي لرد فكر مي كنم ديگه داري ميزني توي جاده خاكي- .
ببخشيد... عصباني بودم -.
-من شما رو زنده نمي زارم . مگر اينكه ...
دامبي : مگر اينكه چي ؟
ولدمورت : بگم ؟ بگم ؟ مي گما...!
دِ بگو ديگه- ...
-مگر اينكه تو دامبي جون ، ريش گرو بزاري...!
-چي ؟
عمرا . مگه اينكه از رو جنازم رد شي- .
ولدي: باشه ..... پس از روي جنازت رد ميشم . يكي بياد اينو بگيره بكشه مي خوام از ريشاش شالگردن ببافم .
...نه ...نه ... باشه قبول . ولي فقط يه كم ...-
چند دقيقه بعد
دامبلدور با صورت شش تيغ كرده و موهاي دم اسبي ظاهر شد .
ولدمورت :
باشه مي تونيد بريد . ولي ديگه از اين غلطا نمي كنيدا .
ولدمورت دست در جيبش كرد و يويوي جيمز را بيرون آورد و شروع به بازي كردن با آن كرد .
جيمز فرياد زد : نفس كش ...! و به ولدمورت حمله كرد .
چند لحظه بعد
جيمز با دستان بسته روبروي ولدمورت زانو زده بود .
-ولدي جون . جون من دستامو باز كن . اگه باز نكني گريه مي كنما
جيمز:
...
ولدمورت :
-آخي... الهي بميرم... بيا عمو يويوتو بگير ... و دستانش را باز كرد
و مقداري خرت و پرت از جمله دستمال گردن بلا ، كلاه گيس صورتي خودش كه بسيار آنرا دوست داشت و همچنين لنز هاي مارچشم خود را به او داد و آنها را راهي كرد .
... برين به سلامت مادر... خدا پشت و پناهتون ...-
ماي لرد ...-
-ديگه چيه بلا ؟
-فكر نمي كنين يه كم اغراق كردين ؟
-چي ؟
آهاي احمقاي بي مصرف ... برين بگيرين اين دزدارو
...-
محفليون باسرعت از آنجا دور شدند ...