استن با عنایت به این مصرع "دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند" ، شمشیر را بر فرق کتاب عشوه گر، کوباند که باعث شد از وسط به دو نیم شود.سپس از اتوبوس بیرون پرید تا بر راهزنان حمله ور شود.
قیامتی بود!از هر راهزن دو سه کتاب آویزان بود.کتاب ها بیشتر به جای آنکه از شمشیر استفاده کنند به زره ها متوصل شده بوند.به شکلی که زره ها را با تمام قوا به کله ی راهزن ها می کوبیدند.با این حال یکی از راهزن ها که چند سر و گردن بالاتر از بقیه بود،تک تک کتاب ها را به غل و زنجیر می کشید.استن شمشیرش را سمت او پرتاب کرد! راهزن گولاخ با یک حرکت سریع، یکی از زره ها را از زمین برداشت و شمشیر بران را با بوق یکی کرد.
در همان لحظه اتوبوس شوالیه با صدایی رعدآسا از جا کنده شد و از محل دور شد.
-ای نامردا!منو تنها گذاشتن در رفتن!
بوف!با ضربه ای، راهزن استن را به حاشیه ی جاده پرتاب کرد و چه به موقع این کار را کرد.اتوبوس برگشته بود.می خواست همه ی راهزنان را له کند که در این بین موفق هم شد!خون به شیشه ی اتوبوس پاشید.ارنی، با قیافه ای خشمگین که از او بعید بود، سه بار عقب جلو، بر روی جنازه ی ممد های راهزن کرد.
-هی استن زنده ای؟
-آره ارنی!یه لحظه فکر کردم منو ول می کنی می ری!
- هه!خیلی مسخره ای! اتوبوس بدون استن، جون داداش اصلا می خوام نباشه تو دنیا!
-یکی از مرگخوارا به محض این که دید دارین ملتو زیر می کنین خودشو غیب کرد.خیلی گولاخ بود.نصف کتابا رو هم با خودش برد.
جیغ ویلبرت به هوا برخاست.گویا کتاب ها هم در غم ویلبرت شریک بودند و همراه او ناله می کردند.
-وای!کتابای نازنینم!می دونی چقدر باستانی بودن!بای ذنب قتلت!
کتاب ها از غم فراق دوستان خود به سر و روی خود می کوبیدند.استن جنازه یکی از راهزنان را از روی خود کنار زد.نفس عمیقی کشید و تفی کرد و سپس گفت:
-حدس می زدم بهمون خیانت شده؟
-
خیانت؟ استن گفت:
-اینو قبل از این که پرت بشم،از جیب راهزن گولاخه کش رفتم.یه نگاه بهش بنداز!
استن تکه کاغذی را در برابر چشمان ویلبرت تکان داد.چقدر دستخطش برای ویلبرت آشنا بود.
راهزن گولاخ!
اتوبوس شوالیه در حال حرکت به سمت هاگوارتز است.تمام سعی خود را کنید حداقل نیمی از کتب باستانی را بدزدید.
پاداش شما محفوظ است.
آلبوس پرسیوال ولفریک دامبلدورارنی شیشه پاک کن اتوبوس را به کار انداخت تا خون روی شیشه به کناری برود.سپس گفت:
-فکر کنم یه انتقام کوچولو باید از دامبلدور بگیریم!پیش به سوی هاگوارتز!
ویلبرت که تازه روحیه ی خود را بازیافته بود نعره زد:
-کتابا!به صف برین تو اتوبوس!جنگ هنوز تموم نشده!