تف پر از تشت vs
چندتا چوبدستی دار
سوژه: عصر حجر
پست سوم
Smashed into splinters
Shards they will fall
Tears of the timber
Blanketing all
Branches forlorn
Shed golden leaves
Order and form in the
Patterns they weave
تفتشت حالا کاملا تشکیل شده بود و آماده و زیبا بود و آفرین بهشون.
وینکی به اعضای جدید و قدیمی تیم نگاه کرد.
یک عدد سوراخ موش. یعنی خب... عملا یه سوراخ بود توی پوچی بی رنگ و شکل فضا که یه موش قهوه ای گاهگداری و سر و دمشو از توش در میاورد و اطرافشو مثل A menace to society نگاه میکرد. به نظر که متریال کامل تفتشتی رو داشت و وینکی سری به نشانه تایید تکون داد.
یک فقره رز زلر، که داشت میخندید و دست میزد و شادی میکرد و اینا.
به نظر روحیه ش به اندازه کافی بالا بود که روحیه کل تیم رو ببره و مطاع لازم برای تف تشتی بودن رو داشت.
وینکی به تایید سری تکون داد و همین برای همه کافی بود که ایمان بیارن.
عضو جدید بعدی، ریشِ سیاهی بود که به نظر هوشمند میرسید و داشت سعی میکرد توی پوچی شنا کنه و از پوچی خارج بشه. که البته تلاش عبثی بود.
- ریش تونست کارای دیگه هم کرد؟
وینکی پرسید. در حالی که دستشو زده بود زیر چونه ش و عمیقا به فکر فرو رفته بود.
ریش چیزی نگفت. مشخصا دهنش همراهش نبود. فقط چندتا از تارموهای زبر و بلندش رو به شکل علامت لایک بالا آورد تا پاسخ مثبت بده.
وینکی جن خانگی با ادب و زرنگی بود. لایک ریشِ سیاه رو با لایک پاسخ داد و رفت سراغ نفر بعدی.
گودریک گریفیندور که داشت سعی میکرد با دست هاش شنا کنه، ولی خب چندان موفق نبود.
رز زلر که حتی در اون زمان و حالت هم مشغول ویبره زدن بود، چون چرا که نه؟
و در نهایت هم خودش.
وینکی سری به تایید تکان داد.
- تبارک الوینکی احسن التیم جمع کن.
- تبارک الگودریک احسن التیم جمع کن.
- تبارک الفلافل احسن التیم جمع کن.
- تبارک السوجی احسن التیم جمع کن.
و به این ترتیب هر چهار عضو سابق و ثابت تیم حسابی زیر چونه همدیگه رو مالیدن و همدیگه رو دو انگشتی تشویق کردن به خاطر تیمی که جمع کرده بودن.
- ببرمتون از اینجا پس.
گودریک گفت. خودش میدونست. خودش آورده بودتشون اینجا و حالا خودشم باید از اینجا میبردشون. وگرنه خیلی بی مسئولیت و بی تربیت میشد و دیگه کسی نمیومد قلعه ش واسه پیوند عضو و اینا.
بنابراین گودریک تک تک دست هاش رو متمرکز کرد، و بعد با تمام مشت هاش کوبید تو تار و پود پوچی و خراش عظیمی توی پوچی ایجاد کرد که همه شون مکیده شدن به درونش و دوباره برگشتن به شهر فلافل.
- من همیشه میدونستم که یه شهرم!
- مامانت هم شهر نبود حتی. تو که هیچی.
- k
فلافل بی تربیت و حاضر جوابی بود واقعا.
خلاصه که وارد شهر فلافل شدن. یه تیرکس از بغل تصویر داشت سعی میکرد به رهگذرا لواشک کثیف خیابونی بفروشه ولی خب زیاد مشتری جذب نمیکرد.
و قهرمانان تفتشت، متوجه چیزی در مقابلشون شدن. توی پیاده رو، یک عدد پیت حلبی بود که چندتا بی خانمان توش آتیش روشن کرده بودن و دورش جمع شده بودن. و ناگهان وینکی وایساد و جیغ زد.
جیغ هاش بنفش، ولی نرم و زیبا بود. درست مثل آواز قناری.
و در حالی که گودریک و رز میخواستن بخوابوننش زمین و بهش CPR بدن، وینکی به یکی از انگشتای دراز و لاغرش به همون پیت حلبی اشاره کرد.
گودریک که مثل وینکی به Lore آشنایی کامل داشت، نفسش تو سینه حبس شد. ولی نه در حدی که نتونه حرف بزنه.
- اون guidance of the grace ئه آقا! این یعنی یه نیروی عظیم کیهانی داره ما رو به سمت الدن گوی زرین، یا به عبارتی بقیه تیکه هاش راهنمایی میکنه. و این زیباست. یاد بگیرید. برید بشینید ویدیوهای vaatividya رو ببینید که انقدر یبس واینسید ما رو نگاه کنید.
بعدشم رفت جلو، پیت حلبی رو برداشت و تک تک بی خانمان هایی که اعتراض کردن رو به خودش پیوند زد که تعداد دست و پاهاش حتی بیشترم بشن.
و حالا که دور و بر پیت حلبی خالی شده بود، همه شون میتونستن گرد طلایی رنگ خیلی محوی رو ببینن که از آتیش خارج میشد و جهت خاصی رو نشون میداد.
گودریک برداشت کل اعضای تیم رو با دستاش گرفت، و در حالی که با یکی دیگه از دستاش پیت حلبی رو جلوش گرفته بود، دوید در جهت اشاره شده.
هر چقدر که میدویدن و از فضای شهر دور میشدن، بیشتر وارد جنگل و زمین های قرون وسطایی و حتی ویکتوریایی میشدن. حتی اون پشت مشتا چندتا دایناسور داشتن با چندتا اژدها پوکر میزدن. در افق یه درخت طلایی عظیم رفته بود تا بالای آسمون و به شدت خفن و زیبا بود.
حتی یهو یک نفر از تو آسمون پرید جلوشون و گفت:
- Lowly tof tasht... emboldened by the flames of ambitions, someone must extinguish thy flames.
که خب خیلی جمله خفن و شکسپیری ای بود، ولی خب تف تشت عجله داشتن و گودریک زد یارو رو به خودش پیوند زد و به راهش ادامه داد.
و بعد دوباره یه آقای دیگه ای رو دیدن، که کلا هیچی تنش نبود به جز یه شورت مامان دوز خاکستری و به شدت عضلانی و رو فرم بود و روی سرش هم یه پاتیل گذاشته بود و دوتا هم جاروی پروازی رو روی کمرش غلاف کرده بود.
گودریک متوجه شد که طرف Health bar (نوار سلامتی) نداره و در نتیجه دشمن نیست. ولی بهرحال آماده بود این یکی رو هم به خودش پیوند بزنه که فلافل گفت:
- به عنوان بهترین شهر دنیا ازت درخواست میکنم که این یکیو نگهش داریم!
- با اینکه شهر نیستی ولی باشه.
سوجی البته با دیدن شخص پاتیل به سر، داشت از دهنش پالپ پرتقال میریخت بیرون و به جای کف کردن، پالپ کرده بود و داشت هر کی نزدیکش بود رو مورد تماس پالپش قرار میداد و نوچ میکرد.
و گودریک اون آقای تقریبا برهنه پاتیل به سر رو هم با یکی از دستاش برداشت و به مسیرش ادامه داد. از وسط چندتا دایناسور و اژدهای دیگه هم رد شدن و حتی به طور کاملا اتفاقی تخم چندتا دایناسور رو له کردن که اصلا اهمیتی نداشت و همینطور ادامه دادن.
انقدر ادامه دادن تا رسیدن به یه صخره عظیم. جلوشون یه پل چوبی فکسنی بود که با وزش کوچکترین نسیمی تکون میخورد. و در اون طرفش، تعداد زیادی سنگ و تکه های ساختمان و سایر چیزهای جالب و عجیب و غم انگیز روی هوا شناور بودن و دورشون و حتی بینشون هم گردبادهای به شدت تند و کشنده ای وجود داشت.
تفتشتیا بدون توصیف و توضیح و حرف اضافه ای از روی پل عبور کردن، با پرش های گنده از بین تیکه های سنگی، آجری و حتی سرامیکی معلق روی هوا عبور کردن تا بالاخره به یه ساختمون گرد و عظیم رسیدن که بالای ورودیش نوشته بود: "ورزشگاه عرق جبین"
اسم منطقی ای داشت. از کل ساختمون تیکه های سنگ و آجر مثل دونه های عرق پایین میریختن. به نظر میرسید مشکل معماری بغرنجی داشته باشه.
ولی خب مهم نبود. تفتشتیا وارد شدن... و دیدن که سه تا درخت طلایی عظیم در هر طرف زمین وجود داره. یعنی در مجموع شیش تا. و بالای هر درخت هم یه حلقه گذاشتن که درختا بتونن نقش دروازه رو بازی کنن. به نظر میرسید کمبود بودجه اثراتشو گذاشته باشه.
تفتشتیا بالاخره نگاهشون رو از درختای دروازه دزدیدن و رو به روشون در انتهای دیگه، تیم حریف رو دیدن...
و بعد هر دو تیم، بدون هیچ هشدار و علامتی، یکدفعه به سمت همدیگه هجوم بردن.
مشخص بود که پیدا کردن تیکه های الدن گوی زرین به هر دو طرف فشار و زحمت زیادی آورده بود و همه شون فقط میخواستن تیکه هارو زودتر از هم بگیرن.
هرکول داشت روی شتر یورتمه میرفت به سمت تف تشتیا.
گابریل تیت، داشت با چماقش و بلاجر هاش به تف تشتیا حمله میکرد و تف تشتیا هم طبیعتا همینطور بی کار واینساده بودن و حملات رو جواب میدادن.
هر دو تیم میتونستن حتی نوار سلامتی تیم حریف رو ببینن و بفهمن که اوضاعشون چطوره.
و تا اونموقع تف تشتیا حدود هفت - هشت هزار واحد سلامتی کمتر از تیم حریفشون داشتن. و این ترسناک بود. ولی نه به ترسناکی اینکه هرکول یهو شتر رو کرد تو زمین، خودش رفت تو هوا و ناپدید شد.
کویی-جنگ متوقف شد و همه به آسمون نگاه کردن و سعی کردن با نگاه کردن به آسمون، هرکول رو پیدا کنن.
ولی نتونستن هرکول رو پیدا کنن.
در واقع تونستن چیز دیگه ای رو پیدا کنن... یه توپ آتیشی که با حالت کات دار داشت از آسمون به سمتشون میومد.
همه چشماشون رو تنگ کردن که دقیق بفهمن چی شده و چرا؟
و همین زمان کافی بود که کل اعضای تیم تفتشت، وان شات بشن و بیفتن زمین و تیکه های الدن گوی زرین از توشون بریزه بیرون و هرکول شروع کنه به خوردن و اسنیف کردن تیکه های الدن گوی زرین که از تو دماغ و دهن و چشم تف تشتیا ریخته بود بیرون.
و بعد، شخص ناشناس که پاتیل رو سرش گذاشته بود و یه گوشه نشسته بود به عنوان تماشاگر، بالاخره از جاش بلند شد تا ادامه داستان رو پیش ببره. هیکلش و حرکاتش درست مثل خط فک
Giga Chad بی نقص و زیبا بود.
- تو دیگه کی هستی؟
هرکول سرمست از وان شات کردن تفتشت گفت.
و در جوابش، صدای پر جذبه و قدرتمندی از زیر پاتیل گفت:
- when the night is dark you know i'll light the path, but you don't need to know who am i behind the mask.
که همین یک دیالوگ معرفی نشون میده طرف انقدر خوف و خفنه که حتی حاضر نیست اول جملاتشو با حروف بزرگ بنویسه و گرامر رو هم به سخره میگیره.
- خب لااقل بگو چی صدات میکنن قبل از اینکه فرو کنیمت داخل همون پاتیل رو سرت.
- legends call me: Let me solo them.
و بلافاصله بعد از گفتن اسمش، حمله کرد... با هر دو جاروش حمله کرد. با پشت جارو میکوبید تو سر و کله اعضای تیم چهار چوبدستی دار. حرکاتش انقدر سریع و غیر قابل پیشبینی بودن که چهار چوبدستی دار نه میتونستن از چوب هاشون استفاده کنن نه از دست هاشون.
تفتشتیا روی زمین افتاده بودن. با نوار سلامتی خالی و بدون تیکه های الدن گوی زرین. کاملا رقت انگیز و درب و داغون بودن، در حالی که چهار چوبدستی دار عملا تبدیل شده بودن به غول و به شدت عظیم و خفن و گنده شده بودن. ولی خب... اهمیت زیادی نداشت وقتی نوار سلامتیشون داشت همینطوری کم میشد و سولو میشدن.
لت می سولو دِم حتی موفق شده بود کلی امتیاز کوییدیچی هم به نفع تف تشت ثبت کنه، چون خیلی بزرگوار بود. حتی در بعضی مواقع جاروهاشو غلاف میکرد و با چماق، بلاجر میزد تو سر و صورت چهار چوبدستی دار.
انقدر مبارزه رو ادامه داد، تا زمانی که بالاخره نوار سلامتی هر هفت نفر عضو چهار چوبدستی دار، که مشخصا حتی اسمشونم تبعیض آمیز بود و سه تا عضوشون رو حساب نمیکردن و در نتیجه اصلا لیاقت الدن گوی زرین رو نداشتن، به انتها رسید و تیکه های الدن گوی زرین از توی دل و روده و سایر سوراخ های ورودی و خروجی جسم فانی و ضعیف و رقت انگیزشون خارج شد.
لت می سولو دِم، که نقشش رو کاملا انجام داده بود، تعظیمی به تفتشتیا که اونا هم وضع درست درمونی نداشتن، کرد و مثل مه صبحگاهی ناپدید شد.
و بعد، تمام جنگجویان شکست خورده، متوجه شدن که سایه ای سنگی، درست مثل یک عصر جمعه افسرده کننده، در حال خزیدن و جمع کردن تکه های الدن گوی زرینه.
و کم کم اون سایه، شکل جامد به خودش میگرفت... هر چی تیکه های بیشتری از الدن گوی زرین رو به دست میاورد، بیشتر جامد میشد.
و بالاخره حقیقت بر همگان آشکار شد. سایه در واقع عصر حجر بود...
و الدن گوی زرین وقتی در دستش کامل شد، سنگی شد و خاکستری و از درخشش افتاد.
- تمام این مدت... من و الدن گوی زرین یکی بودیم... و حالا که شما طبق برنامه من، ما رو به هم رسوندید، میتونیم وارد عصر جدیدی بشیم... عصر حجر... عصر سنگ... عصر دایناسورا حتی!
صداش نرم بود و جدی. هیچ حالت تهدید آمیزی نداشت. بیشتر حالت یه اطلاع رسانی رو داشت، که هیچ راه فراری هم ازش نبود. البته که تفتشتیا و چهار چوبدستی دار که داشتن کم کم تبدیل به سنگ میشدن، کاملا درک میکردن راه فرار نداشتن یعنی چی...
به خصوص وقتی که حتی بعد از اینکه کاملا تبدیل به سنگ شده بودن هم نمیتونستن بمیرن و حتی روحشون هم در سنگ حبس شده بود، و این اتفاق برای تمام دنیا می افتاد.
Was it all that you wanted and more?
Was it all you imagined before?