آشپزخونه - سر میز ناهار دامبلدور: همه دستاشونو ببرن بالا و قبل از شروع جلسه برای خفت و نابودی ولدمورت و هوادارانش دعای لعن بخونن.
و همه محفلی ها به شکل خر-تو-خر و پراکنده شروع می کنن فحاشی کردن به ولدمورت...
دامبل چند تا اخگر الهی از چوبدستی ش خارج میکنه و همه ساکت میشن.
- باید مثل من بگین فرزندانم... و لعن المرلین آل ولدمورته و لعن المرلین آل مرگخوارنه
و همه به اتفاق اینو می گن و صدای ترکیدن ولدمورت و مرگخوارانش از خونه ریدل اینا تا گریمولد می رسه. دامبلدور یه دستی به ریشش می کشه و ادامه میده:
- مرلین شاهده ما همگی همه راه ها رو امتحان کردیم و جواب نگرفتیم و ما در هاگوارتز جواب نگرفتن رو تحمل نمی کنیم.
- مگه درویشی نگفت به تعداد انسان های روی زمین راه هست برای رسیدن به اهورازوپسا؟
دامبل: خیر. توجه دارید دلبندان من که یه مشت کودک و نوجوان ایرونی از مرلین بی خبر ورداشتن با ما شخصیت های مظلوم و متدین بانو رولینگ بازی کردن. اینجا دنیای وارونه ست. نباید سرمونو جلوی آستاکبار خم کنیم. ما اختلاس خواهیم کرد.
- منظورتون همون اخلاصه پروف؟
- خوردنیه؟ شکم ویزلی هامونو سیر میکنه؟
دامبل: آرامش خودتونو حفظ کنید. تبلیغات رو شروع می کنیم از این لحظه. تاسیس موسسه ققنوس نشینان رو تبریک میگم بهتون!
تلویزیون مشنگ ها – قبل از شروع پخش زنده بازی رئال و بارسا یک دستگاه هری! پسر برگزیده و کله زخمی، به مدت سه روز! برای ده نفر!
کمک هزینه ی سفر به هاگزمید مقدس!
کمک هزینه ی ساخت تالار اندیشه عمومی به همراه یک دستگاه آفتابه ی مرلین!
و صدها پسر بچه ویزلی برای هزاران نفر!
آخرین مهلت افتتاح حساب و یا تکمیل موجودی سه سال دیگر!
موسسه ی مالی و اعتباری ققنوس نشینان - سهامی حاج دامبول و پسران!
ساعاتی بعد - میدان گریمولدپرسیوال به زحمت خودشو از بین صفوف طولانی ملت ماگل بیرون میکشه و از لابلای آجرای دیوار میره تو خونه دوازده!
- پروف حله! با صرافی دیاگون هماهنگ کردم. هر پوند رو هزار گالیون میخرن به لطف پرزیدنت مون.
- اوه شوووت! بارو بستیم تا نوه نتیجه هامون! من برم آذرخش صندوق دار پیش خریدم کنم از آمازون.
- درو باز کنید بیان داخل مردم. دستگاه نوبت دهی رو روشن کن مالی!
کمی بعد- فرسخ ها دورتر – لیتل هنگلتون، خانه ریدل هاسیده بلاتریکس دست فرزندش سیده دلفین رو گرفته و روی دوشش هم یه گونه سنگین پر از قلک های "محک" رو داره میکشه. به زحمت با زانو دستگیره درو خم میکنه. در حالیکه از لابلای موهای به سان سیم ظرفشویی اش شرشر عرق می چکید روی پیشانی اش، وارد خونه میشه و چادر قاجاریشو آویزون میکنه روی چوبلباسی و وارد پذیرایی بیت میشه، جایی که مرگخواران دور تا دور اون نشستن زمین و به پشتی های محقری تکیه زده اند و منتظر اند آقایشان که گوشه ای از سالن کز کرده، لب به سخن بگشاید. بلاتریکس گونی پر از قلک خیریه رو ول میکنه وسط پذیرایی و میره پیش سرورش برای دست بوسی...
- حاج ارباب! روسیاهم به خدا. مردم این دهکده غرق در گناهند. با خیریه غریبند. هیشکی قلک ور نمیداره. کروشیو!
لرد ولدمورت آه سوزناکی کشید و دوباره رویش را به دیوار برگرداند و با ستون فقرات باقیمانده از نجینی شروع کرد به ذکر گفتن و تسبیح زدن. خاطرش مشوش بود. چاره ای جز این نیست که ذره ذره خودش را در راه خیر اهدا کند. سالها قبل نیز دماغش را به یک قربانی اسیدپاشی در گودریک هالو اهدا کرده بود. چه لذتی برایش بالاتر از این بود که دماغ خودشو روی صورت یک جوان دیگر ببیند. پیش از آنکه لرد پیکر نحیفش را تکان دهد و خطاب به یارانش سخنان را شروع کند، رودولف با دست و پای قطع شده غلتی زد و خودشو مقابل پای سرورش رساند و گفت:
- ارباب ارباب ! چی شده؟ میگن یه موسسه مالی اعتباری در حوالی گریمولد تاسیس شده و کلی سرمایه جذب کرده. بیاین اونجارو هم امتحان کنیم. شاید خواستند قلک ور دارن.
البته رودولف بیشتر برای حفط سر خودش از قطع شدن در راه خیر پای نداشته اش را پیش گذاشت و چنین پیشنهادی به سرور خویش داد. پیشنهادی که لرد ولدمورت را به فکر فرو برد...