حتی به دقیقه هم نکشید که خونه ریدل تبدیل به میدون جنگ بشه. بلاتریکس با کرشیوهای متعدد دنبال مرگخوارایی بود که جیغ زنان در میرفتن.
- وایسین! شما بودین گفتین من شبی لونه درختم؟!
مرگخوارا از یکی دیگه از طلسمای بلا جا خالی دادن. هیچ کدومشون حتی جرات برگشتن و نگاه کردن به بلا نداشتن، چون هم زمان طلایی فراشون از دستشون میرفت، هم بلا از عصبانیت مثل آفتاب پرست درحال تعویض رنگ بود و مرگخوارا نمیخواستن وقتی بلا صورتی شده باهاش مواجه شن. چون قطعا خندیدنشون در اون لحظه دست خودشون نبود.
- نه!

من فقط گفتم که چقد بهش میاد.

- یعنی میگی من در حد همسری یه درختم؟
- نه من دارمــ...
اما مرگخوار مذکور موفق به ادامهی حرفش نشد چون با سلاح جدید بلا مواجه شد. بلا تیکهای از موهاشو مثل کلاف به هم پیچید و مستقیم تو دهن مرگخوار شوت کرد.
- جای این تام و جری بازیا بیاین به ما توجـ...
اما لرد هم موفق به غر زدن نشد. با این لرد تو ذهنش حرف میزد و لبش تکون نمیخورد، اما به هرحال لرد هنوز احساس داشت. پس وقتی یکهو یه چیز پشمی روی سرش افتاد و دنیا رو تاریک کرد، شوکه شد و حرفشو ادامه نداد.
- چه خوب شد که برا خونه ریدل چوب رختی خریدن. همیشه با این مشکل داشتم که لباسامو کجا بذارم.
مرگخوار از شدت عجله و استرس برای فرار از بلا متوجه نشد که لباسش رو روی کلهی لرد انداخته و بعد از دست بلا متواری شد.
لرد هم مرگخوار رو ندید. درواقع اون دیگه چیزی رو نمیدید. چون لباسی که روی سرش افتاده بود جلوی دیدشو میگرفت.
- به ما گفت چوب رختی؟ ما چوب رختیایم؟ یه چوب رختیای نشونت بدم که صد سال لباس آویزون کردن یادت بره.

اما در همون لحظه، مرگخوار دیگهای، شالشو روی دست لرد انداخت.