هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ سه شنبه ۷ دی ۱۴۰۰

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۲۰ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
نارلک که هنوز جوجه لک لکی بیش نبود برای اثبات خودش به والدین جدیدش, بادی به غبغب انداخت, چند بار تمرینی روی زمین بال زد و بعد کمی دور خیز کرد تا شروع به پرواز کند. تمام جمع منتظر این پرواز شکوه انگیز بودند و انگشت به دهان به صحنه خیره شده بودند.

-شترق!

نارلک مثل لواشک روی زمین پهن شده بود و دور سرش ستاره میچرخید.

-ستاره! چه روشنایی های قشنگی فرزندم! اینا رو به در اتاقم در مقر جدیدمون آویزون میکنم.

دامبلدور کمی جلوتر رفت و ستاره های دور سر نارلک را یکی یکی جدا کرد و زیر ردایش چپاند!
تام کم کم داشت صبرش لبریز میشد.
-این مگه قرار نبود مقر پیدا کنه الان که مثل لواشک چسبیده به این آسفالتا!

فنریر گفت:
-من توی کلاس تغییر شکل یه طوطیفسور داشتم. می گفت پرنده ها باید اول برن روی یه جای بلند بعد بپرن و پرواز کنن.

تام, نارلک را از گردنش گرفت و بلند کرد و همزمان با دست دیگرش به یک ساختمان سی طبقه اشاره کرد و گفت:
-عالیه پس می ریم اون بالا!

دامبلدور در حالی که به ساختمان نگاه می کرد؛ آب دهانش را خیلی صدا دار قورت داد.
-تام فرزندم من زانو هــ...
-می ریم اون بالا!

دامبلدور که دوست نداشت وسط خیابان تک و تنها بماند پشت سر بقیه گروه راه افتاد.

-راستی تو بمون پایین ساختمون ایوا, میخوام این لک لکه انگیزه داشته باشه. اگه بازم افتاد پایین میتونی ناهار لک لک بخوری.

ایوا که از این پیشنهاد بدش نیامده بود پایین ساختمان با دهان باز, برای انگیزه دادن به نارلک منتظر بود...


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
نارلک طرد شده بود. لک لک ها او را نمی خواستند. حداقل نه تا وقتی که جوجه بود.
او هم گشت و گشت و گرم و نرم ترین جادوگر حاضر در جمع را انتخاب کرد.
- شما والدین من هستید.

چشمان دامبلدور از این انتخاب، پر از اشک شد و فورا تصمیم گرفت والدینی نارلک را قبول کرده، او را پرورش داده و لک لک سفید خوبی تحویل جامعه بدهد.

- آخ... اوخ... داری چیکار می کنی پیرمرد. له شدم!

دامبلدور که روی نارلک نشسته بود، بلند شد.
- چی شد فرزند؟ مگه نباید بشینم تا از تخم بیایی بیرون؟

نارلک با بالش اشاره ای به خودش کرد.
- الان توی تخم به نظر می رسم؟

دامبلدور اصلا والدین خوبی نبود. ولی به هر حال نارلک هم به جمع تحمیل شده بود. دامبلدور تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کند.
-خب... ببین... تو بال بزن و کمی بالا برو. ببین خانه شماره دوازده رو می بینی یا نه. ما باید پیداش کنیم. قراره اونجا مقر گروه قدرتمندمون بشه.




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
خلاصه:

تام ریدلِ جوان قصد داره گروه مرگخوارا رو تشکیل بده. از اونطرف جیمز پاتر و دامبلدور هم دارن برای محفل ققنوس عضو جمع میکنن. تام ریدل جوان که تو راه به اونا بر خورد میکنه، تصمیم میگیره برای سر در آوردن از کار گروه مقابل، بهشون بپیونده. سر راه فنریر، رز و ایوا و پلاکس هم بهشون ملحق می شن.
همگی با هم تصمیم می گیرن به خونه شماره 12 گریمولد برن و اونجا رو مقر خودشون بکنن.

***


تام، دامبلدور، جیمز، ایوا، پلاکس و فنریر قدم هایی بر می داشتند و قدم به قدم، پی در پی و پیوسته پیش می رفتند.
برای مدتی این قدم برداشتن و سکوتی که در اثر آن پدید آمده بود، ادامه داشت؛ تا اینکه با قار و قور های معده ایوا که شبیه غرش های شیر بود، شکست.
- میگما... چیزی برا خوردن نداریم؟

تام نگاه پوکر فیسانه ای به ایوا انداخت. اما پیش از آن که او بتواند دهان بگشاید، فنریر که هنوز گرگینه نیمه بالغی بود و سیبیل های کرکی داشت، گفت:
- منم خیلی گرسنه امه! تازه خیلی ام سخت هست تحمل... چون اینجا یه عالمه گوشت تازه و یه عالمه نودل سفید هستش!

دامبلدور نیز دست های فرتوتش را به شکمش، که در اثر پیری بیرون زده بود و به زور با گن های مردانه آن را نگه داشته بود، گرفت. اما پیش از آنکه از گرسنگی اش چیزی بگوید، دستش را به سمت افق گرفت.
- باباجانیان اونجا رو...

حضار همه به سمت انگشت اشاره دامبلدور توجه کردند.

- قربان احیانا اونجا چیزی غیر از نور کور کننده هست؟
- نه دیگه. همینجاست... مگه نمی بینین؟ همون ساختمون گنده هه!


هر یک به سمتی نگاه کردند. تام باز هم پوکر فیس وارانه به سمت ساختمان بزرگ دستش را گرفت.
- اونجا رو می گین، قربان؟
- آره دیگه! مگه دستمو نمی بینین؟


دامبلدور اشتباه می کرد. دست او به سمت ساختمان نبود. بلکه در جهت مخالف آن بود.

- پروفسور حتما در اسرع وقت به مادام پامفری مراجعه کنید!
- باشه تام، دلت برای مرده ها... یعنی زنده ها نسوزه تام! دلت برای مرده ها بسوزه!


پیش از آنکه تام دوباره ری اکشنی نشان دهد، ایوا شروع به مک زدن یکی از سنگ های روی زمین کرد و در همین حین فنریر با دهان باز پلاکس را نزدیک و نزدیک تر می کرد، اما پیش از اینکه به مرحله بلع پلاکس برسد، پرندگانی با سر و صدا شروع به پرواز کردند.

- لـــک! برو گمشو اونور!
- تو گمشو! لک لک بی اصل و نسب!

- به منم تخم بدین! تروخدا! تروخدا!
- برو اونور بچه جون! اینجا تخمی برای تو نیست!

دو لک لک، در حال پرواز با یکدیگر دعوا می کردند و دو لک لک دیگر نیز به آنها نزدیک می شدند.
یکی از دو لک لکی که به آنها نزدیک می شد، بچه لک لک بود و دیگری یک لک لک خشن.
لک لک خشن بچه را که به پایش چسبیده بود، به سمت دیگری پرت کرد و یکی از بال هایش را به سمت دامبلدور گرفت.
- هی توی عیاش! رفتی عمل زیبایی نوک کردی؟ ای لک لک عیاش! زود باش این تخمو بگیر و برو. ده دقیقه هم تاخیر داشتی! نارلک تو هم هر چه سریعتر گمشو! دیگه نمی خوام این ورا ببینمت! هر وقت بزرگ شدی برگرد!

تمامی افراد، به همراه نارلکِ بچه، در بهت فرو رفتند.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۲۱ ۰:۰۴:۵۶
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۲۱ ۷:۴۷:۵۲
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۲۱ ۱۰:۱۳:۳۱


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
-واقعا؟!
دامبلدور لبخندی بزرگ به اعضای درون کارتن که بصورت خیاری به هم چسبیده بودن زد!
-ایش ایش! پلاکس این چه بوییه که دهنت میده؟!
-خب ببخشید... امروز ظهر ناهار پیتزای پیاز بهم چسبیده داشتیم!
-ایششششش! چطوری انقدر پیاز می خورین؟!
و بعد تام با چندش به افراد نگاه کرد، تا اینکه دامبلدور گفت:
-فرزندکم! پیاز خیلی خوبه تا...
-باشه، باشه دامبلدور! تو رو خدا حرف نزن دهنت خیلی بو میده!
-فرزند...
و بعد تام در میان همه می خواست شروع به کتک کاری بکنه که هر بار دستش تکان می خورد، به صورت یک نفر می خورد و به این ترتیب همه از تام کینه دل به دل گرفتند!

یک ربع جادویی بعد...

پلاکس، در حالی که جلوی بینی خودش را گرفته بود با صدایی گرفته و بم گفت:
-میگم، شما محفلی هت چند روز یک بار میرید حموم؟! و چند روز یک بار جوراباتون رو می شورید؟!
-چیزی شده بابا جانکم؟! شاید مشکل از منه، چون پام ورم کرده و در رابطه با سوالت باید بگم بابا...
-تو رو مرلین، هیچی نگو دامبل، بذار جورابات قاتل نشن!
و بعد همه محفلی ها جلوی دهان دامبلدور را گرفتند، تا دوباره تام با هدف کتک زدن دامبلدور، تو صورت همه شان نزند!
پلاکس که همچنان بینی گرفته بود، گفت:
-میگومااااا! نریم خونه ۱۱ و ۱۳ گریمولد؟!
دامبلدور بعد از یک عالمه تفکر گفت:
-بر...
-تو نگو دامبلدور!
-خ...
-هیچی نگو!
پلاکس با چشمانی پر گفت:
-خوببببب، تو بوگووو تام!
-آهان... چی من؟ من؟... خب باشه، پس بیاین بریم!
بعد همه با فشار همدیگه از کارتن بیرون آمدند و گفتند:
-مرلین، اگه تا الان نمردیم دیگه نمی میریم!
و بعد مثل همیشه دامبلدور یک لبخند مضحک زد!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-آفرین اریکا! فرزند روشنایی داستان جالبی بود! پذیرفته شدی! بیا توی کارتن بیا!
...خب تام چی میگفتی؟
-ببین مگه اینجا محفل ققنوس نیست؟ پس بیا همدلی و همکاری کنیم و تو بروی دنبال آن دختر نقاش.
-تام! میبینم که خوب معنی همدلی و همکاری را یاد گرفتی! به تو افتخار میکنم .
و دنبال پلاکس رفت و چند دقیقه بعد با پلاکس خندان بازگشت.
پلاکس وردی را زمزمه کرد،قلمو از کار افتاد وبه سمت او برگشت و آدم،کج و کوله، جانونما و گرگینه و هزار گونه ی انسانی و جانوری دیگر از روی هم بلند شدند.

-خب قیمت پیشنهادی من برای تابلو ده هزار گالیونه.
-ما اگر ده هزار ‌‌گالیون داشتیم که به آن سفینه ی فضایی می دادیم تا مو و دماغ خوشگلمان...
دامبلدور ده هزار گالیون از جیبش در آورد و به پلاکس داد،تابلو را از او گرفت و به دیوار کارتن زد.

تام در حالی که با دهان باز حسرت دماغ و مویش را می خورد،به طرف جیمز که او را دلداری می داد و اعصاب و روانش را به هم ریخته بود، برگشت و گفت:
- در آینده ای نزدیک تو را خواهیم کشت!
(راوی بغض کرد.)
-چه لوس! اخه اینم راویه؟ خیله خب بغض نکن،شاید از او گذشتیم..!
و با یک نگاه دیگر به جیمز گفت:
-خیر نمی گذریم!
و بغض راوی هم دیگر فایده ای نداشت.
و به سمت پلاکس رفت.
-هی! میخواهی به ما ملحق شوی؟ در مقر ما میتوانی هرروز ما را نقاشی کنی.
-واقعا؟
-بله واقعا!
-اومدم
و پلاکس هم در کارتن انها نشست.
-فرزندان روشنایی،مقرمون پر شده، باید فکر یک مقر جدید باشیم...
-من یه خونه دارم که بهم ارث رسیده،بین شماره ۱۱ و ۱۳ گریمولد،میخواین بیاین اونجا؟


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۱۳:۵۴:۴۳
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۲۰:۰۲:۵۴
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۲۰:۰۴:۰۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۰

اریکا جی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۲ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
۳ روز از خراب شدن دفترچه خاطرات پروفسور پاتر میگذشت و دیرکا به خاطر این کار تنبیه سختی شده بود اما هیچوقت اینکه هدفش از خراب کردن دفترچه
پروفسور پاتر چی بود رو نفهمیدم،اما اصلا برام مهم نبود.
خاطراتی که داخل اون دفترچه بود بارها و بارها از بقیه طرفدارهای پروفسور شنیده بودم،اما شنیدن اصل ماجرا از زبون کسی که خودش همه این اتفاقات رو به چشم دیده کلا یه چیز دیگه بود خیلی ذوق داشتم تا برم و ادامه داستان رو بشنوم اما از طرفی نگران تمام نمرات بودم من به قدری میشنیدم که نمره گرفته باشم اگه نمرات من کم بود چی؟مثلا اگه تو درس دفاع در برابر جادوی سیاه از ۱۰۰من ۶ بگیرم اون موقع استاد فقط ۶ خط به من میگه؟
"واااااااای" فاجعه امیز بود اون تمام نمرات من رو نگاه میکرد و دیدن این نمره خیلی بد بود! اون به عنوان یه کاراگاه عالی یه مشاور عالی هم بود و مدتی مهمان هاگوارتز بود.
و من باید تمام تلاش خودم رو بکنم تا بهترین نمرات رو بگیرم،برای همین بیشتر به کتابخانه رفتم و مدت کمتری رو با ماریا مشغول حرف زدن بودم ماریا که خیلی خجالتی بود با کس دیگه ای هنوز دوست نشده بود؛همراه من همه جا میومد و من هم از این موضوع خیلی خوشحال بودم چون برای من مثل یه حامی عالی بود.
روز ها گذشت و نوبت به امتحانات رسید بعد از تلاش های فراوان تونستم نمرات بالایی رو در همه درس ها بگیرم که این عالی بود. اما میترسیدم و نمیدونستم در نظر استاد چقدر خوبه؟پس جمعه هر دوتامون کارنامه های خودمون رو داخل کیف گذاشتیم،وسایل خودمون رو جمع کردیم و به سمت هاگزمید حرکت کردیم بعد که به اونجا رسیدیم از خانم مک گونگال ادرس کافه" سه دسته جارو"رو گرفتم و همراه ماریا به اونجا رفتم وقتی به اونجا رسیدم ادم های کمی اونجا بودن من همراه ماریا وارد کافه شدم اما پروفسور رو ندیدم خیلی نگران شدم ،نکنه قولی که داده بود رو فراموش کرده باشه؟تو این فکر بودم که صورتم رو چرخوندم و به ماریا نگاه کردم اونم ترسیده بود شروع کرد به حرف زدن :

_پس پروفسور پاتر کجاست؟

_نمیدونم

_نکنه فراموش کرده؟

_نه،غیر ممکنه

_اصلا اومدن ما اینجا الکی بود حتما اونقدر سرش شلوغ شده که فراموش کرده؛ شخص به اون مهمی چرا باید به نظرات ما توجه کنه؟

_باشه. اینقدر زود تصمیم نگیر یه ۵ دقه دیگه هم اینجا میمونیم اگه نیومد میریم !

_باشه اریکا

_میگم ماریا دوست داری برات یه نوشیدنی بگیرم؟

_اره،فکر بدی نیست. ممنون .

بعد بلند شدم و به سمت خانمی که اونجا بود رفتم و دو تا نوشیدنی کره ای سفارش دادم .

صورتم رو چرخوندم و به میز های اطراف کافه نگاه کردم خیلی خلوت بود فقط یه خانم که شنل خاکستری رنگ تنش بود همراه یک مرد مو نارنجی روی میز کنار شومینه نشسته بودن اون مرد به طرز عجیبی داشت تلاش میکرد که شنل رو از روی سر اون خانم بکشه ولی موفق نشد. داشتم به اونا نگاه میکردم که گارسون از پشت سر من با دو تا نوشیدنی کره ای اومد و گفت:

_ زوج جالبی هستن!

_ چی؟اها!ببخشید متوجه نشدم
اووو! خیلی ممنون

_خواهش میکنم عزیزم
اولین بارت اینجا اومدی؟

_ بله خانم.

_ دانش اموز خوش قدمی هستی چون امروز وزیر هم به کافه ما امده!

بلافاصله با شنیدن اسم وزیر ماریا با شوق و ذوق اومد جلو و گفت:

_واقعا؟!

_اره دخترم.

بعد گارسون به سمت همون زوج عجیب اشاره کرد و ماریا جیغ کشید. این جیغ ماریا باعث شد اونا به سمت ما برگردن و من تونستم چهره اون خانم رو ببینم بله! واقعا وزیر سحر و جادو ،هرمیون گرنجر بود.

_اریکا و ماریا؟

ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود .نمیدونستم چی بگم؟! و خوب نیاز نبود فکر کنم چون ماریا گفت:

_بله ما هستیم!
از دیدن شما خانم گرنجر واقعا مفتخریم.

بعد با گوشه چشم به من نگاه کرد.

_بله خانم گرنجر از دیدن شما خوشحالیم.

_او مرسی عزیزانم.

اما خوب دیگه از اینجا به بعد دیگه نفهمیدم چی بگم!
مثلا بگم:اینجا چیکار میکنید؟مارو از کجا می‌شناسید؟
ای کاش دوباره ماریا یه چیزی میگفت!!

_منو اقای پاتر فرستادن تا برای شما ادامه ماجرا رو تعریف کنم.

_اها، خیلی ممنون

_خوب از کجا باید شروع کنم؟

میخواستم بگم که ....

_شاید بهتر باشه عزیزم منو اول معرفی کنی!

_اوه ببخشید عزیزم، ایشون همسر من اقای رونالد ویزلی هستن

_از دیدن شما خوشحالیم اقای ویزلی.

(این جمله رو من و ماریا به صورت هماهنگ گفتیم.)

بعد از اون خانم گرنجر تمام ماجرا اون شب رو برای ما تعریف کرد و حتی اقای ویزلی بخشی از اون رو برای ما اجرا کرد اقای ویزلی حس شوخ طبعی بالایی داشتن که به گفته خانم گرنجر ، کاملا ارثی بود.
من خیلی لذت بردم ، واقعا روز فوق العاده ای بود.



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۶:۵۵ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
همه‌چیز نسبی است؛ تصور از "اندک" نیز همچنین.
برای مثال، حجم غذایی که هاگرید در روز می‌خورد زیاد است. اما این در مقایسه با مقدار غذایی است که اکثرِ مردم در روز می‌خورند. حجمِ آن غذا را اگر در کنارِ مقدار چیزهای مختلفی که ایوانوا در روز می‌خورد قرار بدهیم، ممکن است حتی سوءتغذیه هم داشته باشد.

در این موقعیت نیز چنین قانونی قابل استناد بود. مقدارِ مکدر بودنِ تام در مقایسه با کدریّت روانِ اکثریت مردم مقدار کمی بود، اما اگر آن را در کنارِ درصد مکدر بودنش طیِ زمان‌های مختلف قرار دهیم، تغییری بسیار عجیب مشاهده می‌کنیم. چیزی در حد و حدودِ اختلافِ قدِ مادام ماکسیم و پروفسور فلیت‌ویک!

این شد که تامِ ناراضی ریه‌هایش را پر از هوا کرد، شانه‌هایش را از هم فاصله داد، گردنش را بالا برد، دهانش را باز کرد، صحنه آهسته شد. اما کاش نمی‌شد. چون درست در لحظه‌ای که او دستورِ تخلیۀ هوایِ درون ریه‌هایش را از طریق اعصاب مغزی‌اش به عظله‌هایِ شکمی‌اش ارسال می‌کرد، حشرۀ هاچ مانندی واردِ دهنش شده و او را مجبور به سرفه کرد و هر چقدر هم که در ذهنتان عجیب به نظر برسد، نخندیدن به این صحنه در شرایطِ آلبوس دامبلدور غیر ممکن بود.
این شد که از بین رفتنِ صحنۀ دراماتیکی که در حال شکل گرفتن بود، با شلیک خندۀ دامبلدور پیر و نمایان شدنِ دندان‌های نصفه و نیمه‌اش همزمان شد و تمامِ ابهتی که تام در این چند پست کسب کرده بود به ناگاه فرو ریخت.

با خود فکر کرد شاید بتواند با روشی با دامبلدور کنار بیاید...


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
تام ریدلِ جوان قصد داره گروه مرگخوارا رو تشکیل بده. از اونطرف جیمز پاتر و دامبلدور هم دارن برای محفل ققنوس عضو جمع میکنن. تام ریدل جوان که تو راه به اونا بر خورد میکنه، تصمیم میگیره برای سر در آوردن از کار گروه مقابل، بهشون بپیونده. سر راه فنریر هم بهشون ملحق میشه.
دامبلدور به عنوان مقرشون، چند تا کارتن رو برمیگزینه. بعد از اینکه تام و فنریر و دامبلدور و جیمز توی کارتن های تنگ جا خوش کردن، رز و ایوا هم نازل میشن.
فنریر قصد داره به عنوان شام رز رو بخوره، که یهو پلاکس سر میرسه و میگه نقاشی اون شیش نفر رو کشیده و حالا باید ازش بخرن. ولی بقیه مسخره ش میکنن و پلاکس که عصبانی شده، یه قلموی وحشی رو به جون رز میندازه و میذاره میره.


***


پلاکس در حالی که دور میشد، برگشت و به عقب نگاه کرد. صحنه ی جالبی بود؛ همه، دور رز جمع شده بودند و سعی داشتند دندان های قلمو را از پای او جدا کنند.
لبخند زد و در حالی که بینی اش را رو به بالا گرفته بود، راهش را ادامه داد.

-بگیرش! بگیرش! بگیرش!
-آخه معلوم نی کجا رف‍... هی! اونها... گرفتم‍...

اما قبل از اینکه فنریر بتواند آن را بگیرد، قلمو زبانش را برای او در آورد و از کتفش بالا رفت. جیمز روی او پرید و سعی کرد با مشت قلمو را مهار کند.

-تو این سن من احتیاج به سکوت دارم باباجانیا... میشه یکم آروم تر باشید؟

البته که صدای او میان جیغ و داد فنریر و جیمزی که به یکدیگر گره خورده بودند، گم شد. ایوا روی کپه آدمی که روی هم تلمبار شده بودند پرید. به نظرش رسیده بود چند لحظه پیش قلمو را،جایی روی سر جیمز دیده بود.

تام که با خونسردی به تماشای تقلاهای آنها برای به چنگ آوردن قلمو نشسته بود، به دامبلدور نگاه کرد.
-خب پیرمرد... ما درک نمیکنیم. چرا به جای این کارا دنبال اون دختره نمیرن؟ تابلوش رو هم یه کاری میکنیم حالا. ما هم چندان از این وضعیت خوشمون نمیاد.

دامبلدور ردای سرخ رنگش را که حتی وقتی که در آن کارتن کهنه نشسته، راضی به در آوردنش نشده بود را تکاند و لبخندی نثار تام کرد.
-چقدر تو باهوشی تام... دقیقا باید همین کارو بکنیم. برو بیارش پس پسرم.

تام اندکی مکدر شد.





پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
_ چقدر تکون میخورید!

با صدای فریاد دختر مو فرفری اراتش (ارتش ها) سیاه و سفید از کارتن هایشان بیرون آمدند.

_چه خبره؟ بازم شام آوردین؟

پلاکس قلمویش را پشت گوشش گذاشت و چند قدم جلو رفت:
_ شما چی هستین؟ چند تا آدم، گرگ، شام، یک کپه ریش، و یه کج و کوله؟ هر چی هستین از بس تکون خوردین کلی طول کشید تا نقاشی ام تموم بشه.

سپس با عجله همان راهی که آمده بود را برگشت و با تابلوی بزرگی دوباره به سمت آنها آمد و نفس نفس زنان تابلو را به دست تام ریدل جوان داد:
_ ا... از.‌‌.. دیشب دارم میکشمش! خیلی سخت بود... آه... آی‌...

تام ریدل جوان از زوایای مختلف به تابلو نگاه کرد، کاملا عادی به نظر میرسید! یک گرگ وسط کپه ای ریش و یک رز زلز در بشقاب و در گوشه کادر کج و کوله ای ناواضح.
_پس ما کجاییم؟ ما رو نکشیدی؟

پلاکس دستی به چانه اش کشید و کمی فکر کرد:
_ چرا کشیدم، شما و اون آقا عینکیه که مثل پسرش خیلی زشت و... عه نباید میگفتم؟ به هر حال شما اون پشت دارین استراحت میکنین. خوابید؛ هیسسسسسس!

تام ریدل جوان که انگار باور کرده بود گوشه تابلو خوابیده است برای حفظ احترام خودش آرام گفت:
_ خب، حالا میشه این تخته رو آتیش بزنیم و روی اون شاممون رو کباب کنیم
؟

پلاکس نگاهی به تام ریدل انداخت، چند ثانیه ای بی حرکت ماند، چند دقیقه گذشت و پلاکس بدون اینکه نفس بکشد به تام نگاه میکرد، کم کم خون همه به نقطه جوش میرسید که با جیغ و سر و صدای سرسام آوری به سمت تام حمله ور شد و تابلو را از دستش کشید.
سپس با سرعت آن را لابه لای موهایش جا داد.

باز هم سکوت بر صحنه حاکم شد و همه به یکدیگر زل زدند، بلاخره دامبلدور به حرف آمد:
_ میای تو جبهه سفید باباجان؟
_ نخیر، نمیام، من هیچ جا نمیام، از دیشب تا الان مشغول کشیدن قیافه های ماورایی تون بودم، حالا هم باید این تابلو تون رو بخرید.

همه به هم، و سپس به هم های دیگر نگاه کردند، ابتدا پوزخند زدند؛ سپس لبخند میهمان لب هایشان شد؛ و چند ثانیه بعد صدای قهقهه هایی قطع نشدنی تمام خیابان را در بر گرفت.

پلاکس که از حرص بنفش شده بود قلمویش را در آورد و وردی خواند و همه را میخکوب کرد:
_ اگه تابلومو نخرین بلایی به سرتون میارم که مرغ های آسمون به حالتون گریه کنن.

در همان حالت خشکیده چشم های سیاهان و سفیدان قهقهه سر دادند و همین برای فوران خشم پلاکس کافی بود:
_ خیلی خب؛ پس من شما رو با این قلموی خوش اخلاق تنها میذارم.

سپس قلموی زرشکی رنگی را از جیبش درآورد و جلوی پای آنها انداخت.
قلمو بی وقفه جیغ میکشید و به دور خودش می‌چرخید و در آن زمان قصد داشت رز را سفت چسبیده و هرگز جدا نشود‌.

پلاکس دوباره قلمویش را چرخاند و طلسم خشک شدگی را باطل کرد:
_ من تو ساختمون رو به رو زندگی میکنم، اگه پشیمون شدین فقط کافیه اسمم رو صدا کنید.

و دور شدن پلاکس همزمان شد با فریاد رز که بخاطر درد گاز گرفتگی پایش کشیده بود:
_ این قلمو دیوونه اســــــــــت!




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
تام ریدل جوان، از آن وضعیت هیچ خوشش نیامد!
نگاهی به دارایی هایش کرد. یک کارتن کهنه، یک فنر، و یک شام که البته فعلا متعلق به او نبود. آهی کشید.
دامبلدور با ابراز وجود رز، برگشت و به آنها نگاه کرد.
-اوه... شام! پس تو هم فرزند روشنایی هستی؟

تام با بی حوصلگی چشم از آن دو برداشت و به فنریر نگاه کرد. نباید میگذاشت دامبلدور هیچ انسان و هیچ شامی را به عنوان یاران محفل جذب خود کند.
-هی... فنر! پیس! پیس! با تو ام! مگه تو اون دختره رو نمیخواستی؟رز... آره رز! مگه نمیخواستی بخوریش؟ خب بخور دیگه!

فنریر با دهان باز به او خیره شد و بعد از چند ثانیه اندیشیدن جواب داد:
-رز نیست... شامه!

تام ریدل خشمگین، به فنریر متفکر و انگشت در دماغ نگاه کرد. ولی به او برای عملی کردن نقشه اش نیاز داشت.
-اَه! آره! شام! خوراکی... به‌به... غذا...
-کی خوراکی داره؟!

تام ریدل برگشت و به دختر بی ریختی که حرفش را قطع کرده بود و خوشحال به سوی کارتن آنها می‌آمد نگاه کرد.
ایوا، با خوشحالی وارد کارتن تنگ آنها شد و به زور بینشان چپید.
-آقا... گفتید خوراکی؟ غذا؟ میشه منم بیام پیشتون؟

از قیافه‌ی فنریر نارضایتی، و از قیافه‌ی تام، رضایت میبارید.
-میخوای بیای تو ارتش سیاه، کج و کوله؟

ایوا گرچه از معنی ارتش سیاه سر در نیاورد... با خوشحالی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
-حالا خوراکی ای که ازش حرف میزدید کو آقا؟

تام ریدل با سر، به رز و دامبلدور که سخت مشغول صحبت بودند اشاره کرد. سپس دوباره نگاهی به دارایی هایش انداخت. یک کارتن کهنه، یک فنر، یک کج و کوله و شامی که به زودی مال او میشد. راضی بود. البته فعلا.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.