هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۳۱ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳
#43

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۵۱:۲۰ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
دستگیره ی در اتاق آرام آرام چرخید تا اینکه "تیک" کوچکی به گوش رسید و به دنبال آن، در بطور تدریجی و تا نیمه به خود دوران داد و در آستانه ی آن، پیکر تاریک شخصی پدیدار گشت. اتاق چنان در ظلمت غوطه ور شده بود که دستِ نورانیِ شمعِ واقع در راهرو فقط میتوانست دو کتف و قسمتی از بازوان نحیفش را نمایان سازد.

- یوآن؟

برای بار سوم سعی کرد با ساکن و ساکت ماندن در زیر پتویش، ندای ویکی را نشنیده بگیرد و مانند دفعات قبل او را دست خالی به بیرون بدرقه کند اما خب.. تا کی؟

برخلاف انتظارش این بار ویکتوریا به اندازه ی یک یا دو متر به سمت او و تخت چوبیِ درب و داغانش خیز برداشت. این را از قوت گرفتنِ یکی پس از دیگری گام های ریزش دریافت. از اینکه بطور ناگهانی پتو را از روی سرش بکشد، بی اندازه بیزار و متنفر بود اما هرچه برای به وقوع پیوستن این اتفاق کلیشه ای و پیش بینی شده لحظه شماری میکرد، نتیجه ای در بر نداشت.

- میدونم هنوزم بیداری. تدی دس بردار نیس. میگه تا سحریتو نخوری از جاش تکون نمیخوره!

و انگار که غرغرهای خاموش مخاطبش را با گوش های تیزش شنیده باشد، افزود:

- میدونم کمه اما خب.. اینو صدبار بهم گفتی که.. گفتی که یه قاچ شلغم و یه قلپ دوغ برات می ارزه به ده تا گوشت بز کوهی و.. صدتا بشکه ی آب کدو حلوایی!

هرچند نام خوراکی های موردعلاقه اش به گوشش خورد اما خب.. راستش مشکل او کمبود شلغم که نبود! مشکلش این بود که...

دختر نیمه پریزاد صدایش را پایین آورد و با فریاد خفه ای افزود:

- باور کن مثل اون دفعه نیس!

درست زده بود تو خال! ولی نیرویی در اعماقِ وجودِ پسرک، بی مهابا در برابر وسوسه ای که به این سادگی ها مغلوب نمیشد، با تمام توان مقاومت میکرد و به صاحبش گوشزد میکرد: "نه یوآن! تسلیم نشو! دروغ میگه! مطمئن باش این دفعه هم پشیمون میشی! مطمئن باش!"

- به هرحال...

و قبل از اینکه پسرِ گم و گور شده در دل کپه ی لحاف و پتو دهانش را باز کرد تا چیزی به او بگوید، در با صدای قیژِ کش داری به چارچوب چسبید و دوباره اتاق، همانند یک دقیقه پیش، در آغوش تاریکی فرو رفت.

میخواست به او بگوید که نمیتواند این وضع را تحمل کند.. میخواست به او بگوید که دیگر به این آسانی گول نمیخورد! به او بگوید که آنقدرها هم لایق این نیست که.. رک و پوست کنده به او بگوید که شلغم و دوغی را که بوی مشقت و خون گرگینه بدهد، نمیخواهد...

◆◆◆


- کدو تنبلو که جا ننداختی؟

- نچ!

- زرشک چی؟

- اوهوم!

- ماست کم چرب؟

- یس!

جیمز با دو انگشت، لیست طومار مانندش را روی میز پرت کرد و به تدی که مشغول شمارش تعداد خوراکی های ثبت شده بر روی برگه ای که در دست داشت، بود، زل زد.

- شد سی و شیش تا دیگه؟

تدی نفس عمیقی از سر خستگی کشید و پس از کمی مکث جواب داد:

- هوووووف... آره! ولی...

یکی از ابروهایش را بالا انداخت.

- هوووم.. فک نکنم همه ی اینا رو تا فردا ظهر بتونم کش برم.

جیمز دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و تدی را که اکنون ژاکت سرمه ایش را برتن میکرد، ورانداز کرد.

- مهم نیس! فقط یادت باشه اونایی روشون تأکید کردم تو اولویتن.

این را با چشمانی تنگ رو به یوآن گفت اما نمیدانست چه در دل پسری که در صندلی مقابلش چپانده شده بود و با نگاهی مشکوک چهار گوشه ی آشپزخانه را می پایید، میگذشت. حرف نمیزد که هیچ، انگار بخاطر چیز دیگری آمده بود تا صرف سحری!

- اوه! اون که بله! مگه میشه از همچین چیـــزی بـــــه ایــــن خـــــــــوشــــــــمــــزگی بــــــگــــــذرم..

یوآن هنوز داشت به ویولت که همزمان هم مشغول بستن روبانش بود و هم سرگرم آشپزی، خیره نگاه میکرد. به همین دلیل متوجه تدی که با دستپاچگی و زبان بی زبانی چیزی را به جیمز میفهماند، نشد اما پس از چند لحظه سریعا رویش را به سمت آن دو برگرداند.

جیمز به موقع قیافه و دستانش را به حالت عادی برگرداند و فورا جبران کرد:

- دمتو هم بکن تو شلوارت! این هونصد دفه!

در واقع دمِ فیروزه ای رنگِ تدی کاملا درون شلوارِ تیره اش جاخوش کرده بود اما تدی در برابر نگاه تیز یوآن وانمود کرد که در حال قایم کردن دمش است. آنگاه چوبدستی اش را در جیبش چپاند و گفت:

- خوب دیگه جیمز کاری نداری؟ فعلا خداحافظ!

- دیروز بارون خیلی شدید بود. الان خیابونا حتما گِلیه. اومدی پاهاتو بشور. بسلامت!

تدی در را آرام باز کرد و پس از اینکه قدم به بیرون گذاشت، آن را محکم پشت سرش بست.

- اینم از سحریِ خوشمزه یِ داوش کوچیکه مون!

بودلر ارشد با قدم هایی بلند و سریع از آغوش اجاق گاز رها شد و سینی نسبتا کوچکی را با حالتی شیک و خاص روی میز و جلوی یوآن گذاشت. یوآن گردنش را کمی دراز کرد و به محتویات آن خیره شد. مثل همیشه! یک عدد شلغم قاچ قاچ شده ی نیم پز به علاوه ی یک بطری دوغ تگری!

بالاخره به حرف آمد!

- ممنون.

- قابل نئاره داوش! بخور تا سرد نشده!

کمی مردد ماند. دودل شده بود... "دروغ میگه! پشیمون میشی! مطمئن باش!"... شاید این دفعه اوضاع فرق میکرد. از کجا معلوم؟!

یکی از قاچ های شلغم را با چنگال تکه تکه کرد و یکی از همین تکه ها را در دهان گذاشت و جوید. "او لیاقت مشقت و به خطر انداختن یک گرگینه ی بیچاره را نداشت..." ، "او بی مصرفی بیش نبود...". در طول جویدن لقمه اش مدام به این جملات فکر میکرد، قلبش تند تند میزد، نکند...! به هر زحمتی که شده آن را قورت داد و جوری به خود قیافه گرفت که مثلا..

- خوشمزه ــس!

ویولت نفس کوتاهی کشید و روبانش را روی میز انداخت.

- نوش جون پسر!

جیمز صندلی اش را به جلو خم کرد.

- البته اگه از نبود خیار متعجبی باید بگم که خیلیم عجــ...

- باز تو پریدی وسط جوجه پاتر؟!

جیمز رو به یوآن با انگشت شست به ویولت اشاره کرد.

- دیدی؟ نه دیدی؟ نقطه ضعفش همینه!

ویولت پیش بند گل گلی اش را در آورد و کف آشپزخانه پرت کرد.

- دکی! ببین کی حرف نقطه ضعفو میاره وسط! اصلا تو رو چه به این حرفا! بچه! هنو دهن ــت بوی شیر میده!

- ویولت! بترس و بازم تأکید میکنم بترس از اون روزی که دیگه خبری از ویکی نباشه!

- میشه بم بگی چه اتفاقی میوفته مثلا؟

یوآن همینطور که سرگرم مشاهده ی کل کل تکراری و همیشگی دو ارشد خانه بود، چنگال از دستش لغزید و روی زمین افتاد. خم شد تا آن را بردارد. همینکه انگشتانش دور آن حلقه زد، لحظه ای به خود لرزید.

چیزی تکراری اما عجیب، قابل پیش بینی اما ناگهانی، ظاهرا کوچک اما باطنا بزرگ، بی اهمیت و مهم، ولی فقط از یک نظر در دو حالت متشابه بود... دردناک!

از اول میدانست پس چرا؟.. چرا باور نمیکرد؟ چرا ندای سرزنش گر درونی اش را نادیده میگرفت؟ "چرا به حرفام گوش ندادی؟ من که بهت گفتم!" ... چرا؟

دیگر دیر شده بود.. او آن را دیده بود.. یک تکه دستمال کاغذی.. مچاله شده! عادی نبود.. یک چیزی داشت.. چیزی دردآور و تکان دهنده.. حداقل برای خود یوآن! ... چیزی که ماهیچه هایش را منقبض، منجمد و متلاشی کرده بود...! دستمال بوی عجیبی میداد! بویی مثل سختی، زجر، درد! ظاهرش.. سرخ بود! مثل... خون!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#42

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
طلوع خورشید آغاز یک روز گرم تابستانی را نوید می داد. باغ مثل همیشه پر از درختان و سبزه های هرس نشده بود و صدای قدم های کوچک جن های باغچه فضای آشنای آنجا را تکمیل می کرد. مالی ویزلی مشغول آشپزی بود.
-این همه سکوت تو پناهگاه خیلی غیر عادیه!
مالی کنار پنجره رفت و به دور دستها خیره شد. خیلی سالها پیش این روزها همیشه پناهگاه پر بود از صدای دویدن بچه ها که پله ها را یکی دوتا می دویدند تا صبحانه را سر وقت بخورند!!
به ارامی از پنجره دور شد. تصمیم گرفت لانه مرغ ها را تمیز کند مدت ها بود که بو گرفته بود. به سمت حیاط حرکت کرد. از راهروی تنگی که آشپزخانه را به پاگرد پشتی خانه وصل می کرد عبور کرد و داخل حیاط پشتی خانه شد. چوبدستی اش را بالا گرفت و شروع به خواندن انواع و اقسام ورد های تمیزکاری کرد.
-کلینوس ... اکتوکلین آپ ... نیتی کلین!

شترق!!!!

بلافاصه دست از کار کشید! با خود اندیشید :
-آرتور چرا انقد زود برگشته خونه!!؟
بلافاصله با دلشوره به سمت پلکان چوبی که یک سره حیاط را به اتاق خواب ها وصل می کرد دوید!
-آرتور چرا انقد زود برگشتی؟ آرتوررررر؟
مالی وارد اتاق دوقلو ها شد و از آنجا به سمت سالن طبقه بالا رفت.

-تولدت مبارک !! تولدت مبارک!!
رون در حالی که کیک بزرگ خامه ای را در هوا نگهداشته بود هم صدا با هرمیون، جینی، هری، جرج و آرتور این شعر رامیخواند و همچون رهبر ارکستر دست هایش را تکان میداد. رز، هوگو، آلبوس، جیمز، تدی، لیلی و فرد جونیور درحالیکه به سمت مالی می دویدند، هر کدام بسته های کادو شده ای در دست داشتند و با خوشحالی می خندیدند.
مالی که از تعجب و خوشحالی زبانش بند آمده بود با چشم های خیس از اشک بچه ها را در آغوش کشید :
- وای ... من باورم نمیشه !! تولد خودمو فراموش کردم! وای ممنونم! آرتور! رون! جینی ! وای از همه ممنونم از همتون ممنونم ! مدت ها بود کنار هم جمع نشده بودیم!

-البته قرار بود واست شمع هم روشن کنیم مامان ولی این تدی کوچولو در بدو ورودش زد یه چیزیو انداخت، مگه نه تدی؟
رون چشمک زنان رو به تد گفت. تدی از خجالت موهایش به قرمزی زد و شبیه برادر کوچک تر ویزلی ها شد.جینی با مهربانی گفت :
-تدی خجالت نکش به مامان بزرگ مالی تبریک بگو
هری لبخندی زد. هرمیون به ارامی خندید و همه با هم روی مبل های راحتی نشستند.
پس از فوت کردن شمع ها،همگی کنار هم جمع شدند و مشغول کیک خوردن شدند. پناهگاه دوباره پر از سر و صدا و دویدن بچه ها شده بود. آرتو ویزلی با خوشحالی دنبال بچه ها می دوید می خندید.
-خب بچه ها حالا نوبت خاطره اس!! امروز نوبت کیه؟
هرمیون پس از گفتن این حرف دست هایش را برای آغوش کشیدن رز باز کرد.
بچه ها به سمت هرمیون دویدند و همگی روی قالیچه ی پشمی وسط مبل ها نشستند.
-میشه پدر خاطره بگه؟
جیمز درحالیکه آلبوس را کنار میزد تا خودش جای بیشتر داشته باشد بلافاصله گفت :
-نه! من همه خاطرات پدرو شنیدم! البته تو خیلی کوچولو بودی آلبوس واسه همین چیزی یادت نیس!
لی لی که روی پای پدرش نشسته بود گفت :
-منم میخام بشنوم من چیزی یادم نیس از حرفاتون پدر!

رون با صدای بلندی گفت :
-گوش کنید بچه ها!! امروز دایی رونالد میخواد خاطره بگه!
هوگو و رز از خوشحالی به هوا پریدند!
-هوراااااا!!
هرمیون گفت :
-چه خاطره ای میخوای بگی رون؟
رون صدایش را صا فکرد و گفت :
-بچه ها تا به حال واستون تعریف کردم که وقتی عضو محفل بود چه بلا یی سر مردم دریایی که میخاستن منو گروگان بگیرن آوردم ؟
هری و هرمیون نگاه معنی داری به هم کردند و لبخند زدند زیرا هر دو خوب بخاطر می آوردند که این خاطره مربوط به سال چهارم تحصیلشان در هاگوارتز بود که در همان دوران به لطف تخیلات رون شاخ و برگ زیادی گرفته بود!
بجه ها با دقت به حرف های رون گوش می دادند و سال ها بود که چیزی برای نگرانی وجود نداشت.

پایان



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
#41

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- پروف تو رو به مرلین!
- فرزندم، اصرار نکن! بودجه ی محفل به وسایل اضافه نمی رسه!
- چیزی که من می خوام، هیچم وسایل اضافه نیست!

روی پاشنه ی پایش چرخید و با قدم های محکم پله ها را بالا رفت. طول راهرو را با عصبانیت طی کرد و همین که وارد اتاقش شد، تختش میزبان مشت هایش شدند. مشت آخرش را به بالش کوچکش که گوشه تخت جمع شده بود، زد و سرجایش صاف نشست. بالش را روی پایش گذاشت و دست هایش را زیر چانه اش زد:
- فکر کنم باید خودم دست به کار بشم!
- دست به چه کاری؟

با شنیدن صدای ویولت بودلر، بی اختیار از جایش بلند شد. نکند خیالات برش داشته بود؟ اندکی سرش را خم کرد بلکه بتواند نشانه حیاتی از بودلر ارشد بیابد. ویولت از پشت تخت بیرون آمد. موهایش در هم پیچیده بودند و روبان موهایش شل شده بود. این که چیزی را پشت سرش قایم کرد، از چشمان تیزبین رکسان دور نماند. دلش می خواست بپرسد "هی، اون پشت چی داری؟" اما فعلا وقتش نبود. این دختر هیچ وقت قابل پیش بینی نبود! بالش را روی تخت پرت کرد و دستش را به کمرش زد. به عادت همیشگیش چشم هایش را ریز کرد و پرسید:
- تو مگه پشت بوم نبودی؟
- خوب، پشت بوم بودم بعد...یادم افتاد یه کاری دارم! حالا ولش کن، دست به چه کاری می خوای بزنی؟

رکسان یادش ماند که بعدا حتما پشت تخت را بازرسی کند، حتما چیزهای جالبی آن پشت پیدا می شد. تازه یادش افتاد که باید عصبانی باشد، باید مثلا دلش بخواهد عالم و آدم را پشت سر بگذارد و خودش تنهایی مشغول نقشه اش شود اما در مقابل ویولت بودلر با آن چشمان بینظیرش...نمی توانست، حقیقتا نمی توانست!
- پروف باهام راه نمی یاد!

از پشت تخت بیرون آمد و همزمان که روبان موهایش را باز می کرد تا دوباره ببندد، روی تخت رکسان نشست تا دوباره غرغرهایش را به جان بخرد. رکسان نفسش را فوت کرد و کنار ویولت نشست. خب، در محفل همیشه فرصت غرغر کردن دارید ولی خب برای ویولت غرغر کردن چیز دیگری بود!

××××××××××××××××××××××××××××××××


- این که کاری نداره! من یه پیشنهاد توپ دارم برات!
- چه پیشنهادی؟
- بابابزرگت، آرتور ویزلی، یادمه یه بار تو خرت و پرتاش یه موتور مشنگیم دیده بودم، اگه زیادی خوش شانس باشی شاید هنوز داشته باشدش!

نه تنها چشمانش بلکه کل صورتش را هیجانی زایدالوصف فرا گرفت. آنقدر خوشحال بود که حتی می توانست حضور ماگت را نیز در اتاق نادیده بگیرد!

××××××××××××××××××××××××××××××××


- خوب برگردیم دیگه!
- یه دور دیگه فقط!

باد گرم تابستانی صورتشان را هدف گرفته بود. برای آن که صدایشان به گوش هم برسد، ناچار بودند فریاد بزنند. آرتور ویزلی که بعد از بازنشتگیش، روزهایش را در کارگاه کوچکش می گذراند، با دیدن رکسان و ویولت جا خورده بود. خب مسلما با شنیدن درخواست رکسان زیاد هم خوشحال نشده بود. بعد از آن ماشینی که هری و رون به فنا داده بودند، موتورسیکلتش عزیزترین چیزی بود که تا به حال جمع کرده بود ولی حداقل از این که یک نفر در خانواده به وسایل مشنگی علاقه نشان داده، بسیار هیجان زده شده بود.

رکسان با دیدن موتور چشمانش برق زدند. از سر و وضعش معلوم بود که فقط صرفا جهت تماشا به این جا آورده شده ولی خب اگر گرد و غبارش را هم به حساب می آوردید، چیزی هم سن تابلوی خانم بلک بود!
-به نظرت ویکی ما رو با این تو خونه راه میده؟
- واقعا می خوای بدونی؟

و خب ویکتوریا مسلما نمی توانست وجود همچین چیزی را در خانه گریمالد تحمل کند ولی اگر نمی خواست کل محفل به آتش کشیده شود، باید تحمل می کرد!


ها؟!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
#40

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
تاریکی بر همه‌جا سایه افکنده بود. اگر تاریکی هم بتواند سایه بیفکند. اگر تاریکی هم بتواند چیزی خلق کند.. اگر تاریکی هم هرگز.. چیزی.. آفریده باشد!..

خانه‌ی گریمولد در سکوتی ناآرام و هراسناک فرو رفته بود. در بحبوحه‌ی جنگ سنگین با مرگخواران و این بار، نه از آن جنگ‌های همیشگی. نه از آن "ما می‌جنگیم، چون شما سیاهید و ما سفیدیم." ها. نه از آن جنگ‌هایی که برای دفاع از فرد بی‌دفاعی سر می‌گرفت. در حقیقت.. این بار آنها از مشنگی ناشناس، یا ساحره‌ای غریب یا جادوگری از پا افتاده دفاع نمی‌کردند. آنها داشتند تاوان هم‌سنگر بودن با یک احمق را می‌دادند. دندان‌هایش را بر هم فشرد و در میان تاریکی به خود تشر زد:
- یه احمق به تموم معنی!

دستانش مشت شدند. به چهره‌ی هم اتاقی نازنینش خیره شد. دوستی که تا چند روز دیگر، روانه‌ی سنت‌مانگو می‌شد و البته، این اتاق برای مدتی طولانی خالی نمی‌ماند. قرار بود دوست دیگری بیاید. به دعوت ِ خودش. قرار بود او بیاید و...

ویولت بودلر آنجا نخواهد بود تا به او خوش‌آمد بگوید!..

فلش‌بک


- چرا دست از سرم برنمی‌دارید؟!

دامبلدور با چشمان آبی خسته‌ش به ویولت نگاه کرد. چشمانی که خیلی خسته بودند و باری گران را به دوش می‌کشیدند. نمی‌شد گفت او آشفته‌تر است، یا دختر خشمگین و مستأصل پیش رویش. نمی‌شد گفت او بیشتر آسیب دیده‌است یا بودلر ارشد. نمی‌شد گفت دقیقاً کدامشان از ضربات مهلکی که بر پیکر عزیزانشان وارد می‌آمد؛ بیشتر عذاب می‌کشند. نمی‌شد گفت کدامشان مقصرترند!..
- خب، توقع خیلی بی‌جاییه دختر جون. به نظرم عضوی از محفل ققنوس هستی و من هم رئیسش، تا جایی که حافظه‌م یاری می‌کنه.

می‌توانست برق خشم - یا شاید هم اشک؟ مطمئن نبود. - را در چشمان قهوه‌ای ریونکلاوی سرسخت ببیند. یک عمر بود که با لجبازی‌ها و کله‌شقی‌هایش کارش را پیش برده بود. اما نه در این مورد.. نه! هرگز نه در این مورد!..
- بذارید برم پروفسور! اونا فقط اون زن رو می‌خوان! تا کِی می‌خوایم با چهارتا بچه از من دفاع کنید؟!

دامبلدور لبخندی زد:
- چهارتا بچه؟ به دوستات خیلی برمی‌خوره اگه اینو بشنون ویولت.

دستانش را مُشت کرد. چطور می‌توانست سر به سرش بگذارد؟ از فریاد زدن خسته شده بود ولی خشمش آرام نمی‌گرفت. از شدت خشم و عصبانیت می‌لرزید و برافروخته، با چشمانی که می‌توانستند آن پیرمرد ملایم ولی به طرز عجیبی، سرسخت را به آتش بکشند، میان اتاق ایستاده بود. دندان‌هایش را به سختی روی هم می‌فشرد. دوستانش زخمی می‌شدند و آسیب می‌دیدند و زجر می‌کشیدند، و او مثل ترسویی بی جربزه، پشت آنها پناه گرفته بود! بیزار بود! از این بزدلی خودش حالش بهم می‌خورد!

با صدایی که به زحمت آرام نگه داشته بود و بر اثر این تقلا، می‌لرزید، گفت:
- این.درست. نیست..!

روی پاشنه‌ی پایش چرخید، از اتاق بیرون دوید و در را محکم پشت سرش به هم کوبید. صدای در چنان بلند بود که کسی صدای آه ِ آلبوس دامبلدور را نشنید..

پایان فلش‌بک


چوبدستی‌ش را در دستش فشرد. اگر کسی آنجا بود و او را می‌شناخت، از نگاهش می‌فهمید تصمیم خطرناکی گرفته‌است. دفعه‌ی بعدی که پیش یک کولی فالگیر رفتید، از او بپرسید و به شما خواهد گفت: «از چشم‌های آدم‌ها می‌شود پیش‌بینی‌شان کرد.. می‌شود.. خواندشان!..»

دلش می‌خواست خم شود و پیشانی آلیس را ببوسد. دلش می‌خواست بنشیند به انتظار دوست ِ جدیدش. دلش می‌خواست.. ولی خب.. همه‌چیز که بر وفق مراد ما نیست همیشه!..

آخرین نگاهش را به اتاق مشترکشان انداخت. ردیف قرص‌های آلیس، کنار تختش. ماهیتابه‌ی محبوبش که در آغوشش بود. عکسی از خودش و ویولت، بالای تختش. همان عکسی که بینشان دعوایی پا گرفت و دست ِ آخر، با سنگ-شنل-اَبَرچوب ، آلیس عکس را بُرده بود.
تخت خودش.. تمام ِ[ به قول دوست و دشمن ] "جانور"هایش. آنجایی که می‌رفت، نمی‌توانست آنها را با خود ببرد. "آن زن" از تمام حیوانات نفرت داشت. نمی‌توانست اجازه دهد "خودش" به آنها آسیب بزند. گاهی.. گاهی فاصله می‌گیرید تا آسیب نزنید.. تا محافظت کنید.. تا مراقب باشید.. از تمام چیزهایی که برایتان عزیزند!..

به نرمی، در اتاق را پشت سرش بست. در پاگرد متوقف شد. دلش پَر می‌کشید برای دیدن آنها. برای دیدنشان که در خواب، معصوم و.. دستی سرد قلبش را فشرد.. جمله‌ش را اینطور کامل کرد:
- آسیب‌دیده، با تشکر از تو!..

همین کافی بود. دیگر کافی بود! دیگر اجازه نمی‌داد!

شتابان از پله‌های گریمولد به سمت پایین سرازیر شد. حتی لحظه‌ای هم مکث نکرد چون می‌دانست این تصمیم را در کمال خونسردی و با عقلانیت مطلق گرفته است و می‌دانست که بیشتر از "عاقل" بودن، دختربچه‌ای احساساتی بود. اگر لحظه‌ای شراره‌های احساس و شعله‌های خودخواهش، سردی ِ عبوس ِ عقل را به عقب می‌راندند.. دستش را به سمت دستگیره‌ی در دراز کرد تا..
- آآآآخ!

دستی ناگهان از میان تاریکی بیرون آمد، یقه‌اش را گرفت و او را محکم به دیوار کوبید. قبل از این که در دفاع به این حمله‌ی غافلگیرانه حرکتی کند، برق موهای فیروزه‌ای رنگ مهاجم، هویتش را آشکار ساخت:
- تدی؟!

با ناباوری این را گفت و دستانش که در تقلا بودند تا دستان قدرتمند تدی را از گریبانش جدا کنند، بی حرکت ماندند.
- چی‌کار..

با دیدن چشمان کهربایی تدی، از حرف واماند. تا به حال چنین خشمی را در چشمان گرگ‌مانند رفیقش ندیده بود. چشمانی مانند گرگ.. و غرّشی مانند گرگ هم!
- ترسو!!

فریاد نزد، ولی رنگ ویولت پرید. گرگ‌ها اینطوری‌اند دیگر. نیازی ندارند صدایشان را بالا ببرند تا بدانید گرگند. نیازی ندارند به غرّش. فقط کافی‌ست خیره بشوند در چشم‌هایتان...

و شُما مُرده محسوب می‌شوید!..

- ترسوی بزدل!! داری فرار می‌کنی؟! آره؟!!

با هر یک کلمه‌ای که می‌گفت، ویولت را تکان می‌داد. گویی می‌خواست مطمئن شود کلماتش راه خود را در میان ِ وجود او می‌گشایند.
- تسلیم شدی؟!! داری می‌ری تسلیم بشی؟! ترسو!!

و با کلمه‌ی آخر، بار دیگر ویولت را محکم به دیوار کوبید.

برای اولین بار در زندگی‌ش، بودلر ارشد چیزی برای گفتن نداشت. این چشمان غضب‌آلود ِ گرگ‌مانند برایش غریبه بودند. می‌ترسید؟.. نمی‌دانست.. بیشتر.. انگار شرمنده بود..
- داری ولمون می‌کنی بری؟! به چه جرئتی؟! چطوری می‌تونی ما رو تنها بذاری؟! چطوری می‌تونی بودلر؟!
- چطوری نتونم.. تدی؟..

دو جفت چشم، به هم خیره شدند. در چشمان ویولت برق اشک می‌درخشید و در چشمان تدی، عصبانیت.. ولی.. نه!.. درد را می‌شد دید.. دردی که تا آن لحظه گویی پشت خشم پناه گرفته بود و حالا با آن لحن آرام ویولت، سر بر می‌آورد.. مانند خورشیدی که به یک‌باره طلوع کند..

دستان تدی شُل شدند. نگاهش را از چشمان ویولت برنداشت. چیزی در چشمان قهوه‌ای دخترک بود که..
- ویولت.. نه..

ویولت به نرمی دستان گرگینه‌ی محبوبش را از خودش جدا کرد:
- تدی.. باید برم..

دیگر عصبانیت نبود. خروش نبود. خشم نبود.. چیزی در چشمان تدی می‌لرزید.. تدی آرام و منطقی و صبور.. تدی که هرگز چیزی را برای خودش نمی‌خواست.. باید در آغوشش می‌کشید.. ولی نمی‌توانست.. باید می‌رفت.. و گویی رفیق قدیمی‌ش، این ها را در چشمانش خواند که دیگر نتوانست نگاهش کند.. که سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد..
- هی.. رفیق!..

لبخندی زد ولی چهره‌ی همیشه گشوده‌ی مخاطبش را، این بار لبخندی روشن نکرد.
از جلویش کنار رفت و راه را گشود:
- باشه.. باشه ویولت!..

ویولت به سمت در رفت. مگر این همان کاری نبود که با جدیت تمام می‌خواست انجام دهد؟ مگر عقلش به او فرمان نمی‌داد که برود؟ که تسلیم شود؟ که اشتباهات احمقانه‌ی سریالی‌ش را جبران کند؟ دستگیره‌ی در را گرفت تا بچرخاند که صدای تدی را شنید. صدایش محکم و عاری از هرگونه لرزشی بود. مصمم و آرام:
- ولی بدون.. بدون محفل ویولت رو می‌خواد!

مکثی کرد. باید آخرین حرفش را هم می‌زد:
- من ویولت رو می‌خوام!..

چهره‌ی ویولت در تاریکی قرار گرفته و چتری‌های آشفته‌ش، توی صورتش ریخته بودند. نمی‌شد چشمانش را دید. نمی‌شد فهمید چرا مکث کرده. نمی‌شد فهمید در سرش چه می‌گذرد. بعد..

آرام آرام گوشه‌ی لب‌هایش به سمت بالا حرکت کردند..!

و همان نیشخند معروفش:
- خب.. وختی تدی موقشنگ یه چی واس خودش می‌خواد..

برگشت به سمت ِ تدی. دستانش را در جیبش فرو کرد و یک لنگه از ابروهایش را بالا انداخت:
- من کی باشم که رو حرفش، حرف بزنم؟!

چیزی در چشمان شیطنت‌آمیزش برق می‌زد.
چیزی که با خنده می‌گفت:
«تدی لوپین.. بیشتر از اینا خودخواه باش گاهی!..»



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۴ ۲۲:۳۳:۰۳
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۴ ۲۲:۳۵:۰۸

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۳۷ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
#39

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
زمانی که از زندان قلعه ی خودم آزاد شدم، به سمت سرسرای قلعه رفتم؛ دهه ها بود که آنجا را ندیده بودم. تمام سرسرا را گرد و خاک فرا گرفته بود. کمی در سرسرا قدم زدم تا افکارم را منظم کنم ولی پس از مدتی در حالی که افکارم حسابی مغشوش بود، از سرسرا خارج شدم و به سمت اتاقم پیش رفتم.

اتاق خوابم بسیار در هم ریخته بود؛ نقاشی های بر روی دیوار پاره شده بودند و قاب هایشان شکسته؛ و مجسمه ی نیم تنه ام که از سنگ تراشیده شده بود خرد شده بود. بر روی دیوار نوشته ها ی مختلفی دیده میشد که به هرکدام نظر می انداختی میتوانستی حس نفرت را از آنها دریافت کنی. قلبم از این همه نفرت درد گرفت و اشک بر گونه هایم جاری شد.

باور نمیکردم که آزاد شده ام؛ نگاهی به کمد کتاب هایم انداختم که کاملا" به یغما رفته بود؛ به سمتش رفتم ولی با تمام تلاشی که کردم نتوانستم آن را از جایش تکان دهم. کمی به فکر فرو رفتم و پس از مدت کوتاهی آتش مشعل اتاق را به سمت کمد کتابها گرفتم تا کمد نیز مانند کتابهایی که دیگر نداشت، نیست بشود؛ پس از گذاشتن آن اسباب از اتاق را که میتوانستم جا به جا کنم به پشت در، بر روی تختم دراز کشیدم و به شعله هایی که کمد را در خود میگرفت چشم دوختم تا خوابم برد.

مدتها بود که اینگونه راحت نخوابیده بودم؛ زمانی که از خواب برخواستم همه چیز مانند یک خواب مینمود... پس از سالیان دراز دوباره بر روی تختم خوابیده بودم اما دیگر آن دوران گذشته بود و من خوب این را میدانستم...

از تخت که برخواستم برای اولین بار نگاهی به تخت انداختم؛ یک داکسی که دو برابر اندازه ی داکسی های معمولی بود، درست در پایین تخت نشسته بود و به من زل زده بود. نگاهم را از داکسی برگرفتم و به کمد کتابی خیره شدم؛ کمد هنوز کاملا" نسوخته بود و مقدار قابل توجهی از آن سالم باقی مانده بود.

به سمت کمد رفتم و تلاش کردم که کمد را تکان دهم ولی هنوز هم برای یک پیرمرد به سن من بسیار سنگین بود. در حالی که به نفس نفس افتاده بودم حرکتی را از داکسی بزرگ جثه احساس کردم و به سرعت خود را عقب کشیدم ولی برعکس چیزی که انتظار میرفت، داکسی به سمت کمد کتابی رفت وپس از محکم کردن چهار دستش بر کمد کتابی شروع به حل دادن کرد.

با این که از تعجب دهانم باز مانده بود به سرعت شروع به حل دادن کمد کردم و پس از مدت کوتاهی کمد به کلی کنار رفت. در پشت کمد یک اتاقک مخفی فرار داشت. مشعل را که هنوز مقداری نور در خود داشت را از جامشعلی برداشتم، در دست گرفتم و وارد اتاقک شدم که داکسی نیز مرا دنبال کرد. نگاهی به مشعل های اتاق انداختم و به سمت نزدیکترین آنها رفتم و آن را روشن کردم.

داکسی در برابرم قرار گرفت و دستانش را دور مشعل حلقه کرد؛ مقاومتی نکردم و مشعل را به داکسی سپردم. داکسی مشعلهای اتاق را روشن کرد و به سمتم بازگشت که مشعل را به من بازگرداند که برای اولین بار با داکسی سخن گفتم:"میتونی مشعل رو نگه داری." داکسی مشعل در دست به کناری رفت و مبهوت تماشای اتاق شد.

اتاقکی بود با مجسمه ی هفت سرباز که هرکدام از آنها تبرزین بلندی در دست داشتند. دو نگهبان در کناز در ورودی، چهار نگهبان در چهارگوشه ی اتاق و یک نگهبان در برابر دری که در سمت راست اتاق به سمت کتاب خانه ی مخفی من میرفت. در سمت چپ اتاق یک کمد لباسی قرار داشت. به سمت کمد لباسی رفتم و پس از تکاندن یکی از رداها که گرد و خاک گرفته بود، آن را پوشیدم، و پس از آن در یکی از کشو های آن دست کردم و چوب دستی قدیمیم را برداشتم.

چوب دستی 12.5 سانتیمتر از جنس چوب درخت شاه بلوط و ریسه ی قلب اژدها بود. پس از اینکه دستی به سر و رویش کشیدم متوجه شدم که هنوز به من وفادار است پس آن را در جیب ردایم گذاشتم و پس از برداشتن کتابی در مورد داکسی ها، به اتاق اصلی یازگشتم. در حالی که داکسی در کنارم پرواز میکرد، کمد کتاب خانه را به جای قبلیش بازگرداندم و با چوبدستی وسایل اتاق را تمیز کرده و اتاق را مرتب کردم تا به محل مناسبی برای زندگی تبدیل شود.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳
#38

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
هیچوخ بهش نمی‌گم! هیچوخ بهش اینو نمی‌گم! عمرناش ینی!

دستخط عجیب غریب و خاص ویولت، با شتاب، کلمه‌ها رو روی کاغذ پوستی دفترخاطراتش شکل می‌دادن. چیزهایی هست توی زندگی که هیچوقت نمی‌شه به زبون آوردشون.. ولی باید رها شن.. باید آزاد شن.. پس..

می‌نویسی‌شون!..

شروع کرد به نوشتن. لازم داشت یه جا بنویسیدشون. باید یه جا می‌نوشتشون..

« هیچوخ بهش نمی‌گم چون پررو می‌شه. نه که الانش پررو نباشه. نه که الانش رو اعصاب من نباشه و نخوام بزنم لهش کنم! اصن همینه! می‌خوام بزنم لهش کنم بیشتر وختا.. ولی.. هوف!.. روونای متفکر!.. چطوری می‌شه یه نفرو بخوای بزنی له کنی و در عین حال انقدر.. انقدر..

چطوری می‌تونه انقدر.. کلمه‌ها از دستم در می‌رن. مثل یه گریفندوری کله‌شق. مثل یه گریفندوری احمق. مثل یه گریفندوری شجاع! مثل یه گریفندوری محکم. مثل یه گریفندوری قابل اعتماد. مثل یه گریفندوری.. قابل اتکا..

هیچ ایده‌ای داره؟ گاهی وختا نگاش می‌کنم از دور که دارن با تدی حرف می‌زنن و دوتایی با هم خوشحالن. گاهی وختا می‌بینم چشمای سربه‌هوا و همیشه پر از شرّ و شورش، نگران دنبال تدی می‌دوئن که کجا می‌ره. چی‌کا می‌کنه. خوبه؟ سرحاله؟ خنده‌هاش از ته دلن؟ فخط منم انگار که می‌بینم اینو. این که با کله می‌ره تو شیکم هر بنی بشری که به تدی بگه بالا چِشت ابروئه، قبل ِ این که تدی حتی وخ کنه اخماشو بکشه تو هم. این مردونگی‌های دیوونه‌وارش..!

هیچ ایده‌ای داره که چقدر مَرده؟ هیچ ایده‌ای داره که چقد روش می‌شه حساب وا کرد؟هیچ‌ ایده‌ای داره که تجسم مطلق ِ یه گریفندوری ِ تموم عیاره؟ هیچ ایده‌ای داره که بودنش این دور و ورا دلگرمیه؟ هیچ ایده‌ای داره که چقدر عزیزه؟.. اونم نگاه نگران و مراقب تدی رو می‌بینه؟ اونم می‌دونه؟..

مثل آخرین سربازای باقی‌مونده‌ی یه جنگ ِ لعنتی که پشت به پشت ِ هم می‌جنگن. تا وقتی یکی سقوط نکنه، اون یکی جاش امنه! مثل دو تا چوبی که بهم تکیه دادن. نمی‌شه گفت کدوم، کدوم رو نگه داشته. نمی‌شه گفت کدوم به کدوم تکیه کرده. نمی‌شه گفت.. نه! واقعاً نمی‌شه گفت..!

هیچ ایده‌ای داره؟ دستاشو باز می‌کنه از دو طرف و وامی‌سه بین تدی و هر خطری که گرگشو تهدید کنه، ولی هیچ ایده‌ای داره که گرگش از اون پشت چنگ و دندون نشون می‌ده به هرکی که بخواد از پشت به این جوجه پاتر نزدیک بشه؟ هیچ ایده‌ای دارن هیچکدومشون؟..

می‌دونن؟ می‌دونن که یکی روی پشت بوم گریمولد نگاهشون می‌کنه؟ می‌دونن یکی روی پشت بوم گریمولد حواسش بهشون هست؟ می‌دونن یکی روی پشت بوم گریمولد وختی می‌بینه کنار همن، لبخند می‌زنه؟ می‌دونن یکی روی پشت بوم گریمولد چشاش دنبالشونه؟ می‌دونن یکی روی پشت بوم گریمولد از همون فاصله، با همون فاصله، هدف می‌گیره هرچیو که بخواد بهشون نزدیک بشه؟ می‌دونن یکی روی پشت بوم گریمولد اونا رو فخط واس همدیه می‌خواد؟ فخط کنار همدیه می‌خواد؟ می‌دونن؟ می‌دونن چقدر عزیزن؟.. می‌دونن؟.. »

قلم پرشو ول کرد روی کاغذ. دیگه نتونست ادامه بده. سرشو برگردوند سمت پنجره‌ی اتاقش و خیره شد به آسمون. دیگه نمی‌تونست بنویسه.. دیگه چیزی نداشت برای نوشتن..

گاهی بعضی چیزها حتی به قالب کلمات هم در نمیان..

فقط باید توی چشمای یه نفر نگاه کرد تا خوندشون!..



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۲ ۱:۰۷:۱۶

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#37

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
- چه قدر پیر شدم !

توی اتاقش در خانه ی شماره ی 12 گریمولد بود، مانند دوستان محفلی خود که بعد از خانواده برای اودر اولویت بودند. تصویرش را در آینه بر انداز کرد و دستی بر چهره اش کشید. گیدیون پریوت که تازه، وارد 30 سالگی شده بود این جمله را گفت. گیدیون از آن دسته آدم هایی بود که از پیر شدن وحشت داشت.
مرتب دندان هایش را تمیز می کرد که مجبور نباشد دندان مصنوعی بگذارد مو هایش را با شامپو های خوب و چندین چیز دیگر مرتب و تمیز نگه می داشت تا نریزد و هزاران چیز دیگر.

به ردایش نگاه کرد، آنچنان غرق کارهایش می شد که به ندرت وقت خرید به سرش می زد. کمی به خودش عطر زد و مو هایش را شانه کرد. سپس از اتاقش بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. وقتی به در آشپزخانه رسید فریاد زد:

- سلام.

در جوابش همگی سلام دادند. فضای آنجا مثل هر صبح دیگر بود. تدی و جیمز مثل همیشه کنار هم نشسته بودند ودرباره ی مسائل مختلف حرف می زدند. ویولت و آلیس رو به روی آن دو نشسته بودند. بودلر ارشد همین طور که برگه های ویزنگاموت را می خواند صبحانه می خورد. آلیس با بقیه حرف می زد و ماهیتابه اش را برق می انداخت. کلاوس کنار ویولت بود و کتاب می خواند و یوآن سمت دیگر تدی نشسته بود و سخت مشغول فکربود. آلبوس دامبلدور سر میز نشسته بود و با هری درباره ی جان پیچ ها صحبت می کرد.

گیدیون کنار یوآن نشست که صدایی او را مخاطب قرار داد:

- سام گیدیون. وقت داری با ما بعد از ظهر کوییدیچ بزنی داداش؟
- سلام ویولت، با این مشکلات وزارتخونه فکر نکنم بتونم.
- بگو می ترسم پیر مرد.

گیدیون در جواب کری ویولت گفت:

- وقتی یک روز توی کوییدیچ شکستت دادم میفهمی کی پیره.

ویولت زبانش را در آورد و گفت:

- برو بابا.

بعد از پایان صبحانه از خانه ی گریمولد خارج شد و به سمت لندن رفت. در حقیقت گیدیون آن روز تعطیل بود و می خواست سری به جامعه مشنگ ها بزند. محل مورد علاقه او نبود اما برایش خسته کننده هم نبود. مغازه ی ماگل ها از جلوی چشمانش می گذشتند، قصابی، لباس فروشی، میوه فروشی، فروشگاه های ورزشی و ...

همینطور که از جلوی آن ها رد می شد یک دفعه چیزی توجه اش را جلب کرد. داخل مغازه شد و همچنان به آن وسیله ی عجیب نگاه می کرد.

- می تونم کمکتون کنم؟

فروشنده ی قد بلند در حالی که با تعجب به گیدیون نگاه می کرد این را گفت. وسیله برایش عجیب اما در عین حال جذاب بود. دستش را به طرف آن وسیله گرفت و از فروشنده پرسید:

- این چیه؟

- خب معلومه گیتاره آقا.

- و کاراییش چیه؟

- خب باهاش موسیقی می زنند !

گیدیون دیوانه ی موسیقی نبود، اما از آن بدش نمی آمد. به نظرش این جسم آشنا آمد. ناگهان به یاد آور که آن را در خانه ی ویزلی ها دیده بود و آرتور ویزلی شکل نواختن آن را نیز به وی آموخته بود.

- قیمتش چنده؟

- 200 دلار قربان.

چند دقیقه بعد

در حالی که گیتار را می نواخت به سمت کوچه دیاگون حرکت کرد. ذخیره ی پول های مشنگی اش با خریدن گیتار تمام شده بود. همیشه شیفته ی گیتار بود و از زدن آن بسیار لذت می برد. چند دقیقه بعد خود را در کوچه ی دیاگون یافت. گیتار باعث می شد جادوگران با تعجب به او نگاه کنند. وقتی به مغازه ی جارو فروشی رسید یک آذرخش خرید و به گریمولد آپارات کرد.

در گریمولد
واکنش ساکنان شماره ی 12 گریمولد نیز همانند جادوگران دیاگون بود. آلبوس دامبلدور با دیدن گیتار گفت:

- پسرم؟ این چیه؟
- پروفسور این گیتاره. یک وسیله ی موسیقی مشنگیه.

سپس با این حرف یک آهنگ کوتاه با آن نواخت. پس از تموم شدن آن، آلبوس کف کوتاهی زد و گفت:

-قشنگ بود گیدیون.
- متشکرم پروفسور.

به گیتارش نگاه کرد شاید آن می توانست همان چیزی گیدیون در چندسال اخیرش کم داشت را فراهم کند: سرگرمی !


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#36

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
پسرک تنها ده سال داشت و کنار معلم مدرسه اش که فرزندی نداشت و سرپرستی او را بر عهده گرفته بود زندگی میکرد .

یک روز بسته ای به دست پسرک رسید که هیچ نشانی از فرستنده نداشت . درون بسته یه دفتر بود که جمله ی :

خاطرات من

با رنگ نقره ای درخشانی رویش حک شده بود . همراه با دفتر یک نامه هم بود .

پسرک قبل از باز کردن دفتر نامه را خواند :

عزیزم ، میدانم که طی چند ماه دیگر یازده ساله میشوی .
هنگامی که یازده ساله شوی نامه ای به دستت خواهد رسید . به نامه دقت کن ، آن را جدی بگیر و به آن عمل کن .
دفتری که در بسته است دفتر خاطرات مادرت است . آن را حتما بخوان .

هنگامی که پسرک نامه را تمام کرد ، فهمید که فرستنده در نامه هم نشانی از خودش باقی نذاشته .

پسرک به فرد ناشناس اعتماد کرد و برای نامه ای که قرار بود بدستش برسد انتظار کشید . او در حین انتظار کشیدن دفتر خاطرات مادرش را نیز میخواند .

چیزی که پسرک تا به حال فهمیده این بود که مادرش در یازده سالگی نامه ای از مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دریافت کرده بود . او در دوران تحصیلی خود یکی از بهترین دانش آموزان هاگوارتز بود و صمیممی ترین دوستش " جو " نام داشت .

پسرک حالا میدانست که نامه ای که قرار است به دستش برسد ، نامه ای از هاگوارتز است .

همین طور که پسرک در خاطرات مادرش پیش میرفت به خاطره ای با نام " محفل ققنوس " بر خورد .شروع به خواندن کرد :

امروز یکی از بهترین روز های عمر من بود ، چرا که جو من را به گروهی که سال های بسیار در آن عضو آن بود برد .
در آنجا جو برای این که من را با خودش برده بود مجبور بود تحقیر های دوستانش را تحمل کند . جو بعد از پافشاری زیاد توانست من را به عضویت گروه " محفل ققنوس " که در برابر " جادوی سیاه " فعالیت میکرد ، درآورد .


پسرک در حال فکر کردن به " جادوی سیاه " بود که چشمش به خاطره ی بعدی که " اولین مأموریت من دو محفل ققنوس " نام داشت خورد :

تنها کلمه ای که میتواند حس خوب من را برای اتفاق امروز توصیف کند ، کلمه ی " فوق العاده " است .
من امروز همراه با جو و چند نفر از اعضای محفل برای پاکسازی یک منطقه از مرگخواران رفتیم و با پیروزی برگشتیم ، هرچند نزدیک بود من از دست برم .


پسرک این خاطره را برای رسیدن به اطلاعات بیشتر خواند ولی نه تنها اطلاعاتش اضافه نشد بلکه به یک موضوع دیگر هم برخورد ؛ " مرگخواران " .

پسرک به مرگخواران فکر میکرد که بادی از پنجره ی باز وارد اتاق شد و برگه های دفتر خاطرات را ورق زد و در صفحه ای که خاطره ای با نام " پسرک من " در آن نوشته شده بود ، ایستاد .

پسرک چون میدانست آن خاطره مربوط به خودش است ، شروع به خواندن کرد :

امروز هم مانند روزی که در محفل ققنوس عضو شدم یکی از بهترین روز های عمر من است ؛ روزی که پسرکم به دنیا آمود .
پسرکم بهترین دارایی من در دنیاست .


پسرک در حالی که به مادرش فکر میکرد ، دفتر را ورق زد . عنولن خاطره " جدایی " بود :

درست پنج ماه پیش در چنین روزی ، یک مرگخوار به زور وارد خانه شد . من طی یک دوئل طولانی توانستم مرگخوار را شکست بدم ولی سخت مجروح شدم .
برای این که جون خودم و پسرم را نجات بدهم ، پسرم را بغل کردم و از خانه خارج شدم . در راه دیگر توان ادامه دادن را نداشتم ، پس پسرم را به مشنگی که از خیابان رد میشد سپردم تا از او مراقبت .
بعد از سپردن پسرم به مشنگ بیهوش شدم . بعد از مدتی یکی از دوستانم که به طور اتفاقی از آنجا رد میشد مرا به سنت مانگو برد .
خالا در سلامت کاملل به سر میبرم ولی هیچ خبری از پسرم ندارم .


پسرک بعد از تمام کردن نامه ، شوری اشک ها و لبان سردش را احساس کرد که ناگهان نامه ای که انتظارش را میکشید ، توسط جغدی که از پنجره ی باز وارد شده بود ، به دستش رسید .

در پاکت نامه به غیر از دعوتنامه و لیست خرید نامه ی دیگری هم بود :

پسرم ، در هاگوارتز منتظرت هستم .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۳
#35

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
صدای ناله ی در کهنه گوش را اذیت می کرد وهمچنین صدای کلیدی که در سوراخ در تلق تولوق می کرد:

- نشد؟


تدی که مثل همیشه از عجول بودن ویکتوآر خنده اش گرفته بود نیم لبخندی بر لبش نشست :

- نه ویکی! صبور باش ! اگه خسته شدی برو تو اشپزخونه منم درو که باز کردم میام .


- نه! بهت گفتم که بعد از افتضاحی که تو ویلا بار اوردم... میدونم همش تقصیر من بود تدی.. هنوز جیمزو ندیدم و خب چیزایی بهم گف که برای عمل کردن بهشون باید با هم بریم پایین. من تو دلم بهش قول دادم!


صدای جیمز از ان روز هزار مرتبه در ذهنش تکرار شده بود :

«اون تا دلت بخواد مرده ویکتوآر. داداش من یه مرد واقعیه. یکی که بم نشون داد برای داشتن یه برادر واقعی لازم نیست هم خون و هم عقیده و هم سن باشیم!...اینجا بمون ویکی. خونه بمون که تدی چیزی برای برگشتن داشته باشه. تو خوب میدونی که باید کجا باشی که نگرانش نکنی. حتی اگه به معنی نگرانی خودت باشه. این معنی شجاعته دختردایی! تو خوب بلدیش !»

- اصن میخوام با تو برم پایین . نگاه ویولتو دیدی؟


لبخند تدی با ازین شاخه به ان شاخه پریدن ویکی گسترده تر شد. صدای "تلق" بلندی امد و در باز شد. تدی بلند شد و در حالی که ویکی مثل همیشه قد بلندش را در دل تحسین می کرد گفت:

- جیمز چی گفته بهت که هیشکدوم نمی گین؟! و تا حالا چند دفعه بهت گفتم ویکی؟ تقصیر تو نبود! اونا از نقطه ضعف افراد محفل استفاده می کنن و از بین کسایی که تو محفل نیستن تو نقطه ضعف منی ! و این که نباید از بابت ویولت نگران باشی. اون فقط رفیقمه. یه رفیق خوب.


ویکی که به خاطر نقطه ضعف بودن! لبخندی چهره اش را روشن کرده بود گفت:

- ولی تو نباید حسای یه پریزادو دست کم بگیری .سپس موهای بلوند بلندش را در یک طرف جمع کرد و ادامه داد:

-من میدونم که اون یه جور خاصی بت نگاه میکنه.


تدی اهی کشید . به سمت پنجره رفت و در حالی که با انگشت به چندین وجب خاک روی شیشه دست می کشید سعی کرد بحث را عوض کند:

- فک کنم این اتاق یه گردگیری حسابی نیاز داره ولی میدونی که با ماموریتای اخیر واقعا وقت نمیک...


ویکی حرفش را قطع کرد:

- تدی من وقتی اومدم اینجا وضعیتو می دونستم. من ازت انتظاری ندارم. دیدی که بهونه اوردم که نمی تونم با کسی هم اتاقی شم و ویولت رو برگردوندم طبقه اول پیش الیس. چون میدونم اونجا دسترسی بیشتری داره و اگه اتفاقی بیفته...( با بغض مکثی کرد)من..من.. من که کاری از دستم برنمیاد ولی اون جز اعضای محفله. من ادم خود خواهی نیستم تدی. فقط اومدم اینجا چون خبرا زودتر بهم می رسه...که از تو، بابام ، پسر عمه ی کله شقم، عموها و حتی رفیقت زودتر خبردار شم . بی خبری دیوونه م میکنه ، بزار تلاشمو بکنم. که حداقل اینجا باشم وقتی از ماموریتا برمیگردین و تو مدتی که نیستین تمرین می کنم. بهت قول میدم یه روز می رسه که منم بهتون ملحق میشم تدی .(ویکی سرفه ای زد تا صدایش را صاف کند و سعی کرد لحن بانشاطی داشته باشد) توام کمکم می کنی نه؟ هر چی نباشه من یکی از بالاترین نمره های سمجو تو درسای عملی اوردم!


سکوتی در اتاق برقرار شد.همیشه همین طور بود. ویکی برای حرفهایش از تدی انتظار جواب نداشت. این که ویکی حرف بزند و تدی سکوت کند قرارداد نا نوشته ای بود که از همان دوران کودکی تصویب شده بود. این که فقط در سکوت کنار هم باشند زیباترین حس ها و خاطرات را برایشان رقم زده بود! ان ها برای کنار هم بودن نیازی به صحبت نداشتند.


تدی برگشت و نگاهی به ویکتوآر انداخت که خودش را با زیپ ساکش مشغول نشان داده و مشغول ور رفتن با ان بود. شانه های نحیفش پایین افتاده بود ولی دستانش محکم و بدون لرزش بودند. تدی میتوانست نگرانی و در عین حال مصمم بودن او را حس کند. موهای اویزان از یک طرف که روی صورتش سایه انداخته بودند نشان دهنده ی این بود که نمی خواهد تدی حالش را بفهمد و با این حال تدی می فهمید :

«- شاهزاده خانوم داره به شاهزاده ی جنگجو تبدیل میشه...با این حال هنوز اسیب پذیره و "من" میتونم مراقبش باشم. »


با این فکرها همان نیم لبخند معروف همیشگی و حس غرور بر چهره ی تدی سایه انداخت . صدای ضربه ای به در سکوت را شکست :

- تق تق! من اومدم تو!


ابتدا یویویی صورتی رنگ و سپس جیمز در حال سوت زدن وارد اتاق شد و نگاه مشکوکش از چشمان ناراحت ویکی که به سمت او برگشته بود به سمت چهره ی همیشه مطمئن تدی رفت و چیزی را در نگاه برادرش دید که هیچکس جز او نمی توانست ببیند...نگرانی! به ذهنش سپرد که در اولین فرصتی که با هم تنها شدند دلیل نگرانی اش را بپرسد و با حالتی سرخوش که باعث لبخند زدن تدی و ویکی شد گفت:

- من نمیفهمم یه ساک گذاشتن توی اتاق چقدر کار داره مگه؟! باو مردیم از گرسنگی! کی جواب این چند گرم وزنی رو که من کم کردم میده؟ هان؟


تدی که با دیدن برادرش ارامش خیال به چهره اش بازگشته بود به سمت ویکی رفت. تعظیمی ساختگی کرد و گفت:

-اجازه هست؟


ویکی با لبخند سری تکان داد. تدی از جا برخاست و دست اورا به گرفت و به سمت در کشید، با هم ار اتاق بیرون امدند. دم در تدی موهای جیمزرا به سمت بالا کشید و داد جیمز درامد:

- نکن! دردم میاد!

- ا دردت میاد؟ تلافی کن!!


تدی پا به فرار گذاشت و جیمز به دنبال او . صدای داد و فریاد آن دو در راه پله ها تنش درون ویکی را کاهش داد. دم راه پله ها ایستاد ، نفسی عمیق کشید. لبخند را روی لبانش ثابت کرد و پایش را روی اولین پله گذاشت. زندگی در خانه ی شماره دوازده میدان گریمولد برای ویکی آغاز شده بود.


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳
#34

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- پدر! بلند شید باید معجون هاتونو بخورید.

پروفسور دامبلدور این روزها دیگر حوصله ی کمتری برای معجون ها و طلسم ها و وردهای دفاع در برابر جادوی سیاه داشت. اما اسنیپ دست بردار نبود و یکی پس از دیگری معجون های مختلف می ساخت و به حلق پیرمرد می ریخت.

برای کارهایش هم دست هایی هم پیدا کرده بود. به این ترتیب که هر روز یک بغل شیشه های معجون دست سازش را می آورد و تحویل آنیتا و جیمز و تدی می داد و تاکید می کرد که آلبوس باید معجون هایش را تمام و کمال و سر وقت بخورد.

این گونه بود که خواب و بیداری و کار و مطالعه و تحقیق هم برای پیرمرد معنایش را از دست داده بود و وقت و بی وقت یک شیشه معجون با حاملی که نمی شد دستش را رد کرد وارد اتاق می شد، با لبخندی به پهنای صورت که یقینا متعلق به تدی بود، یا چشمانی پر از شیطنت در میان خرمن موهای مشکی که جیمز بود یا حضور آشنای پر از احساس که متعلق به آنیتا بود.

این رویه چند ماهی ادامه داشت و اگر انصاف را ندیده نگیریم اوایلش دلچسب و رضایت بخش بود. این چیزی است که همه ی ما تقریبا در ابتدا دوستش داریم. کسانی که به فکر ما باشند، دلسوز و پر از محبت.. آدمهایی که همیشه جویای احوالت باشند. خوب و بد اوضاعت را با دقت رصد کنند. از کار و زندگی خودشان بگذرند و به دیگری برسند. مثل یک خانواده.

یک ماهی از کریسمس گذشته بود و برف بی امان در لندن می بارید. دامبلدور پشت میز کارش نشسته بود و به بررسی اوراق جادویی و تحقیقاتش می پرداخت. دست آسیب دیده اش روی صفحه ی کتاب مثل شی ای بی جان افتاده بود. معجون ها آن چنان که باید و شاید درمان نبودند، کنترل کننده ای بودند که آسیب جادوی سیاه را تا آخر عمر کند می کردند. زخم روزهای اول پیش روی سریعی داشت و از حد یک انگشت به سرحد مچ رسیده بود.

دورنمای نا امید کننده ای داشت ولی دامبلدور که به این حرفها اهمیت نمی داد. تدی و آنیتا امسال دیگر هاگوارتزی نبودند و هر دو در خانه ی گریمالد پیش دامبلدور بودند اما جیمز همچنان راه زیادی تا فارغ التحصیلی در پیش داشت. دامبلدور هم دوباره تصمیم گرفته بود محفل ققنوس را راه اندازی کند، کارهای زیادی داشت و بودن در کنار خانواده ی قدیمی محفل روحیه ای مبارز القا می کرد.

امروز آنیتا با شیشه های معجون وارد شد. ادای جیمز را در می آورد، شیشه ها را طلسم کرده بود که پرواز کنان در هوا چرخ بخورند و همراه قاشقی نقره ای که در هوا آفتاب بالانس می زد همراهش بیایند.

- احساس بدی دارم آنیتا!
- بد به دلت راه نده پاپا.. همه چی درست میشه، اول کدوم رنگ؟! زرد یا لاجوردی؟
- زرد.. اول پدر بعد دخترش!

پدر و دختر قاه قاه خندیدند!

***

دامبلدور بین میز کارش و پنجره ایستاده بود و نور ماه کامل ریش و موی سفیدش را نقره ای کرده بود. جدول ها و دست نوشته ها و کتاب های قدیمیش روی میز پخش بود و سر رسیدهایی که جیمز سالانه هدیه می داد برای امور مهمتر روی تخت خوابش پرت شده بودند.

از امروز کسی دیگر با شیشه های رنگارنگ وارد این اتاق نمی شد. دامبلدور کمی پیش جغدی برای جیمز و تدی فرستاده بود و دیگر از کنار پنجره تکان نخورده بود. زمان بی معنی می نمود.

سر و صدا و جیغ داد همیشگی از طبقه ی پایین خانه ی گریمالد به گوش می رسید. پیرمرد با وقار و آرامش سرش را به سمت در چرخاند، بچه ها هیچ وقت به فکر بزرگترها نبودند. دامبلدور به سمت چوبی که فاوکس رویش چرت می زد رفت. در حالی که پرنده ی طلایی با شکوهش را نوازش می کرد زمزمه کرد: "نه! از شب شکست نمی خورم!"


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.