هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۵ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
دفترچه خاطرات بنفش رنگی را که در دستش بود، با آرامش بست.
به پنجره نگاه کرد. بارش نور خورشید بر قالیچه‌ی کوچک روی زمین، چشمانش را خیره نگه داشت.
نفس عمیقی کشید و دفترچه را دوباره باز کرد.

دفترچه خاطرات ربکا لاک‌وود
تاریخ شروع: 16 اکتبر 2019
تاریخ پایان: معلوم نمی‌شود، مگر پایان زندگی‌ات نزدیک باشد.
"دختر عزیزم، ربکا لاک‌وود! تولدت رو بهت تبریک میگم. امیدوارم این دفترچه جایی برای آرامش و شکست دادن ناراحتی‌هایت باشد؛ امیدوارم خاطرات تلخ و شیرینی که می‌نویسی، روزی برات یادگار روزهای عمرت شوند.
از طرف مامان و بابا"


دفترچه را آرام ورق زد. صفحات اول را سریع از چشم گذراند.
همه‌ی آنها خاطرات یک دختر ساده بودند که زیر سایه لرد سیاه مشغول به کار بود.
دختری که خیلی وقت پیش فکرش را مشغول کرده بود.
نور‌های زرد و بنفش دیوار اتاق و روی صفحات دفترچه را تزئین کردند.
نگاهی به ادامه صفحات انداخت. چشمش به صفحه‌ی سفیدی افتاد که با خودنویس بنفش رنگی رویش نوشته شده بود.

"سری خاطره‌های عجیب من!
جدیدا شروع کردم به نوشتنش پس خیلی عجیبه برام. نوشتن خاطره‌هایی که آخرش سر از یه سری اتفاقات عجیب در میاره. اتفاقایی که من اصلا انتظارش رو ندارم. بدشانسی منه که باز دوزش رفته بالا!
ر.لاک‌وود"


آرام ورق زد. صفحات اول درباره دیدار ربکا با رزالین بود. صفحات بعد، فرار از دست نگهبانان و در آخر درباره دیدارش با پاتریشیا و رزالین نوشت.
دستانش را به سمت خودنویسِ روی میز برد. صفخات اول را ورق زد و با آرامش شروع به نوشتن کرد.

"آرامش را احساس کن و با سکوت بخواب. این پایان زندگی تو نیست و سرنوشت تو هنوز قطعی نشده. تو برای مردن به دنیا نیامدی؛ فقط تاوان کارهایت را دانه دانه پس خواهی داد. چه در این دنیا، چه در آن دنیا.
ربکای عزیزم، میدانم دیگر قرار نیست این‌ها را بخوانی، پس این را به عنوان پایان دفترچه خاطراتت در نظر می‌گیرم. تو هم همین را میخواهی، نه؟ آرامشِ ابدی..."


لبخند زد. خودنویس را سر جایش گذشت، دفترچه را بست و روی میز قرار داد.
نگاهی به اتاق شلوغ ولی مرتب ربکا انداخت. وسایل زیادی در اتاق بود ولی با نظرم خاصی در کنار هم چیده شده بودند.
از روی صندلی چوبی بلند شد و به سمت پنجره رفت. پرده را کامل کنار زد و گذاشت نور به صورتش بتابد. ابرها مانند تکه پارچه‌های مخملی در آسمان پخش شده بودند.
دست به موهایش کشید. آنها را از روی صورتش کنار زد. چشمانش می‌درخشید. این را در شیشه‌ی پنجره می‌دید. به زور لبخندی زد و به خودش در شیشه نگاه کرد.
لباس‌های با لکه‌های خون تزئین شده بودند. با خودش فکر کرد:
-بای لکه‌های خونش رو از روی لباسم پاک می‌کردم. فرانسوی‌ها از آدمای بی‌نظم خوششون نمیاد. هه...

به اتفاقات چند شب پیش فکر کرد. اتفاقاتی که او را انقدر به هدفش نزدیک‌تر کرده بودند.

فلش بک - جنگلِ نزدیک خانه ریدل‌ها

-گفتم که، ربکا با منه نه تو.

رزالین این را با فریاد به پاتریشیا گفت. ربکا که از خستگی رنگی به صورت نداشت، حالا بیشتر ترسیده به نظر می‌آمد. چشمانش در حدقه می‌لرزیدند و دهانش از تعجب باز مانده بود.
پاتریشیا لبخندی به ربکا زد.
-عزیزم، ترسیدی؟ چیزی نیست. درد نداره. فقط قراره نفس کشیدن یادت بره.

رزالین پوزخندی به پاتریشیا زد و دور زد. به سمت کیفش رفت و آن را باز کرد. جام شیشه‌ای و تمیزی در آورد و زیر نور خورشید نگه داشت. برق می‌زد. ایستاد و به سمت پاتریشیا و ربکا رفت.
-عزیزم، قراره امشب رو با یه جام ش‍*ر*ا*ب بارگاندی بگذرونیم! یه جام پر از خون!

ربکا لرزید و عقب عقب رفت. قدم‌هایش را سریع‌‎تر کرد. باید زنده برمی‌گشت.
باید زنده به خانه ریدل‌ها برمی‌گشت.
پاتریشیا زودتر از رزالین به سمت ربکا حرکت کرد.
-عزیزم، ربکا! می‌دونم خیلی ناگهانی داریم دنبالیت می‌کنیم ولی تقصیر خودته. باید بین منو و اون انتخاب می‌کردی.
-هوی من اسم دارم!

رزالین با چاقوهایش و پاتریشیا با دستانی که لحظه به لحظه بلندتر می‌شدند به سمت ربکا می‌دویدند. ربکا وقتی پشت سرش را نگاه کرد و دستان پاتریشیا را نزدیک صورتش دید، پایش پیچ خورد و افتاد.
پاتریشیا با یک حرکت سریع ربکا را در دستان شاخه‌ای‌اش گرفت. رزالین با وحشت جیغ کشید و به پاتریشیا تنه زد.
-نه اون برای منه دختره‌ی پیاز!
-پیاز؟! دیر کردی کله گوجه‌ای!

با دست دیگرش گردن رزالین را گرفت و فشار داد.
-شما دوتا مزاحم‌هایی هستین که باید بمیرین. فقط همین.


ادامه دارد...


Dico debere eum multum


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۸:۵۶ چهارشنبه ۵ آذر ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
روز تعطیل بود و هر مرگخواری در حال انجام کاری بود.

آشپز خانه

- بیا ایوای مامان این کیک میوه 2 متری رو برات درست کردم. بخور ایوای مامان!

و ایوا کیک را درسته قورت داد. در همان لحظه سر و کله ی پلاکس که داشت نقاشی میکشید پیدا شد.
- بانو مروپ! قاطی اون کیک خوشمزتون چی بود؟
- آوو، پلاکس مامان، قاطیش میوه، آب پرتقال بیهوشی، آب آلبالوی انفجاری و چیپس منفجر کننده سیب بود.

و پلاکس هر لحظه نگران به ایوا نگاه میکرد.
- و ایوا، خوردش؟
- بله، پلاکس مامان! ایوای مامان، همه رو خورد. تو هم میخوای مامانم؟

و پلاکس با ترس و لرز جواب داد:
- آوو، ام، وقتی نقاشی میکشم باید سبک باشم. فعلا!
- خب، ایوای مامان؟

ایوا دیگر ایوا نبود. ایوایی بود سیاه و زغال و وحشتناک!

تالار اصلی

در تالار اصلی تام دست و پایش را گم کرده بود و غافل از اینکه لینی آن را کنده و برای معجون هکتور برده بود.

- آوو، تام داری چی کار میکنی؟

تام بدون دست و پا به لینی که داشت بالای سرش پرواز میکرد نگاهی انداخت.
- شک ندارم که آگلا دست و پامو برداشته. مسخره!
- تام، دست و پاتو گم کردی؟ آوو، هکتور برای معجون ضد خواب برای سدریک دست و پا نیاز داشت و منم گفتم تو که فعلا دست و پا نیاز نداری، پس بردمشون.

مطمئنن اگر تام دست داشت، لینی را میگرفت و زیر پای نداشته اش له میکرد.
- لینی!

و لینی دید آنجا بماند خطر ناک است پس جیم شد تا به کلنی حشره هایش برسد.

- بلاتریکس! بیا!

و بلاتریکس سراسیمه وارد شد.
- چی شده؟ ارباب ماموریت داده؟ ارباب کاری داره؟ ارباب...
- صبر کن. هیچ کدوم. لینی دست و پامو برای معجون ضد خواب برای سدریک برده! حالا چی...
- فقط برای همین؟ میخوای خودم تمام قطعاتت رو جدا کنم و برای معجون هکتور ببرم؟ به علاوه یک کروشیوی خوشمزه؟

تام که از کارش پشیمان شده بود، آب دهانش را قورت داد.
- ببخشید!

هرچه بود بلاتریکس حواسش نبود اما موقع برگشت ناگهانی تنه ای محکم به تام زد و تام تکه تکه شد.

آزمایشگاه هکتور


در آن سو هکتور معجون ضد خواب برای سدریک با دست و پای تام درست کرده و آماده بود.
- لین؟
- بله؟
- اینو برو بده سدریک بخوره.

لینی چرخی در هوا زد و بشر را از دست هکتور گرفت.
- چشم.

با خوشحالی پرواز کنان به سمت سدریک راه افتاد. داشت خیال میبافت که سدریک اگر دیگر نخوابد میتواند برای نگهداری ارتش حشراتش به او کمک کند.
- هی، سدریک بیا اینو بخور.

سدریک بخت برگشته هم که نمیدانست چیست سریع از خواب پرید.
- هی، چرا از خواب بیدارم کردی، چی شده؟

لینی خوشحال چرخی زد و بشر را در حلق سدریک فرو کرد.
- آبمیوه خوشمزه ای که هکتور برات درست کرده.

چشمان سدریک گرد شد و سعی کرد بشر را بیرون تف کند. ولی دل غافل، معجون پایین رفته بود.
- وای!

ناگهان سدریک به خوابی همانند خواب زیبای خفته فرو رفت.

- ا... سدریک که خوابید. هکتور؟

هکتور که در حال دست خشک کردن بود به بیرون دوید.
- کار کرد؟
-نچ! این که خوابید بازم!
-ا شاید بهش نساخته. بیدار میشه. بیدار میشه.
- اینو که فکر نمیکنم دیگه بیدار بشه. خدا بیامرزدتش!

در حیاط


در آن طرف رودلف محو یک ساحره بنظر خودش با کمالات شده بود و بلاتریکس هم آنجا نبود!
-هعی!

ساحره با صدای کلفت رودلف از جا پرید.
- ببخشید شما؟
- رودلف هستم، محو ساحره با کمالات...
- هی رودلف؟ داری چه غلطی میکنی؟

این بلاتریکس بود که خود را به موقع به رودلف فرستاده بود.

- ام... داشت با من حرف میزد.

بلاتریکس نگاهی مرگبار به ساحره کرد و یک کروشیوی چرب و چیلی مهمانش کرد.

- بلا، داشتم به دشت نگا...
- میری بریم تو، یا به تو هم یک کروشیو عین این بدبخت مهمونت کنم؟

رودلف آب دهانش را قورت داد و همرا بلاتریکس به داخل خانه ریدل ها به راه افتاد.

در سرسرا

ملانی داشت به سرسرای خانه ریدل ها میرفت که به آموس دیگوری دیگوری برخورد که که کفش پاشنه بلندی که معلوم بود مال بلاتریکس است بر سر آگلا میکوبید.
-دامبوی دزد! داشتی چی کار میکردی؟
- آموس؟ داری چی کار میکنی؟

آموس که ملانی را با بلاتریکس اشتباه گرفته بود لبخندی زد گفت:
- مادمازل، دامبلدور رو داشتم میزدم. داشت توتون های من رو کش میرفت!

ملانی به آگلا خیره شده بود که داشت به غرغر های پیپ سخنگویش گوش میداد.
- من نباید اینجا باشم. من نباید اینجا...

آموس به سمت آگلا چرخید. در همان لحظه آگلا فهمید چه کاری کرده.

- پس کله زخمیم با خودت آوردی، آره؟

و ملانی آن دو را تنها گذاشت که به کارشان برسند.
- هی، گابریل، داری چی کار میکنی؟

گابریل آهی کشید و گفت:
-این توتون هارو نمیبینی؟ دارم میشورم و میسابم.
میشورم
میسابم
لای لای لای...

و گابریل را هم تنها گذاشت که به شعر گفتن و سابیدنش ادامه دهد.

...................................................................................................................

این بود یک روز تعطیل مرگخواران!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۵ ۸:۵۹:۱۵
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۵ ۹:۰۰:۵۳
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۵ ۹:۳۰:۴۵

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- این دیگه آخریشه.

سدریک اینو گفت، سرش رو روی میز گذاشت و خوابید. دو-سه ساعتی ميشد که نخوابیده بود و این، بیشترین رکورد عمرش توی نخوابیدن بود.
زیر سرش، اعلامیه هایی دیده میشدن که روشون نوشته شده بود: یک عدد پیرمرد گمشده. یابنده به همراه گمشده، به آدرس زیر مراجعه کرده و مژدگانی خود را دریافت کند. بالای نوشته ها، عکس سه در چهار آموس دیگوری به چشم میخورد.

هنوز چند ساعتی چرت نزده بود که صدای در اونو از خواب بیدار کرد.

تق تق تق

- بابا؟

تازه از خواب بیدار شده بود و حداقل چند ثانیه برای ریست شدن نیاز داشت. در وهله اول، یادش اومد که اصلا برای پیدا کردن باباش آگهی داده بود و باباش خونه نیست. با این فکر، احساس گناه، سر تا پای وجودشو فرا گرفت.
در وهله دوم، یاد آخرین مکالمه ش با پدرش افتاد.

فلش بک

- خب، بابا، من برم دیگه. یادت نره قرصاتو بخوری. شبم زود بخواب. عینکتم بزن، اون عصا رو هم دم دست بذار. شاید لازمت شد.
- ای قربون پسر گلم برم که اینقد نگران باباشه. ولی نگران نباش. برو پسرم، برو اگه دوباره اون خالی اذیتت کرد، تو بگیر بخواب، من خودم میام میزنمش.

سدریک با چهره خمار به پدرش خیره شد؛ اون که در هر صورت میخوابید، ولی مطمئن نبود پدرش بتونه رکسان رو بزنه... در واقع مطمئن نبود بتونه کسی رو بزنه! همین چند دقیقه پیش، بخاطر حمل بالش پر قوی سدریک کمرش گرفته بود و نزدیک بود کارش به سنت مانگو بکشه. سدریک، آهی از ته دل کشید.
- نمیخواد کاری کنی اصلا بابا. فقط بگیر بشین تلویزیون نگاه کن تا من برگردم.
- اه، خسته شدم! لااقل یه تلویزیون رنگی برام بخر. مگه دامبلدور دوزار گالیون دستت نمیده؟ تو کی هستی اصلا که بهم میگی چیکار کنم چیکار نکنم؟ ها؟

برای چند ثانیه، سکوتی بینشون حکمفرما شد، که توی این چند ثانیه، سدریک تونست از دست غرغرا و خرابکاریای باباش، یه چرت سرپایی بزنه.

- نه مرلینی، کی هستی تو؟ من کیم؟

سدریک با شنیدن این جمله، باز از خواب پرید. از توی جیبش، یه مشت قرص درآورد و با چوبدستیش، یه لیوان آب ظاهر کرد و دست آموس داد.
- شما بابامی... و پیری!

پایان فلش بک

سدریک با صدای دوباره در به خودش اومد. با خواب آلودگی، خودشو به سمت در کشید و اونو باز کرد.
- بفرمایید.
- سلام. برای آگهیتون اومده بودم. مژدگونی میخوام.
- بیا تو.

پیرمرد با کیف سنگینش، وارد خونه شد. خونه تقریبا خالی بود و به جز میز، یخچال و تلویزیون، چیزی توش دیده نمیشد.
- اسباب کشی دارین به سلامتی؟
- ها؟... نه. خونه رو خالی کردیم بابام پاش به چیز میزا گیر نکنه بیفته. آخه هرکاریش میکنیم عینک نمیزنه و عصا دستش نمیگیره.
حرف بابام شد، گفتی آموس دیگوری رو پیدا کردی؟
-

پیرمرد کیف سنگینش رو زمین گذاشت. سعی کرد زیپش رو باز کنه ولی زورش بهش نمیرسید. برای سدریک عجیب بود که این پیرمردی که نمیتونه زیپ کیف رو هم باز کنه، چجوری اونو تا اینجا روی کولش آورده. خمیازه ای کشید و به تقلای پیرمرد خیره شد.

پیرمرد زور زد و زور زد و بالاخره موفق شد. با دیدن کله کچلی که از کیف بیرون اومد، خواب از سر سدریک پرید.
- ا... ارباب؟!
- ما را کجا آورده ای، خیره سر؟
- مژدگونی.

سدریک با وحشت به پیرمرد شجاع و البته گستاخی نگاه کرد که جرات کرده بود لرد سیاه رو توی کیف بندازه، اما به محض اینکه چشمش بهش افتاد...
- بابا؟ چیکار کردی بابا؟
- مگه آلبوس دیگوری رو نخواسته بودی؟ مژدگونی.

سدریک از پدرش، به لردی که زیپ کیف رو تا آخر باز میکرد، و دوباره به پدرش نگاه کرد.
- اگه ايشون آلبوس دیگورین، شما کی هستین؟
- من پیرم. بابام پیر.
-

لرد به سختی از توی کیف خارج شد.
- که پدرته، ها، سدریک؟
- آره... نه... یعنی چیزه... ارباب، آلزایمر دارن، ببخشیدشون.
- نگران نباش، با پدرت کاری نداریم.

سدریک آب دهنشو قورت داد و به چوبدستی لرد خیره شد که به سمتش نشونه میرفت.
- ارباب، من... همواره برای کشته شدن به دست شما آمادم.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
حل کردن معما توسط 2 نفر سخت ترین کاری بود که کتی و پلاکس کردن.

- هی، نوبت منه!
- کور خوندی مال منه!

کتی و پلاکس میخواستند معمایی که ارباب به ایوا داده بود رو حل کنند. منتها میخواستند خودشان را ثابت کنند. برای همین وقتی کتی معما را شنید و به پلاکس گفت جرقه ای به ذهنشان زد:

- خب؟ تو که مرگخواری ثابت کردن نیاز نداری اما من...
- نخیر! خب منم میخوام حلش کنم نمیشه که افتخارش فقط برای تو بشه!
- حالا باشه. ولی پلاکس، من وقتی داشتم قایمکی گوش میکردم بلاتریکس و رودولف رو دیدم و ایوا هم اون گوشه ایستاده بود.
- ولی تو که گفتی این معما رو به ایوا داده ارباب که!
- آخه ارباب بیشتر به ایوا معما میداد خب ایندفعه هم...
- خب پس من نمیخوام حلش کنم خودت حلش کن. بلا بفهمه کلم رو از بیخ میکنه.
- نه قبو...

ناگهان چشمان کتی گرد شد و پلاکس را به زیر میز کشاند.

- هی، داری چی کار میکنی؟
- پلاکس، لینی داشت پرواز کنان می اومد این طرف. خب داشت میدیدمون.
- خب ببینه مگه میدونه داریم چی کار میکنیم؟
- خل شدی؟ ندیدی ارباب به ایوا گفت لینی رو بیار...

همان لحظه پلاکس میخواست با چکش یکی بر سر کتی بکوبد.

- کتی؟ فکر میکنم خیلی اتفاقات دیگه افتاده که به من نگفتی. میگی چی شده یا ول کنم برم؟

آخر کتی تسلیم شد و کل داستان را به پلاکس گفت:
- ببین من داشتم میرفتم به سمت یخچال ایوا رو دیدم داشت میرفت به سمت سالن پیش ارباب و منم دنبالش کردم و تا دم در دنبالش کردم و پشت در اونجا منتظر موندم تا ببینم چی میشه.
- خب؟
- بعد ارباب گفت: نزارین کسی خبر دار بشه هیچ کس نباید خبر دار بشه. ایوا تو هم اجازه نداری این کاغذرو بخوری خب؟ این معمارو حل کنید و به سر نا ترس ببرید.
- خب کتی چرا راحت نمیگی هاگزمید؟ سر ناترس رو مجبوری بگی؟
- خب، حالا بگذریم. بعد من معمارو شنیدم و اومدم به تو گفتم.
- همه رو بهم گفتی؟
- شاید این رو بهت نگفته باشم که معما طلسم شده.
- چکشی این دور و بر میبینی؟
- نه چرا؟
- چون میخوام بکوبمش تو سرت! خب، حالا چجوری این معمارو حل کنیم؟
- ببین پلاکس نوشته: کلتان را چکش و میخ کوبید در بیابید کندر این راه در نیابد راهی باز! آهان!
- خب؟
- ببین پلاکس جوجه تیغی گاهی میخوابه گاهش بلند میشه گاهی هوا میشه گاهی بلند میشه.

پلاکس سری تکان داد:
-آره فهمیدم. حالا یک چکش داری بدی؟
- پلاکس ببین یکیش رو دست بلا دیدم.
- حتما میخوای بری ازش بگیری نه؟
- خب نه. اما میتونیم با جادو بکوبیمش!
- نه کتی، چکش میخواهیم.
-دابی میخواد کمک کنه.

سپس پلاکس جیغی کشید و در بغل کتی پرید و هر دو کله پا شدند.

- هی دابی اینجا چی کار میکنی؟ میدونی چون حامی کله زخمی هستی اینجا جونت در خطره؟
- دابی میخواست یک چکش بده به ارباب کتی!
- کتی؟
- از من سوال نپرس. من هیچی نمیدونم.
- خب؟ باشه. دابی فقط چکش رو بده و برو.
- ارباب پلاکش من چکش رو میدم و میرم.

و در ابری زرد ناپدید شد.

- هی جن خاکی من پلاکسم نه پلاکش!
- یوهو چکش!
- خب، بدش به من.

* به دیالوگ های اول صفحه برگردید.

آخرش به توافق رسیدند و پلاکس با چکش به روی کاغد کوبید.
وقتی چکش را روی کاغذ کوبیدند، بخاری بلند شد ازش و کاغذ به رنگ بنفش در آمد.
طبق گفته طلسم باید 10 بار روی کاغذ میکوبیدند.
پس از 10 مین بار کاغذ به رنگ زرد در آمد و نوشته ای تغییر کرد.

- کتی یک سوال!
- بله؟
- این کاغذ اصلی نبود اما طلسم باطل شد و نوضته اصلی رو بهمون نشون داد. چرا؟

کتی دور پلاکس چرخید و سیخونکی به کله پلاکس زد.

- هی داری چی کار میکنی، کتی؟

کتی لبخندی ملیح زد و گفت:
- هیچ وقت از روی ظاهر هیچ چیزی قضاوت نکن. بنظرت طلسم ها روی کلماته یا کاغذ؟
- اوکی گرفتم. حالا ببین چی نوشته؟

کتی کاغذ را از روی زمین برداشت ولی سریع انداختش.

- چی شد؟
- آخ سوختم. چقدر داغ بود!

آخرش مجبور شدند با منقال کاغذ را بردارند.

- ببین پلاکس نوشته: گاهی میبینی اما درک نمیکنی، میشنوی اما انجام نمیسی؟
- کتی شاید نوشته نمیدهی.
- آهان، آره، میشنوی اما انجام نمیدهی. بو میکنی اما احساس نمیکنی. تموم شد؟ حس میکنم ناکامل بود. آهان فهمیدم. آتیشش بزن.

هر کس دیگری که بود بر میداشت کاغذ را آتش میزد اما هر کسی نبود. پلاکس بود. یک نقاش.

- آهان!

سپس یک سطل آب آورد و روی کاغذ ریخت.
کاغذ فیش فیشی کرد و ناپدید شد اما، کلیدی باقی گذاشت.

-فکر کنم فهمیدم منظور ارباب چی بوده.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۷ ۱۲:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۷ ۱۲:۴۱:۲۴
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۷ ۱۲:۴۸:۰۷

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
_ پلاااااکس؟

پلاکس به سرعت لباسش را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد.
_بلــــــــــــه؟
_ اومدنی اون ماهیتابه کشک و بادمجون رو هم بیار!
_باشـــــــــــــه!

پله ها را یکی یکی طی کرد و به آشپزخانه رفت، ماهیتابه کشک و بادمجان را برداشت و به سمت میز غذا به راه افتاد.

_وای خداا! الان بینز که نمیتونه عضو بشه... حالا مسابقات رو چیکار کنیم؟... اصلا همه اینا به کنار! ارباب! خموده گشتن.
اونم دوبار!
اگه مسابقات شطرنج جادویی رو ببریم؟
اگه ببازیم؟
این کتی هم که انقدر هیجان زدست.
ای وای ارباب! از دست من ناراحت شدن الان؟ چیکار کنـ...

شلپ!
ماهیتابه کشک و بادمجان پس از مقدار زیادی چرخ زدن در هوا، چند متر آنطرف تر روی زمین افتاد.
پلاکس نگاهی پیراهن سبز _طوسی اش انداخت که لکه های روغن به زیبایی مزین اش کرده بودند.
بغض دوباره گلویش را فشرد، نگاهش را به سمت دیوار هایی که چند دقیقه پیش سفید بودند چرخاند.

_پلااااااکس؟ چیشد؟

اشک هایش را به آرامی پاک کرد:
_ارباب!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
دفتر خاطرات مارکوس فنویک سال 1900
---------------------------------------------------------------

-بله خیلی خوب یادمه دقیقا تو روز سال نو بود که برای هدیه ی سال نو بهم یه بلیت سفر به آزکابان بهم هدیه دادن تحملم کم بود خیلی زود بلیت رو خرج کردم رفتم اونجا و در اولین دیدار یه دزد رو دیدم که داشت رو دیوار یه چیزی می نوشت انگار زبون نداشت و از اون طریق میتونست حرف بزنه اما خب دیگه از کنار اون سلول گذشتم و رفتم یه نفر رو دیدم که داشت سر خودشو به دیوار میکوبوند از اونم گذشتم یه گروه معجون گر رو دیدم که داشتند زندانیا رو شکنجه می کردند البته ترسناک اون شکنجه کردنشون نبود بلکه این بود اون سرباز هایی که اومده بودند من رو برای بازدید همراهی کنند فرار کردند خب قاعدتا هم باید فرار می کردند چون اونجا فقط مجنون گرا بودند یعنی وای بد بد بد شد خیلی بد شد
به هر حال از از بقیه اش بگذریم که من با مجنون گرا چیکار کردم که بهم حمله ور شدند به هر حال این اولین باری بود که از پاترمورم استفاده کردم خفاش چنگال دار بزرگ اسمیه که من روش گذاشتم ام در حقیقت فقط یه خفاش عادی و سریع بود .
خب این خاطره ی سال نو ی من بود بعد از اون بود که از آزکابان متنفر شدم.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
روزی که پاترونس کتی تغییر کرد روزی بود که انگار زندگی برای کتی ته کشید. پاترونس او از یک شیر بزرگ سفید ماده به مارش هری تغییر کرد. پرنده ای از خانواده عقاب، باز هم هر وقت به روزی که پاترونسش تغییر کرد فکر میکند، دلش ریش میشود. یکی از روز های زیبای اکتبر بود، قرار بود تولدی برای او بگیرند، تولدی که نشان میداد او بزرگ شده است. همیشه سعی داشتند سورپرایزش کنند ولی کتی هیچ وقت سورپرایز نمیشد. نشانه ها را کنار هم جمع میکرد و نقششان را میفهمید. خودش هم از اینکه همه چیز را میفهمید زجر میکشید و صد البته، دروغ گو و پنهان کار خوبی هم نبود و همه سریع میفهمیدند که کتی نقششان را فهمیده و تولد کلا به هم میریخت. اما اینبار قرار نبود سورپرایز شود قرار بود با دوست هایش روز خوبی را سپری کند. صبح زود سریع بلند شد لباس زیبایی که مادرش برای فرستاده بود که از جمله: پیراهنی سفید و دامنی کوتاه با رنگ سفید و چکمه های سیاه سفید. زیاد با لباس های دیگرش فرقی نمیکرد اما یاد گرفته بود قدر دان باشد.
قرار بود در باغ جشن را بگیرند، تا نیمه های روز خوب پیش رفته بود و به همه خوش گذشته بود اما بعد از ظهر... دیوانه ساز ها که دنبال سیوروس بلک بودند شادی شان ته کشیده بود، شادی زیادی برای تولد کتی بوجود آمده بود، و دیوانه ساز ها حمله کردند. زیادی دور شده بودند و اساتید خبر نداشتند، با وارد شدن دیوانه ساز ها همه به وحشت افتادند. کتی داشت دیوانه میشد:
- چرا من؟ چرا همش من؟ چرا روزی که بالاخره تونستم یکم خوش باشم باید خراب بشه؟ چرا؟

احساس یک پرنده را داشت، میخواست مانند آنها پرواز کند و انتقامش را بگیرد، بال هایش را باز کند و آنها را نابود کند! خشمش را یک جا جمع کرد و از ته حنجره فریادی سر داد:
- اکسپکتو پاترونوم!

به جای شیر سفیدش پرنده ای عظیم بیرون زد و همه را در حیرت فرو برد! یک مارش هری از نوک چوب کتی بیرون زده بود.
پرنده دیوانه ساز ها را نابود و به طرف کتی حرکت کرد.
- چرا داره اینطرفی میاد؟

پلاکس با فریاد این را به کتی گفت:
- فرار کن!

توصیه خوبی بود ولی کتی خشکش زده بود.
مثل این بود که میخواهد به کتی حمله کند. تنها کاری که کتی کرد این بود که دست هایش را روی سرش گذاشت و روی زمین نشست. لحظه ای که پرنده عظیم روی زمین آمد، مانند دوستی در سینه کتی فرو رفت، انگار به جای چوب از وجود کتی بیرون آمده بود. کتی متعجب بلند شد و به دستانش نگاه کرد، در آن لحظه چه اتفاقی افتاده بود؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۵۰ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
ناگهان سکوت اطراف با فریاد سهمگین پلاکس شکسته شد:
_ آقا! آقا! هی آقا! تکون نخورین! آقا همونجا بی‌حرکت وایسین.

مرد جوان که روی صندلی پارک نشسته و می‌خواست به سمت چپ بچرخد، در حالیکه زبانش نرسیده به بستنی متوقف شده بود بی حرکت ایستاد.
پلاکس دوان دوان خودش را به او رساند و بستنی را به آرامی از دستانش خارج کرد.
_ میتونی زبونتو ببری تو و صحبت کنی! ولی اصلاً حرکت نکن.
_ چرا فریاد می‌زنی؟

پلاکس بستنی قیفی مرد را درون سطل زباله انداخت.
_ محشره! حالتت رو میگم... فوق العاده است!

مرد جوان سعی داشت با تکان دادن بینی اش آن را بخاراند. اما مسلما موفق نبود.
_ خب تو کی هستی؟
_ من پلاکسم دیگه!

سپس صندلی کوچکی روی زمین ظاهر کرد و روبروی مرد نشست.

_ تو پلاکسِ دیگه هستی؟
_ نه من پلاکس بلک هستم.
_ خب «دیگه» کیه؟

پلاکس با کلافگی موهایش را عقب داد و به سمتی اشاره کرد:
: دیگه! تو فکر کن «دیگه» اونه!

مرد جوان به سختی چشمانش را چرخاند تا «دیگه» را ببیند.
_اون که دیگه نیست! اون کتیه، کتی بل!

صدای پلاکس بلندتر شد:
_ تو منو نمیشناسی اونوقت کتی که هنوز نیومده تو رو میشناسی! اصلا ولش کن خودت کی هستی؟

مرد جوان چشمانش را در کاسه چرخاند و همان طور که سعی می کرد خیلی بی حرکت ژست مغروری بگیرد گفت:
_ من رهگذر هستم!
_ رهگذر هستی؟ اسمی چیزی نداری یعنی؟

رهگذر به چند برگی که در دستش بود نگاه کرد:
_ تو نمایشنامه نوشته رهگذر!
_ خوب هر کی هستی، حالتت رو نگه دار و حرف نزن، تمرکزش به هم میریزه!

بله، رهگذر هم مثل شما فکر کرد که «تمرکزش» باید اشتباه تایپی باشد؛ اما نبود!

_ تو میخوای چیکار کنی؟
_ می خوام بکشمت!

بلافاصله رنگ صورت رهگذر پرید و بدنش به لرزه افتاد.

_ هی داری چیکار می کنی؟ تو که صدای منو میشنوی! من که نمیتونم با حرکت صحبت کنم! میکِشَمِت!

رهگذر دیگر نلرزید. ژست قبلی اش را دوباره گرفت:
_ خودم میدونستم! اما نمیشه، من خیلی کار دارم باید برم.

پلاکس بلند شد و قلمش را از پشت گوشش بیرون کشید؛ در حالی که تهدید وار قلم را به سمت رهگذر می‌برد زمزمه کرد:
_ ساکت باش! من که میدونم تو نیوتی که تغییر کاربری دادی، و بعد از باخت سنگینت اومدی پست منو محاوره‌ای کنی که نقدش پر از اشکال باشه! اما کور خوندی!

سپس قلمش را چرخاند و نیوت رهگذر را سرجایش خشک‌ کرد (قلمو چوبدستی اش بود).
پلاکس برگشت و روی صندلی اش نشست. از داخل موهایش سه پایه و بوم را بیرون کشید. (چیه فک کردین فقط بلاتریکس مو‌داره؟ نخیر ایده موهای بلاتریکس رو رولینگ از روی من گرفت! )
زبانش را برای تمرکز بیشتر لای دندان هایش گذاشت و مشغول شد.

آفتابِ در حال تابیدن به خواب رفت، ماه به آسمان آمد، ستاره ها چشمک زدند، ماه رفت و خورشید آمد و دوباره آسمان روشن شد.
ابرها حرکت کردند، پاییز تمام شد و شاخه های خشک درختان زیر سنگینی برف خموده گشتند.
برفها آب شدند و شاخه‌های خشک شکوفه زدند؛ و زیبایی دنیا را فرا گرفت.

ریش های نیوت رهگذر نما به زمین نزدیک شده بود و گرد پیری روی صورتش نشسته بود.
پلاکس بالاخره از روی بوم نقاشی بلند شد و زبانش را درون دهانش برد.
کش و قوسی به خودش داد و از زاویه های مختلف اثر هنری زیبایش را بررسی کرد.
_ خوبه! دیگه تموم شد.

رهگذر چشمانش را تکان داد و «اهم اهم» ـی کرد.
پلاکس که انگار تازه متوجه حضور او شده بود طلسمش را باطل کرد.
رهگذر روی زمین افتاد، چند دقیقه بعد به سختی بلند شد و گرد و خاک و برگ و برف ریخته روی بدنش را تکاند.

_ حالا ببینم چی کشیدی؟

قدم قدم به تابلو پلاکس نزدیک شد، بالاخره کنار پلاکس ایستاد و تابلو را از نظر گذرانید.
_ یعنی واقعا من این شکلی ام؟

پلاکس چانه اش را خاراند و نگاهش را از نیوت به تابلو و از تابلو به نیوت منتقل نمود:
_ نه بابا! حیفه این شکل تو باشه. خیلی مگس خوشگلیه!
_ خب پس چرا منو چرا این همههه وقت نگه داشتی؟
_ آخه روی سرت نشسته بود! اگه تکون میخوردی میپرید. :yap:

رهگذر که دیگر عمرش را کرده بود و مدیران هم داشتند متوجه نیوت بودنش می‌شدند، همانجا جان به جان آفرین تسلیم کرد و old شد.

_ عجب تابلویی شد! بلاتریکس حتماً باید اینو ببینه!

پایان



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
مغزش داشت منفجر میشد، داشت دیوانه میشد، سرش پر بود از اعداد و ارقام، فرمول و حاصل و... چند شب بود خواب درست نداشت. مغزش عین دیوانه ها داشت کار میکرد اعداد جلویش جمع میشدند بعد ضرب بعد تقسیم، اعداد همچنان در ذهنش تجزیه میشدند. بلند شد. حالتی عجیب داشت میخواست اینقدر فریاد بزند تا گلویش پاره شود.
- ولم کنین! من نمیخوام هیچی تو مغزم باشه! اصلا ولم کنین چرا نمیتونم یک خواب راحت داشته باشم؟

53 ساعت بود داشت روی عبارتی کار میکرد. نمیدانست چرا؟ ولی حسی به او میگفت باید حلش کند. وقتی بلند شد کمی استراحت کند انگار داشت دیوانه میشد میدانست تا حلش نکند مغزش او را راحتش نخواهد گذاشت. زیر چشمانش گود افتاده بود و موهای سیاهش درخشندگی همیشه را نداشت. فقط میخواست کمی بخوابد، مگر خواسته زیادی بود؟
بلاجبار دوباره سر میزش نشست. مغزش آرام گرفت.آن سر درد وحشت ناک تمام شد. خوب بود ولی چقدر دیگر میتوانست ادامه دهد؟ دوباره راه را رفت. حل یک عبارت ریاضی چه دردی از او دوا میکند؟ چه سودی به بقیه میرسد؟ میخواست کاغذ را پاره کند و برود و بخوابد. کاغذ را بالاگرفت و سعی کرد پاره اش کند. پاره نمیشد! محکم تر کشید و با چوب جادو به او سیخونک زد. نگهان پاهایی سیاه از کاغذ درآمدند و کاغذ را روی دامن کتی انداختند.
میخواست جیغ بکشد و فرار کند. جادو بود ولی حس میکرد دیوانه شده. پس حالا سعی کرد حداقل حلش کند!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
نقاب را از چهره‌اش برداشت.
نقابی که مدتی بود جزئی از اعضای صورتش شده و بدون آن معذب بود؛ انگار چیزی کم داشت.

به شخص درون آینه خیره شد. چیزی درست نبود.
صورتش را می‌شناخت. اما آن چشم‌ها، چشمان خودش نبودند. آن نگاه، نگاه او نبود.
کدامشان حقیقی بود؟
کدامشان به او تعلق داشت؟
این سوال را نیز از ذهنش برداشت و به سمت قدح اندیشه‌اش برد... آن نیز به جمع هزاران سوال بی‌جوابش اضافه شد، تا شاید روزی کسی جوابی برایشان بیابد.

پشت میزش نشست و برای دهمین بار در طول آن روز لیست کارهایش را مرور کرد. تمامشان انجام شده بودند. پس چرا بی قرار بود؟ گویی چیزی را از قلم انداخته است.
چندین روز بود که این حس رهایش نمی‌کرد. بین زمین و آسمان معلق بود و دستش به هیچ‌کدام نمی‌رسید.
کلافگی امانش را برید و از پشت میز بلند شد. بی هدف طول و عرض اتاق را رفت و آمد.
رفت و آمد تمام زندگی‌اش را مرور کرد. اما پاسخ را نمی‌یافت. اشکالی وجود داشت که از پیدا کردنش عاجز شده بود.
بار دیگر به آینه نگاه کرد. تنها چیزی که به دنبالش بود یک کور سوی امید بود. امیدی که به آن چنگ بزند و به زمین برگردد.
حتی یک جمله برایش کافی بود. یک جمله که آن را تبدیل به هدف کند. اما هیچ نبود.
بالاخره مثل بقیه روز‌ها خسته شد. خسته از جنگیدن برای سرپا ماندن و کنار گذاشتن آن نقاب، و باز هم مثل تمام آن بیست و دو روز آن را نیافت.
به شخص درون آینه لبخندی زد... لبخندی که تبدیل به انقباض احمقانه عضلات دهانش شد. نقابش را به چهره زد و اتاق را ترک کرد.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.