هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
اصولا فرد آرامی بود...ولی آن روز استرس داشت.
با وجود این سعی میکرد خودش را آرام نشان بدهد.سوت میزد.آوازی را زیر لب زمزمه میکرد...و چند دقیقه به بعد خودش را در حالی می یافت که انگشتش در دهانش و در حال جویدن ناخن هایش است:
-هوف...خب باشه...استرس دارم.ولی امروز روز مهمیه برام.این اتاق چقدر گرمه!

اتاق گرم نبود.وسط زمستان بدون هیچگونه وسیله گرما زا نمیتوانست گرم باشد.گرمای اتاق بهانه ای شد تا کمی دقیق تر به دور و برش نگاه کند.اتاقی خالی که کل مبلمانش را سه صندلی چوبی تشکیل می داد.نه میزی و نه گلدانی و نه هیچ وسیله تزئینی دیگری.دیوار ها سفید بودند.شاید بیش از حد سفید.بدون رنگ!با خودش فکر کرد:چشمامو می زنه.چقدر با تصوراتم فرق میکنه.چقدر بدون زرق و برقه.اینا چرا اینقدر منو منتظر گذاشتن؟

با نگرانی به در نیمه باز اتاق نگاه کرد.خبری نبود.حالا دیگر پای راستش را با حالتی عصبی تکان می داد.

-وینسنت کراب!

از جایش پرید.عکس العملش بشدت اغراق آمیز بود.نفس عمیقی کشید و خوشحال شد که کسی در اتاق نبوده تا حرکت مضحکش را ببیند.
-اومدم...اومدم...
و از در اتاق که کم کم داشت برایش تبدیل به جهنم می شد خارج شد.

انتظار داشت راهی طولانی برای رسیدن به اتاق تست طی کند.ولی وقتی ساحره جوان او را به اتاق مجاور راهنمایی کرد کمی ناامید شد.
-چقدر امکاناتشون کمه.انتظار پذیرایی مفصل تری داشتم.

نمیخواست به کاخ آرزوهای ویران شده اش فکر کند.چه فکر می کرد و چه شد!

-کراب تویی؟
-بله قربان!
-این درخواست عضویتته؟
-بله قربان!
-ما اینجا قربان نداریم.راحت باش.می تونی منو فرانک صدا کنی.

جادوگری که فرم عضویت مرگخواریش را در دست داشت لبخند دوستانه ای زد.قلب کراب کمی آرام تر شد:اونقدرا هم بداخلاق نیستن.
فرانک با لحن آرامی ادامه داد:خب کراب...سوابق هاگوارتزت چندان درخشان نیست.ولی اشکالی نداره.اینجا میتونی از صفر شروع کنی.به بهترین شکل ممکن آموزش میبینی.

ساحره ای با موهای وز کرده وارد اتاق شد و برگه ای را جلوی فرانک گذاشت.کراب با یک نگاه او را شناخت.
-بلاتریکس لسترنجه!چیکار باید بکنم؟بلند شم و سلام بدم؟اصلا منو نگاه نمیکنه...بهتره همینجوری بشینم...عجب موهایی داره ها.به نظرم کمی در مورد زیباییش اغراق کردن!

فرانک برگه عضویت کراب را امضا کرد و به دستش داد.وینسنت با ناباوری به مهر و امضای روی برگه نگاه کرد.
-تموم شد؟!
-تازه شروع شده.عضویت به این سادگیا نیست که.ولی نگران نباش. اینجا همه هواتو دارن.الان باید بری اتاق شماره 713.
توجه بلاتریکس هم به کراب جلب شده بود.لبخند شیرینی زد.چهره اش بسیار مهربان به نظر می رسید.
-خوش اومدی کراب. مطمئنم درخواستت پذیرفته می شه.هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام میدم.

کراب هم متقابلا لبخند زد و تشکر کردو از اتاق خارج شد.مرگخواران چقدر با تصوراتش تفاوت داشتند.اینجا همه مهربان بودند.همه هیجان و نگرانی او را درک می کردند.
با قدم های آرام بطرف اتاق شماره 713 رفت.دو ضربه به در زد و با شنیدن جمله بفرمایید داخل، وارد اتاق شد.ولی صحنه ای که در مقابلش قرار داشت نفسش را در سینه اش حبس کرد.
بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ در مقابلش نشسته بود و سرگرم بررسی تعداد پرونده بود.
باور نمی کرد!دوباره به شماره اتاق نگاه کرد.درست آمده بود.ولی او انتظار نداشت حداقل قبل از تایید رسمی موفق به ملاقات با لرد ولدمورت شود.با خودش فکر کرد که ای کاش خود را برای چنین احتمالی هم آماده کرده بود.ترجیح می داد برگردد و در را پشت سرش ببندد و با تمام توانی که در پاهایش وجود دارد از آن محل دور شود...ولی دیگر دیر شده بود...

-خواهش می کنم.بفرمایین.الان کارم تموم میشه و به درخواست شما رسیدگی می کنم.

دلش میخواست جوابی بدهد که از همین اول کار حساب دیگری روی او باز کنند.دلش میخواست مورد توجه لرد سیاه قرار بگیرد.ولی هر چه تلاش کرد صدایی از گلویش خارج نشد!وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.اتاق شماره 713.چطور متوجه نشده بود.شماره صندوق گرینگوتز لرد سیاه هم 713 بود.این احتمالا عدد مخصوص لرد بود.

چند ثانیه بعدبلاتریکس با سینی نوشیدنی وارد اتاق شد.بعد از تعارف به کراب نوشیدنی لرد را روی میزش گذاشت.
-مواظب باشین این یکیو نریزین.راستی طبق دستور تانکس رو منتقل کردیم به زیر زمین.

لرد سرش را بلند کرد و لبخندی زد.
چقدر ساده...چقدر مهربان...پس نیمفادورا تانکس اسیر مرگخواران شده بود.

بالاخره انتظارش به پایان رسید.لرد پرونده ها را کنار گذاشت و برگه درخواست کراب را از روی میز برداشت.
-خب...میرسیم به این.فرانک هم که تاییدش کرده.نظر منم مثبته.مطمئنم خیلی زود از بهترین های ارتش ما می شی.نگران هیچی نباش.همه چیزایی رو که قبلا شنیدی فراموش کن.شایعات زیادی وجود داره.اینجا همه با هم دوستن.همه هوای همدیگه رو دارن.ما مثل یه خانواده میمونیم.

با هر جمله قلب کراب مملو از شادی می شد.دیگر نمیترسید.سرش را بلند کرد و برای اولین بار نگاهی مستقیم به چهره لرد سیاه انداخت.چهره ای بسیار مهربان داشت.سری بی مو...لبخند از روی صورتش محو نمی شد. و بینی باریک و ...
بینی؟
-لرد سیاه که دماغ نداشت!

برای یک لحظه استرس از بین رفته اش برگشت...ولی خیلی زود جمله لرد را به خاطر آورد.به شایعات توجه نکن!...پس این هم شایعه ای بیش نبوده.
لرد سیاه مهر تایید شد را روی برگه درخواستش زد.کراب از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید.دلش میخواست هر چه سریع تر از آنجا خارج شده و به خانه برگردد و به پدرش بگوید که بالاخره موفق به انجام کاری شده.
اتفاق های بعدی طی کمتر از یک دقیقه افتاد!
درست در لحظه ای که لرد داشت زیر مهر تایید را امضا می کرد دستش به لیوان حاوی نوشیدنی خورد.نوشیدنی روی میز واژگون شد.لرد دستپاچه نشد.عصبانی هم نشد.فقط با صدای بلند فریاد زد:
-مالی!من واقعا متاسفم...ولی این یکی هم ریخت!

بلاتریکس لسترنج با دستمال سفید رنگی وارد اتاق شد.
-اوه...این بار چندمه؟حواستون کجاس؟

لرد سیاه با شرمندگی عذرخواهی کرد.
وینسنت مات و مبهوت سعی می کرد قضیه را درک کند.چهره لرد چقدر تیره به نظر میرسید...

مالی لیوان را برداشت و گفت:
-الان یکی دیگه برات میارم کینگزلی...ولی اگه اینم بریزی تا شب از نوشیدنی خبری نیست.کار بایگانی پرونده های توی زیر زمین داره خوب پیش میره.تانکس واقعا سریع کار میکنه.

دوباره لبخند زد.لبخندی مادرانه که این بار به نظر کراب بسیار نفرت انگیز بود!
چطور نفهمیده بود.اتاق های خالی و رنگ و رو رفته.اثاثیه محقر و قدیمی.اعضایی که چپ و راست لبخند می زدند.جواب پدرش را چه می داد!از جا بلد شد و زیر لب فحشی را نثار گویل که آدرس ستاد عضویت مرگخواران را به او داده بود کرد.
گذشته از همه اینها...با فرم تایید شده محفلی که حالا در دست داشت با چه رویی میتوانست درخواست مرگخوار شدن بدهد؟!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
از رائیل نه بی سواد، عزرائیل!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
- آواداکدورا!

و او هم به مرگ پیوست. به همین سادگی.
لرد آهسته قدم بر می داشت. شاید می خواست لحظات شیرین پیروزی را تا حد ممکن طولانی کند. صدای ترق ترقی که از طبقه ی بالا می آمد هیچ برایش نگران کننده نبود.

پله ها را پیمود و در را باز کرد. زن بی هیچ مقدمه ای با جیغ و گریه و صدای خفه اش شروع به التماس کرد.

- هری رو نه! هری رو نه! من رو به جاش بکش!

«تو رو هم میکشم!» لرد در ذهنش گفت و قهقهه زد.

- آواداکداورا!

باز هم زمان صفر. لحظات متوقف شدند. لحظه ای طول کشید تا لیلی به خودش بیاید.

او هم به من پیوسته بود...

نگاهی به جسدش کرد و نگاه دیگری به ولدمورت منجمد که به کودکش خیره مانده بود.

- اون میمیره؟

تعجب کردم. همیشه افرادی مثل او اولین چیزهایی که می پرسیدند این بود که «من» چه کسی ام؟ چه اتفاقی افتاده؟ آنها مرده اند؟ حال چه اتفاقی برایشان می افتد؟

اما لیلی فرق داشت. تعجب من زیاد طول نکشید. لبخندی زدم و گفتم:

- اون نمیمیره. اما اون میمیره.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- چه اتفاقی افتاده؟

- هنوز نفهمیدی؟ طلسمت کمونه کرد. این تویی که میمیری.

ولدمورت، ولدمورت بود. حتی دربرابر مرگ هم تکبر به خرج می داد. نگاهی به من انداخت، می دانستم ترسیده، حتی با وجود پوزخندی که زد.

- من میمیرم؟ ها ها ها! چطور چنین فکری کردی؟ من تو رو تحقیر کردم، و اگه لازم بشه دوباره می کنم.


- من تورو تحقیر کردم. تا بحال فکرشو کرده بودی که اگه وقتی از طلسم کشنده استفده می کنی من دست روی دست بارمو هیچ کاری نکنم چی میشه؟

ولدمورت که انگار برای بازگشت به حیات عجله داشت با بی حوصلگی گفت:

- کرده بود که جان پیچ ساختم. هفت تا! چطور میتونی از پس من بربیای؟ ها ها ها!

من هم وقت زیادی برای بحث نداشتم. نوبت ضربه ی آخر بود.

- شاید بقیه ی آدما ندونن، ولی ما می دونیم، خودت هم میدونی که بیشتر از هفت تا نمی تونی.

دهانش را باز کرد، اما صدایی خارج نشد. ادامه دادم:

- و حتی بهتر از من میدونی که من از هفت بار سراغ کسی رفتن گله ای ندارم. هزاران ساله که کارم اینه.

کیش و مات. ولدمورت، دیگر ولدمورت نبود، حالا دیگر درهم شکسته بود. گرچه تا سالها بعد بازهم در توهم شکست مرگ به شرارت ادامه داد، اما دیگر لااقل برای خودش لرد ولدمورت نبود.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۲۲:۴۵:۴۱


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۶:۴۶ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- ایوان؟
- بله ارباب؟

ولدمورت مکثی کرد و نفس عمیقی کشید.
- زنده است؟
- خیر ارباب!
- از ما یملک ماست؟
- خیر ارباب!
- کروشیو ایوان! همه چیز مایملک ماست.

ایوان ترق توروقی کرد و چنان تعظیمی کرد که استخون ترقوه‌اش زد بیرون و افتاد جلو ناجینی که اول بهش چند تا گاز زد و بعد برداشت توی خاک باغچه‌ی حیاط پشتی خاکش کرد.

- داف؟
- بله عرباب؟
- تو دیاگون پیدا میشه؟
- بـــــــــعـــله عرباب..... زدی تو خال عرباب!
- تو هاگزمیده؟
- بله ارباب!
- زنده نیست، مالکیتش از ما گرفته شده،‌تو دیاگون و هاگزمیدم پیدا میشه.. هوووم

رز از پشت صحنه عددی رو با انگشتاش نشون می‌داد که به خاطر ویبره‌ی شدید معلوم نبود دقیقا چنده.

- کروشیو رز! اون هفته؟
- بله ارباب!
- الان شد هشت تا؟
- بله ارباب!
- خودتون یه آواداکداورا به خودتون بزنین! شما سوالای بازی رو میشماری یا علامت سوالا رو؟
- فقط علامت سوالای شما رو ارباب!

و با دست عددی رو نشون داد که با تمرکز و کمی هوش ریاضی میشد حدس زد ۹ باشه.

- .... هوووف.... قطار سریع‌السیر هاگوارتزه؟
- خیر ارباب!‌
- مسافرای قاچاقی خون لجنی قطارن؟
- خیر ارباب! ارباب جسارتا پرسیدین که زنده است و ما گفتیم خیر .
- یه خون لجنی ارباب پسند یه خون لجنی مرده است لینی! همیشه ما باید این چیزا رو یادت بدیم؟
- بله ارباب.

و رز با کمک انگشتای پا عدد ۱۲ رو نشون داد.

- تو جیب جا میشه؟

مرگخوارها که یک مرتبه هیجان‌زده شده بودن، همه با هم فریاد زدن:

- بله.. بله ارباب..

و ولدمورت هم با یک حالت Eureka..Eureka تقریبا جیغ کشید:

- انگشتر ماروولو گانت!

سکوت خونه‌ی ریدل رو فرا گرفت و تو بک گراند فقط صدای جیر جیر جیرجیرک‌ها به گوش میرسید. بالاخره مورفین گانت بود که جرئت کرد حرف بزنه:

- نخیر ارباب.. نخیر دایی به فدای بینی قلمی ارباب... ای درد و بلاتون بخوره تو شر این دوماد مشنگ ما... انگشترو که خودم با دشتای خودم پیشکش کردم.
- ولی دیگه مایملک ما نیست که... اون ریش دراز دزد مشنگ دوست... بگذریم... ما اصلا ازش خوشمون میاد؟
- نخیر دایی ژون.. اصلا و ابدا!

ولدمورت یک دور چوبدستیشو چرخوند و با یه کروشیو یه حالی به همه داد:

- اصلا چه معنی داره چیزی رو انتخاب کنین که ما ازش خوشمون نمیاد؟ از این به بعد فقط چیزهایی رو انتخاب میکنین که ما ازشون خوشمون میاد. فهمیدین؟

مرگخوارها همه یک‌صدا جواب دادن:

- بله ارباب!
- مشنگ پلاستیکی که نیست؟
- خیر ارباب!
- چشمِ چشم باباقوری؟
- خیر ارباب!

رز با ترس و لرز عدد ۱۹ رو با همه ی انگشتاش نشون داد، این آخرین فرصت ولدمورت بود. وسط اتاق نشست و عینهو ای کیو سان دقایقی طولانی به فکر رفت و یک دور همه سوالها و جوابها رو مرور کرد تا قطعات پازل کنار هم قرار گرفتن و با اینکه یک لحظه جو گیر شد که بگه "زنگ تفریحه... زنگ تفریحه " بالاخره گفتنی رو گفت:

- اسنیچ طلاییه؟!‌

صدای فریاد و هلهله ی شادی مرگخوارها از هوش و ذکاوت اربابشان چنان بلند بود که اداره‌ی لرزه نگاری هنگلتن علیا و سفلا زلزله‌ی ای به قدرت ۶.۷ در مقیاس ریشتر را ثبت کرد و علتش هم "یکی دیگه از اتفاقاتی که ما مشنگیم نمی ‌فهیم" ذکر کرد!

آنشب به خاطر رعایت نکردن الگوی صحیح مصرف، سهمیه لوموس خونه‌ی ریدل قطع شده بود و ما همه توی اتاق دور هم نشسته بودیم و تنها منبع نورمون منقلی بود که متعلق به دایی ارباب بود که گذاشته بود وسط و هر از گاهی یک بوهای خاصی هم ازش بلند میشد ولی جناب گانت هی به ما قول میدن که: "نگران نباشین.. پاکه... پاکه" ولی خب ما همه یک حال خوبی بودیم. وقتی که بیست سوالی با ارباب قدر قدرت به پایان رسید، همه به بازی مافیا رای دادیم که با وتوی ارباب تبدیل به پانتومیم شد. آن شب خنده‌ها شد و بسیار نشاط رفت!
برگی بود از دفتر خاطرات یک مرگخوار ممد - سنه‌ی خیلی خیلی دور


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
شب به آهستگی بر پهنای آسمان سایه می گستراند. به موازات غروب خورشید از رفت و آمدهای درون آن کوچه باریک و تنگ کاسته میشد. صدای هیاهو و فریاد شادی کودکان که تا لحظاتی پیش بر فضای کوچه طنین انداخته بود به تدریج جای خود را به سکوتی سنگین سپرد. اگر تابش نور اندکی که به زحمت راه خود را از میان پنجره برخی خانه ها به درون کوچه باز کرده بود وجود نداشت چنین به نظر می رسید که تا کنون هیچ تنابنده ای قدم به آن محله نگذاشته است.
اکنون تیرگی شب کاملا حاکم شده بود. با این همه آسمان چنان مه آلود بود که نور بی رمق مهتاب به سختی قادر بود یاری رسان عابرین احتمالی باشد.
در میان تاریکی و سکوت ناگهان صدایی تند و خشک چون ضربه تازیانه آن سکوت وهم انگیز را درهم شکست. با این حال به نظر نمی رسید کسی آن را شنیده باشد. شاید به این علت که فاصله صدا تا نزدیکترین خانه ی دارای سکنه تا حدی بود که توجه کسی را به خود جلب نکند.
لحظاتی بعد صدای پر و بال زدنی به گوش رسید. زاغی سیاه رنگ از میان مه خارج شد و خود را به پشت پنجره ای خاموش رساند و به نرمی روی لبه بیرونی آن فرود آمد. درحالیکه بالهایش را جمع می کرد چند بار بدون صدا منقارش را بر هم زد. به دنبال آن صدای قدم هایی نرم بر روی سطح سرد وسنگی کوچه شنیده شد. پیکری پیچیده در لباسی سیاه و بلند از میان مه بیرون آمد و در میان کوچه ایستاد. کلاه شنلی را که روی شانه انداخته بود کاملا روی سر کشیده بود. با این حال قسمتی از موهای تیره اش از کلاه بیرون مانده بود.
سیاه پوش سرش را بالا آورد و نگاه سردی به کوچه تاریک انداخت. چقدر آشنا و در عین حال غریب می نمود.
. هیچ چیز در کوچه تغییر نکرده بود. همه چیز درست مثل آنشبی بود که آنجا را برای همیشه ترک کرد. به همان اندازه ملال انگیز و بی روح.
در حالیکه صدای جریان آب رودخانه گوشش را پر کرده بود نیم نگاهی به ستون بلندی انداخت که حتی در آن تاریکی چون غولی از پشت خانه ها سر برافراشته بود و خودنمایی می کرد... مثل همیشه!
لبخند تمسخر آمیزی بر لبان باریکش نقش بست. چه مدت بود که به آنجا قدم نگذاشته بود؟ سالها از آخرین مرتبه ای که اینجا بود می گذشت. نگاه بی روحش روی خانه های آجری و یک شکل سر خورد و برروی آخرین خانه در سمت چپ متوقف ماند که پنجره های خالی و تاریکش نشان می داد خالی از سکنه است. جاییکه که زمانی محل زندگی یک خانواده بود...خانواده او.
به یکباره ذهنش پر از خاطرات دور شد. زمانی با عشق و امید به یافتن خوشبختی قدم به این محله گذاشته بود. همراه مردی که می پنداشت سعادت را تنها در کنار او می تواند تجربه کند.
پوزخندی زد. سعادت... چه واژه غریبی!با این وجود قلبش به هم فشرده شد. گویا همین دیروز بود که با پدرش بر سر این موضوع بحث می کرد...

- تو نمی فهمی پدر...نمی دونی من چه احساسی دارم. هیچوقت احساسات من برات مهم نبودن. فقط این اصالت لعنتی برات مهم بود...

پدرش بدون هیچ حرفی به صورتش خیره شده بود. هنوز می توانست آن نگاه عمیق را به خاطر بیاورد.

- تو متوجه نیستی آیلین...هنوز خیلی جوون تر از اونی که بتونی اینو بفهمی که یه مشنگ انقدر لیاقت نداره که اجازه داشته باشه کفشای ساحره اصیلی مثل تو رو حتی لیس بزنه...

و او به این حرف خندیده بود. اصالت چه اهمیتی داشت؟اصالت جز یک عقیده پوچ و بی اهمیت چیز دیگری نبود. از نظر او هیچگاه بین یک مشنگ و یک جادوگر اصیل تفاوتی وجود نداشت. مگر غیر از این بود که همگی انسان بودند؟
لبهایش را بر هم فشرد. او با این دیدگاه خانواده اش را ترک کرده بود. دیدگاهی که به درستی آن کاملا اعتقاد داشت. توبیاس یک مشنگ بود ولی مشنگ بودن او هیچ اهمیتی نداشت. او به این مرد عشق می ورزید و باور داشت او چه مشنگ یا غیر آن قادر است او را خوشبخت کند.
پس یک روز زیبای بهاری او خانواده اش را با تمامی تعلقاتش ترک کرد تا همراه مردی به سوی آینده برود که عاشق او بود. حتی تهدید به محرومیت از میراث خاندان با اصالت پرینس و خط خوردن نامش از شجره نامه خانوادگی نتوانست او را از این کار بازدارد. هیچکس او را درک نمی کرد. والدینش چنان به اصالت وسواس پیدا کرده بودند که خودخواهانه می کوشیدند مانع خوشبختی او شوند.
نگاهش را بار دیگر به خانه انتهای کوچه دوخت. سالها پیش به همراه توبیاس به این خانه نقل مکان کرده بود. خانه ای که در مقابل قصر پدریش ویرانه ای بیش محسوب نمیشد. اما این اهمیتی نداشت. حتی وقتی ناچار بود مثل یک مشنگ معمولی رفتار کند و از بیشتر چیزهایی که در خانه پدری از آنها بهره مند بود چشم بپوشد. مهم این بود که در کنار توبیاس سعادتمند بود. سعادتی که با ورود سیوروس تکمیل شد.پسر کوچک و شیرینش. آنروزها خود را خوشبخترین زن عالم می دانست. شوهری که دوستش داشت و فرزندی که به او عشق می ورزید. یک زندگی بی دغدغه و آرام...
چشمان تیره اش خالی و بی هیچ حسی روی دیوارهای آجری و کدر خانه میخکوب مانده بود. گویا هنوز قادر بود صدای فریادهای توبیاس و گریه مظلومانه تنها پسرش را از ورای دیوارهای آن بشنود...

- گفتم که نه. هیچ احتیاجی به کار کردن تو نداریم...
آیلین با درماندگی موی سیاهش را از روی صورتش کنار زد.
-. ولی توبی...سیوروس داره بزرگ میشه و خب طبیعیه تو این سن با بچه های دور و برش مقایسه میشه. من می دونم تو خیلی تلاش می کنی و ما ازت ممنونیم ولی اگر بذاری من هم...
صدای فریاد توبیاس گویا پنجره ها را هم به لرزه درآورد.
- گفتم که نه... اگر فکر کردی من می ذارم زنم باز قاطی اون جماعت عجیب و غریب بشه اشتباه کردی!
آیلین دهانش را باز کرد تا جواب دهد. اما صدای گریه مظلومانه سیوروس کوچک که از مشاهده دعوای والدینش گوشه دیوار کز کرده بود او را به سمت خود کشاند...


بی اراده آهی کشید. چند سالی طول کشید تا چشمانش واقعیت تلخ زندگیش را دیدند. توبیاس آن شاهزاده سوار بر اسبی نبود که تصور می کرد. او تنها یک دیکتاتور ظالم و خودخواه بود و ظاهرا تصمیم داشت به هرنحوی که شده وجود جادو را منکر شود. ولو با نادیده گرفتن پسر خودش. برای او مهم نبود که سیوروس از مشاهده رفتار او چه میکشد و یا اینکه آیلین هم حق دارد با دوستان دوران مدرسه اش گاه گاهی دیداری داشته باشد و بخواهد از تواناییش برای بهبود زندگی خودشان استفاده کند. او فقط خودش و عقایدش را قبول داشت و تصمیمات و نظرات آیلین اهمیتی نداشتند. ظاهرا او فراموش کرده بود که آیلین به خاطر او تمام پل های پشت سرش را ویران کرده است... و شاید هم دانستن همین موضوع بود که گستاخیش را بیشتر می کرد.
دندانهایش را به سختی بر هم فشرد. سالهای زندگیش را چه بیهوده در کنار او هدر داده بود. کسی که حتی به خاطر پسرش هم حاضر نبود رفتار خودخواهانه اش را کنار بگذارد. با این همه آیلین سرسختانه مقاومت می کرد و به بهبود شرایط امید داشت. در آن روزها او هنوز خود را به توبیاس علاقه مند می دید و باور داشت به مرور زمان اوضاع بهتر خواهد شد. اما هنگامی که مشخص شد سیوروس چون مادرش جادوگر است کاخ آرزوها و امیدهای آیلین در هم شکست. توبیاس چنان غیر منطقی با این قضیه رو به رو شد که گویا آیلین هنگام ازدواج این موضوع را از او مخفی نگاه داشته است. برای مشنگ سطحی نگری چون او که جادو و جادوگری مردود بود داشتن یک پسر جادوگر بزرگترین ننگ دنیا محسوب میشد. زندگی به یکباره برای آیلین و پسرش تبدیل به جهنم شد. جهنمی که هر دو در آن سوختند. دنیا خیلی بی رحم بود...
خشم چون ماری زخمی در وجودش بالا می آمد. دستانش را به سختی مشت کرد. چه ساده دلانه تصور می کرد قادر است با صبر و حوصله توبیاس را با خود همگام سازد و چه احمقانه سالها این حقارت و زجر را به جان خرید تا بتواند زندگیش را حفظ کند. شاید اگر سیوروس را از دست نداده بود همچنان برای حفظ این زندگی در تلاش بود.
زمانیکه متوجه شد پسرش بی خبر او را ترک کرده است گویی قلبش از حرکت بازایستاد. تنها فرزندش را چه ساده از دست داده بود. هیچ چیز در این دنیا نبود که آن را بیشتر از پسرش بخواهد و هرکاری کرده بود برای خوشبختی او کرده بود. اما محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود. سیوروس بی خبر هر دوی آنها را ترک کرده بود تا بلکه آرامش را در جایی بدون حضور آنها تجربه کند. بدون اینکه هیچ نشانی از خود برجا گذارد.
هیچگاه آنروزها را فراموش نمی کرد و آن ساعات طولانی را که بی حرکت به در و دیوار خالی اتاق پسرش زل می زد تا بلکه از این کابوس وحشتناک رهایی یابد. با این وجود به خوبی می دانست هرگز قادر نخواهد بود با زخم ناشی از آن کنار بیاید.زیر لب زمزمه کرد:
- منو ببخش سیوروس... من مادر خوبی نبودم...
قلبش به سختی به هم فشرده شد. چه آرزوهایی برای پسرش در سر داشت چون دیگر مادران. اما در نهایت جز یک عنوان چیزی از خود در ذهن تنها فرزندش باقی نگذارده بود. یقینا هیچ چیز برای یک مادر از تحمل این وضعیت سخت تر نیست...
شاید همین مسئله بود که چشمانش را به واقعیت زندگیش روشن کرده بود. او در ازای سالها زجر و حقارت هیچ چیز به دست نیاورده بود بلکه تمام چیزهایی را که دوست داشت از دست داده بود... خانواده اش،دوستانش، روح و احساسش و مهمتر از همه پسرش... او یک بازنده واقعی بود...
نفس عمیقی کشید و هوای سرد را به درون سینه فرو برد.با این همه هیچگاه برای تغییر و جبران اشتباهات دیر نبود. همانگونه که با کشتن توبیاس اشتباه سالها قبلش را جبران کرده بود. بی اراده عضلات صورتش کش آمد و لبخند سردی بر لب نشاند.
- حق با تو بود پدر...اون لیاقت منو نداشت...
اطمینان داشت هرگز از مرگ او ذره ای احساس ناراحتی نخواهد کرد. مشنگ بی لیاقتی که زندگی او را فدای خودخواهی بی اندازه اش کرده بود. خودخواهی که تا واپسین دقایق حیات بی ارزشش آن را حفظ کرده و حاضر نبود مسئولیت رفتارهای خودسرانه اش را در قبال فرزندشان بپذیرد و آیلین هم می توانست مثل همیشه رفتار نفرت انگیز او را ندیده بگیرد...اگر خواهان تغییر نبود.
آنشب بعد از سالها اولین باری بود که چوبدستیش را به دست گرفته بود. چه حس عجیبی داشت و در عین حال خوشایند. گویی چوبدستیش به او خوشامد می گفت. تنها چیزی که هنوز به او وفادار مانده بود با وجودیکه سالها آن را درون کمد محبوس ساخته بود.
گرمای مطبوعی که آن لحظات زیر دستانش حس می کرد شور و شوقی وصف ناپذیر را در وجودش برانگیخته بود و ماهیتی را به او یادآوری می کرد که همیشه بود نه وجودیکه سالها به اجبار تلاش کرده بود باشد.
لذتی که بعد از اجرای طلسمش در خود احساس می کرد در وصف نمی آمد. گویا از محبس رهایی یافته بود.احساسی که با طعم شیرین انتقام درهم آمیخته بود.
زمانیکه به پیکر غرق در خون توبیاس و چهره وحشت زده و متعجبش خیره شده بود دریافته بود هیچ چیز در دنیا از لذت انتقام شیرین تر نیست. انتقام از مشنگ پست و حقیری که زبونانه مقابل پایش در خون خود دست و پا می زد تا بلکه از سرنوشت حقیرانه اش رهایی یابد...
پوزخندی بر لب نشاند. امشب دنیا تغییر او را به چشم می دید. او دیگر آن دختر احساساتی و توسری خور نبود. او یک ساحره اصیل زاده بود و طرف او جز یک مشت مشنگ پست و زبون چیز دیگری نبودند. آنها حتی شایستگی ترحم او را نداشتند و بود و نبودشان سودی به حال کسی نداشت.
دستش را دراز کرد.
- بیا زاغی... ارباب منتظره...
زاغ سیاه از پشت پنجره بلند شد و بال و پر زنان روی دست آیلین نشست. شب تازه شروع شده بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


...به گزارش خبرنگار روزنامه مقامات دولتی مشنگی این فاجعه را ناشی از انفجار خط لوله گاز در محله مشنگ نشین اعلام کرده اند. با این وجود طی تحقیقات و بازرسی متخصصین وزارت خانه آثار تردید ناپذیر استفاده از جادوی سیاه بر روی اجساد نیم سوخته قربانیان به چشم می خورد.به نظر می رسد وقوع این فاجعه غم انگیز که منجر به مرگ دها تن از مشنگهای ساکن محله بن بست اسپینرگردیده به دستور شخص اسمشو نبر بوده باشد. کاراگاهان هنوز به دنبال یافتن ردی از شخص یا اشخاصی هستند که باعث وقوع این حادثه دردناک شده اند. رییس اداره کاراگاهان امروز در جمع عده ای از خبرنگاران اذعان داشت که هنوز ردی از این فرد یا افراد پیدا نشده و از جامعه جادوگری خواست تا مراقب و گوش به زنگ باشند...

لرد سیاه به آرامی سرش را از روی نسخه ی پیام امروزی که در دست داشت بلند کرد تا به پیکر سیاه پوشی که بی حرکت در کنج اتاق روشن از نور شومینه ایستاده بود بنگرد. در پرتو نور لرزان آتش چنین به نظر می رسید که لبخند کم رنگی روی لبهای بی شکلش نقش بسته است.
- کارتو خوب انجام دادی آیلین.
آیلین تعظیمی کرد. با این همه نتوانست خودداری کند و بی اراده لبخند شومی بر لب آورد. بالاخره موفق شده بود.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۲۰:۲۴:۳۶
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۲۱:۲۶:۱۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱ ۷:۱۴:۰۰


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خب، کسی نمی‌دونست که اون می‌تونه خواب‌هاش رو کنترل کنه. در واقع کسی هیچوخ ازش در مورد خواب‌هاش چیزی نپرسیده بود. راستش رو اگر بخواید، کسی تا به حال ازش در مورد هیچ چیز، چیزی نپرسیده بود. اصولاً کسی از "ارباب" ها هیچوخ چیزی نمی‌پرسه که، می‌پرسه؟!

به هر حال.. واقعیت این بود که می‌تونست خواب‌هاش رو کنترل کنه و نتیجتاً، حق داشت مات و مبهوت، سعی کُنه رداش رو از اون همه قاصدکی که نشسته بود روش و سفیدش کرده بود؛ بتکونه. هرچی هم بیشتر خودش رو می‌تکوند، قاصدک‌های دور و ورش بیشتر بلند می‌شدن و می‌شِستن رو رداش. با صدای عصبانی خطاب به دشت ِ قاصدک‌های خالی، غرولند کرد:
- ما از قاصدک‌ها متنفریم!

صدای خنده‌شو که شنید، شناختش. به هر حال، هرچی نباشه، ارباب بود!

- می‌دونم دیبی! تو از همه چی متنفری!

سرش رو بالا نیاورده می‌تونست چشماش رو تصور کُنه. می‌تونست حتی ببینه چطوری با فاصله‌ی دو قدم ازش، بین قاصدکا نشسته و تکیه‌شو داده به جُفت دستاش. دخترک ِ گستاخ ِ یک لا قبای محفلی ِ بی مقدار ِ جلف ِ بی‌ارزش ِ ... بی‌خیال قاصدکا شد و توی جیباش دنبال ِ چوبدستی‌ش گشت تا همون لحظه به آوادا حرومش کُنه و خلاص شه:
- در محضر ارباب از کلمات ِ سخیف و بی معنایی که ارباب نمی‌دونن چی هست استفاده می‌کُنـ..

حرفشو قطع کرد. با خنده یکی از دستاشو بالا آورد و گفت:
- دنبال ِ این می‌گردی؟

نگاهش روی چوبدستی‌ش که بین انگشتای اون تاب می‌خورد ثابت موند. بعد نگاهش چرخید و مارمولک ِ نفرت‌انگیز دختره رو دید که انگار مثل صاحبش، نیشخند می‌زد. به ارباب نیشخند می‌زدن؟! با همون دُم اسبی‌ش که دارش زد، حالی‌شون می‌شد!
- ارباب نیازی به چوبدستی نداره برای این که.. هوی!

دختره محکم دستشو گرفت و کشیدش. اونم ناگزیر، وسط قاصدکا نشست در حالی که تموم مدت با خودش داشت می‌گفت: «هوی؟! ما گفتیم هوی؟! امکان نداره ما گفته باشیم هوی! هیچ‌کس، هرگز، نباید بفهمه ما گفتیم هوی!!» و لحظه به لحظه به دلایلش برای کُشتن ِ دُم‌اسبی اضافه می‌شد. «تو ما رو مجبور کردی که بگیم هوی!» فقط حیف که چوبدستی‌ش دست ِ اون وروجک ِ فسقلی بود و حتی اگه می‌تونست اونو بگیره، جونوراش رو که نمی‌تونست بگیره!

- نه این که فکر کُنی اهمیتی می‌دیم به این مسئله، صرفاً اراده کردیم که بدونیم کجا هستیم!

نگاش کرد. چشماش برق می‌زدن و یه لبخند کج روی صورتش بود:
- نشناختی؟! یالـــّـــا! تو باهوش‌تر از این حرفا بودی که!

اون ندای «بذار از دُم‌اسبی‌ش دارش بزنم!» هر لحظه بلندتر می‌شد. این جونور همین الان مسخره‌ش کرده بود؟! چرا باید اربابی مثل اون بدونه که چنین دشت ِ سفید و پر از قاصدکی..

افکار خشمگین و عصبانیش همین لحظه متوقف شدن. مگه می‌شه کسی بدونه توی دشت ِ قاصدک‌هاس و عصبانی بمونه؟!.. هرچقدرم که ارباب باشه!

دُم‌اسبی می‌تونست قسم بخوره موقع ِ جواب دادن، یه نیم‌چه لبخندی روی لباش بود:
- دشت ِ قاصدک‌ها..!

می‌دونست اگه بیشتر خیره خیره نگاش کُنه، دوباره همون قیافه‌ی خشن،-عصبانی-بی رحم-سرد رو به خودش می‌گیره. نگاهشو دزدید و سرشو چرخوند سمت ِ افق. جایی که دشت ِ قاصدکا و آسمون به هم می‌رسیدن.
- اوهوم.. اینجا هم خواب ِ منه. به عبارتی، تو قسمتی از خوابی هستی که من دارم می‌بینم.

با همه‌ی ارباب بودنش، یه لحظه تحت تأثیر قرار گرفت:
- تو داری خواب ِ ما رو می‌بینی؟!

بعد یادش اومد که اربابه، با عصبانیت ادامه داد:
- به چه حقی داری خواب ِ ما رو می‌بینی؟! کی بهت اجازه داد که خواب ِ...

- من برای دوست داشتن ِ آدما ازشون اجازه نمی‌گیرم لُردک!

یه لحظه.. انگار از بداخلاقی خودش خسته شد. اونم نگاهشو دوخت به افق. جایی که دشت قاصدکا و آسمون یکی می‌شدن:
- کسی ما رو دوست نداره دُم اسبی. ما اربابیم!..

لبخند زد. ولی نگاهش نکرد.
- نه تو ارباب نیستی، تو خنگی. و من دوستت دارم!

همینطوری خیره مونده بود به افق. سرش پر از فکرای غمگین. انگار که تو وجود ِ خودش یه دیوونه‌ساز داشت..

- هیچوقت کسی از ما نپرسید چه خوابی می‌بینیم..
- مهم اینه که آدمای زیادی خوابت رو دیدن!
- هیچوقت کسی ازمون نپرسید تو آینه‌ی نفاق‌انگیز چی می‌بینیم..
- مهم اینه که لبخند رضایت ِ تو رو دیدن اون تو!
- هیچوقت کسی ازمون نپرسید سپر مدافعمون چه شکلیه..
- مهم اینه که آدمای زیادی حاضر بودن سپرمدافع‌ـت بشن!
- هیچوقت..

نذاشت جمله‌شو تموم کُنه. یا حالا، یا هیچوقت!

محکم بغلش کرد. محکم ِ محکم ِ محکم ِ محکم!
- تو خنگی لُردک! و من دوستت دارم!

همه‌ی قاصدکای دشت حالا انگار نشسته بودن روی ردای سیاهش..

حالا..

خودش شُده بود قاصدک!..



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳

ایگنوتیوس پورال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
از ته قلبم بهت میگم : دوست دارم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 52
آفلاین
همه خیال می کردند که لرد تاریکی نوزده سال است که مرده است ، اما بی خبر از آن که ...
نوزده سال قبل

لرد ولدمورت : باید نقشه ای بکشیم و چند سال بعد با قدرت بسیار و بطور ناگهانی برگردیم.
ایگنوتیوس : سرورم ، منظورتان این است که عقب نشینی کنیم ؟
لرد : خیر !! فقط فکر میکنم الان اگر به جلو برویم شکست خواهیم خورد.باید یک نفر را شبیه من کنید و به جای من به جنگ بفرستید و او باید کشته شود . آنوقت هری و بقیه فکر می کنند که لرد تاریکی برای همیشه رفته است ، بی خبر از آن که پیروزی آن ها هم جزو نقشه من بوده است و وقتی که چند سال بعد با قدرتی غیر قابل باور بازگشتم ، اول جون خانوادشون و بعد جون خودشونو میگیرم .
ایگنوتیوس : ارباب ، چه کسی را در نظر داید تا شبیه شما شود ؟
لرد کمی فکر کرد و بعد گفت : بنظرم تو انتخاب خوبی هستی !!
ایگنوتیوس : من ؟ اما .. اما .. لرد : چی شده نکنه میخواهی از دستور من سرپیچی کنی؟
ایگنوتیوس که از ترس بدنش می لرزید گفت : نه ارباب ... فقط ... . و بعد در فکر فرو رفت و بعد از مدت کمی گفت : باعث افتخار من است که برای شما جانم را از دست بدهم ، ارباب . لرد : آفرین ایگنوتیوس ، آفرین ، به تو تبریک می گویم بالاخره توانستی اعتماد من را به خودت جلب کنی .تو قرار نیست بمیری ایگنوتیوس ، من به تو نیاز دارم ، فقط میخواستم امتحانت کنم و حالا چه کسی را برای جایگزین من پیشنهاد میکنی ؟
ایگنوتیوس که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید بعد از کمی فکر گفت : لوسیوس مالفوی . لرد : اووم ، بنظرم انتخاب خوبی است ، برو و او را به اینجا بیاور .
ایگنوتیوس : چشم ارباب . و بعد با آرامش از اتاق بیرون و به سمت لوسیوس رفت و گفت : سرورمان تو را خواسته اند و لوسیوس به نشانه تایید سرش را تکان داد و ...

نوزده سال بعد

زمانی که دانش آموزان در حال رفتن به سمت خوابگاه بودند ، ناگهان در هاگوارتز صدایی به زبان مار ها پیچید و بعدش صدایی ترسناک گفت : من برگشتم ، مراقب خودتون باشید.
دانش آموزان این صدا را نمیشناختند ، اما اساتید هاگوارتز از ترس بدنشان میلرزید.


I close my eyes, only for a moment and the moment's gone
All my dreams pass before my eyes in curiosity
Just a drop of water in an endless sea
All we do crumbles to the ground, though we refuse to see
Don't hang on, nothing lasts forever but the earth and sky
It slips away and all your money won't another minute buy
Dust in the wind
All we are is dust in the wind
Everything is dust in the wind



تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده






پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
آن ولدمورت دیگر


***

درست در روز بعد از جنگ هاگوارتز... در روزی که وزارتخانه کل عمارت اربابی مالفوی را شخم زد و هر آنچه از طلسم و معجون و کاغذ و فسانه در آن بود با خود برد، شایعه شد که لرد ولدمورت، نه آن لرد ولدمورت، "لرد ولدمورتی دیگر" باز خواهد گشت و سند آن کاغذی متعلق به دوران عتیق بود که وزارتخانه در عمارت اربابی مالفوی یافته بود. ولی وزارتخانه همه شایعات را سرکوب کرد و از این طریق توانست آرامش را بر کل جامعه جادوگری حکمفرما کند.

نوزده سال گذشت. هری پسرش را روانه هاگوارتز کرد و با انبساط خاطر پشت صندلی زیبایش در بالاترین طبقه وزارت نشست. قهوه اش را نوشید و گزارشات آن روز را شروع به خواندن کرد. عجیب بود. قتل 6 کارآگاه در یک روز؟ علامت شوم بر بالای شش خانه؟ شش جسد بدون سر؟...همراه این گزارش کاغذی ضمیمه شده بود متعلق به نوزده سال پیش و هری متفکرانه شروع کرد به خواندن آن...

نقل قول:

گوش کن! با توام ای وجود میرا!

جهان دائما در حال تغییر است. هر لحظه گلی نو میروید و علف هرزی نیز. جهان، تقابل است. تقابل گل و هرز. تقابل سیاه و سفید. تقابل خوب و بد. و تو نیز. دائما محکوم به امیدواری هستی! اگر در لجن زاری... باید صبر کنی! در زمان صبر فقط بدی هایش را خواهی دید. بدون آنکه بخواهی صبر خواهی کرد و نتیجه اش شیرین است هر چند جهان را پست بخوانی. زمان پس از صبر نیز خواهد آمد. و چه شکوهمندانه! در آن زمان خوبی هایش را هم خواهی دید و حالا درک میکنی که جهان بدون تقابل هیچ است. ماهیت غیر قابل پیش بینی آن است که آن را میسازد. تقابل و دگرگونی. ما آن را اینگونه ساختیم!

مایی که زمانی آن را به سخره میگرفتی. زمانی بخاطر وجود سیاهی ها و بدی ها، ما را ظالم میخواندی. صبر ما قابل توصیف نیست. ما خشمگین نمیشویم. این سرنوشت توست. اگر در لجن زاری زمانی به بیرون میخزی. زمانی می آید. زمانی حتی نمیتوانی آب بینیت را بالا بکشی! آن زمان محکوم به صبری ولی زمانی...

زمانی که به بیرون میخزی میتوانی انتخاب کنی! و آن زمان است که انتخاب های تو جهانت را خواهد ساخت. آن زمان، زمان توست. عصر توست. و نشانه آمدنت، شش مرد، شش سر و شش منزل خواهد بود.

دیگر آن وجود سابق نیستی. زندگی در لجن زار به تو خیلی چیزها می آموزد! میبینی؟ حتی خودت هم نمیخواهی سرنوشتت واژگون شود. حتی خودت نمیخواهی از ابتدا شروع کنی. فقط دوست داری ادامه مسیر را بروی و ببینی چه میشود.

همیشه امیدوار بودم درک کنی! و چه پر قدرت و صبورانه تحمل کردم. مانند بچه ها زار میزدی... به من فحش میدادی و جهان را به تمسخر میگرفتی. با اسباب بازی های کوچک دنیا سرگرم میشدی و اهداف والایت را فراموش میکردی که خب نمیتوانستی. قدرتش را نداشتی. اما زمانی آمد که اسباب بازیت را به زور ازت گرفتم! و به این قدرتم، به این شهامتم افتخار میکنم!

... و به تو نیز! به تو که گمان میکردی بدون آن خواهی مرد! روحت مرد! ولی دیدی که باز زنده شدی! به تو نشان دادم چه میتوانی باشی! حالا، درست همین حالا که درونت در حال تبدیل شدن به افعال بیرونی است. حالا که خطرناک شده ای. این زمان، شکوهمندانه و بدون هیچ یاری، یکه و تنها، از بالا به پایین می آیم. در چشمانت مینگرم! بدون هیچ ترحمی، و میگویم که آن من بودم!

آن، من بودم که زمانی برای از بین بردن آن و کل کائنات نقشه میکشیدی. زمانی میخواستی هر آنچه باعث شده اسباب بازی و تنها دل خوشی ات ازت جدا شود از بین ببری و حال، رسا، راست و بی پرده میگویم آن منم.

خنجرت را نیز خودم فراهم کردم. انتخاب با توست. آن را در درونم فرو ببر و از هم پاشیدن بزرگترین وجود هستی را نظاره کن و هر آنچه میخواهی پس از آن کن که من نمیتوانم تو را از بین ببرم! نمیتوانم موجودی که در تمام این سال ها با وسواس تمام شاهد رشدش بودم از بین ببرم یا...

... همراه شو. دستان پر قدرتم را بگیر و در زیر نور ماه با من قدم بزن. چه داستانی داشتیم و چه داستانی میتوانیم داشته باشیم... چه سرنوشتی و چه تراژدی ای... صدها کتاب خواندنی در مورد سرگذشت ها و افسانه ها نوشته شده، بازی تاج و تخت، هری پاتر، ارباب حلقه ها، ... ولی چه افسانه ای شکوهمندتر از یک افسانه واقعی؟... نمیتوانم به تو قول بدهم پایانش چه میشود فقط میتوانم قول بدهم که ما آن را خواهیم ساخت!

انتخاب کن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۸:۳۷
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آفلاین
- کیه این وقت روز؟

- مرلین هستم سرورم، اجازه می فرمایید؟

- بیا تو!

مرلین لبخندی زد و وارد اتاق شد. اربابش با همان ابهت و وقار همیشگی اش ایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد، تمام مرگخواران در حیاط خانه ی ریدل بودند، جوانتر ها سرگرم بازی و تمرین طلسم و بزرگتر ها نیز مشغول قدم زدن و استراحت کردن بودند. اولین باری بود که ارباب خانه ی ریدل به آنها مرخصی داده بود، گفته بود آزاد هستند که هر کاری بکنند. شاید میخواست به گونه ای از انها تشکر کند، شاید هم دلیل دیگری داشت؛ بالاخره او ارباب بود، لرد بود، لازم نبود دلیل کارش را بقیه بفهمند.
- با ما کاری داشتی مرلین؟

- بله سرورم.

حرفش را ادامه نداد، بیشتر دلش میخواست که همانجا بایستد و اربابش را نگاه کند، فردی که تمام مدت کنارش بود. ارباش، همانی که هر وقت از تمام دنیا خسته میشد، پیش او میرفت. همان کسی که همیشه حواسش به او بود. مرلین نگاهی به حیاط انداخت، اولین باری بود که اینگونه با لرد تنها میشد، بدون هیچ کسی در چند ده متری که بیم شنیدن حرف هایشان را داشته باشد.
- خب، میتونی کارت رو بگی!

- اممممم...

عمدا حرف زدنش را به تاخیر می انداخت، بیشتر دوست داشت که همانجا بایستد و نگاه کند، به قامت مقدس ترین فردی که در طول زندگی اش شناخته بود، یا شاید زندگی هایش! کمتر کسی بود که میدانست او قبلا کجا بود و چه میکرد. هیچ کس بجز مردی که پشتش به او بود، از گذشته اش اطلاع نداشت، هیچ کس بیشتر از اربابش او را درک نکرده بود؛ حتی نزدیک ترین افراد زندگی اش که همیشه ادعای درک کردن او را داشتند!
- به چی فکر میکنی؟! حواسم بود که تو حیاط هم تمام مدت داشتی به بالا نگاه میکردی؛ هیچ حرکتی نداشتی. الان هم اومدی اینجا و باز هم همینطوری هستی! امروز تنها روزیه که سعی کردم مهربون باشم، پس تا خودم معجون راستی رو تو حلقت نریختم، حرف بزن!

خندید، با صدای بلندی خندید، همان چیزی را که میخواست، شنیده بود.
- حواست به من بود ارباب؟

- البته! ما همیشه حواسمون به مرگخوارانمون هست، فکر نکن که تو استثنا هستی!

بار دیگر لبخند زد، دقیقا همان رفتار هایش را داشت. اربابش، هیچوقت نگذاشته بود که پر رو بشود ولی هرگز هم از بخشش و سخاوت لردانه (!) نا امیدش نکرده بود. چه کسی میتوانست حدس بزند که چه اتفاقاتی بین این دو جادوگر افتاده ست؟!
- پس هنوزم همون "د" هستم؟!

- ممکنه! نمیگیم که پر رو نشی!

و چه کسی میدانست مفهوم این حرف را؟! تا به حال از ارباب نپرسیده بود، اگر هم میپرسید شاید میگفت که همه میدانند، عادت داشت به اذیت کردن های او.
- ارباب، یادت هست اتفاقای گذشته رو؟ از وقتی که همدیگه رو دیدیم، یادته چه اتفاقایی افتاد برامون؟ چه آدمایی اومدن و رفتن؟

- آره، یادمونه! خب که چی؟

- میدونی ارباب، شاید ازت تشکر کرده باشم، ولی یادم نمیاد تو این موقعیت بوده باشیم، خیلی وقته که دارم در موردشون فکر میکنم، هر شب! هر شب در مورد این چند سال فکر میکنم، هیچ میدونی چند ساله ارباب؟

- چند ماهی کمتر از سه سال! خب برای چی فکر میکنی؟ مگه برات تموم نشدن؟ مگه قول نداده بودی؟!

- چرا ارباب، و سر قولم هم هستم. داشتم رد شما توی زندگی ـم رو دنبال میکردم! ارباب، همه ی اونا اگه بمیرن هم مهم نیست، نه تا وقتی که شما هستین! ارباب ازتون ممنونم.

سر لرد در تعقیب زاغیِ آیلین کمی به سمت چپ برگشت و مرلین لبخند روی لب اربابش را تشخیص داد، همین برای او بس بود.
خورشید درست در مقابل آنها قرار داشت و در حال غروب کردن بود، مرگخواران هنوز در حیاط بودند و مشغول استفاده از آخرین ساعات مرخصی شان. مرلین نگاهی به لرد انداخت، سایه ی اربابش هر لحظه بزرگتر میشد، دقیقا همانگونه که مرلین همیشه میخواست. قدمی به سمت راست برداشت تا کاملا زیر سایه ی اربابش باشد. تصمیم گرفته بود تا ابد زیر سایه ی او باشد، نه بر خلاف بقیه، تا جای ممکن! مهم نبود چه پیش می آمد، تا وقتی زیر سایه ی ارباب بود، همه چیز برایش آسان بود.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
من ازش خواستم که اول اون فوت کنه.
تولد من بود ولی بهش یه تارف زدم. فقط یه تارف. فک نمیکردم فوتش کنه. کلا یه دونه شمع بیشتر نبود. اونو هم از تو کابینت آشپزخونه ی آنی مونی ورداشتم. وقتی همه ی مرگخوارا خواب بودن این کارو کردم. همه شون میدونستن تولدمه. امروز صب که از خواب بیدار شدم یهو چو چانگشون داد زد :سرپرایز! و کلی شرشره و شکلات و بوق ریختن سرم و منم خوشحال شدم ولی چون اربباب بودم همه شونو کروشیو کردم و بهشون گفتم فک کردن با دامبل طرفن؟

کیکو مرگخوارا برام درست کرده بودن. خودم یواشکی دیدم که مورفین روش پودرقند می ریخت.
ولدمورت بودن همینه دیگه. اگه تو به عنوان یه ولدمورت وظیفه تو انجام ندی و تردید کنی دیگه مرگخوارا باید به کی تکیه کنن؟ چطور میتونستم از بلا برای کیک ممنون باشم؟ چطور میتونستم دایی رو به خاطر پودرقندش بغل کنم؟ مگه می شد دست داف رو به گرمی فشار بدم یا به لینی لبخند بزنم؟ مرلین شاهده که چقد دلم می خواست این کارا رو بکنم ولی مرگخوارا از جمله خود مرلین از من انتظار دارن! ارباب بودن سخته.

بعد از اینکه نجینی شمعو فوت کرد با هم کیکو بریدیم. خوشمزه بود ولی نمیدونستم چجوری ظاهرسازی کنم که صب که بلا بیدار شد نفهمه خوردمش. نجینی رو آخر شب لوله کردم صورتیش کردم گذاشتمش تو ظرف کیک تو یخچال. تا فردا که یخ بزنه کسی متوجه چمبره ای بودنش نمیشه.
بعد به بلا دستور میدم "اون کیک صورتی دامبلدوری مسخرتم بنداز بیرون! دیگه نبینمش!" و وقتی نجینی رو پرت کرد بدو بدو میدوئم از در پشتی ورمیدارمش از تو باغچه و تمیزش میکنم. بلدم چجوری. هر سال همین بساطه!

آخر شب هم رالف خرابکار رو دیدم برای بار سوم. سی دیش خش دار شده بس که دیدم. باید مسواک و خمیر دندون رو امتحان کنم. برای دندونام؟ البته که نه! فک کردین کی داره خاطره مینویسه؟ پشمک؟! نخیر. برای خشگیری سی دی منظورمه. خلاصه بعد گذاشتم اپیزود جدید ناروتو دانلود شه چون از 12 شب به بعد رایگانه. تو داستان یه اروچیمارو دارن که خیلی ولدمورته. خیلی منه. ازش خوشم میاد.
اوه..صدای پای مورفینه. درست تو پاگرد آخر پله هاس. داره میره دستشویی که پایین پله هاست. شیش تا پله فاصله س البته. لازم نیست خیلی نگران باشم و عجله کنم. اگه همین الان این یادداشت رو تموم کنم وقت دارم همه چیزو بذارم سر جاش و اشپزخونه رو مرتب کنم و ظرفارو بشورم و فیلم و انیمه ها رو جم کنم و برم تو اتاقم بخوابم.
اینم یه عکس که دوربینو گذاشتیم رو سلف تایمر گرفتیم:
تولدت مبارک ولدک!


پیوست:



jpg  1.jpg (37.76 KB)
26318_5356bf3f208b6.jpg 300X200 px


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲ ۱۷:۳۵:۳۶
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲ ۲۲:۴۳:۴۴


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- چی؟ امکان نداره.

گلدانی که درون دستان لینی قرار داشت با صدای بلندی بر روی زمین می افتد و صدای شکستنش در سرتاسر اتاق طنین می اندازد. چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد ... بی هیچ نشانه ای ... بی هیچ سخنی ... به تنهایی ... این واقعه ی ناگوار رخ داده بود.

بدون لحظه ای درنگ و ناخودآگاه پاهاش به حرکت در می آید و از روی تکه های شکسته ی گلدان که پخش زمین شده بود می پرد و با سرعت به سمت ورودی خانه ی ریدل می دود. در راه به چندین مرگخوار که آن ها هم تازه متوجه ماجرا شده بودند و راهی حیاط خانه شده بودند تنه می زند.

بی هیچ تامل یا عذرخواهی ای و بدون توجه به صدای به هوا بلند شده ی مرگخوارانی که با او برخورد داشتند، همچنان به جلو می راند. نمیخواهد آخرین لحظه ی دیدار را از دست دهد ...

در راه به تمام اتفاقاتی که در این مدت افتاده بود فکر میکند ... به شخصیت محبوب و دوست داشتنی ای که او بوجود آورده بود ... به ایفای نقش قوی اش ... به لیستی که هزاران ماجرا در پشت سرش وجود داشت ... به کودتایی که به حمایت از برادرش برخواسته بود و تا آخرین لحظه جنگیده بود ... به تکاپویی که در میان مرگخواران بوجود آورده بود ... به تمام خاطراتی که در جای جای خانه ی ریدل حک شده بود ...

با رسیدن به پلکان خانه، از افکاری که در سرش غوغا میکرد جدا میشود. پله ها را دو تا یکی طی می کتد و به تالار ورودی خانه می رسد. با دیدن سیل عظیم مرگخوارانی که جلوی در ِ باز ِ خانه ایستاده بودند یک لحظه می ایستد و نفسی تازه می کند.

دوباره شروع به دویدن میکند و به وسط جمعیت مرگخواران می تازد. آن ها را کنار می زند و جلو می رود تا جایی که بالاخره قدم هایش چمن حیاط را حس می کند. نگاهش را از مرگخواران ناراحت بر میدارد و به در حیاط می دوزد ... و تنها ردایی را می بیند که پشت دری که بسته شد پناه گرفت.

- نه!

این تنها حرفی بود که در آن لحظه میتوانست بر زبان آورد. او رفته بود ... و دیگر نبود ...

چشمانش را می بندد و سعی میکند با کشیدن چندین نفس عمیق، عظمت فاجعه را هضم کند. او یک مرگخوار است و نباید ... نه! نمیتوانست ... بغضش گرفت. چشمان اشک آلودش را باز کرد و برای آخرین بار در خانه را نگریست، دری که انتظار داشت باز شود و دوباره او در آن ظاهر شود.

اما این خیالی پوچ بود ... او ... مادر گرام ارباب ... مروپی گانت ... دیگر در میانشان نبود.

همان شب - هاگوارتز:

لینی به آرامی راهروهای هاگوارتز را طی کرده بود تا اینکه بالاخره به تالار خصوصی راونکلاو رسید. با بی میلی و با لحنی خشک جواب عقاب ِ ورودی ـه تالار را می دهد. در باز می شود و آماده ی وارد شدن می شود که ...

- لینی!

با شنیدن نامش بر میگردد و در تاریکی به دنبال منبع صدا می گردد. شخصی از درون تاریکی بیرون می آید ... با لبخندی زیبا و دوست داشتنی ... درست همانند ِ ...

- ویولت!

همچون کودکانی ذوق زده و مشتاق آغوشش را باز میکند و به سمت او می دود. خوش حال بود که او هنوز بود ... حتی در قالبی دیگر!

و همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه دیه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۵ ۲۳:۴۶:۲۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.