هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱:۵۶ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰
#97

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-ارباب شما متوجه نیستین...مافیاس!قاتله!سنگدله!

لرد با صدایی که بیش از حد آرام و خونسرد به نظر میرسید جواب داد:
-خب که چی؟منم قاتلم!منم سنگدلم.فقط مافیا نیستم که اونم هر وقت اراده کنم میشم.نه روفوس؟

روفوس چاپلوسانه تعظیمی کرد.
-شما همن الانم مخوفترین گادفادر دنیای جادوگری هستین ارباب.

لرد سیاه از جا بلند شد.قدم زنان به لینی و رز نزدیک شد.با هر قدم لرد دو ساحره مرگخوار سرشان را بیشتر پایین میانداختند.در آن لحظه گلهای روی قالی به مراتب جالبتر از چهره لرد سیاه بود.لرد بالاخره در یک قدمی آنها متوقف شد.
-من شما رو میفرستم که یه مشنگ رو برام بیارین.و شما دوتا اومدین میگین اون سنگدله؟قاتله؟اینه جوابی که برای لرد سیاه آوردین؟از دو تا اسلحه و فشنگ ترسیدین؟

لینی به سرعت سرش را به دو طرف تکان داد.
نه ارباب ما نترسیدیم.فقط خواستیم بهتون اطلاع بدیم که اون الان محافظای زیادی داره.چه دستوری میفرمایین؟

لرد با کلماتی واضح و شمرده جواب لینی را داد.
-برین، تک تک محافظاشو بکشین و اونو برای من بیارین.زنده و سالم!میخوام ببینم هنوز جرات داره تو چشمای من خیره بشه یا نه!...اگه عرضه این کارو نداشتین بهم اطلاع بدین که خودم وارد عمل بشم.




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۰
#96

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
رز و لینی بعد از تعظیم کوتاهی به لرد از آنجا خارج شدند.

بیرون ِ آپارتمان مذکور

رز شروع کرد که زنگ رو بزنه که لینی دستش رو تو هوا میقاپه و با اخم نگاهش میکنه.

- باز دیگه چی شده؟

- هیچی فقط این کارت یکم غیر حرفه ای بود! درس اول! یه مرگخوار هیچوقت دشمنش رو دست کم نمیگیره حتی اگه اون یه مشنگ باشه!

رز چشماش رو تو حدقه میچرخونه و با لینی یه جایی رو برای پنهان شدن پیدا میکنن و منتظر میمونن تا سرنخی از فرد مورد نظرشون پیدا کنن.

چند دقیقه بعد چند مرد سیاه پوش با عینک های دودی از ساختمون بیرون میان و یه پیرمرد داغون و زخمی رو با اردنگی میندازن اونور و دوباره وارد ساختمون میشن.

پیرمرد وسط پیاده رو از درد به خودش میپیچه و لینی و رز فرصت رو غنیمت میشمرن و به طرفش میرن و کشون کشون به مخفیگاه قبلیشون میبرن.

رز با کمی جادو موقتا درد های پیرمرد رو خوب میکنه و برای اینکه به چیزی شک نکنه طلسم فراموشی رو روش به کار میندازه.

بعد از اینکه حال پیرمرد خوب به نظر میرسه لینی شروع به پرسیدن میکنه: اون مردا برای چی زدنت؟

پیرمرد خوب به اون دو تا نگاه میکنه و میپرسه: شماها کی هستین؟

رز یه بار دیگه چشماشو میچرخونه و میگه:مثل اینکه نمیشه بدون جادو با این مشنگا صحبت کرد!

چوبدستیش رو به سمت پیرمرد میگیره و طلسم هیپنوتیزم رو روش پیاده میکنه.

- خب حالا بگو اون مردا واسه چی داشتن تو رو میزدن؟

پیرمرد به صورت اسلوموشنی میگه: چون من به اون خیانت کردم!

لینی ابروهاش رو بالا میبره و میپرسه: اون کیه؟ چی کاره س؟

- الکس فیلر! از سران مافیا! خیلی سنگدله. تا حالا هیچکس نتونسته از دستش جون سالم به در ببره! اسمش تو پر قتل ترین آدمای دنیا ثبت شده!

پیرمرد از ترس به خودش میلرزه و لینی و رز با نگرانی به همدیگه نگاه میکنن و شکست خورده به سمت خونه ی ریدل راه می افتن تا این خبر رو به اربابشون بدن ...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۰
#95

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
بنابراین از روی صندلیش بلند میشه و با چشمایی سرشار از چشم غره های شیطانی به فکر فرو میره. نجینی فش فشی میکنه و خودشو از دسته صندلی میکشه بالا و بعدش دور کمر لرد میپیچه و بعد از رسیدن به گردنش، همونجا جا خوش میکنه.

لینی در حالیکه از ترس میلرزه با کنجکاوی میپرسه: ارباب چی دستور میدین؟ خودتونم همراه ما میاین؟

لرد ابروشو بالا میندازه و میگه: لینی ... به نظرت ارباب باید بیاد یا نه؟

رز که پشت در منتظر برگشت لینی وایساده بود، با شنیدن سوال لرد میپره تو اتاق و شروع میکنه به حرف زدن:

- ارباب به نظر من عاقلانه ترین کار اینه که شما همراه ما نیاین! اگه ازش بدتون میاد، اگه کینه ای ازش به دل دارین، اگه کار بدی باتون کرده، اگه بتون زور گفته ...

لینی سقلمبه ای به رز میزنه و آهسته زمزمه میکنه: کوتاهش کن!

رز یه نگاه به لینی میکنه و اینبار با لحنی آروم تر ادامه میده: پس بهتره خودتون نرین و مارو بفرستین تا اون ببینه شما چقدر قدرتمندین که افرادی نیرومند و پرزو دارین که میتونن برای شما هرکاری بکنن و ...

لینی دوباره یه سقلمبه به رز میزنه و با سرش لردو به رز نشون میده. رز دوباره به لرد نگاه میکنه و با دیدن ابروی اون که بیش از حد اونو بالا انداخته بود طوری که داشت از پیشونیش خارج میشد و مث برنامه کودکا تو هوا قرار میگرفت، ساکت میشه!

لرد بعد از سکوت رز ابروشو به سرجای اصلیش برمیگردونه و با آرامش روی صندلیش میشینه و میگه:

- آفرین رز! بالاخره یه جمله ی مفید از بین حرفات کشیدم بیرون. البته باید بهت یادآوری کنم که تنها کسی که از ارباب سوال میپرسه و به ارباب هم جواب میده، فقط و فقط خودشه!

رز به انگشتاش ور میره و میگه: بله ارباب.

لرد محکم به دسته ی صندلیش میکوبه تا صدای بلندی ازش بلند شه و میگه:

- پس منتظر چی هستین؟ برین دیگه!!!




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۰
#94

اوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 161
آفلاین
وقت انتقامه...

این سخن چند بار در پوش مرگخواران پیچید .. آنان نمیدانستند الکس فیلر کیست ولی خیلی خوب میدانستند چه درد و عذابی در انتظار دارد .... آنان میدانستند که اربابشان بینهایت عصبی است ... آنان چندین سال با او بودند ، برق چشمانش را به خوبی میشناختند ... میدانستند که الکس فیلر خواهد مرد... با دردی عذاب آور ... آنها باید دنبال او میگشتند، وقت دلسوزی نبود وگرنه اربابشان آنها را میکشت

نیم ساعت بعد

-ارباب ...
این صدای لونا بود که به صورتی لرزان در آمده بود ... او منتظر ارباب خود ماند ... که ناگهان او برگشت ... لونا از صورت ارباب خود ترسید ... تا به امروز او را آنقدر خشمگین ندیده بود ... خشمی عظیم و فراگیر ... و کشنده

- اوه لونا ... تویی؟ چه خبری برای من آورده ای؟

- ارب..ببا....بب خوااا...ستت...
-چیه نکنه از اربابت میترسی؟
-نه ... قرباان ... خواسستم بگم که الاا..ن همه رو فرستادم تاا دنباللش بگردن
هیچ حالتی در چهره اربابش نبود ... او به لونا خیره شد و به اعماق مغز او نفوذ کرد ... جلو و جلو تر ...
-خوبه من میخوام هر چی سریع تر اونو پیدا کنید ، مرخصی برو
و لونا پشتش را به در کرد و هر چه سریع تر از اتاق خارج شد

صدای آرامی در ذهن ولدمورت تکرار میکرد : وقت انتقامه... وقت انتقامه ...
چطور ممکن بود بعد از سال ها یاد آن گردن بند گم شده بیفتد ... خودش هم نمیدانست ولی همیشه آن گردن بند برایش مهم بود ... از هر چیز دیگر حتی مرگ خوارانش ... باید به او دست میافت و میخواست دوباره الکس فیلر را ببیند ... دیداری دوباره از دشمنانی قدیمی ...

ناگهان صدایی رشته ی افکار او را پاره کرد ... حتما یکی از مرگخواران آمده بود ... ناگهان لینی از در تو آمد .. عرق در کل پیشانیش نشسته بود...
- ارباب ... ارباب ... اون توی آپارتمان قدیمی نزدیک پرورشگاهتون زندگی میکنه
صدایی در دل اربابش پیچید ... صدایی کشنده ... دیدار دو دشمن قدیمی نزدیک شده بود ... الان باید قدرتش را به او نشان میداد ...


شناسه ی قبلیم که بعد از این ساختمش ولی دوباره برگشتم به این

اینه

عمرا اگه فهمیده باشی چی گفتم

چاکر همه بچه های قدیمی (کینگزلی شکلبوت ، پیوز ، رفوس ، زاخاریاس ، دادالوس دیگل و خیلی های دیگه که حال ندارم بنویسم اسمشون رو )



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۰
#93

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
سوژه جدید!

روی پله ها نشسته بود، پسری که حداقل دو سه سالی از او بزرگتر بود و هیکل بزرگ و ترسناکی داشت هر لحظه به او نزدیک تر میشد، چرا آنها باید برای خوش گذراندن او را اذیت میکردند؟ اگر میتوانست کار فوق الاده ای انجام دهد...یا آنها را با یک ورد جادویی شبیه قورباغه کند و بعد پایش را روی آنها بگذارد و یکبار برای همیشه از شر آنها خلاص شود عالی بود. ولی این ها فقط در داستان هایی بود که شب آن زن مهربان و مسخره برای آنها میخواند و همیشه گوشزد میکرد که این ها فقط داستان است!

پسر نیشخندی به او زد و گفت: هی! بازم که اینجا نشستی. زودباش هر چی تو جیبات داری رد کن بیاد!

آخرین باری که مقاومت کرده بود را به یاد آورد، چند پسر هیکل دار بد تر از او سرش ریخته بودند و تا میتوانست کتک خورده بود و صبح روز بعد درون اتاق روی تخت و در حالی که پایش گچ بسته شده بود خود را یافت. به ناچار دست هایش را درون جیب هایش برد و چند گالیون در آورد و با اکراه درون دستان منتظر پسرک انداخت.

پسر آماده شد که برود ولی ناگهان صاف ایستاد و به جیم پسر نگاهی انداخت، زنجیری به جیب های پسر آویزان بود.

- هی! اون چیه؟

منتظر جواب نماند و با یک حرکت شی را از جیب پسر درآورد! یه زنجیر که آوزیر کوچک طلایی از آن آویزان بود.

موذیانه لبخندی زد و گفت: پس تو اینو از من پنهان میکردی؟ این به اندازه ی تمام چیزایی که دادی می ارزه!

دیگر نمیتوانست این وضع را تحمل کند، آن آوزیر برای او خیلی ارزشمند بود.

- هی اونو پس بده! تو نمیتونی اونو از من بگیری!

ولی پسر بیخیال از کنار او رد شد و به فریاد های پسر اعتنایی نکرد.

- نـــــــــــــــــــه!

چندی نگذشت که همه ی مرگخواران در اتاق اربابشان جمع شدند و نگران به او نگاه کردند، بعد از گذشت چند ساعت لرد پشت میزش نشسته بود.

- من به کلی فراموش کرده بودم، ولی با خوابی که دیشب دیدم ... گوش کنید! شما باید سرنخی از یه مشنگ به نام الکس فیلر بگردید! تنها خبری که ازش میتونم بهتون بدم اینه که تو همون پرورشگاهی بوده که من بودم! زودباشین! دنبالش بگردین! وقت انتقامه...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
#92

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
- مرخصید...
لرد سیاه با صدای بی روحش این را گفت.مرگخواران از اتاق بیرون رفتند و او دوباره تنها شد.

لرد سیاه از تنهایی وحشت داشت اما این بار شوق تملک خانه ی بزرگ خودش،هاگوارتز این ترس را در خود حل کرده بود.

اشتیاق قدم نهادن دوباره بر روی سنگفرش سرسرای ورودی، او را از خود بی خود کرده بود.

او به یاد آوردن خاطرات گذشته اش را دوست نداشت اما نمیدانست در آن شب برای چه تمام سلول های مغزش فریاد بر آورده بودند که:
بچش شیرینی خاطرات شیرین گذشته را!

و به گذشته باز گشت
به خاطر آورد لحظه ی صحبت با جد عزیزش را....هم نشینی با هم نشین سالازار بزرگ را که به حق همان باسیلیسک شکوهمند بود.

تمام وجودش از حس غرور لبریز شد.

فیلم خاطراتش به فریم کشته شدن آن گند زاده رسید
و لحظه ی مجرم شناخته شدن آن هاگرید نادان....
انحنای ظریفی در کنج دهان بی لب لرد پدیدار شد....شاید نشانه ی یک لبخند بود....اتفاقی که سالیان سال روی نداده بود
خنده ی لرد!.....چه عجیب....

اما ابری از ترس جلوی آن خاطرات شیرینش را گرفت.

نگاه های مرموز چشمانی آبی را به خوبی بر یاد داشت....نگاه هایی سنگین که انگار به آسانی در وجودش نفوذ می کردند...و این گونه آن پیر محاسن سپید چشم آبی از اسرار او با خبر می شد...

و با تمام توان سعی کرد تا از این یادهای تلخ به دور افتد

به پرده ی دیدگانش برخورد اتفاقی که نباید می افتاد...
یک عشق...
و آیا او معنی عشق را درک کرده بود؟
اما مگر چیزی به نام عشق وجود داشت؟
نمی دانست.
اما وجود آن خاطره آزارش می داد...
پرسه زدن های شبانه
در کنار دریاچه
و عطر لبان او.....
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!

و این فریادی بود که بجز خودش ،هیچکس نشنید.

آیا این آخرین تیر ترکش آن پیر چشم آبی بود؟

آیا باز هم عشق را بر طیف هنر جادویی لرد غلبه داده بود؟

آیا لرد طلسم شده بود؟

باز این ها به زور بر لشکر اعصابش هجوم می آوردند:
دستانش را درون موهای او فرو می برد
صورت نرمش را نوازش می کرد
بوسه ای آرام بر زیر گونه هایش نثار کرد.
و فریادی در گوش ذرات گرد و غبار اتاق پیچید...
فریاد لرد بسیار سوزناک بود.
بسیار دردناک.


آیا تلألو دوباره ی عشق باعث این درد شده بود؟

چوبدستی اش را بر شقیقه اش چسباند...رشته ای سپید از مغزش بیرون آمد...اما فقط آن خاطره نبود ...هزار و هزاران خاطره از آن بوسه ها...از آن عشق حقیقی....از یاد آن یار قدیمی...
او دیگر نمی توانست تحمل کند....صبرش به پایان رسیده بود
و از خود پرسید:
آیا من آن قدر در سیاهی فرو رفته ام که نتوانم خود را نجات دهم؟من تحمل این درد را نخواهم داشت....من فنا خواهم شد....من نمی توانم..

ولی آیا لرد ولدمورت به راستی از این پرده ی سیه درون وجودش قصد دست شستن و رخت بر بستن داشت؟ و آیا این خیرخواهی دامبلدور بود؟دامبلدوری که در همه حال سعی کرد تام را همان تامی کند که از شکم مروپ زاده شده بود؟

تق تق تق

با تلاش بسیاری لرد از سیلاب افکار عاشقانه اش برون شد و با صدای آرامی پاسخ داد:
- بیاید داخل

و یاکسلی با آن موی بافته و بارانی سیاه بلند وارد اتاق شد....پیچ و تاب دنباله ی بارانی اش چه با شکوه بود.

ولدمورت نگاه چشمان سرخش را بر روی یاکسلی متوقف کرد و با صدای آرامی گفت:
- قصدت از ایجاد مزاحمت برای ارباب چیه؟

و آن صدای بم و آرامش بخش به کلام درآمد:
- قربان امیدوارم جسارت بنده رو ببخشید اما چند خبر از هاگوارتز براتون آوردم.

وجود ولدمورت مشتعل شد

- خبر اول این که اون پسره پاتر وارد هاگوارتز شد
- اون ها دارن برای نبرد آماده میشن و دانش آموزان زیر سن قانونی دارن از مدرسه خارج میشن

وجود ارباب تاریکی به لرزش افتاد

- ارباب تمام استادهای هاگوارتز برای نبرد اعلام آمادگی کردن...

- برو بیرون یاکسلی....بسه...برو بیرون...!

و یاکسلی با وحشت از اتاق گریخت.

ولدمورت می لرزید...بغضی داشت اما اشکی نداشت که آرامش کند و بغضش را فرو خوراند...

آیا باید به محبوب ترین خانه اش حمله می کرد؟....به چه قیمتی؟


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ سه شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۹
#91

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
سالن جلسات سرّی مرگخواران

-لرد میخوان ما امشب به هاگوارتز حمله کنیم.هاگوارتز باید برای همیشه از شر خائنان به اصل و نسب،گندزاده ها و هر کسی که مانع از تحقق این امر میشه؛پاک شه.نارسیسا با همه ی مرگخوارها تو هرجایی که هستن تماس بگیر.میخوام تا کمتر از یک ساعت دیگه همه ی یارانمون بدون کوچکترین کم وکاستی اینجا باشن،این دستور لرد سیاهه و همونطور که مطمئنم همتون میدونین سرپیچی از این دستور به معنی مرگی دردناک و خفت باره.اگه یه کی از شما حتی یه قدم اشتباه برداره...هیچ کدوممون نمیتونه از عاقبت خشم ارباب قسر در بره.

سکوتی مرگبار در سالن طنین انداز شد و همه ی مرگخوار ها مرگ رو در پس هر نفسی که میکشیدن احساس میکردن.هنوز دو دقیقه نگذشته بود که لرد وارد سالن شد،همه ی مرگخوارها به یک باره ایستادند و ادای احترام کردند.لرد سرسری سری تکان داد و همه سر جای خود نشستند و لرد شروع به صحبت کرد؛ با وجود صدای سوختن هیزم های درون شومینه صدای لرد به سختی به گوش میرسید ولی با این وجود،صدای سرد و بی روح لرد سیاه به قلب و روح مرگخوارانش نفوذ کرد.

-امشب همون شب موعودیه که انتظارش رو میکشیدیم؛شبی که باید به وظیفتون عمل کنین و هاگوارتز رو از همه ی موجوداتی که حتی با نفس کشیدنشون آلودش میکنن،پاک و تمیز کنین.همتون میدونین که ارباب خائنین رو نمیبخشه پس حتی به صدای نفس هاتون هم اجازه ندید مانعه شنیدن دستوراتم بشه.کل هاگوارتز مال شما،هرکسی که در مقابل لرد ایستادگی کرد رو بکشید؛ولی اگر دست یکی از شما ها به پاتر بخوره...

و به طور تهدید آمیزی در چشم تک تک مرگخوارانش خیره شد.




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۸۹
#90

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد با چشم های سرخ رنگش به چشم های آنتونین خیره شد.آنتونین تحمل مقاومت در مقابل آن نگاه سنگین را نداشت.برای همین با ترس سرش کمی پایین انداخت.

لرد با گام های آرام به اون نزدیک شد و گفت:نمیخوام هیچ مشکلی پیش بیاد.همه چیز باید طبق نقشه انجام بشه.اگه کسی اشتباهی کنه به هیچ عنوان بخشیده نمیشه.من به کسی اجازه نمیدم با اشتباهاتش نقشه های من رو خراب کنه.

لرد این را گفت و زیر لب طلسم شکنجه گر را روانه آنتونین کرد.آنتونین از درد به زمین افتاد و عضلات چهره اش منقبض شد.لرد با کلماتی شمرد گفت:دستورم مفهوم بود دالاهوف؟

آنتونین با اینکه از شدت درد دندانهایش را با شدت بهم فشار میداد سرپا ایستاد و سرش را به نشانه تایید و تعظیم خم کرد.احساس کرد درد از بدنش رها شد.لرد فرمان داد:حالا برو به کارت برس.

آنتونین بار دیگر تعظیم کرد و از اتاق خارج شد.لرد به سمت شومینه برگشت و به آتش درون آن خیره شد.اگر همه چیز درست پیش میرفت هاگوارتز امشب همانند این کنده های بیجان درخت در آتش خشم او میسوخت.میخواست بعد از از بین بردن تمام یاران دامبلدور آنجا را دوباره به حالت قبل در بیاورد.آن قلعه متعلق به او بود.آنجا جایی بود که فقط اصیل زاده ها حق داشتند در ان به آموزش جادوگری بپردازند.آن هم نه جادوی مسخره ای که دامبلدور به دانش آموزانش می آموخت.جادوی سیاه،جادوی واقعی.

لرد جامش را از لبه شومینه برداشت و به آرامی اندکی از آن نوشید.میدانست که امشب انتقام همه چیز را از پاتر خواهد گرفت.امروز میتوانست بر روی جنازه محفلی ها و هری پاتر در محوطه هاگوارتز قدم بگذارد.این افکار باعث میشد لبخند رضایتی بر روی لبانش نقش ببندند.

در طرف دیگر آنتونین اضطراب عجیبی داشت.احساس میکرد لحظه ای که سال ها در انتظارش بوده است فرا رسیده.لحظه ای که بالاخره کنترل کامل بدست آنها میفتاد.آنها هم اکنون هم وزارت سحر و جادو را در اختیار داشتند اما این چیزی نبود که رضایتشان را جلب کند.

همه جادوگران و حتی مشنگ ها باید میفهمیدند که باید از ارباب اطاعت کنند وگرنه مرگی دردناک در انتظارشان خواهد بود.آنها به مشنگ ها هم احتیاج داشتند.بالاخره روزی همه مشنگ زاده ها کشته میشدند و نژاد جادویی از وجود خون لجنی ها پاک میشد.برای همین وجود مشنگ ها برای شکنجه شدن الزامی بود!

آنتونین که لبخندی بر چهره مضطربش نقش بسته بود تصمیم گرفت از فکر کردن زیاد به این موضوعات لذت بخش خوداری کند تا تمرکزش را از دست ندهد.لازم بود هر چه سریعتر دستور لرد را به اطلاع بقیه میرساند.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۵ ۱۲:۳۴:۴۱

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
#89

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
سوژه جدید

قرص کامل ماه نور خود را بر زمین میتاباند. برف سفید و مخمل گون، زمین را پوشانده بود. در انتهای جنگل بیکران، خانه اربابی و قدیمی بچشم میخورد. در میان پنجرهای خانه،تنها یک پنجره-بخاطر نوری که پدیدار بود- خودنمائیی میکرد. نوری که از آتش شومینه سرچشمه داشت،تنها منشاء نور در اتاق بود.مردی بلند قامت روبروی شومینه ایستاده بود. بازتاب نور آتش در چشمان گرد و مارمانندش دیده میشد. لرد تکانی به ردای خود داد و با صدای سرد و بیروحش، خطاب به تنها مرگخوار داخل اتاق گفت: باید امشب تموم بشه.وقتش رسیده که تنها خونه من به من برگرده.اون پسره اون داخلِ. پاتر و محفلیها تو هاگوارتز جا خوردن.
آنتونیون کمرش را به نشانه احترام خم نمود و گفت: ارباب، تمامی مرگخواران آمادن تا هاگوارتز رو به شما برگردونن.

لرد بر روی صندلی قدیمی اما باشکوه خود نشست و در فکر فرو رفت.

فلش بک

صدای تازیانه موجها بر بدن لخت صخره ها شنیده میشد.وی در میان هوای سرد و باد، همچون پرنده ای در حال پرواز بود. غار کوچکی از میان کوها دهان باز کرده بود. مرد پرنده به آرامی بر کف سنگین غار نشست. لرد چوب خود را بیرون کشید و وارد غار شد. داخل غار، دریاچه کوچکی جاری بود. لرد تکانی به چوب خود داد و قایقی از سطح آب پدیدار شد. لرد بداخل قایق رفت. در میان دریاچه، سخره ای خودنمائیی میکرد. بر روی سخره، کاسه ای طلائی رنگ بچشم میخورد. لرد خود را به کاسه رساند و با دیدن شی داخ آن، فریادی از خشم سر داد. آخرین هوراکراس وی نیز دزدیده شده بود.

پایان فلش بک


لرد از جای خود بلند شد. باید از سر پاتر برای همشه خلاص میشد.

______________________________________________________
یکی از آخرین بخشهای کتاب، مربوط به نبرد هاگواتزه. من تصمیم دارم -با اجازه لرد- اون بخش رو از دید مرگخواران و لرد بنویسم.



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
#88

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
باری دیگر با گامهایی بلند و تیز حرکت میکرد و خود را پیش می‌برد ، هر ثانیه گویی به سمت هدفش نزدیک نزدیکتر می‌شد ، این بار نیز همانند دفعه های پیش که چنین عزم خود را جزم کرده بود تصمیم داشت تا آنچه را که در ذهن داشت اجرا کند و خودش را باری دیگر اثبات نماید .

بر بالای برج وحشت ایستاد ، اما این بار تلقی او از برجی که بر آن خودنمایی میکرد با آنچه در اذهان عموم قرار داشت فرق میکرد . اینجا سازمان اسرار بود و کیلومترها با برج وحشت فاصله داشت اما او بدین خاطر که می‌دانست تا لحظاتی دیگر چه اتفاقی در حال وقوع است آنجا را وحشت نامگذاری کرده بود .

از چند روز پیش برای چنین لحظه‍‌ای برنامه ریزی کرده بود ، از روزی که با " فیمر کراسوس " یکی از ماموران سازمان اسرار برخورد کرده و او را با جذابیت مثال زدنیش به طرف خود کشانده بود . مرد بیچاره هیچ گاه در ذهن نمی‌پروراند که این زن زیبا در فکری بیش از گذراندن یک بستر با او باشد .

فیمر چنان جذب زن گشته بود که بارها سخنانی را از سازمان که برای او گفتن آنها ممنوع بود را به راحتی بر زبان آورده بود ، فقط برای گذراندن لحظاتی خوش ، امشب نیز چنین تصمیم داشت ، لحظاتی را کنار او می‌گذراند و سپس شاید می‌توانست او را در یکی از اتاقهای سازمان اسرار زندانی کرده و باز هم روزی دیگر را آغاز کند . شاید هرگز فکر نمیکرد که در پس این زیبایی هزاران کراهت خوابیده است .

زن از پنجره ای که گویی فیمر آن را برای ورود او آماده کرده بود به داخل سازمان قدم گذاشت ، دیدن اتاقهای پیاپی او را نیز کمی ترسانده بود اما هیچ ترسی قدرت نفوذ در قلب وی را نداشت . با گامهایی آهسته به طرف آنچه که فیمر برایش شرح داده بود حرکت میکرد . راهروها و اتاقها از پس هم رد می‌شدند تا آنکه صدای آشنایی شنیده شد .

فیمر : اومدی عزیزم ؟ منتظرت بودم ... چیزایی که میخواستی نگاه کنی رو هم آوردم .

زن به طرف صدا برگشت ، آری خود او بود که اکنون در چنگالش اسیر گشته بود ، دیگر چیزی برای تلف کردن نداشت ، مرد بیچاره لیست تمامی افرادی را که روزی در محفل خدمتگزار بودند را به راحتی و فقط برای یک آغوش گرم آماده کرده بود .

فیمر : حالا این اسناد رو ول کن ، گرچه من هنوز نفهمیدم اینا به چه درد تو میخوره ، اصلاً هم حال فکر کردن به این چیزا رو ندارم ، الان فقط دارمبه تو و آن تن ...

زن درنگ نکرده بود به سرعت به طرف او هجوم برده و گوشه‌ی گردنش را دندان گرفته بود ، عجب خون لیذی داشت ، میتوانست تا آخرین قطره خود را ارضا کند و سس از آنجا برود ، اما اندک ترس او باعث شد که سریع مدارک را برداشته و قصد سفر کند ، هرچه باشد مرد بیچاره تا ثانیه هایی دیگر از بین میرفت .

به سمت دری که از آنجا وارد شده بود حرکت کرد ، دستگیره را دردست گرفت و آن را حرکت داد ، اما نه ... در باز نمی‌شد .

فیمر : تو فکر ... فکر کردی ... از هر جا ... وار ...د میشی ... میتونی برگردی؟

فریاد زن برهوا خواست ! آیا او گیر افتاده بود ؟


ویرایش شده توسط مری فریز باود در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۹ ۱۲:۳۲:۴۴

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.