_دمپایی پشمی خرگوشی؟ ریتا وقتی از این وضعیت بیرون بیایم به هشتصد ذره نامساوی تقسیمت میکنیم و هر ذره ات رو به روش متفاوتی از زمین ساقط میکنیم!
دامبلدور به دمپایی ها نگاهی کرد و قیافه متفکری به خود گرفت:
-فرزندم این منو یاد یه چیزی میندازه... یه چیز سیاه و تاریک.
-آره آره خودشه! فهمید ماییم سیاهی و تاریکی وجودمونو از فرسنگ ها دورتر میشه حس کرد اصلا. از همون اولم میدونستیم از بقیه محفلی ها عاقل تره...
دامبلدور دمپایی ها را از دست رون گرفت و همینطور که مشکوک نگاهشان میکرد دستی روی آن ها کشید.
_به ما دست نزن پیرمرد چروکیده...مورمور شدیم!
دقیقه ای به همین منوال گذشت تا این که ناگهان چهره دامبلدور تغییر کرد.
-فرزندم! به یاد آوردم! در عنفوان جوانی یه جفت از این دمپاییا داشتم! یادش به خیر میپوشیدم میرفتم با گلرت دمنتورم به هوا بازی میکردم...آه! چه روزایی بود. اون مشکیش بود این صورتیشه.
سپس دمپایی ها را روی زمین گذاشت و پایش کرد.
-کم نزاکت! کم عقل! تسترالِ دو پا! ازت متنفریم... متنفر بودیم البته... الان میخوایم سر به تنت نباشه. از ریش هات دمپایی میسازیم آویزون میکنیم سر در خانه ریدل ها که برای عوام عبرت بشه.
دامبلدور شروع به راه رفتن کرد.
-آی سرمون... نکوب... راه نرو... دِ میگیم نرو... مگه تسترالی؟
-چقدرم راحتن! دستتون درد نکنه فرزندانم.
-پاهای این تسترال چرا انقدربو میده!تازه بین انگشتاش قارچ هم داره. اینا حمام نمیرن؟
آه! یادمون نبود چند روز پیش دستور دادیم سیستم لوله کشی محفلو خراب کنن!
مدتی کوتاهی گذشت و دامبلدور بالاخره دست از قدم زدن برداشت و دمپایی ها را گوشه ای از اتاق از پایش در آورد.
-خسته شدم دیگه فرزندانم... کمرم درد گرفت. نمیدونم چرا چند وقته اینجوری شدم...
-نه بیا و خسته هم نشو! بدون هورکراکس دو برابر ما سن داره میخواد کمردردم نداشته باشه!
هری و رون بعد از مرلینحافظی بیرون رفتند. دامبلدور هم با فندکش چراغ ها را خاموش کرد و به خواب رفت. لرد سیاه نفسی از سر آسودگی کشید و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند،روز سختی را گذرانده بود.اما هنوز پلک بالاییش به پلک پایینی برخورد نکرده بود که دوباره شروع به لرزش کرد.دقیقه ای بعد لرزش ها آرام گرفت...
لرد سیاه دلش نمیخواست چشمانش را باز کند... اما چاره ای نبود! باید با حقیقت کنار می آمد.
پس چشمانش را به آرامی باز کرد و به سینی نقره ای براقی که جلوی رویش بود نگاه کرد.
-نه! نه! باورمون نمیشه! ما هرگز توی برنامه هامون نبود که به جاروبرقی تبدیل بشیم.به نیستی میفرستیمت ریتا...صبر کن فقط.