هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
آرنولد خوشحال و خندان، از یافتن یک دوست جدید، لرد ررا به دهان گرفت و با نهایت سرعت شروع به دویدن کرد.
مقصدش مشخص نبود...
و این دقیقا همان چیزی بود که لرد را می ترساند!
-آروم تسترال...کجا داری می دویی؟ آخه ما مایل بودیم دوانیده بشیم؟ گفتم وایسا...سرگیجه گرفتیم. اینقدر تکونمون نده. دندونات تیزه...ما سوراخ شدیم. وقتی خوب بشیم سوراخت می کنیم. آبکشت می کنیم... چقدر ما رو تکون...نمی دی دیگه!

لرد که از شدت وحشت چشمانش را بسته بود، متوجه شده بود که دیگر تکان نمی خورد. حتی تیزی دندان های آرنولد را ه دیگر حس نمی کرد.

چشمانش را باز کرد.

روی زمین افتاده بود! و آرنولد پفکی با همان سرعت داشت به دویدنش ادامه می داد. حتی متوجه نشده بود که اسباب بازی جدید، از دهانش افتاده.

-مامان مامان موش عروشکی!

دختر بچه ای ذوق زده به طرف لرد دوید و او را برداشت. همزمان صدای فریاد مادر به گوش رسید.
-دست نزن دخترم. کثیفه. معلوم نیست از کجا اومده.

-ما تمیزیم. اصل و نسبمان هم مشخص است. ما را بردار ساحره کوچک...و به یارانمان تحویل ده و پاداشی در خور قد و قواره ات بگیر.

دختر بچه، موش را با تمام وجود به خود فشرد.
-نه مامان نه...من همینو می خوام. خیلی خومشله...این دختر من بشه.

لرد، ضمن این که نمی فهمید این بچه چرا این طور صحبت می کند، اصلا مایل نبود دختر کسی بشود!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

دیانا ویلیامسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۵ جمعه ۷ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۹ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
دامبلدور از درد بیهوش شد و افتاد رو زمین و لرد هم خیالشون راحت شد.
در همین هنگام دوباره لرزشی پیش اومد و شکل لرد تغییر کرد.
-باز این دفعه دیگه به چی تبدیل شدیم...ریتا اگه گیرت نیاوردیم.

در ناگهان باز شد و گربه به داخل وارد شد و هر لحظه به لرد نزدیک تر میشد.
-اهای گربه از ما دور شو.

گربه هم به جای اینکه دور تر شود، نزدیک میشد.
-سلام جناب موش عروسکی، من ارنولد نیستم، شما کی نیستید؟ مایلید نیستید با من قدم نزنید؟
-اوهوی!از من دور شو گربه!ما لردیم، وقتی به حالت اولمون برگشتیم، خودمون هم حساب تو و هم حساب اون ریتا رو میرسیم و مایل هم نیستیم.
-پس شما مایل نیستید، خوب کجا نریم؟.

مثل اینکه لرد گیر بد دردستی افتاده بودن، با اینکه ارنولد میشنید ولی برعکس میشنید!


Im a haffley
Where words fail, music speaks.تصویر کوچک شده
🎵🎼Dιαɴα Wιllιαмѕoɴ🎹🎶
just lord
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
دامبلدور، قدم به قدم به تخت هرى نزديك تر ميشد.

-نه...نرو! نرو پير خرفت. وايستا! بهت دستور ميديم كه...

دامبلدور ايستاد.

-ميدونستيم...ميدونستيم كه...

-آخ آخ...اين كمر درد بيچاره كرد من رو.
-خوب كرد. دستش درد نكنه! اميدواريم كه دست درد و پا درد هم به سراغت بيان!

دامبلدور كه نفسى تازه كرده بود، باز حركتش به سمت تخت هرى را آغاز كرد.

-اين كه باز راه افتاد. نه! ما بايد به يه چيز ديگه فكر كنيم...بايد حواسمون رو پرت كنيم...ما اصلا به جونور هاى روى تخت كله زخمى فكر نميكنيم. ما الان داريم به... به راه هاى كشتن ريتا فكر ميكنيم...آره...اول پوستش رو ميكنيم...زنده زنده...بعد...

دامبلدور كه ديگر به تخت رسيده و دسته ى جارو برقى را بالا برده بود، به طور ناگهانى متوقف شد.
-آخ پام...آخ دستم...آخ...چقدر سنگينه اين دسته ى جارو!

گويا باز هم نفرين هاى لرد سياه، اثر خود را گذاشته بودند.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۱۴:۰۷:۵۸


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
دامبلدور در حالی که اتاق را جارو میکشید و قربان صدقه هری میرفت، با لحنی مهربانانه گفت:
- چه سر و صدایی هم داره. امیدوارم فرزندان روشنایی بیدار نشن با این همه صدا.

البته فرزندان روشنایی اصولا بیدار نمیشدند، مگر در زمان گرسنگی. آنها فرزندان روشنایی بسیار خسته ای بودند!

- چقدر اینجا آشغال پیدا میشه... معده و روده ما دارن نابود میشن!

لرد حق داشت. روی زمین به قدر موهای سر و ریش دامبلدور زباله وجود داشت. از زباله خشک و خیس گرفته تا زباله عفونی، بیمارستانی و حتی اتمی!

- خونه ـست اینجا یا زباله دان خب؟ ما توی دهانمون مزه آشغال حس میکنیم نامرد بی رحم!

لرد درست میگفت. زباله ها با سرعتی وحشتناکی از لوله خرطومی که در واقع دهانش بود، به سوی کیسه درونش که معده اش حساب میشد حرکت میکردند.
و بعد وحشتناک ترین اتفاق ممکن در آن لحظه، اتفاق افتاد تا به لرد نشان دهد که اوضاع همیشه میتواند حتی بدتر هم بشود؛ اما این اتفاق چه بود؟ این اتفاق سوت زدن و آواز خواندن دامبلدور بود که گویا به یاد دوران جوانی اش افتاده بود.
- یاد جوونی بخیر که با گلرت دو نفری جارو میکشیدیم...
- دو نفری جارو میکشیدید واقعا؟! چقدر میتونی نفرت انگیز باشی تو پیرمرد! :

دامبلدور پس از آن، نشان داد که حتی از این هم میتواند نفرت انگیز تر باشد، چرا که به سوی هری رفت، دست نوازشی بر سر او کشید و با لحنی بسیار مهربانانه گفت:
- هری فرزندم، بیدار شو، برو توی اتاق من آماده شو برای کلاس خصوصی تا من این انگلا و حشرات درون تختت رو جارو بکشم!

پسر برگزیده از خواب پرید و در حالی که جیغ میکشید و زخمش را فشار میداد، به سوی اتاق دامبلدور دوید.

- میخوای الان یعنی حشرات و زباله های تخت کله زخمی رو که ما بهش آلرژی داریم بفرستی توی معدمون؟!



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 239
آفلاین
-آهااا فهمیدم.

ولدمورت نفسی راحت کشید ، بالاخره یکی متوجه شده بود. میدونست که اگر هیچکی نفهمه ، دامبلدور متوجه میشه. صد سال سن داره ولی مغزش هنوز از 100 تا محفلی بهتر کار میکنه. لرد خودش رو آماده کرد، آواداکداورا رو زیر لب چند بار تمرین کرد و آماده شد که سریع استفادش کنه. دامبلدور به طرف جادو برقی اومد.
-دمپایی های پشمی خرگوشی من چی شد؟

لرد که دیگه صبرش تموم شده بود میخواست سعی کنه که قبل تبدیل شدن چند تا کریشیو به سمت دامبلدور بفرسته ولی هرکاری کرد این اتفاق نیفتاد.
-پیرمرد خرفت ، دمپایی رو میخوای چیکار، بیا مارو دوباره تبدیل به قوی ترین جادوگر زمانه کن تا بتونیم هم خودت و هم بقیه محفلی ها رو بکشیم بریم سراغ ریتا.

دامبلدور که انگار حرف ولدمورت رو شنیده بود به طرف جارو برقی رفت. جارو برقی رو از لوله خرطومیش گرفت و بلند کرد.
-اونجااااا آخه ؟ با اونجا جارو برقی رو بلند میکنن مرتیکه ابله ؟ آخخخخخخ دردم گرفت خرطومیم داره پاره میشه.
-فهمیدم بالاخره ، چیکار میخواستم بکنم یادم رفته بود. محفلی ها میگن سنم زیاد شده باید دفترچه یادداشت داشته باشم.

دامبلدور، ساعت 3 نصف شب ، جارو به دست ، وارد اتاق هری پاتر شد. سیم برق جارو برقی رو دستش گرفت و به دوشاخه نگاهی کرد.
-این کجا باید میرفت ؟
-وقتی میتونی با یه طلسم کل خونرو تمیز کنی ، جارو برقی کسی نیاز نداره که آخه.

ولدمورت این رو گفت و با عصبانیت لوله خرطومیش رو بالا پایین کرد. دامبلدور که این صحنه رو دید دستی به خرطومی کشید و سعی کرد آرومش کنه.
-آروم باش پسرم ، آروم باش. پریز برق پیدا کردم.

همینطور که الکتریسیتی در وجود ولدمورت میرفت و میومد، احساس میکرد که تمام وجودش به آتیش کشیده شده و تنها فکر شکنجه هایی که بعدا ریتا و همه محفلی ها رو میتونست بکنه کمی بهش آرامش داد. هری پاتر هم که به خاطر فاصله نزدیکش با ولدمورت در حال دیدن خواب دوئلی بود که با طلسم خلع سلاح کل مرگخوارا رو شکست داده ، حتی با صدای بلند جاروبرقی بلند نشد.




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۹:۵۸
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
_دمپایی پشمی خرگوشی؟ ریتا وقتی از این وضعیت بیرون بیایم به هشتصد ذره نامساوی تقسیمت میکنیم و هر ذره ات رو به روش متفاوتی از زمین ساقط میکنیم!

دامبلدور به دمپایی ها نگاهی کرد و قیافه متفکری به خود گرفت:
-فرزندم این منو یاد یه چیزی میندازه... یه چیز سیاه و تاریک.
-آره آره خودشه! فهمید ماییم سیاهی و تاریکی وجودمونو از فرسنگ ها دورتر میشه حس کرد اصلا. از همون اولم میدونستیم از بقیه محفلی ها عاقل تره...

دامبلدور دمپایی ها را از دست رون گرفت و همینطور که مشکوک نگاهشان میکرد دستی روی آن ها کشید.

_به ما دست نزن پیرمرد چروکیده...مورمور شدیم!

دقیقه ای به همین منوال گذشت تا این که ناگهان چهره دامبلدور تغییر کرد.
-فرزندم! به یاد آوردم! در عنفوان جوانی یه جفت از این دمپاییا داشتم! یادش به خیر میپوشیدم میرفتم با گلرت دمنتورم به هوا بازی میکردم...آه! چه روزایی بود. اون مشکیش بود این صورتیشه.

سپس دمپایی ها را روی زمین گذاشت و پایش کرد.

-کم نزاکت! کم عقل! تسترالِ دو پا! ازت متنفریم... متنفر بودیم البته... الان میخوایم سر به تنت نباشه. از ریش هات دمپایی میسازیم آویزون میکنیم سر در خانه ریدل ها که برای عوام عبرت بشه.

دامبلدور شروع به راه رفتن کرد.
-آی سرمون... نکوب... راه نرو... دِ میگیم نرو... مگه تسترالی؟
-چقدرم راحتن! دستتون درد نکنه فرزندانم.
-پاهای این تسترال چرا انقدربو میده!تازه بین انگشتاش قارچ هم داره. اینا حمام نمیرن؟ آه! یادمون نبود چند روز پیش دستور دادیم سیستم لوله کشی محفلو خراب کنن!

مدتی کوتاهی گذشت و دامبلدور بالاخره دست از قدم زدن برداشت و دمپایی ها را گوشه ای از اتاق از پایش در آورد.
-خسته شدم دیگه فرزندانم... کمرم درد گرفت. نمیدونم چرا چند وقته اینجوری شدم...
-نه بیا و خسته هم نشو! بدون هورکراکس دو برابر ما سن داره میخواد کمردردم نداشته باشه!

هری و رون بعد از مرلینحافظی بیرون رفتند. دامبلدور هم با فندکش چراغ ها را خاموش کرد و به خواب رفت. لرد سیاه نفسی از سر آسودگی کشید و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند،روز سختی را گذرانده بود.اما هنوز پلک بالاییش به پلک پایینی برخورد نکرده بود که دوباره شروع به لرزش کرد.دقیقه ای بعد لرزش ها آرام گرفت...
لرد سیاه دلش نمیخواست چشمانش را باز کند... اما چاره ای نبود! باید با حقیقت کنار می آمد.
پس چشمانش را به آرامی باز کرد و به سینی نقره ای براقی که جلوی رویش بود نگاه کرد.
-نه! نه! باورمون نمیشه! ما هرگز توی برنامه هامون نبود که به جاروبرقی تبدیل بشیم.به نیستی میفرستیمت ریتا...صبر کن فقط.




ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۸ ۲۱:۴۵:۳۶
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۱:۳۷:۴۴

تصویر کوچک شده



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
لرزش هایی که در پی آخرین جمله ی لرد به وجود آمدند، نشان از شروع به تبدیل دیگری بود.
- این دفعه دیگه قراره تبدیل به چی بشیم؟ چوب جارو؟قلم پر؟ نی؟ نه ما از همه اینا متنفریم. هر چی هست اینا نباشه.

در همین زمان در باز شد و کله ای با موهای قرمز وارد اتاق شد.

- بازم ویزلی؟ اینجا جز ویزلی نمیشه کسی رو پیدا کرد؟

رون ویزلی مستقیم به سمت تخت خوابی که لرد رویش رها شده بود رفت و محکم خودش را روی آن پرت کرد، طوری که لرد بعد از شش متر پرواز در هوا با صدای تقی با کله به زمین خورد.
- آخ، سرمون درد گرفت. ریتا میدیم هکتور به عنوان سوسک آزمایشگاهی ازت استفاده کنه.

رون ویزلی با اشتیاق لرد را از زمین برداشت و به چشمان او خیره شد.
- ببین کی اینجاست؟ اگه تو رو بدم به پروفسور حتما خوشحال میشه.

- ما نمیتونیم باور کنیم. واقعا بعد از این همه تلاش و داد و فریاد تو باید میفهمیدی ما کی هستیم؟!
- آرهههه!
- آره و تسترال! آره و معجون های هکتور! آستوریامون اگه الان اینجا بود مغزتو با ناخوناش می کشید بیرون. اگرچه شک داریم داشته باشی.

رون، لرد را زیر بغلش زد و از در بیرون رفت.
- اوهوی، بوی اینجا از بوی آزمایشگاه هکتور هم بدتره. شماها اصلا میدونید آب چیه؟!

- هی رون کجا داری میری؟

هری در حالی که دستش را روی جای زخمش می کشید و ادای درد کشیده ها را در می آورد این سوال را از رون پرسید.

- میخوام برم پیش دامبلدور. ببین براش چی پیدا کردم!

و لرد را به سمت هری گرفت.

- آآآآآآآی زخمم. آی مُردم. وااااای...
- خودتو به لرد زدگی نزن هری بیا بریم این دمپایی پشمیِ خرگوشی رو بدم به پروفسور.

و بدین ترتیب شی جدیدی که لرد به آن تبدیل شده بود مشخص شد... دمپایی پشمی خرگوشی!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
- کتاب عزیزم کجایی؟
- کتاب عزیز تو نیستیم دختره موفرفری؛ ولی اینجاییم!

لرد گوشه‌ی اتاقی خاک گرفته بود. صفحه هاتش خیس بودن و این باعث میشد گرد و خاک بیشتری بهش بچسبه. با خودش فکر کرد اینجا موندن بهتره یا دست هرمیون بودن؟ مسئله این بود.

- کتاب جونم چرا پیدات نمیکنیم؟
- ما اینجاییم دختره گند زاده، داره یه جا دیگه رو میگرده میگه چرا پیدات نمیکنم... همیشه میدونستیم این محفلی ها عقل ندارن، مثل این که چشم هم ندارن، هوی!

ناگهان در باز شد و هرمیون وارد اتاق شد. لرد با دیدن چهره ذوق زده دختر به این نتیجه رسید که موندن تو این اتاق و خاک خوردن قطعا بهتر بود اما برای پشیمونی دیر بود.
- حتما باید میگفتیم هوی تا میومدی؟ محفلی ها...
- چرا خیس شدی؟

لرد حتی نتونست جواب هرمیون رو بده چون دختر شروع کرد به تکون دادن لرد. صفحات رو تند تند توی هوا میچرخوند و فوت میکرد.

- دختره... گندزاده... نکن همچین با ما... چطور جرئت میکنی...

اما هرمیون حرفای لرد رو نمیشنید. همین طور که توی راهرو ها راه میرفت، به تکون دادن لرد ادامه داد. کتاب-لرد حس کرد که از شدت تکون خوردن ممکن است کلمات نوشته شده رو روی سر هرمیون سرازیر کنه.
- میگیم ولمون کن.

ناگهان لرد از حرکت ایستاد.
- میدوستیم بالاخره محفلی ها یه چیزی رو میفهمن. وقتی باز هم به ابهت و شکوه سابقمون برگردیم به شرافت نداشته مون قسم که بدون درد از این دنیا پاکشون خواهیم کرد. حالا هم ما رو از اینجا ببر بیرون...
- میذارم همین جا بمونی تا خشک شی.

هرمیون لرد-کتاب رو روی تختش رها کرد و خودش از اتاق بیرون رفت.

- محفلی ها هیچی نمیفهمن.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
ماشين لباسشويى روشن شد.

لرد-كتاب، اصلا حس خوبى در ميان آب و كف هايى كه صفحاتش را خيس ميكرد، نداشت.
-ريتا...تيكه تيكه ات ميكنيم و هر تيكه ات رو...قلپ!

مقدار زيادى آب و كف وارد دهان لرد شده بود.
دقايقى بعد، دستگاه با تكان هاى شديدى متوقف شد.

-آخ سرمون...انگار دنيا داره دور سرمون ميچرخه!

دقايقى بعد، دستى چنگ انداخت و لباس را بيرون كشيد.
-اَه...اين دستگاه بازم خراب شد. ده بار به آرتور گفتم اينو تعمير كنا! اَه...!

مالى ويزلى، لباس را با شدت تكاند و كتاب، از جيبش به بيرون پرتاب شد.
-هرميون! ده بار گفتم جيبت رو خالى كن! اين چيه؟! همين چيزارو ميندازين تو ماشين لباسشويى كه خراب ميشه ديگه!

و كتاب را به طرفى ديگر پرتاب كرد.
-هوى! چرا پرت ميكنى؟ فرهنگ داشته باش! من بزرگترين جادوگر همه ى اعصارم! حالا درسته كه الان يه كتابم...اما به هر حال كتاب هم با ارزشه!

ولى محفلى ها هم گوش شنوا نداشتند.



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

دکتر ریتا اسکیتر واکسنی به لرد زده و لرد دچار عوارض جانبی واکسن شده. هر چند ساعت یک بار تبدیل به یه وسیله می شه. اسکاچ...گلدون...شونه...سوسک کش و سنگ پا...
در پایان تبدیل به کتاب می شه و توسط رون و هری به محفل برده می شه. اول مالی از لرد به عنوان زیر پاتیلی استفاده می کنه و بعد هرمیون لرد رو توی جیبش می ذاره.

...............

-تنگه...اصلا راحت نیست...جامون اصلا راحت نیست...آخه دختره مو وزوزی دندون دراز، جای کتاب تو جیبه؟ چقدر شما بی فرهنگین.

لرد سیاه در جیب هرمیون نشسته بود و با هر تکان به طرفی پرت می شد. در یکی از این پرت شدن ها درست روی دماغ، جادوگر قوی هیکلی فرود آمد.

-اوهوی...جلوتو بپا!

جادوگر قوی هیکل به لرد اخطار داده بود و او را "اوهوی" خوانده بود.
لرد سیاه داشت فکر می کرد این دختر چقدر بی بصیرت و خودباخته است که پسر مردم را در جیبش حمل می کند...تا این که متوجه شد، پسر مردم، عکسی بیش نیست.
-کرام؟...ویکتور کرام؟ این دختره عاشق اینه؟

کل تیم کوییدیچ بلغارستان از گوشه و کنار عکس شروع به دست تکان دادن کردند.
-ما هم هستیم! همگی با هم. یک نفر برای همه. همه برای یک نفر.

لرد داشت به بخت بدش لعنت می فرستاد که دستی وارد شد و عکس را از کنار لرد برداشت. لرد به بخت بدش لعنت نفرستاد. شاید بختش خیلی هم خوب بود.

-جیباتو خالی کردی هرمیون؟ بذار ببینم این ماشین لباسشویی مشنگی چطوری کار می کنه. آرتور یادم داده بود. بده رداتو...ترو تمیز تحویلت می دم.

لرد که هنوز در جیب هرمیون بود، احساس کرد تحویل مالی داده شد و به روش چپانیده شدن، در محفظه ای قرار گرفت.
-هی...خالی نکرده. ما که هنوز این توییم!


حق با لرد بود...بختش بسیار بد بود!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.