هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۵:۵۰
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
-حالا دستاتونو روی هم بذارین. روح اتاق میخواد چیزایی رو نشونمون بده.

آرسینوس با لبای جمع کرده به دور و برش نگاه کرد. واقعا؟ آرسینوس اینجا چیکار میکرد؟ اون یه وزیر مملکت بود. یه وزیر خوب و با ابهت! یه وزیر خیلی خفن و ماسک دار! حتی تیکه ی خودش رو هم داشت. و حالا از یه اتاق چند ضلعی سر در آورده بود. یه اتاق تاریک و ترسناک. از اون مدلش که اگه یهویی یه روح روتون بپره اصلا تعجب نمی کنین.
به ناچار دستش رو روی دست آملیا سوزان بونز گذاشت و منتظر موند. یه کم که گذشت تونست خیزش یه دست استخونی و سرد رو هم احساس کنه. حدس میزد این دست متعلق به کی باشه.

-این جنو کی اینجا آورده؟ چرا این اینجاست؟ :vay:

آملیا چیز زیادی نمی دید. ولی گفت:
-موهاتو نَکَن وزیر. همین یه ذره موی نداشته ـت رو هم از دست میدی ها!
-من که مو زیاد دارم.
-ئه وا! ببخشید ندیدم. سر تا پات سیاهه خب! همه جام تاریکه.

درسته! آملیا ندیده بود. آملیا اینقدر کم دقت بود که هیچوقت نفهمیده بود که آرسینوس مو داره. آملیا ننگ روونای شماره ی 7 بود. البته آملیا ریونی نبود پس میشه گفت ننگ جامعه ی شماره 7 بود.

-حرف نزنیـــــــنــــ... ارواح رو فراری میدین!
-وینکی ارواح فراری دا...

پیر جماعت -یا همون پیرزنی که در بین جمع نشسته بود و روح صدا می زد- خیلی محکم توی دهن جن خونگی زد. به هر حال وینکی پر سر و صدا بود.
-خب حالا... ای روحِ میان ما... خودتو نشون بده... داستانتو بگو به ما شش نفر... آملیا سوزان بونز؛ آرسینوس جیگر؛ مورگانا لی فای؛ ریتا اسکیتر؛ وینکی و من! نِزریپِ جن گیر!

اگه جن خونگی به هوش بود قطعا در مورد قضیه ی جن گیری داد و فریاد می کرد. ولی اجنه ی خونگی ضعیفن. اونا هر روز 24 ساعت کار بی وقفه میکنن. هر چند هفته یک بار می خوابن. با گوش خودشونو از پشت بوم آویزون می کنن و خیلی چیزای دیگه... با این حال اونا از درون قوین. اونا موجوداتین که هر چی زور بهشون بگی هیچی نمیگن. اونا... مادر بگرید به حال اجنه!

بله... اینجا بودیم که نزریپ خطبه شو خوند و فقط منتظر جواب بعله موند. خوبیش هم این بود که ارواح معمولا نمی رن که گل بچینن یا تلگرامشونو چک کنن. سریع جواب میدن. ارواح داستان ما هم اینطوری بودن. حداقل یکیشون که اینجوری بود.
باد گرمی در فضا پیچید و در یک لحظه، کلمه ای با پارافین یک شمع، روی تیکه کاغذی نوشته شد. نزریپ طوری که همه بشنون خوند:
-ما چند نفریم... چند روح!

آرسینوس ناامید شد. میخواست فریاد بزنه ما به کدام سو میریم؟ ولی یادش اومد طبق دستور لرد نباید اینو بگه. آرسینوس روش به دیوار بود اگه از دستور لرد سرپیچی میکرد. آرسینوس وزیر بدی بود! اصن از همین تریبون آرسینوس رو میزنم تا یاد بگیره از دستور لرد سرپیچی نکنه. بوقی!
خلاصه ی ماجرا اینکه آرسینوس داد زد:
-جمع کن بینیم باو! اینا همش خرافاته. اصن تقصیر ریتاس که منو آورد اینجا.
-خودت انتخاب کردی عزیزم... یا مصاحبه یا اینجا!
-اهه... نه هیچی. ادامه بدین!

نزریپ با صدای بلند و حالتی دعاگونه زمزمه کرد:
-ای ارواح... بیایید به سویمان. ما شما را می پذیریم.

آرسینوس تو دلش آه کشید و گفت: واقعا به کدام سو؟
دوباره بادی تو هوا پیچید و جمله ای روی کاغذ قدیمی نوشته شد:
نقل قول:
- یه عکس از خودم پیدا کردم که روی تخت خوابیده بودم. من تنها زندگی میکردم...

نفس ها توی سینه حبس شد. لازم نبود کسی نوشته رو با صدای بلند بخونه. چند جمله ی دیگه روی کاغذ نقش بست.
نقل قول:
-من فکر میکردم گربه م یه مشکلی داره. چون همیشه به من زل میزد. ولی یه روز که دقت کردم دیدم همیشه به پشت سر من زل میزده.
-دست های پوسیده ای توی سینم فرو میره و همزمان دهنمو می پوشونه! ناقوس ساعت 12 بار میزنه. از خواب می پرم و عرق سرد رو روی پیشونیم حس میکنم. به ساعت نگاه میکنم. 11:59 دقیقه. و این دقیقا همون وقتیه که در کمد با صدایی باز میشه.
-هیچی مثل صدای خنده ی یک نوزاد زیبا نیست. مگر اینکه تنها باشی و ساعت 1 شب باشه.
-نصف شب مایکل کرنر منو از خواب بیدار کرد و گفت: لرد یه رول جدید زده! لرد دو سال پیش مایکل رو کشته بود.


طبیعتا هیچ کسی معنی جمله ی آخر رو نمی دونست. ولی همه میدونستن یه چیزی ترسناکه! مثل یه هیولا که داره پپسی ـشو با ملچ ملوچ میخوره. هیچکس پپسی رو با ملچ ملوچ نمیخوره!

آملیا و مورگانا فریاد زنان از روی صندلی هاشون افتادن و به زیر میز پناه بردن. (خاک بر سرت! پیغمبره ی ملت رو اینجوری نشون میدن؟ )

بله... آملیا و آرسینوس فریاد زنان از روی صندلی هاشون افتادن و به زیر میز پناه بردن. آرسینوس با صدای پچ پچ ـی ای گفت:
-بوق بهتون! من الان نمیتونم تا مرلینگاه برم. همتون بلاکین!

ریتا از جاش بلند شد و وینکی رو جلوی خودش گرفت و از پشت اون گفت:
-باید نزدیک هم بمونین. نترسید عزیزان من... نترسید... فقط بمونین نزدیک!

جن خونگی از لای دستای خبرنگار سُر خورد و به زیر میز پناه برد.
-ویـــ... وینکی از تاریکی و این ارواح ترسید! وینکی ترسید.

آملیا خودش را جمع کرد و گفت:
-نباید بترسیم. اینا همش چرنده. مگه نه نزریپ؟ نزریپ... نزریپ!

نزریپ نبود. نزریپ غیب شده بود!

-نـــــــــــــــــه! روح نزریپ خورد!
-بدبخـــــــــت شدیم!
-ما محکومیم به فنا!
-کمــــک!
-معجون ضد ارواح ندارم!
-عذاب الهی بر شما باد!

آملیا، آرسینوس و وینکی به سبک فیلم های جومونگی از زیر میز پریدن بیرون و با فریاد ما مــــی میـــریـــم دور اتاق دویدن! ریتا و مورگانا گوشه ای کز کردن و با ترس به در و دیوار زل زدن.
در نهایت آملیا و جن خونگی خسته شدن و به ریتا و پیغمبره پیوستن ولی آرسینوس هنوز داشت می دوید.

-بـــ... بشین آرسینوس! اینطوری ارواح می گیرنتا!
-نمیتونم بشینم! باید برم مرلینگاه! می کشمت ریتااا!

وینکی با فریاد وزیر یکی از مسلسل هاشو از جیب خارج کرد و مثل سپر جلوش گرفت.
-وینکی نمرد! وینکی نمرد!

مورگانا یه نگاه به مسلسل جن کرد، یه نگاه به تاریکی اطرافش که داشت با کم نور شدن شمع ها بیشتر میشد. بعد تصمیمشو گرفت. با یک حرکت مسلسل رو از دست وینکی قاپید و جلوی خودش گرفت. اما این بار نه به عنوان یه سپر.
-فقط یه حرکت اضافه... و اونوقت همه تونو میکشیم ارواح خبیث!

پیغمبره چند لحظه منتظر موند. غیر از صدای دویدن بی وقفه ی آرسینوس صدای دیگه ای به گوش نرسید.
-خب... خیلی آروم از در پشتی میریم بیرون... حالا یکی یکی...

مورگانا جلوتر از همه به راه افتاد و تا خارج شدن آخرین نفر کنار در وایساد. بعد هم سریعا در رو بست و در حالیکه به آرسینوسی نگاه میکرد که دنبال نزدیکترین مرلینگاه می گشت، عرق پیشونیشو پاک کرد.
-آخیــــش! دیدین فرار کردن؟

آملیا به مسلسلی که توی دست مورگانا بود نگاه کرد.
-احتمالا از خنده بوده.
-چرا؟

با سر به مسلسل اشاره کرد. مورگانا مسلسل رو برعکس گرفته بود.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

ماری مک دونالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
از اینجا تا آسمون... کرایه ش چقدره؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 180
آفلاین
دو روز قبل، پاتیل درزدار

سر جای همیشگیش نشسته بود، کلاه رداش رو یه کم جلو داده بود، دوست نداشت جلوی چشم باشه یا کسی بشناستش، یه دسته از موهای فرفریش رو که از کلاه زده بودند بیرون دور انگشت اشاره ش میپیچید. این عادت همیشگیش بود وقتی که خودشو تو افکارش غرق میکرد. دوباره برگشته بود و میخواست به "خونه" بره. ولی، مثل همیشه مردد بود. مثل همیشه نمیتونست تصمیم بگیره. مثل همیشه از انتخاب کردن متنفر بود! در واقع هیچوقت نرفته بود. همیشه همین دور و بر میپلکید و حواسش بود.. یه هویی صدای خنده ی بلندی دخترک رو از رشته ی افکارش جدا کرد.
-با ماگت تصمیم گرفتیم بزنیم به دل ِ ناکترن!

به دنبال صدا برگشت، و با دختری با موهای قهوه ای که موهاشو دم اسبی بسته بود و یک آب نبات چوبی بنفش رنگو دردستش گوشه لپش نگه داشته بود، مواجه شد. توجه ش جلب شد، با دقت که نگاه کرد، متوجه زخم سوختگی که در یک طرف صورتش قرار داد، شد. چیزی درباره ی اون دختر فرق میکرد، یک شور و نشاط عجیبی داشت که ناخودآگاه اون رو به محیط اطرافش هم منتقل میکرد. تامِ بی دندون(!)، مسئول کافه در حالی که خنده ش گرفته بود پاکت سفارش را به دست دخترک داد.
-یه هویی! ویولت تا حالا شده دو دیقه رو کارات فکر کنی؟

ساحره ی جوون آبنباتش رو از لپی به لپ دیگه جا به جا کرد.
-دو دیقه که خیلی طولانیه! ممکنه منصرف شم! و در حالی که خندون و بیخیال از کافه خارج میشد بلند تر ادامه داد:
-و اگه دو دیقه دیر برسم، آدمای اونجا دلشون خیلی واسه من تنگ میشه!

ساحره ی موفرفری رفتن ویولتِ شنگول را تماشا کرد و یه دفعه از جاش پاشد. تصمیمش رو گرفته بود. باید وسایلش رو جمع میکرد.

اگه دو دیقه فکر کنم، ممکنه منصرف بشم!

و حتی... آدمایی که اونجان... بیشتر دلشون برام تنگ میشه...

روبروی ورودی خانه ی ریدل

دوباره همینجا بود. چمدونش رو زمین گذاشت و به عمارت ترسناک پیش روش خیره شد. ولی اون هیچوقت از آنجا نمیترسید. درختای بلندی دور عمارت رو احاطه کرده بودند و یک مسیر سنگفرش شده عابر رو به سمت در بزرگ سنگی خونه هدایت میکرد. لبخند زد. اون عمارت ترسناک برای اون خونه بود! آره، بالاخره به خونه رسیده بود. صدایی از زیر پایش نگاهش رو از عمارت دزدید و به پایین برگردوند. سگ سفیدش کنار پایش نشسته بود و با بی صبری از صاحبش میخواست که زودتر وارد شوند. آره، اونم اونجا رو شناخته بود. دوباره لبخندی زد. حتی سگ کوچکش هم به آنجا تعلق داشت. دیدن چهره ی لرد سیاه بعد از دیدن این جونور برای اولین بار در خانه ی ریدل هیچ وقت از حافظه اش پاک نمیشد. آروم زمزمه کرد:
-صبر کن.. من.. من نمیتونم همینجوری برم تو. یعنی نمیدونم..

سگِ کوچولو آروم گرفت، غرولندی کرد و همونجا خوابید. به همین زودی خسته میشد؟ ماری دوباره به خانه ی ریدل چشم دوخت... چرا وارد نمیشد؟ حالا که دیگه برگشته بود. چقدر دلش برای آن خانه ی سیاه تنگ شده بود... و برای اربابش! یه دفعه صدایی مثل شکستن شاخه ی درخت دخترک مردد رو از افکارش کشید بیرون و توجهش به درختی که پایین یکی از پنجره های خونه ریدل قرار داشت جلب شد. نزدیک رفت. دوباره پلک زد. اشتباه نمیدید، یک نفر از اون پنجره توی اون درخت پریده بود! حتی میتونست قسم بخوره که یک گربه هم همراهش دیده بود! متحیر به همان نقطه خیره شد که شاید اون موجود پرنده(!) ازشاخه های درخت بیرون بپره. شاید خیال کرده بود. شاید-
-سلـــــــــــــام!!

نه اشتباه نکرده بود! کسی از شاخه ی درخت سر و ته آویزون شده بود و جلوی روی دخترک ظاهر شده بود! همونطور خیره به غریبه ی تازه وارد چشم دوخت. کلمه ای برای گفتن به ذهنش نمیرسید. صورتش تو تاریکی شب مشخص نبود.
- من تو رو نمی‌شناسم! نه؟! من همه مرگخوارا رو می‌شناسم! ینی قبلاً می‌شناختم! الان یه سریا رو دیه نمی‌شناسم! ولی بازم بیشترشونو می‌شناسم!

دختر تازه وارد کی بود؟ از لحن صحبتش معلوم بود که مرگخوار نیست. محفلی؟ محفلی هم نمیتونست باشه. کدوم محفلی نیمه شب از یکی از پنجره های خونه ی ریدل میپره بیرون؟ صداش... چقدر صداش آشنا بود، میتونست قسم بخوره یه جای دیگه ای صدا رو شنیده.

-من مشنگا رو هم می‌شناسم! آخه یه مدّت دادلی دورسلی بودم! الانم هسّم یه جورایی! نه که واقعی ها! شرط بَسّیم! ینی ای‌جور که..
دخترک همون لحظه ساکت شد. ماری صدای فریادی از خانه ریدل شنید. اونجا چه خبر شده؟
- تو مرگخواری. ولی.. همم.. فرق داری.

توجهش دوباره به ویولت جذب شد. متوجه شد از وقتی که دختره اونجوری جلوش ظاهر شد، یک کلمه حرفی نزده. خب ماری، هیچ وقت درتو برخورد اول زیاد حرف نمیزد. و همیشه پیدا کردن کلمات هم براش سخت بود. حتی مطمئن نبود که همه ی حرفای دختر رو فهمیده. ولی، حس خوبی نسبت به او داشت..

بالاخره به حرف اومد.
- من.. اومدم که.. می‌خوام که.. یعنی هستم! من مواظب لردم!
برای همین اومده بود.. مخاطبش با لبخند پهنی که روی لباش نشسته بود جوابش رو داد.
- آها! اینطوری!؟ اینطوری که خعلی عالیه!

با همون لبخند و حالت چپهِ آویزون !) سرشو به سمت پنجره اتاق برگردوند.
- یکی باس مواظب لردک باشه. یکی باس باشه که خاطر ِ لردکو واس خودش بخواد. ملتفتی چی می‌گم؟

نمیدونست غریبه میتونست لبخندی که رو صورت دختر موقرمز نقش بسته بود رو ببینه یا نه. همچنان ساکت بود. ولی از اون تازه وارد خوشش میومد. حس اعتمادی نسبت بهش جلب شده بود.

- هی! اونو!

ماری با این صدا دوباره از فکراش اومد بیرون و ویولت رو دید که پاهای گره خورده دور ِ شاخه‌ش رو باز کرده و با کلّه اومده روی زمین. باید کمکش میکرد؟ حالش خوب بود؟ جلوتر رفت تا شاید دستشو بگیره و بلندش کنه. اما با دیدن قیافه خندونش منصرف شد.
- آخ!

دختره خودش پا شد و با خنده ی بیخیالانه اش ماری رو هم به خنده ی آرومی واداشت. البته تا موقعی ویولت دولا شد و سریع لواشکی رو از جیب ماری کشید بیرون.
- هی!

-من عاشقِ لواشکم!

لواشکای عزیزش! همه میدونستن ماری علاقه عجیبی به ترشیجات داشت و سوالی که برای همه پیش اومده بود این بود که در گذشته ماری چطوری حجم لواشک و ترشیجات مورد نیاز برای ادامه حیاتش رو در خانه ریدل نگه میداشت! مرلین میدونست بعد از رفتن ماری عکس العمل لرد سیاه از پیدا کردن لواشک ها و آلوچه هاش که در سوراخ سنبه های خانه ریدل پنهونشون کرده بود چی بود!

-اون مال منه!

دستشو به سمت دخترک برای طلب لواشکش دراز کرد و در عوض با دست ویولت مواجه شد.
-خوشوقتم! من ویولتم!

گیج شده بود. با تردید جواب داد.
-من ماری ام. اون لواشکِ م-

- خوشال شدم از دیدنت ماری! فعلاً خدافس! ماگت، بزن بریم!

همچنان با تعجب به ویولت که با گربه ی عجیبش دور میشد خیره شده بود.سرعت ویولت بیشتر از اونی بود که ماری بتونه هندل کنه. برای اولین بار گربه ش رو دید. و خب، واقعا نمیتونست بگه که گربه ی خوشگلی بود! همونطور با تعجب به سمت سگ کوچکش که در تمام این مدت مشغول چرت زدن بود برگشت.
- لواشکمو برد کالی. باورت می‌شه؟

خب همه ی این اتفاقات و ملاقات غیر منتظره به کنار، از دست دادن لواشکش براش اهمیت داشت! یک لحظه به خودش اومد. ویولت؟ ماگت؟ اون صورت ِ نصفه سوخته رو یه جایی دیده بود.. این همون دختری آب نبات چوبی دار نبود که ناخواسته ماری رو به اینجا کشونده بود؟ همون -
-ارباااااااااااااب!

مرگخواری رو دید که از پنجره توی درخت پرتاب شد. همون پنجره ای که ویولت ازش پریده بود. ماری اون پنجره رو میشناخت. فکرشو به کار انداخت. پنجره ی اتاق... ارباب! ویولت از پنجره ی اتاق ارباب پریده بود بیرون؟ اون الان چیجوری زنده بود؟ اون دختر هر لحظه براش جالب تر میشد!

نفس عمیقی کشید. ماری اگر ویولت بودلر رو کاملاً میشناخت میدونست که ملاقات ارباب بعد از اینکه با ویولت برخورد داشته هیچ وقت زمان ایده آلی نیست. ولی خب.. اون حتی نمیدونست الان تو خونه ریدل دقیقا چی میگذره! لبخندی زد. شوقی عجیبی رو درونش حس میکرد. بالاخره برگشته بود و میتونست اربابش رو ببینه. چمدونش رو برداشت.
-بزن بریم کالی!

وارد شد. لرد سیاه در حالی که پایش روی سر یکی از مرگخواران گذاشته بود و بقیه هم همون دور و بر شپلخ شده بودند به سمت تازه وارد برگشت.
-ماریِ ما! برگشتی!

ارباب.. اربابش..
خندید. بالاخره برگشته بود.





Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
لرد اشتباه کرد! خب؟! یه بار! فقط یه بار تو عمرش اشتباه کرد! منظورم این نیست که قبلاً با دیوار نکشیدن به جای پنجره‌ی اتاقش اشتباه نکرده بود، ولی منظورم اینه که این دفعه، یه اشتباه ِ کوچیک کرد و باشه! قبول داشت که اشتباه کرده!

ولی تاوان ِ کدوم اشتباهی انقدر سنگینه؟!

- تکون نخور لُردک، یه طلسم دیه باس ول بدم تو کلّه‌ت!

ولدمورت دلش می‌خواست چوبدستی‌ش رو برداره و اون بچه رو از همون پنجره‌ای که ازش اومده بود، پرت کنه بیرون، ولی اون جونور ِ بی ریخت ِ یک گوش ِ سه پا، حالا داشت چوبدستی‌ش رو می‌جویید. مرلینا! چوبدستی ِ اون رو! چوبدستی ِ لرد ولدمورت کبیر رو! می‌جویید!!

- راسّیتش می‌خواسّم واست از اون پیتزا لاغرا دُرُس کنما. ولی بعد ِ این که سر ِ جریان ِ کیک زدم آشپزخونه رو آوردم پایین، پروف دیه رام نداد اونورا! بعدشم که شازده خانوم طلسم ِ ضد ِ ویولت گذاش رو اجاق مُجاقای آشپزخونه! باورت می‌شه؟!

ویولت یک نفس حرف می‌زد و این وسط داشت سعی می‌کرد یه خط نامرئی از طلسم رو بین ولدمورت ِ با استیصال روی تخت نشسته و جعبه‌ی سیاه روی میزش، بکشه. در حالت عادی هم لرد نمی‌تونست اون بچه رو ساکتش کنه، چه برسه به..!

و بله! باورش می‌شد! فقط اگر می‌تونست حرف بزنه! اگر این درد مرلین‌زده‌ی فکّش اجازه می‌داد حرف بزنه بهش می‌گفت که نه تنها باورش می‌شه، بلکه در عجبه چطوری تا حالا با اردنگی از محفل پرتش نکردن بیرون!

- بعدش فک کردم بیام اینجا واست پیتزا دُرُس کنم..

نــــــه! نــــــــــــــــه!

- یهو یادم اومد سیب و هک و آرسیه؟ اورسیه؟ گیوه‌س.. چیه! اونا، سه تایی پاتیل‌هاشونو گذاشتن تو آشپزخونه و هک هی فرت فورت معجوناشو می‌ریزه توی غذاهایی که تو آشپزخونه رو گازن..

هکتور معجون‌هاش رو می‌ریزه توی غذاهای مرگخوارای اون؟! فقط اگر دستش به هکتور می‌رسید!

- بعدش فک کردم خو لامصّب! من یه مخترع معرکه‌م! می‌تونم یه چیزی دُرُس کنم که سه سوته موشکلاتت رو شوکولات کنه واست لردک!

"ما نمی‌خوایم مشکلاتمون تبدیل به کاکائو شن بنفش! مشکلات ِ ما تویی! مشکلات ِ ما.."
- اون بچه‌ی جیغ جیغو و گرگ ِ غیرعادی..

مکث کرد.
درست شنیده بود!؟
ادامه‌ی فکراشو از اون جعبه..
همین الان شنید؟!

ویولت به حالت ِ در اومد.
لرد دوباره امتحان کرد:
- مشکلات ِ ما..

چشماش گرد شدن! ویولت شروع می‌کنه بالا و پایین پریدن!
- کار کرد! کار کرد! دیدی لُردک!؟ اختراعم کار کرد! فکرت رو می‌خونه و با صدای خودت بلند می‌گه! من بی نظیرم! من معرکه‌م! ماگت محشره!

لُرد نفهمید ماگت این وسط چه ربطی به ماجرا داشت، ولی از این که دوباره می‌تونست حرف بزنه خوشحال بود:
- به عنوان اولین گفته‌هامون..
- می‌دونم می‌دونم! دوسم داری! منم دوستت دارم!
- نخیر! می‌خواستیم بگیم..
-
- اونطوری نگاهمون نکن! بیا بغلمون!

چه؟!
اون به این فک نکرده بود!
- ما اینو نگفتیم. ما می‌خواستیم بگیم.. بیا بغلمون.

نـــــــــــــــــــه! باید می‌دونست اختراع کوفتی اون دُم‌اسبی ِ بی‌ریخت یه ایرادی دا..
"صبر کن ببینم.."
با خودش فک کرد. و دقیق‌تر خیره شد به ویولت.
چشماش از خنده و خوشحالی برق می‌زدن.
- تو عمداً..
- اوهوم!
- یه کاری کردی که..
- دقیقاً!

لرد چند لحظه سکوت کرد. نفس عمیقی کشید. حتماً یه راهی برای خروج از این وضعیت وجود داشت. حتماً می‌شد..
- و همونطور که گفتم، این جعبه ازت نه جدا می‌شه، نه خراب می‌شه. فک کنم جادوش یه هفته‌ای هم بمونه!

دیگه اهمیتی نداشت!
با دستای خودش از پنجره پرتش می‌کرد بیرون!
- بیا بغلمون! تا آخرین لحظه‌ی عمرمون بیا بغلمون!

ویولت با خنده دویید جلو و محکم "لردک"ـشو بغل کرد.
- ببین چه خوبه وقتی به جای "ازت متنفریم!" می‌گی "بیا بغلمون!" ؟!

و بعدش سریع پرید روی لبه‌ی پنجره.
- معـــــــــــــــــو!

ماگتی که لرد با عصبانیت از گردن گرفت و پرت کرد سمتش رو توی هوا قاپید. اوه اوه. حالا دیگه لُرد چوبدستی داشت! شاید ویولت تونسته بود "ازت متنفرم" و تموم صرف ِ فعلای "نفرت" رو با "بیا بغلم" و صرف فعلای بغل کردن توی دستگاه جایگزین کنه، ولی آواداکداورا هنوز آواداکداورا بود!

- مطمئنم زودی حالت خوب می‌شه لردک! زیاد زیاد بت سر می‌زنم!
- برو بیروووون!! همه‌تون بیاید بغلمون!!

دقیقاً لحظه‌ای که ویولت پرید روی درخت ِ پشت ِ پنجره، خونه‌ی ریدلا به لرزه دراومد.
اوه.
همه‌ی مرگخوارا هرجا که بودن، صدای هوار لُرد رو شنیده بودن!
- عـــــــــــــــــــــــــــربــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااب!!

مخترع ریونکلایی ِ محفل خیلی دلش می‌خواست بعد از این که مرگخوارا مث ِ چی در اتاق لردو شکستن و ریختن تو اتاق تا "برن بغلش" بمونه و قیافه‌ی لرد رو ببینه واقعاً!

ولی!

- هی! ماگت! اونو!

از لا به لای شاخ و برگای درخت، گربه و صاحبش، خیره شدن به دختری که چمدون به دست، دم ِ در ِ ورودی خونه‌ی ریدلا پا به پا می‌کرد. ویولت تقریباً مطمئن بود که اونو قبلاً ندیده.
- چه خوشگله!

جالب این که دختر ِ موفرفری ِ دم ِ در هم خیره مونده بود به ویولت و گربه‌ش. یعنی دیده بود چطوری از پنجره‌ی اتاق لرد شیرجه زدن روی درخت؟! به قیافه‌ش که می‌خورد دیده باشه. طوری که ماتش بُرده بود!

می‌پره روی شاخه‌ی پایینی، ازش سر و ته دقیقاً جلوی چشمای دختره آویزون می‌شه:
- سلـــــــــــــام!!

دختره خیره می‌مونه بهش و هنوز چیزی نگفته.
- من تو رو نمی‌شناسم! نه؟! من همه مرگخوارا رو می‌شناسم! ینی قبلاً می‌شناختم! الان یه سریا رو دیه نمی‌شناسم! ولی بازم بیشترشونو می‌شناسم! من مشنگا رو هم می‌شناسم! آخه یه مدّت دادلی دورسلی بودم! الانم هسّم یه جورایی! نه که واقعی ها! شرط بَسّیم! ینی ای‌جور که..

یهو دهنش رو با صدا می‌بنده. صدای داد و بیداد لرد از اتاقش میاد:
- کروشیو! کروشیو به همه‌تون! چطور جرئت کردید که فکر کنید..

ولی به خاطر این نیست که ساکت می‌شه. هنوز داره دختره رو نگاه می‌کنه.
آروم می‌گه:
- تو مرگخواری. ولی.. همم.. فرق داری.

دختر غریبه اخم نمی‌کنه، ولی حالتش تدافعی می‌شه.
- من.. اومدم که.. می‌خوام که.. یعنی هستم! من مواظب لردم!

و یهو یه لبخند گنده می‌شینه روی لبای ویولت:
- آها! اینطوری!؟ اینطوری که خعلی عالیه!

با همون لبخند سرشو می‌چرخونه سمت پنجره‌ای که ازش بیرون پریده و بدون در اومدن از اون حالت ِ سر و ته ابلهانه‌ش، می‌گه:
- یکی باس مواظب لردک باشه. یکی باس باشه که خاطر ِ لردکو واس خودش بخواد. ملتفتی چی می‌گم؟

نمی‌بینه که چشمای قهوه‌ای دختر غریبه برق می‌زنن. ساکته. عادت داره فرصت بده به طرف مقابلش تا همه چی‌شو رو کنه و بعد.. فک کنه ببینه می‌خواد بهش اعتماد داشته باشه یا نه.
و ویولت؟
مث ِ یه کتاب ِ بازه!
- هی! اونو!

پاهای گره خورده دور ِ شاخه‌ش رو باز می‌کنه و با کلّه میاد روی زمین. دختر غریبه یه لحظه می‌خواد بره سمتش و کمکش کنه بلند شه، ولی..
- آخ!

با خنده پا می‌شه و همونطوری که سرشو می‌ماله، دولّا می‌شه و یه چیزیو از جیب موقرمزی ِ موفرفری می‌قاپه. دختر اعتراض می‌کنه:
- هی!
- من عاشق ِ لواشکم!
- اون مال ِ منه!

دستشو دراز می‌کنه که لواشکش رو پس بگیره و عوض لواشک، دست ویولت میاد تو دستش!
- خوشوقتم! من ویولتم!

گیج می‌شه. سرعت ویولت بیشتر از اونیه که بتونه هندل کنه.
- من ماری‌م. اون لواشک ِ منـ..
- خوشال شدم از دیدنت ماری! فعلاً خدافس! ماگت، بزن بریم!

"ماری" با دهن باز به دوییدن و دور شدن ِ ویولت و گربه‌ش خیره می‌مونه.
- لواشکمو برد کالی. باورت می‌شه؟

سگ سفیدی که کنار پاش ولو شده، با بی‌توجهی غرغری می‌کنه و به چرت زدنش ادامه می‌ده.
همون لحظه..
- ارباااااااااااب!!

مرگخواری از پنجره به سمت درخت ِ پرت می‌شه و لای شاخه‌ها گره می‌خوره.
- آخه خودتون گفتید بیایم بغلتون!

آب دهنشو قورت می‌ده.
واقعاً کسی دلش نمی‌خواد بعد از ملاقات ِ ویولت و لرد، بره و لرد رو ببینه!

یهو دوناتی‌ش میُفته و چشماش گرد می‌شن.
- ویولت از اتاق ارباب اونطوری پرید بیرون؟!

از خودش داشت می‌پرسید چطوری ویولت هنوز زنده‌س. ولی سؤال درست این بود:
"چطوری لرد هنوز زنده‌س؟!"

به هر حال، ویولت که از خودش راضی بود و در حال مزه مزه کردن ِ لواشک ِ ماری، به گربه‌ی روی شونه‌ش داشت می‌گفت:
- خوشالم که به لُردک کمک کردیم ماگت!

ماگت غرولندی کرد.
"لُردک" زیاد خوشحال نبود به هر حال!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۱۲:۴۳:۵۹

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
هوا سرد بود. در کنار شومینه خانه اش نشسته و با خوشحالی مشغول خواندن پیام امروز بود. لیوان شکلات داغش را برداشت و یک نفس آن را خورد. برای پر کردن لیوان از جایش برخاست.

فیلیوس از کنار شومینه خانه اش دور شد و به راهرو سمت چپ خانه اش رفت. با خوشحالی که منشا آن را نمیدانست شروع به آواز خواندن کرد. پس از خوردن دوباره شکلات به اتاقش رفت.

مشغول نوشتن ادامه کتاب ده هزار صفحه ای با نام"دیلاق بودن بد است!" شد. غرق در نوشتن بود که ناگهان صدا هوهویی آشنا توجهش را جلب کرد.

فورا پنجره را باز کرد، آرالیا، جغد مشکی او با غرور وارد خانه شد. فیلیوس لبخندی به او زد و جغدش را نوازش کرد.
-نامه دارم؟
-هو هو!

آرالیا فورا پایش را برای باز کردن نامه جلو برد. فیلیوس با لبخندی نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد. اما با هر کلمه که میخواند حالت چهره اش تغییر میکرد.
نقل قول:
آقای فیلیوس فلیت ویک!
آیا تاکنون درباره اجداد خود فکر کرده اید! آیا از خود پرسیده اید جدتون چه کسی بود؟ آیا تاکنون عکس جد خود را دیده اید؟ میدانم که همه جواب هایتان منفی است. اگر میخواهید همه این ها را بدانید نامه زیر را بخوانید.
دوستارت،
c.w


فیلیوس تاکنون چیزی درباره جد خود نشنیده بود، پدرش هرگز چیزی درباره پدر بزرگش نگفته بود، چند لحظه به c.w فکر کرد ولی شخصی به ذهنش نرسید. فورا نامه دوم را باز کرد:

نقل قول:
بنا به مدارکی که داریم جد شما یک جن بود! اگر باور نمیکنید به کتاب"جن-انسان" مراجعه کنید.


عکسی از یک جن با موهای سفید در آخر نامه بود. ابتدا فیلیوس از این که جدش جن بود شوکه شد و به کتاب نگاه کرد، اسم او هم در بین بقیه بود. پس از چند دقیقه شروع به خندیدن کرد!
-قاه قاه قاه قاه! جن! پس جدم جن بود. بهتر از این نمیشه. بابابزرگ پیدات میکنم! آخ جون جن. از همین امروز شروع میکنم، همه باید بفهمن!

با خوشحالی نامه را در جیبش گذاشت و برای پیدا کردن جد جنش به بیرون رفت.


Only Raven


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۵:۵۰
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
وینکی عاشق پرسه زدن در تاریکی بود!
وینکی همیشه یک جن خیلی عجیب بود. از صبح خروس خوان تا نیمه های شب کار میکرد. بعد هم در تاریکی شب و نور کم مهتاب از خانه ریدل بیرون میرفت و در تاریکی پرسه میزد.
آن شب هم دقیقا همین گونه شروع شد. شاید تنها تفاوتش صدای مرگبارتر جغدهایی بود که گویی از آینده خبر داشتند. انگار آن پرندگان با آن چشمان وهم آورشان همه چیز را می دیدند. حتی طوری به نظر میرسید که با آن چشم ها می شنوند، می بویند و یا حرف میزنند.
وینکی نمی ترسید. جن ها معمولا نمی ترسند؛ ففط راه میروند و نگاه میکنند؛ دنبال هدفشان می گردند و وقتی به آن برسند دیگر هیچ چیر برایشان مهم نیست.
جن خانگی با چشمان درشتش دنبال هدفش میگشت و وقتی آنرا دید با صدای بلندی فریاد زد و به سمتش دوید. جلوی در فروشگاه بزرگ ایستاد و با دقت نوشته ی بالای آنرا خواند.
-فروش انواع اسلحه ی گرم؛ با مدیریت برادران باباقلی به جز ممد و فریدون و خشایار! وینکی ندانست چرا انگلیس هر روز شبیه اون کشوره ایران شد. وینکی جن خانگی متعجب بود.

جن خانگی، کمی صبر کرد، بعد هم با اشتیاق به اشیای درون فروشگاه نگاه کرد. این دقیقا همان وقتی بود که حرکت یک سایه ی عجیب توجهش را جلب کرد.
وینکی زیاد به سایه های درون تاریکی علاقه ای نداشت، اما این بار انگار صدایی بلند در تمام تنش او را وادار به دنبال کردن سایه میکرد. نگاهش را آرام از فروشگاه برگرفت و دنبال سایه به راه افتاد. هر چقدر که جن خانگی بیشتر به کشف راز سایه علاقمند میشد به نظر سایه واضح تر و واقعی تر میشد اما با این حال، سایه اصلا شبیه به یک انسان نبود. بیشتر شاید به یک خیال نزدیک بود. یک خیال غیرواقعی و هشدارآمیز! شاید هم مرگ آور! به هر حال جن یک مرگحوار بود. مرگ برای او بیشتر مثل یک طعمه به نظر میرسید.
از دو سه خیابان که گذشتند، وینکی دیگر طاقت نیاورد. داد زد:
-وینکی داشت سایه دنبال کرد. وینکی به سایه پیشنهاد کرد که راهشو ادامه نداد. وینکی جن خانگی مسلح بود و توانست سایه داغون کرد. وینکی به سایه پیشنهاد مذاکره ی 1+1 داد.

سایه یک لحظه ایستاد. بعد به سرعت برگشت و روبروی وینکی، در نور قرار گرفت.
اولین چیزی که وینکی دید دقیقا هیچ چیزی نبود!
سایه فقط یک ردای خالی شناور در هوا بود. صورت، دست، پا... درون آن ردا هیچ چیزی نبود. وینکی به سرعت دست به اسلحه برد و آن را جلویش گرفت. میخواست شلیک کند که صدایی او را از جا پراند.

-من شخصا از اون مسلسل خوشم نمیاد. بگیرش پایین جن. اون نمیتونه منو بزنه ولی خب شاید بتونه لباسمو پاره کنه. میدونی من اینو چقدر خریدم؟
-وینکی ندانست سایه کی بود. وینکی به هرکس که شک کرد روش مسلسل کشید. وینکی جن خانگی مسلسل کش بود.
-سایه؟ نه من سایه نیستم و خودم سایه ای هم ندارم. من بیشتر یه جن هستم.

وینکی با شک روح جلویش را برانداز کرد. مسلسلش را پایین گرفت.
-خب جن اینجا چیکار کرد؟ وینکی حوصله ی جن نداشت. در ضمن وینکی یه عالمه جن دید و هیچ کدومشون این شکلی نبود. وینکی خودش جن بود. جن قلابی نتونست جن واقعی گول زد.

جن سایه ای کمی جابجا شد. چرخید و با چشم نداشته اش به دوردست ها خیره شد.
-خب تو جایی که من ازش میام، جن خطاب میشم. بعضیا هم بهم میگن لولوخرخره یا بختک! اسم های زیادی دارم.

وینکی اخم کرد. مسلما هیچ چیز خوشایندی درون آن جن دیگر نمی دید. مسلسلش را دوباره به سمت جن نشانه گرفت.
-جن اینجا چیکار کرد؟ وینکی جن بود. جن قلابی نباید بود!
-خب ما همه جا میگردیم. جای خاصی نداریم. و فکر میکنم یه بار دیگه هم گفتم که اونو سمت من نگیر.

جن خانگی دیگر تاب نیاورد. به هوا پرید و شروع به تیراندازی به جن دیگر کرد. موجود عجیب و غریب سریعا به سمت دیگری فرار کرد. وینکی هم به دنبال او می دوید و بی هدف، به درون تاریکی تیراندازی میکرد. وینکی فریاد میزد:
-اینجا فقط یک جن تونست بود. وینکی جن بود. وینکی بر دهان جن قلابی زد. وینکی جن مسلسل کش بود!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۶:۴۶ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
هنوز هم امیدش را از اینکه بلاخره لرد او را ببخشد از دست نداده بود!
گذشته بود...روزهای زیادی گذشته بود...شاید هفته ها گذشته بود...شاید ماه ها گذشته بود...شاید سالها گذشته بود...
از آن روز منحوس مدت های زیادی گذشته بود...چقدر را نمیدانست...اما به خوبی گذر زمان را حس میکرد...
از آن روز شوم،اون به شرق گریخته بود...حتی اطلاعی از مکان خود نداشت...تنها فقط میدانست که اینجا کوهستان است...و جانش تقریبا در امان!

مخفی شده بود...از اطراف خود خبر نداشت...فقط زمزمه ها...حدس ها...حس ها!

14 سال را در آزکابان گذارنده بود...در بیخبری محض!
و حالا هم بدون وجود سلول،بدون وجود دیوانه سازها و بدون وجود زندانبان ها،اما همان احساس آزکابان را داشت...نمیدانست 14 سال گذشته از حبس خود خواسته خود در کوهستان یا نه...اما میدانست این همان حس آزکابان است...همان شکنجه آزکابان...بیخبری!

تنها چیزی که او را زنده نگاه داشته بود،و اورا از نظر معنوی تغذیه میکرد،دو چیز بود...چوبدستی اش و خاطراتش!

چوبدستی که سلاحش بود...ابزارش برای اعلام وجود...و با خود فکر میکرد که ای کاش چوبدستیش قدرتمند تر بود...ای کاش بلد بود و میتوانست از چوب دستیش بهتر استفاده کند!

و خاطراتش...خاطراتی که هم باعث خوشی اش بود و هم باعث ناراحتی!
به یاد اربابش افتاد...ارباب...کسی که خود را وقفش کرده بود...به یاد آورد که چگونه او را که تازه هاگوارتز را تمام کرده بود،نزد خود پذیرفت...او را اموزش داد...به او یاد داد...و او را رودولف لسترنج کرد!

به یاد می آورد دورانی را که به دستور لرد،مامور حفاظت از محل اسکان لرد بود...به یاد می آورد که چگونه لرد در چند مامورت او را مامور حفظ جانش کرده بود...به یاد می آورد که چگونه یک بار برای لرد در نصف روز به همراه دیگران همقطارانش،تمام شهر لندان را زیر و رو کردند...به یاد می آورد که لرد به او خنجری اهدا کرده بود...خاطرات شیرین...و کشنده!


به خود آمد...ناگاه خودش را لبه پرتگاه دید...شوکه شده بود...فکر نمیکرد چیزی بتواند از پا بیندازتش...اما فقط فکر میکرد!

او خسته شده بود...بریده بود...ترسیده بود...اذیت شده بود!
اما خود کشی؟!
اگر اربابش اینجا بود چه میگفت؟!
آیا نمیگفت رودولف لسترنج به قدری ضعیف شده که بدون مبارزه تصمیم به مرگ گرفته؟!

نگاهی چوب جادوی در دستش انداخت...حسرت کشیدنش دوباره شروع شد!
آخ اگر چوب دستی قوی تری داشت!
رودولف لسترنجی شده بود از یاد رفته...تنها کسانی به یاد او بودند که رودولف ترجیح میداد آنها فقط یاد او نباشند...کارگاهان!

قدم اولش را برداشت...اما به سوی عقب...نگاهی به اسمان کرد...هرچند رودولف خسته بود...ولی او رودولف بود...شاید نیاز نبود اینهمه به خود سخت بگیرید...شاید اگر کمکی داشت...

قدم دوم را هم برداشت و به سمت دامنه کوه رفت...دامنه ای پوشیده از درختان جنگلی...حس بهتری داشت...هر چند که رودولف رفته بود...هرچند که پنهان شده بود...هرچند که نبود...اما او در آخر رودولف بود...بود حتی وقتی که نبود!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
اتاق تاریک و گرم بود. خیلی گرم و خیلی تاریک.

-ارباب...میتونم بپرسم چرا جادوی خنک کننده رو متوقف کردین؟

لرد سیاه قلم پرش رو روی میز میکوبه. درواقع احتیاجی به اون نداره ولی معتقده اینجوری بیشتر شبیه بارجوها میشه.
-نه!نمیتونی بپرسی. ولی ما سوالی رو که در ذهن داری حدس میزنیم و جواب میدیم تا قدرتمون بیش از پیش بر همگان آشکار شود.یک عمر دانش آموزا رو تو کلاسای گرم و تاریکت حرارت دادی. حالا تحمل کن. زود باش حرف بزن!
-چی بگم؟
-خب...میتونی درباره غذا و رنگی که دوست داری بگی. بعدم درباره تیم کوییدیچ مورد علاقه مون صحبت می کنیم.

لرد سیاه جلومیره.سرسیبل رو میگیره و گردنشو کج میکنه.
-خوبه. حالا بایه صدای دورگه پیشگویی کن. درباره وزارت.پونزده سال پیش یه پیشگویی کردی که اونم به درد عمت می خورد. ما برای چی به تو حقوق میدیم؟
-نمیدین!
-خب برای همین نمیدیم. مثل بچه آدم پیشگویی کنی میدیم.یالا پیشگویی کن. چی می بینی.

سیبل از ترس سرشو همونجوری کج نگه میداره. درحالیکه مشخصه هیچی نمیبینه شروع به صحبت میکنه.
-خب...ارباب من کراب رو میبینم.

-کراب که جزو کاندیداها نیست.

-بله ارباب...ولی می بینمش خب. چیکار کنم...ببخشید ارباب...من کراب رو می بینم که به طرف ستاد یکی از کاندیداها میره. کاندیدای مورد نظر داره درباره این که نباید بر اساس ظاهر و نوع موجودات زنده درباره شون قضاوت کرد و همه دارای حقوق برابری هستن حرف میزنه. ولی یهو چشمش به کراب میفته. با اون آرایش و گوشواره ها.و با یه تیپا پرتش میکنه بیرون. این موضوع در طول روز چهار بار برای کراب تکرار میشه...کراب الان خیلی ناراحته.

فریاد لرد حرف سیبل رو قطع میکنه.
-ما هیچ اهمیتی به کراب و گوشواره هاش نمیدیم. برامون از نتیجه انتخابات بگو.

اینجاست که سیبل تحت فشار قرار میگیره.
-خب...ارباب...آرسینوس، رودولف، فلورانسو، هاگرید و هری! یکی وزیر میشه.
-چرا آرسینوس رو اول گفتی؟ یعنی اون وزیر میشه؟
-نه ارباب! به ترتیب حروف الفبا گفتم.
-سیبل؟سریع به ما بگو کی وزیر میشه. ما مایلیم قبل از بقیه بدونیم.
-خب...ارباب...ما هم مایلیم.چیزی که من میبینم اینه که یکی وزیر میشه.

لرد سیاه می دونه که نباید انتظار خیلی زیادی از سیبل داشت. برای همین تصمیم می گیره به همین قانع بشه.
-خب...پس یه نفر وزیر میشه دیگه؟

و چیزی که باعث میشه قلم پر لرد وارد دماغ سیبل بشه و تا مغزش پیشروی کنه جمله بعدی سیبله:
-کسی چه می دونه ارباب...شایدم دوتاشون شدن. دفعه قبل دو تا وزیر داشتیم.نه؟شاید این بار حتی سه تا بشن! ما اینطور پیشگویی می کنیم.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_باید بذارید برم تو!
_نمیشه.
_من نپرسیدم میشه یا نه گفتم باید بشه!
_نمیشه.
_اگه منو راه ندین منو میکشن!
_نمیشه.

ریگولوس بلک، که جعبه ی بزرگی را با طنابی که دور آن بسته بود به دنبال خودش می کشید، مصممانه به التماس کردن ادامه داد. امشب حتما باید وارد آزکابان میشد. و این تنها و تنها مشکل خودش بود... نه کسی دیگر. نگهبانانی که دم در ایستاده بودند تحت هیچ شرایطی اوضاع پسر جوانی که نیرو های پلیس دنبالش راه افتاده بودند و کادوی تولدش که با هزار بدبختی دزدیده بود روی دستش مانده بود را درک نمیکردند.برای بار آخر شانسش را امتحان کرد... چشمان بزرگ تر از صورتش را گشاد کرد و با مظلومیت به نگهبان درشت هیکل و وحشتناک خیره شد:
_خواهش میکنم!
_خواهش نکن.
_میکنم!
_گفتم نکن.

نفس عمیقی کشید... یک ساعت بود که هر راهی به ذهنش می رسید،در دم امتحان میکرد تا شاید یکی از آنها نگهبان را رام کند، قبل از اینکه "آنها" برسند. اما ظاهرا قلب و مغز نگهبان از جنس عضلاتش ساخته شده بودند.متوجه نشد که چقدر مظلومانه به او خیره شده است،احتمالا اگر حواسش بود هرگز نمیتوانست تا این حد ماهرانه کار کند. نگهبان نفس عمیقی کشید، اخم کرد و غرید:
_خیلی سریع.

لبخند زد... چشمانش درخشید. از هر راه شرافتمندانه و بی شرفانه ای که شده بود بالاخره موفق شده بود. از اینکه این همه دویده بود تا وزارتخانه ردش را گم کند خوشحال بود... اگر این کار را نمیکرد احتمالا تا الان گیرش انداخته بودند. با همان هدیه ی عجیبش.

بسرعت نگهبان را کنار زد و داخل دوید... طناب را پشت سر خودش می کشید که به کشیده شدن و سرعت گرفتن جعبه ی بزرگ می انجامید. راهرو های طویل و تاریک را گذراند،و راه پله های مهیب و مارپیچ را درنوردید.و سرانجام،ده دقیقه ای گذشته بود که جلوی در دفتر نوزاد متوقف شد.

لبخند زد... و آهسته در زد. سکوت عجیبی به پرده های گوشش فشار آورد و سپس صدای خشک و جدی ای به درون دعوتش کرد:
_بفرمایید داخل.

طوری که انگار مدتها منتظر این دعوت بوده باشد با شادی وصف ناپذیری در را با لگد باز کرد و داخل پرید... و قهقهه زد: تولدت مبارک مرتیکه ی نصفه نیمه ی عوضی بی ریخت! ازت متنفرم!

آرسینوس که حیرتش حتی از پشت ماسکش نیز مشخص شده بود از جایش بلند شد و روبروی او ایستاد... احتمالا زیر ماسک لبخند زده بود. با حیرت زمزمه کرد:
_بلک... تو...

و ریگولوس با خنده فریاد کشید:
_آره من! خب فقط اومدم کادوت رو بدم و برم... دلم نمیخواد مامورای وزارتخونه رو بکشونم اینجا. کلا جالبه که هر جا میری یه عده دنبالت بیان. جالب نیست؟!

خندید و با شوق و ذوق عجیبی به جعبه اشاره کرد:بیا بازش کن!

آرسینوس با همان حیرت به سمت جعبه رفت... انتظار نداشت وسط دفترش توی آزکابان هدیه ای دریافت کند. اینجا نه! آهسته طناب دور جعبه را باز کرد... لبخندش حالا در چشمانش که برای بار اول مشخص بودند موج میزد. چشمانی که می درخشیدند. آهسته در جعبه را باز کرد... و در میان صدای قهقهه ی شیطنت آمیز ریگولوس بوی وحشتناک چندین بمب کود حیوانی که همزمان ترکیده باشند به هوا رفت...

قبل از اینکه آرسینوس مخلوط قهوه ای رنگ را از روی ماسکش پاک کند، ریگولوس رفته بود. دلش نمیخواست ماموران وزارتخانه را به آزکابان بکشاند. البته دلیل فرار کردنش دقیقا این نبود، از آرسینوسی که بمب کود حیوانی خورده باشد واقعا می ترسید.

خندید... و در را پشت سرش بست. تکه زغالی که از روی زمین پیدا کرده بود را از جیبش بیرون کشید... و روی در سرد و سنگی آخرین مدرک حضورش را بر جا گذاشت.

"تولدت مبارک دوست من!
ریگولوس بلک."


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
سوز برف از میان روزنه های غبارالود میدوید و صورتم را می سوزاند.چشمانم را گشودم.زمستان سختی بود و باد سرد در همه جای شهر خشکیده،زوزه میکشید.از سکوت وهم انگیز خانه میترسیدم،از صدای قدم هایی که سراسیمه در خانه میدوید و از این که به جای نفس های آرام مادرم صدای نفس های سنگینش را میشنیدم.با وحشت پاهای برهنه ام را روی زمین سرد گذاشتم و از اتاق خارج شدم.به شدت می لرزیدم،آنقدر که نمیدانستم به خاطر سوز سرماست یا ترسی که معلوم نبود از کجا به وجودم رخنه کرده است.با صدایی لرزان که با زحمت از گلویم بیرون می آمد گفتم:
-مامان...اینجایی؟

دستی روی شانه ام گذاشته شد و بوی عطر رز در بینی ام پیچید...کاش چیز دیگری هم مثل حضورش مایه آرامشم بود.چهره اش را نمی دیدم اما از نجوای صدایش که در گوشم پیچید فهمیدم که او هم ترسیده است.
-لاکرتیا و اوریون...نترسید مامان پیشتونه!

و بعد دست من و برادر کوچکم را گرفت و به دنبال خود کشید.مدتی طول کشید تا فهمیدم که در گوشه ای از زیرزمین کز کرده ایم و مادر برای نجاتمان دعا میکند.خواب از سرم پریده بود اما هنوز هم گنگ بودم.ملتمسانه خودم را در آغوشش جا دادم و با صدای کودکانه ام گفتم:
-چی شده مامان؟کی دنبالمونه؟

اشکی از روی گونه اش غلتید و به پوستم برخورد کرد،فهمیدم که گریه میکند واین آغاز وحشتی سرد در دلم بود چون مادرم هم خطر را حس کرده بود.از صدای گام هایی که در خانه میچرخیدند همه مان جا خوردیم مادر هردویمان را در آغوش گرم و پرمهرش فشرد.برای ثانیه ای حس کردم که گرمای آغوش مادرم در اعماق شهر سرد و سپیدپوش اطرافمان ناپدید شد.خودم را بیشتر در آغوشش جا دادم و سرم را درمیان گیسوان طلایی اش فرو بردم.اما او من و برادرم را با حرکتی ناگهانی از خود جدا کرد و با لحنی دلسوزانه گفت:
-من باید بمونم و با اون آدم بدا بجنگم...ولی شما باید برید...پدرتون به زودی از سفر برمیگرده...از خونه دور بشید و تا وقتی که خونه پشت مه پنهان شد پشت سرتون رو نگاه نکنید...

صدای در زیرزمین را شنیدم که باز شد.مادر مارا به سمت دریچه انتهای زیرزمین هل داد و گفت:
-فهمیدن اینجاییم...برید عزیزان من...سریع تر!

دستان سرد برادرم را گرفتم و به دنبال خود کشیدمش با تقلای زیادی از میان دریچه رد شد و اینک نوبت من بود که بروم اما صدای افراد متوقفم کرد:
-ملانیا مک میلان...فکر کردی با یه چوبدستی میتونی مارو شکست بدی؟!درسته که جادوگری ولی...

مادرم طلسمی به سویش روانه کرد اما زن به سمت مادرم یورش برد و او را نقش بر زمین کرد و چوبدستی اش را به دو نیم کرد...کارش تمام بود!مرد دیگری نزدیک شد و درحالی که موهای مادرم را در چنگ داشت غرید:
-فکر کردید که اگه با ما بجنگید پیروز میشید و هیچ کس جرات این که با بلک ها در بیفته رو نخواهد داشت...با جادوگرانی که از دنیای جادو دور شده بودند جنگیدید و با پست ترین نوع ممکن قتل عاممون کردید و حالا من هم به بدترین نحو ممکن انتقاممون رو از تک تک بلک های دنیا میگیرم!

و بعد برقی در هوا جهید و در سینه ی مادرم نشست...مادرم...مادر خوب من!
او با سینه ای آغشته به خون به زمین افتاد و دنیا برایم تار شد...بر همان جایی افتاد که تا دیروز گام های استوارش میچرخیدند...بر همان زمینی که کودکانه میدویدم و جست و خیز کنان بازی میکردم....در حالی برزمین افتاد که سعی داشت بگوید همه اینها دروغ است...حالا مادرم با همه راز ها و غصه هایش به زمین می افتاد...با همان لب خندان و پر قصه اش....با همان پیراهن سپید که حالا سرخ بود!
صورتم از اشک میسوخت و صدا در گلویم خشک شده بود...آتش نفرت در دلم زبانه میکشید و کودک دوازده ساله ای را در درون خود فرو میبرد...در دستی یک میله آهنین و در دست دیگرم چوبدستی ام را داشتم...برای لحظه ای مادرم را بخاطر آوردم که میگفت تو یه بلک کوچولوی قهرمانی...بی مهابا و با شجاعتی که در دلم جوانه زده بود به سمت مردان دویدم و در کورسوی ناامیدی نوری دیدم،نوری تاریک...و با امیدی تازه طلسمی را به سوی مرد روانه کردم...یا انتقام مادرم را میگرفتم و یا مثل یک قهرمان کوچک در آغوشش جان میدادم!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
- رودولف اون دوغو بده.
- هیـــ ریگولوس داری چه غلطی میکنی؟بده به من کیف پولمو.
- آگستوس این گوشت چرا اینقدر کم پخته؟
- مورگانا شنیدم معجزاتت ته کشیدن!
- دستم به دوغ نمیرسه ایوان.
- خفه شو مرلین!
- چی؟ کیف پول؟سرورم اصلا شما شاهد!من کیف پول اینو برداشتم؟
- یه دوغ ازت خواستیما!
- بله.ریگولوس کیف پول سوروس را به ما بده.
- اربــــــــاب ولی آخــه...
- چیزی شده سوروس؟
- نه سرورم. =|
یک ناهار معمولی دیگر.البته بهتر است در حقیقت بگوییم:"یک ناهار معمولی دیگر در خانه ریدل."

-آگستوس خورشت قیمه ات واقعا مزخرف بود!
سوزان با خستگی صندلی اش را عقب داد و این را گفت.سپس به سمت لرد برگشت و تعظیمی کرد و گفت:
-ارباب معذرت میخوام جسارته ولی میتونم زودتر مرخص بشم؟
قبل از اینکه لرد جوابی بدهد بلاتریکس گفت:
-نه!معلومه که نه بی نزاکت!اول از همه باید سرورمون از سر میز بلند بشن.تازه وارد بی تربیت.قربان بهم اجازه بدید چنان شکنجه اش کنم که یاد بگیره دیگه گستاخی نکنه.
-ساکت باش بلا. بعدا میدهیم ادبش کنید ولی فعلا داریم ناهار میخوریم.
سوزان به سختی جلوی پوف گفتنش را گرفت و دوباره به سمت ارباب تعظیم کرد و بعد از گفتن "عذرخواهی اش از لرد" نشست و سعی کرد خط و نشانی که بلاتریکس از آن طرف میز برایش می کشید را نادیده بگیرد.
بعد از گذشت نیم ساعت که لرد بالاخره بستنی اش – که با طمع برتی بات خونی بود – را تمام کرد و تشریفات زیاد دنبال کردن لرد تا تخت خوابش آزاد شده بود.
و واقعا هم آزاد شده بود.از خانه ریدل خارج شد و به سمت جنگل رفت.یکی از خوبی های آنجا همین بود.اینکه به درختان نزدیک بودی.با اینکه اینها اصلا با روحیه یک مرگخوار جور در نمی آمد.یعنی نباید می آمد.
کلاه شنلش را روی سرش انداخت.شنلش خیلی برایش عزیز بود.چون یکی از معدود وسایلی که از خانه با خودش آورده بود.از خانه...خانه...
ابرویش را درهم کشید و به جای نگاه کردن به اسمان چشمانش را معطوف زمین کرد.یاد آوری دوباره این کلمه ازرده خاطرتش میکرد.دقیقا مثل هر شب.یاد خانه،خانواده،مدرسه،دوستانش،آرزوهایش.همه و همه زندگی گذشته اش.یاد و خاطرات آملیا سوزان بونزی که حالا دیگر مرده بود؛ آزارش میداد.
به خودش تشر زد:"اینا مهم نیستند.نباید حواست را به اینها بدهی."ولی نمیتوانست.ذهنش نا خود آگاه به سمتشان میرفت.مخصوصا به سمت خانه شان.اصلا خانه چه بود؟چه معنی ای را میداد؟به چه جایی خانه میگفتند؟با درماندگی برگشت و به خانه ریدل نگاه کرد.آیا مفهمومی که از خانه میخواست را میتوانست در این ساختمان شلوغ بیابد؟
دستانش را گره کرد.دوباره سعی کرد ذهنش را متمرکز کند.کاری که برای او تقریبا غیر ممکن بود.او به عنوان یک مرگخوار حق نداشت به این چیزها فکر کند.مرگخوارها کارشان روی همان اسمشان بود.آنها باید به مرگ فکر میکردند.نه به معنی خانه و خانواده.آنها باید میکشتند تا زمانی که خودشانم می مردند.مرگخوار!
او اصلا از کی خواسته بود مرگخوار شود؟اصلا هدف زندگی او مرگخوار شدن بود؟زمانی که در خانه حبس بود و تنها هم دم هایش حیواناتش بودند هدفش مرگخوار شدن بود؟زمانی که در هاگوارتز به گریفندور رفته بود و دیوانه معجون سازی شده بود هدفش مرگخوار شدن بود؟زمانی که در زمین کوییندیچ یکی یکی گل میزد و به شدت برای تدریس در هاگوارتز درس میخواند هدفش مرگخوار شدن بود؟زمانی که بر خلاف میلش و به خاطر زور پدرش به وزارتخانه رفت و در ویزنگاموت جایی پیدا کرد هدفش مرگخوار شدن بود؟حتی زمانی که برای مرگخوار شدن پیش لرد آمده بود هدفش مرگخوار شدن بود؟

"مقصد"

رسیده بود.بر روی شاخه درختی نشست که از آنجا بتواند به راحتی خانه بزرگ را دید بزند.به شکل و هیبت انسانی اش در آمد.دستانش را به درخت گرفته و بلند شده بود تا بهتر بتواند درون حیاط را ببیند.از پشت درختان حیاط میتوانست سایه های نامفهموهی را ببیند.سایه هایی که متحرک بودند.شاید نگهبانان.کمی دیگر دقیق تر شد.
توانست تابش را ببیند.تابی چوبی که تقریبا تمام بچگی اش را روی آن گذرانده بود.عاشق تاب ها بود.چنان بالا و پایینت می بردند که بتوانی هم ببینی خودت کجایی و هم بتوانی آسمان را لمس کنی.و همان تاب یکی از دلایلش شده بود که وقتی جانورنما شد یک پرنده شود.
بادی آمد و پرده اتاقی به شدت تکان خورد.پرده ای صورتی حریر.مطمئنا برای اتاق مادرش بود.اتاق کار پدرش همیشه پنجره هایش بسته بود و پرده هایش کشیده.حتی درش هم...درش هم حتی قفل بود.به یاد خودش افتادی.خودی که چهار سالش بیشتر نبود و برای اولین با در باز اتاق پدرش مواجه شده بود.رفته بود داخل برایش روی کاغذهای کاری اش نقاشی خودشان را کشیده بود.خودش،مادرش،پدرش و برادرش اندرو را.با چنان ذوق و شوقی آن را به پدرش را نشان داد که فقط خود چهار ساله اش درک میکرد.ولی با کتک جانانه ای که از پدرش خورده بود دیگر هیچ وقت نتوانست به او نزدیک شود.پدرش از آن به بعد در اتاقش را با طلسم قفل میکرد.
صدای ترقی او را به خودش، به جسم بیست ساله اش، آورد.فهمید اینقدر تنه درخت را فشار داده بوده که قسمت روی اش کنده شده بوده!تنه بی جان درخت از دستانش ریخت.دوباره حواسش را به اتاق مادرش داد و در آنی او را دید.او آنجا بود.همان جا!با ردایی زیبا و خوش دست به رنگ آبی رنگ پریده.موهایش را بالای سرش بسته بود.همان کاری که سوزان اکثر اوقات میکند.داشت چای میخورد و به چیزی مینوشت.احتمالا داشت شعری میگفت.عاشق این کار بود.شعری برای پسرش.پسری که او هم مثل دخترش او را ترک کرده بود.ولی نه به آن صورت.بلکه اندرو حالا دیگر این دنیا را ترک کرده بود.در آتش سوزی خانه قبلیشان.او تمام آنها را ترک کرده بود.
صدای چکیدنشان را میشنید.نمیتوانست جلوگیری کند از لغزیدن و ریخته شدنشان.از ریخته شدن اشکهایش.از اشکهایی که یکی پس از دیگری پایین میریختند.اشکهایی که داشتند آملیا سوزان بونزی که مرده بود را زنده میکردند.اشکهایی که صورت سیاه و خبیث دختر را سفید و پاکتر جلوه میدادند.
بس بود.دیگر واقعا بس بود.تا همین جا هم زیاد دیده بود.با پشت دستش سریع اشکهایش را پاک کرد.نباید دیگر برای همچین چیزهایی گریه میکرد.او دیگر یک انسان معمولی نبود.او یک مرگخوار بود.یک مرگخوار.یک مرگخوار...
کلاهش را از روی سرش انداخت.موهایش را باز کرد.دورتا دور صورتش را پوشاندند تا کمرش پایین ریختند.چوبدستی اش از زیر ردایش بیرون آورد.موهایش را گرفت و در یک لحظه...در یک لحظه تا پشت گردنش آن را چید و به دست باد داد و فقط برای چند ثانیه کوتاه نظاره از دست رفتنشان شد.
در میان تارهای مویی که در هوا شناور بودند؛ پر کلاغی از میان درختان گذشت و بعد از عبور از تاب چوبی قدیمی با وارد شدن به اتاقی که پنجره اش حالا دیگر باز بود بر روی نقاشی از یک خانواده چهار نفره نشست که معلوم بود کار دست یک کودک است.


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۶ ۱۵:۲۲:۳۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.