ارنی که بیرون مغازه پشت پنجره به حالت نیم خیز روی چمن ها بود با شنیدن حرف مغازه دار با خوشحالی بلند شد و به سمت ماشین مغازه دار که پشت مغازه پارک بود رفت و تمام چرخ های ان را پنچر کرد و به سمت اتوبوسش به راه افتاد.
شاگرد مغازه دار هم شیشه ی حاوی یک مار را دو دستی گرفته بود و به سمت ماشین رفت.
-ای بابا این کی پنچر شد؟ حالا چیکار کنیم؟
صاحب مغازه پشت سرش بیرون امد و اخم کرد.
-اگه نتونیم سر وقت برسونیمش بدبخت میشیم.
-واقعا؟! مگه این چیه؟
-این "کبرا واینه" سفارش مخصوص برای رئیس کمپ، باید سریع بفرستیمش. اوه یه اتوبوس اونجاست برو با اون بفرستش.
شاگرد مغازه دار هم همراه با نجینی به سمت ارنست که به اتوبوسش تکیه زده بود و سوت میزد رفت.
-هی شوفر بیا این شیشه رو ببر تا کمپ.
-باید واستی تا تمام صندلی ها پر شه.
شاگرد مغازه دار نگاهی به برهوت دور برشون انداخت و اب دهانش را قورت داد.
-نمیخواد دربست برو.
-باشه.
ارنست کرایه را سوبله چوبله حساب کرد و شیشه را گرفت و سوار شد. شیشه نجینی را روی داشبورد گذاشت و پایش را تا ناموس روی گاز فشرد. به همان سرعتی که اتوبوس به جلو میرفت شیشه ی نجینی به سمت شیشه عقب اتوبوس پرت شد وترکید؛ نجینی و محلول شیشه به دلیل سرعت زیاد همانطور ثابت به شیشه عقب میخ شده بودند.
5 ثانیه بعدبا ترمز ارنی نجینی از شیشه عقب کنده شد و به شیشه جلو چسبید.
-خب رسیدیم. عه شیشه کو؟
همانطور که ارنی دنبال شیشه میگشت نجینی با احساس حالت تهوه و سرگیجه و منگی شدید که نمیدانست به خاطر خوردن محلول شیشه بود یا به خاطر سرعت زیاد اتوبوس از اتوبوس بیرون خزید و تلو تلو خیزان به سمت اولین سطل اشغال رفت و حالت تهوه را از خودش دور کرد. با دمش دستمالی برداشت و همانطور که دهانش را پاک میکرد به جلویش نگاه کرد و تابلوی بزرگ را خواند.
کمپ نظامی شلمرود. او در مکانی اشتباه بود. خاطراتش را مرور کرد، مغازه دار گفته بود:
نقل قول:
-پسر اون شیشه ماره رو بیار. از کمپ سفارش دادن. باید زودتر برسونیمش.
با دم به پیشانی اش کوبید. باید بیشتر حواسش را جمع میکرد حالا باید کل راه را برمیگشت اما درد ساییدگی زیر بدنش اورا از ادامه بازمیداشت. نگاهی به اتوبوس انداخت و به فکر رفت.