تف تشت
.Vs
زرپاف
پست چهارم :
کنکور چیست که بیخبران و باخبران همه حیرانند؟ به طور خلاصه پروسهای از زندگی انسانه که در مرحلهی ابتدایی، دو الا سه سال عمر نازنین شما رو تبدیل به پاتیل مربا میکنه. شما به جز کنکور به هیچی فکر نمیکنید و به جز برای کنکور، هیچ کاری نمیکنید. تا یه گالیون آخر پول زبون بستهتون رو خرج افرادی میکنید که به شما از اهمیت کنکور و روشهای موفق بودن میگن. توی مرحله بعدی شما متوجه میشید که هر چی به شما گفتن کشک بوده، و در واقع شما هیچ چیز از زندگی واقعی و روشهای موفق بودن درش یاد نگرفتید، کنکورتون رو میدید و متوجه میشید که اصطلاحا اینور کنکور هم برای کسی بطری نوشابه کرهای باز نکردن. کنکور کوییدیچ هم از این قاعده مستثنی نبود و تیم تف تشت، اونروز قرار بود متوجه بشه که هیچ ایدهای از چیزی که قراره باهاش مواجه بشه نداره. با توجه به ترسیدن چشم نویسنده از ایرادات وارده به بازی قبلی، نویسنده دست این داور و اون داور رو گرفته، شما رو به ابتدای بازی دو تیم تف تشت و زرپاف هدایت میکند!
دروازههای جهنم، ببخشید، درهای ورزشگاه باز شد و دو تیم در میان تشویق و هیاهوی تماشاگران وارد بازی شدن. بازیکنان زرپاف به نظر اندکی نگران، ولی آماده میآمدند. برای شرایط خاص بازی اون روز، به طور معقولانهای تصمیم گرفته بودن که به جای ردای کوییدیچ زرد همیشگیشون لباس آتشنشانی به تن کنن.
بازیکنان تف تشت اما ژست از خود مطمئن خاصی داشتن و با همون لباس های رنگ تشت رختشویی بلقیس خانوم اینا و نفری یه پلاستیک به دست، وارد زمین شدن. همین که چشمشون به محیط داخل ورزشگاه و انواع و اقسام شیاطینی افتاد که سیخ داغ به دست منتظر شروع بازی بودن، چشمهاشون اندازهی دو تا کف دست گراوپ شد و فکهاشون ناخودآگاه یک متر آویزون افتاد پایین!.
-همرزمان، شما هیچکدامتان سگ سه سر آتش بیرون بده توی جزوههایتان دیدید؟
-ما که ندیدیم، همینطور اژدهای شاخدم مجارستانی دم انفجاری هم در هیچکدام از جزوات ما نبود. نه لردچی و نه مدرسان دامبل.
ماتیلدا که قسمتی از مکالمات تیم تف تشت رو شنیده بود، از کریچر پرسید:
-پس تیم شما چجوری خودش رو برای این بازی آماده کرده؟
تف تشتیها در پاسخ به سوال ماتیلدا، نگاههایی با هم رد و بدل کردن و دست در کیسههایی که همراه داشتن کردن. از داخل کیسهها نفری چند جفت مداد مشکی نوک تیز و پاک کن، ساندیس، کیک و چند بطری نوشیدنی انرژی زا دراومد. ماتیلدا که به زور جلوی پوزخندش رو گرفته بود گفت:
- خب، موفق باشید دوستان.
- خب تفت تشت بدبخت شد!
شخص شیطون بالای ورزشگاه درست بالای اتاقک زوپس نشینان نشسته بود و با ذغالهای اعلای جهنم ساز، قلیون میکشید. اونور دستش هادس، خداوندگار مردگان زیر زمین، یه لنگش رو انداخته بود روی اون یکی و نق میزد که:
-داداش میکروفون نیستا!
بچرخون!
-ذغالش حرف نداره جون تو، از کورههای "شناسهی بسته پزی" خودمون دراومده. خب سوت بازی رو بزنین شروع بشه تا یکم به ریش این تازه واردها بخندیم!
و بدین صورت سوت آغاز بازی زده شد. تیم زرپاف به سمت حلقههای دروازه پرواز کرد و تف تشتیها هم از روی اجبار فکهای افتادهشون رو از روی زمین جمع کردن و با ترس و لرز به سمت دروازههای خودشون پرواز کردن.
سرخگون دست بچههای تیم زرپاف بود. پوست تخمه که با اون پوست تخمه بودنش، بیشتر از آغا محمدخان و هنری هشتم روی هم کوییدیچ بلد بود، سرخگون رو زیر بغل زده بود و داشت به سمت دروازهی تف تشت حرکت میکرد. به ده متری دروازه رسیده بود و به نظر میرسید دیگه هیچی جلو دارش نیست که ناگهان آتیشی از زیر زمین به هوا بلند شد و پوست تخمهی بیچاره رو تخمه بوداده کرد!
بعد از این فاجعهی ناگوار، همهی حواسها به گودالهای کف زمین بازی جلب شد که گویا به طبقات پایینتر جهنم راه داشتند. هرازگداری شعلههای آتیش از توشون زبونه میکشید و اگه خوب دقت میکردید، گاهی چشم و چال یه موجود جهنمی از لبهی سوراخ قابل رویت بود.
ملانی که آب دهنش رو به زور قورت میداد، سرخگون رو که حالا در اختیار تف تشت بود توی دستش گرفت و در حالی که یکی در میون از شعلههای آتیش جاخالی میداد، به سمت دروازهی زرپاف روونه شد. کادوگان از پشت سرش با لحن تشویق آمیزی فریاد کشید:
- درود بر شرف پاکت همرزم!
شوت کن به سمت دروازه!
اما ملانی جلوی سه حلقهی دروازه ساکن ایستاده و با دو دست جلوی صورتش رو پوشونده بود!
-نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم گزینه رو انتخاب کنم!
- تردید به دل خودت راه نده همرزم! یک گزینه رو انتخاب کن و شوت کن!
-اگه نمره منفی داشته باشه چی؟
- اگه کریچر میدونست کلاسهای لردچی و مدرسان دامبل بدتر روحیه و قدرت تصمیم گیری تیم ما را گرفت قلم پای همه را خورد کرد اگه رفت!
قاعدتاً کسی به کریچر یادآوری نکرد که رفتن به کلاس کنکور ایدهی خودش بود! بلاخره ملانی به خودش جرات داده بود و به سمت دروازهی چپی شوت کرده بود، اما وقتی که صرف تصمیم گیری کرده بود به سدریک دیگوری اجازه داده بود تا دستش رو بخونه و به راحتی سرخگون رو بگیره.
بچههای زرپاف بلافاصله بازی رو شروع کردن. ارنی پرنگ سرخگون به دست جلو میرفت. آغا محمدخان بازدارندهای رو به سمتش فرستاد و مرلین بختکی، ارنی بیچاره رو شتک کرد. سرخگون از دست ارنی افتاد و هنری هشتم که دست بر قضا همون پایینها چرخ میزد، سرخگون رو گرفت. به نظر میومد دو عنصر به درد نخور تیم دارن کم کم یه چیزایی یاد میگیرن که یه مشکل جدید نمودار شد. درست از وسط یکی از چالههای وسط زمین که به اعماق جهنم و دنیای مردگان راه داشت، یه بچهی تپل مپلی مو بور چشم آبی، پوشک به پا بیرون اومد و به سمت جاروی هنری هشتم حرکت کرد؛
-پاپا!
-چخه بچه! حضرت همایونی کار مهمی داریم!
اما در همان لحظه بچهی دیگهای از سوراخ بیرون اومد و پاپا پاپا گویان به بچهی اولی ملحق شد. و بعد یکی دیگه، و بعد هم باز یه بچهی دیگه.
-ما هیچ نمیفهمیم این بچهها از جون همایونی ما چه میخواهند؟ ما هیچ نسبتی با هیچ کدام از این توله تسترالها نداریم!
و بعد هم با جاروش یک مقدار بلند تر پرواز کرد تا از دسترس بچهها خارج بشه. اما خیل عظیم بچهها که تا اون لحظه به بالای صدتا رسیده بودن، روی سر و کلهی هم میرفتن و کم کم کوه بلندی رو تشکیل میدادن که درست جلوی دروازهی زرپاف رو گرفته بود! آغا محمدخان که با حسرت به کوه بچه نگاه میکرد و بغض توی صداش ملموس بود در حالی که شمشیرش رو از غلاف در میآورد سر هنری هشتم فریاد کشید:
-باز داری داشتههایت را به رخ نداشتههای ما میکشی مردک!
الان بر همهی اینها همان بلایی را میآوریم که بر سر لشکر لطفعلی خان زند آوردیم!
آغا محمد خان قاجار که خون جلوی چشماش و گرفته بود شمشیرش رو توی هوا تکون میداد و به سمت کوه بچهها حرکت میکرد که ناگهان اتفاق غیر منتظرهی دیگری افتاد. مردی پیشبند به کمر و پوشک به دست، در حالی که با پشت اون یکی دستش عرق پیشونیش رو پاک میکرد، از یکی از سوراخ های کف ورزشگاه پرید بیرون. پوشک توی دستش رو به نشونهی پرچم تسلیم به سمت آغا محمد خان تکون داد و گفت:
-یه لحظه صبر کن برادر من، شما یه لحظه به من مهلت بده!
بعد هم جفت دستهاش رو تا آرنج کرد وسط کوه بچه و از ما بین بچه های بور و چشم آبی هنری هشتم، یه بچهی سبزهی مو فرفری رو کشید بیرون.
-این یکی مال ماست. بازیگوشه هی از دستمون در میره. بفرمایید بقیهشون رو هرکار میخواید بکنید، بکنید.
و باز هم در گودال فرو رفت. ملت هاج و واج به هم نگاه میکردن. شیطان لازم دید که شفاف سازی کنه، بلندگو رو از گزارشگر بازی گرفت و گفت:
-چیز خاصی نیست دوستان، علهاست، یه مدته عیالوار شده سرش شلوغ شده به جهنم نقل مکان کرده. شما بقیه بازیتون رو بکنید.
وقفهی وارد شده به بازی، به بچههای هنری هشتم که حالا همه از ترس مرد سیبیل بناگوش شمشیر به دست یکصدا گریه میکردن، وقت داده بود که از سر و کول هم پایین بیان و پیش ماماناشون برگردن. هنری هشتم بلاخره تونست به سمت دروازه شوت کنه که خوب، باز هم سدریک گرفت.
کریچر زیر لب غرولندی کرد و در حالی که آثار حرص خوردن از نوک دماغش چکه میکرد، فریاد کشید:
-همهتان به درد جرز لای دیوار خانه گریمولد هم نخورد! این همه خرج کلاس کنکور کرد، اما موقع امتحان به هیچ درد نخورد!
بعد هم بیخیال پست جست و جوگری شد و خودش سرخگون رو از لای دستهای ارنی پرنگ کشید تا به هم تیمیهاش نشون بده چطوری باید گل زد، که ناگهان با دیدن روح شبه مانندی که از یکی از گودالها بیرون میاومد خشکش زد!
-ارباب ریگولوس! ارباب شما که ارباب خوبی بود! ارباب شما اینجا چیکار کرد؟
هادس از اونور شیطون، میکروفون رو از دست گزارشگر کشید و گفت:
-احتمالا ذغال خوب و رفیق بد!
هار هار هار! نگهبانا، بیاین برش گردونین این رو!
دو فرشتهی مرگ از نزدیکترین گودال بیرون اومدن و زیر بغلهای ریگولوس رو گرفته، اون رو کشون کشون با خودشون بردن. اما فقط ریگولوس نبود که از سوراخ بیرون اومده بود، دم به دم از گودالهای قعر جهنم، انواع و اقسام ارواح خطاکار و شناسههای بسته شده بالا میاومدن. انواع و اقسام وعدههای وزارتی و نظارتی از همهی جهنمیان شنیده میشد. فرشتگان مادرمرده هم هی اینها رو خفتکش میکردن و به زیر زمین برمیگردوندن.
این وسط دو تا بازدید کننده عین پیام بازرگانی از وسط ورزشگاه رد میشدن:
-نگاه کن ویرژیل! این چه حکمت است که این انسان به گرگ مسخ شده؟
-چیز خاصی نیست ابواسحاق، یعنی چیزه، دانته. این فنریر گریبکه. گرگینه است.
شیطون:
-به شما دوتا گفتم بلیط ویزیتوریتون فقط مختص راهروهاست، مراکز تفریحی رو نمیتونین بیان، حالا هم برگردین تو راهرو ها تا بلیطاتون رو پاره نکردم جفتتون رو هم ننداختم قعر جهنم!
کریچر که از شوک دیدن ریگولوس دراومده بود سعی در گرفتن ماهی از آب گل آلود داشت. به این صورت که از حواس پرتی همه استفاده کرد و سرخگون توی دستش رو به سمت دروازه پرت کرد که خوب بله، درست حدس زدید. سدریک دیگوری گرفت.
-ای لعنت تک تک خاندان بلک بر پدرجد خاندان دیگوری! کریچر نفهمید، این هم که توی همون کتاب چهارم مرده بود! چرا فرشتهها این رو نبرد زیر زمین؟
هادس باز بلندگو رو گرفت:
- قلیونه حواس برای خداوندگار نمیذاره!
فرشتهها، راست میگه. دروازهبان زرپاف رو هم مشایعت کنید اعماق، قسمت بچه خوشگلها.
و قبل از اینکه اعتراض ماتیلدا و بقیه اعضای زرپاف راه به جایی ببره، سدریک دیگوری هم خفتکش شد.
- تف تشت گوش کرد، دیگه غول غارنشین هم تونست به دروازه خالی گل زد! از این فرصت استفاده کرد، این الان مثل سهمیه مونست!
بچههای تف تشت که حسابی راجب سهمیه توی کلاسهای لردچی و مدرسان دامبل شنیده بودن، برای اولین بار توی اون روز حرف کاپیتانشون رو خوب فهمیدن. بازی با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد. بازیکنان تف تشت روحیه گرفته بودن و از اون طرف هم بازیکنان عصبانی زرپاف، چیزی برای از دست دادن نداشتن و با چنگ و دندون میجنگیدن. این وسط هم سیل سرب مذاب و سیخ داغ و ارواح متواری و انواع اقسام اجنه و جونور وسط بازی میلولیدن.
ناگهان ماتیلدا اوج گرفت و با سرعت به سمت بالای جایگاه زوپس نشینان حرکت کرد، گوی زرین رو دیده بود!
-کریچر، هم رزم، بتاز که گوی زرین رو دیده!
-کریچر داشت تازید ولی بهش نرسید، مرد قد کوتاه با بلاجر کاپیتان زرپاف رو زد!
-جسارتا بی شرافتی نیست کاپیتان؟
- بهت گفت زد تا کریچر خودش با وایتکس تابلوت رو نشست!
و از اونجایی که تیم تف تشت زیاد مقید به پست بازی نمیکرد، کادوگان مهاجم یه لگد کوبوند زیر بازدارندهای که بغل تابلوش جست و خیز میکرد. بازدارنده با سرعت باد شوت شد به سمت ماتیلدا ولی با اختلاف مویی، از پهلوش رد و شد و صاف خورد توی…
قلیون شیطون و هادس!
شیطون:
هادس:
تیم تفت تشت:
بعدها در جلد اول کمدی الهی نوشتهی دانته، شاعر شهیر ایتالیایی نوشته شد که دیگر هیچگاه اثری از اعضای تیم تفت تشت در هیچ کجا دیده نشد. دربارهی سرانجام حقیقی بخت برگشتگان تف تشتی روایتها متعددی وجود داره، یک از یک دردناکتر. اما دربارهی سرانجام اون بازی، همه مورخان متفقالقول تفت تشت رو برندهی بازی میدونن، گویا موقع فرار از ورزشگاه، گوی زرین در حلق کریچر فرو رفته بود!