-یه لحظه وایسادن کنید...شما بچه ی منو دیدن کردید...؟ من دونستن نمیکنم کجاست... همین یه دیقه پیش اینجا بودن بود!
بچه ی رابستن که تا چند لحظه پیش با بیخیالی گوشه ای نشسته بود و داشت آبنباتی را که از چنگ کودک دیگری درآورده بود مک میزد، دیگر آنجا حضور نداشت.
-معلوم هست چی میگی؟
رابستن به آبنبات نیم خورده ای که دو کودک شریکی لیسیده بودند و حالا گوشه ی زمین افتاده بود اشاره کرد:
-مگه کَر بودن هستید؟! بچم غیب شدن شده! دیدن نمیکنید؟! کجا رفتن شده؟!
بلاتریکس تنها با لبخندی خونسرد به چهره ی پدرانه و نگران رابستن خیره شد.
-عه... نه... چیز... یعنی...
من رفتن میشم تا گشتن کنم دنبال...
و پدرِ مجردِ آبی رنگ، که گویا متوجه شد بود هوا پس است، مِنمِن کنان چیزهایی بلغور کرد و در عین حال که سعی داشت خود را از میان بچه هایی که به شلوارش چسبیده بودند و خیال میکردند او شخصیت کارتونی است بیرون بکشد، دوان دوان آنجا را ترک کرد.
بلاتریکس حتی فرصت نکرد اعتراض کند و از این بابت بسیار ناراضی بود. بنابراین اولین چیزی که به ذهنش خطور کرد را پراند:
-یکیتون باید حیوون بشه!
جمع در سکوت فرو رفت.
یعنی چه؟ یعنی چهار دست و پار روی زمین زانو بزنند و مثلا شیهه بکشند؟ کسی داوطلب نشد.
بنابراین مانند همیشه، بلاتریکس خودش مجبور شد که آنها را داوطلب کند!
او چشم گرداند و به تک تک آنها که هریک بسیار مشغول به نظر میرسیدند، خیره شد.
و در آخر هم، مظلوم ترینشان را برگزید!
او به دختری کج و کوله که روی زمین نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود اشاره کرد.
-زود تر حیوون شو بریم پیش ارباب!
ایوا به زمان نیاز داشت تا حرف او را هضم کند.