سوژه جدید
باران هنوز می بارید. بیش از یک هفته بود که باران تمامی نداشت. گویی طلسم باران بر دنیای جادوگران اعمال شده بود. گاهی اوقات باران سرعتش شدید تر می شد و هر قطره اش همانند یک سنگ بر سر ادمی ضربه می زد.
چند نفر جلوی عمارت ولدمورت ظاهر شدند و بی درنگ از دری که توسط بلاتریکس باز شده بود ، وارد شدند. آنها یک نوجوان تقریبا 17 ساله را با خود می کشیدند و نوجوان گریه و زاری می کرد و می گفت: « تو رو خدا منو نکشین »
در باز شد و لوسیوس مالفوی با صدای بلندی میگه: « ارباب »
کمی آنطرف تر مردی بدون مو و با دماغی چسبیده به پوستش و چشمانی قرمز رنگ که گویی در درونش اتش بود ، به صدا واکنش داد و گفت: « اوه ... لوسیوس! آوردیش؟ خودش بود؟ »
- « ن ... ن ...ن »
- « نه؟ »
- « ارباب اون اونجا نبود. این ماگل کثیف مارو سره کار گذاشته بود » و به نوجوان که در زمین ولو بود ، اشاره کرد.
ولدمورت بسیار عصبانی شد و گفت: « خفه شو لوسیوس! من این ماگل کثیف رو می خوام چیکار؟ » و بعد از کمی قدم زدن در سراسری ، به سمت نوجوان آمد و به او گفت: « بس تو می گفتی می دونی هری پاتر کجاست؟! وقت لرد سیاه رو می گیری؟ وقت ارزشمند لرد تاریکی؟ »
نوجوان هق هق کنان خواهش می کرد و از او می خواست که او را نکشد ام ولدمورت چند قدم به عقب رفت و گفت: « تو نباید با چشمان حقیرت به من نگاه کنی چون ابهتم کم میشه! » و یک طلسم به سمت ماگل فرستاد و چشمانش را کور کرد.
نوجوان ماگل داد زد: « چشمـــــــــــــــــام »
در همین لحظه بلاتریکس که از حیاط عمارت آمده بود ، وارد شد و مشتاقان گفت: « ارباب؟ پیداش کردین؟ خودش بود؟ »
ولدمورت گفت: « نه عزیزم! این ماگل کثیف با خیالاتش قصد فریب مارو داشت. »
بلا تریکس نگاهی به ماگل کور شده کرد و به طرفش رفت و یک طلسم "کروشیو" به سمتش فرستاد و بعد رو به ولدمورت کرد و گفت: « قربان اجازه میده بدنش رو تیکه تیکه کنم؟ »
ولدمورت چوبش را در هوا تکانی داد و گفت: « نه عزیزم! تو تازه دستات رو پاک کردی » و چوبش را به طرف ماگل گرفت و داد زد: « آواداکدورا » و بعد با صدای آروم تری گفت: « نجینی عزیزم ، غذات آمادست »
مار ولدمورت خیز خیزان به سمت جسد نوجوان رفت و شورع به خوردن او کرد. ولدمورت به سمت لوسیوس رفت و گفت: « اینبار می بخشمت. از جلوی چشماش گم شو »
- « بله قربان »
ولدمورت در صندلی بسیار بزرگ خود نشست و در فکر فرو رفت. بلاتریکس به کنارش آمد و در حالی که او را نوازش می کرد ، گفت: « ارباب اون مرده! ممکن نیست زنده مونده باشه! اگرم زنده باشه دیگه نمی تونه وارد قلمرو ما بشه چون طلسم بهش اجازه نمیده! »
در همین لحظه صدای آژیر آمد. ولدمورت با همان خونسردی همیشگیش گفت: « این صدای آژیره عزیزم! و نشانه ی چیه؟ »
بلاتریکس که شوکه شده بود ، گفت: « یکی از اعضای خانواده مالفوی ها ، طلسم رو باطل کرده! »
کوه ققنوس
در یک آن یک مرد جوان با قامتی قوی و جوان ظاهر شد. او هری پاتر بود. امید هر جادوگری! ولدمورت بیش از چند هفته بود که بر دنیای جادوگران تسلط پیدا کرده بود و هری برای آماده شدن برای مقابله با سلاح ولدمورت ، از دنیای جادوگران دور شده بود اما قبل از اینکه بره ، یکی از یاران وفادارش خودش رو شبیه هری پاتر می کنه و با مرگخوارا مبارزه می کنه و بعد از اینکه جلوی مرگخوارا شکست می خوره ، ولدمورت اونو می کشه.
از آن پس همه فکر می کردند هری پاتر دیگر کشته شده و دنیای جادوگران زیر سلطه ی ولدمورت رفته بود و هیچ کس نمی توانست در مقابل ولدمورت بایستد اما ولدمورت برای محکم کاری ، دور دنیای جادوگران یک طلسم گذاشته بود و کسی نمی توانست از دنیای بیرون به آنجا آپارات کند اما هری پاتر خسته نمی شد.
هری پاتر با یک نقشه ی خوب وارد دنیای زیر سلطه ی ولدمورت شده بود. با یک نقشه برای نابودی ولدمورت و سلاح قدرتمندش! ار کوه به طرف پایین حرکت کرد. او می دانست که تمام جادوگر ها دیگر جاسوس ولدمورت شدن! حتی درخت ها!
هری که حالا تک و تنها بود و هیچ یاری نداشت ، به طرف محل امنی می رفت تا به موقع ، نقشه اش را عملی کند.