هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
سوال اول

راه اول اينه: با ماگل موردنظر دوست مي شيم. صبر مي كنيم چند سال بگذره تا كاملا صميمي بشيم. اين جوري وقتي حرف عجيب و مسخره ي ما رو بشنوه (البته از نظر خودش) زود نمي زاره بره و صبر مي كنه تا ادامه ي حرفمون رو بشنوه.
در طول اين سال ها نظرش رو در رابطه با جادو و حوادث عجيب و بي دليل مي پرسيم و سعي مي كنيم كمي رو مغزش كار كنيم. بعد در يك موقعيت مناسب از اون به طور جدي مي خوايم كه به اتاقمون بياد تا ما مسئله اي رو بهش بگيم. ( مي تونه هرجاي ديگري كه كس ديگه اي نيست باشه اما اتاق ما بهره چون هم جو بهتر مي شه! و هم نمي تونه مارو از خونه بيرون بندازه)
اون جا بهش با خونسردي و با آرامش توضيح مي ديم كي هستيم و جادو هم مي كنيم تا بفهمه راست مي گيم. (البته اگه بفهمه)
راه دوم: به جاي اين كه اين همه سال سعي كنيم باهاش كاملا صميمي بشيم، فقط دوستيمون رو به حد قابل قبولي مي رسونيم و بعد شروع مي كنيم به توضيح دادن و نشون دادن شواهد! يا قبول مي كنه يا نمي كنه. اگر قبول نكرد باز ولش نمي كنيم و به كارمون ادامه مي ديم!
راه سوم: ما هي بهش مي گيم جادوگريم و هي هم جادو مي كنيم اما ماگله مي گه تردستيه! در اين مواقع يك وردي نظير كروشيو نثارش مي كنيم تا بفهمه تردستي و جادو چقدر با هم فرق دارن.

سوال دوم

خيلي هيجان زده شده بودم! آخه مي خواستيم بريم يه منطقه ي ماگلي!! منم كه نديد بديد!
از وقتي كه اعلاميه رو ديدم تا دو روز بعدش كه رسيديم اونجا، انگار به اندازه ي دو هفته طول كشيد. دو هفته ي وحشتناك.
روز مورد نظر به سمت اون منطقه حركت كرديم و يك ربع بعدش رسيديم. وقتي پام رو روي زمين گذاشتم احساس كردم قلبم اومده تو دهنم! هيجان زده بودم و كمي هم مي ترسيدم.
خوشبختانه يكي از دوستان مشنگ زاده بود و به گفته ي خودش خونه اش دو سه خيابان پايين تر بود. پس به راهنمايي اون از خيابان ها گذشتيم تا بريم خونش!! در راه خيلي چيزاي عجيب ديديم. خيلي عجيب و شايد هم مسخره!
بعد از هزار بار ايستادن و نگاه كردن دقيق مغازه ها و خيابون ها، بالاخره به خونه اش رسيديم. قبل از در زدن، دوستم به ما گفت كه بايد مواظب كارامون باشيم چون خواهر كوچيكش نمي دونه اون جادوگره! ما هم چيزهايي كه بايد مي دونستسم رو حفظ كرديم و آماده ي رفتن شديم. يكي از اون چيزها اين بود كه از طرف همون مدرسه ي شبانه روزي به اين خيابون اومديم چون داريم از زندگي مختلف مردم مثل مغازه دارها و... گزارش تهيه مي كنيم! و الان هم يواشكي به خونه ي دوستم مي ريم! خاليبندي جالبيه! تهيه ي گزارش از مردم؟ اين ماگلا هم خلنا!!
رفتيم تو خونه و با استقبال گرم مادر و خواهرش مواجه شديم. همه چيز داشت خوب پيش مي رفت كه يكي ديگه از دوستانم سوتي وحشتناكي داد! خواهره اونو درباره ي فكر كنم جوراباش و يه چيزه ديگه مسخره كرد!! اينم كه حساس! عصباني شد و چند تا ليوان و شيشه ي ميز رو شكست! البته مي دونيد كه با دست نه!
خلاصه! اين خواهره كه چشماش داشت از حدقه مي زد بيرون داد زد كه من مي دونستم جادوگرا وجود دارن و... . وقتي ازش پرسيديم و تحقيق كرديم! فهميديم كه منظورش همون جادوگراي كتاباي مزخرف ماگليه. ولي خب به هر حال منظورش جادوگر بوده ديگه. حالا چه فرقي مي كنه چه نوعي!
اين خواهرش هم عجب زودباوريه ها. نه! حالا مي بينم بيچاره با ديدن اون صحنه حق داشت!
( چي بافتم از خودم!!)


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

دورنت دایلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵
از تو جوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
سلام .. میدونم الان اصلا موقش نیست .. اما منم میخوام توی کلاس ماگل شناسی ثبت نام کنم ....
امکان داره ؟
نام کامل : دورنت دایلیس
سن : ؟
گروه : هافلپاف


عضو رسمی (( الف . دال***))
تصویر کوچک شده

********

قاه قاه قاه !!!


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
1-به نظر شما چطور با یک ماگل دیرباور می شه ارتباط برقرار کرد؟3 راه بنویسید.



یادم می یاد که در همسایگی خانه قبلی مادربزرگم پیرزنی زندگی می کرد با نام خانم هافمن! مادربزرگم می گفت که اون یه زن واقعا دیر باوره و وقتی بهش می گم که من از زیرزمین خونتون صدای مهمونی جن ها رو می شنوم با این حال که می ترسه فقط می گه : خیالاته.
اون سال تابستون من به خانه مادربزرگم رفتم. برای همین فرصت مناسبی بود تا با خانم هافمن بیشتر آشنا بشم. وقتی به مادربزرگم گفتم که تا حالا بهش گفتی یه جادوگری اون گفت که تا حالا چند بار این کار رو کرده اما خانم هافمن حرفش رو باور نکرده و فقط اونو یه شوخی گرفته . مادربزرگم هم گفت که بعد از اون دیگه هیچ تلاشی برای متقاعد کردن خانم هافمن انجام نداده بنابراین من می خواستم این کار رو بکنم.
اون روز عصر خانم هافمن من رو به خانه قدیمیش برای صرف چای دعوت کرد . من در حالی که روی صندلی نشسته بودم به در و دیوار اتاق چشم دوختم. عکس هایی از برجسته ترین افراد نظیر آبراهام لینکلن و دوک باکینگهام در زمان لویی 16 آویخته شده بود و آنجا را به جایی اسرار آمیز مبدل کرده بود.
خانم هافمن رو به روی من نشست و من بهترین زمان رو دیدم که اولین روش خودم رو به برای متقاعد کردن یک ماگل دیر باور انجام بدم:
_اوه خانم هافمن . اون عکس رو از روی یک طرح واقعی کشیدن و دستم رو به تابلوی یک پری نشانه رفتم. خانم هافمن خنده بلندی کرد و گفت:
_نه اون فقط تصور نقاشه!
من گفتم... اما اون چه طوری می تونه همچین چیزی رو تصور کنه..آدم تا چیزی رو ندیده که نمی تونه تصور کنه مگه این طور نیست؟
خانم هافمن با سردرگمی جواب داد:
_البته ...خب...حق با توئه....اما .....
به میان حرفش پریدم و ادامه دادم:
_پس شما باور می کنید نه؟ که پری های دریایی واقعا وجود دارن!
_البته که نه.......
_پس نقاش تصور پری دریایی رو از کجا آورده.......نقاش که یه جادوگر نیست!
نمی دونم چرا با این حرفم خانم هافمن به فکر عمیقی فرو رفت. یعنی من به این زودی متقاعدش کرده بودم!
در اصل در دنیای جادوگری ما هم همچین موجودی به نام پری دریایی وجود نداشت اما من می خواستم اون چیز عجیبی مثل پری دریایی رو باورکنه تا چیز های عجیب جادویی رو بهش نشون می دادم.
خانم هافمن که سعی داشت استدلال ها ی قوی من رو انکار کنه گرچه در این کار اصلا موفق نشد از زیر بار حرف های من جا خالی داد و برای آوردن بیسکویت رفت شاید من اون رو واقعا تحت تاثیر قرار داده بودم!
وقتی برگشت می خواستم کار دومم رو شروع کنم:
به طرف خانم هافمن برگشتم و گفتم: من یه جادوگرم . مثل مادربزرگم که اون هم یک چادوگره!
_اوه....راستی.بهتره قهوتو تا سرد نشده بخوری عزیزم!
چوب جادوم رو در آوردم و به طوری که اون متوجه نشده فنجانم رو غیب کردم . اون با سردرگمی به جلوی من خیره شد و گفت که مطمئنا فنجان قهوه من رو فراموش کرده . پس دوباره به آشپزخانه رفت. قهوه من رو آورد اما من قبل از اینکه بیاد قهوه خودش رو هم غیب کردم . اون وقتی برگشت به من گفت که : شوخی قشنگیه عزیزم اما فنجان قهومو بذار اینجا چون یخ می کنه. اما من بهش گفتم که اون توی آشپزخونست. اون اول باور نکرد اما وقتی نگاه نافذ من رو دید به آشپزخانه رفت و با ناباوری د رحالی که قهوه خودش در دستش بود برگشت. خیره خیره به من می نگریست. من لبخندی زدم و گفتم : من که بهتون گفتم یک جادوگرم!
اما اون همین طور ناباورانه به من می نگریست و لحظه ایی بعد سرش رو انداخت پایین و خودش رو مشغول به خوردن قهوه نشون داد انگار نمی خواست هیچ کدوم از اون کارا رو باور کنه. بله....اون باور نکرده بود بنابراین من باید کار سومم رو برای متقاعد کردنش شروع می کردم:
خانم هافمن پس از صرف قهوه به من گفت که می خواد خونش رو به من نشون بده و ما در طول راهرو های خونه به راه افتادیم. من در مورد هر چیز جالبی از خانم هافمن سوال می کردم و اون به خوبی برای من توضیح می داد. وقتی به یه اتاق قدیمی رفتیم . من چوب دستیمو در آوردم و به سمت خودم نشانه رفتم و غیب شدم. صدای خانم هافمن رو شنیدم که من رو صدا می کرد . بنابراین برای اینکه از نگرانی درش بیارم دوباره ظاهر شدم . اون جیغ کوچکی زد و روی یک صندلی با ترس نشست. من آرام لبخندی زدم و دوباره بهش یاد آوری کردم که یک جادوگرم. بعد چند بار دیگه دوباره غیب و ظاهر شدم تا اون به طور کامل باور کنه گرچه هنوز هم رنگ چهرش این طور نشون نمی داد. پس به سمتش رفتم و گفتم:
_دوست دارید شما هم امتحان کنید.
و دستم رو به سمتش دراز کردم. اون خیلی ترسیده بود اما لحظه ایی بعد دستش رو توی دست من گذاشت .و ما با هم دیگه غیب و ظاهر شدیم. اون ناباورانه نگاه می کرد اما حالا دیگه مطمئن بودم که اون باور کرده و تازه خیلی هم از این کار خوشش اومده.
من تمام اون تابستان کارهای جادوگری زیادی به خانم هافمن نشون دادم و خیلی کارها با کمک مادربزرگم با کمک جادو براش کردیم. حالا خانم هافمن به شدت به وجود جادو علاقه مند شده بود .
بعد ها مادربزرگم برای من تعریف کرد که قبل از ترک خانه قبلیشان به خانم هافمن کارهای جادویی زیادی یاد داده تا اون راحت تر زندگی کنه!


خب ...می تونم بگم که این یک خاطره من در مورد باوردهی به یک ماگل دیر باور به جادو بود. هر ماگل دیر باوری ممکنه که با هر کدوم از این 3 کار من به وجود جادو پی می برد. با صحبت کردن . با نشان دادن جادو به او و دست آخر اینکه یک جادو توسط خودش انجام می شد. این هم سه روش!


2-در تعطیلات اخر هفته تمام دانش اموزان اجازه دارند به نزدیک ترین قسمت ماگلی این جا بروند البته بدون چوب دستی و مراقبت از طرف وزارت.هر کدام از شما باید یک نمایشنامه یا یک متن فرقی نمی کنه از چگونگی آشنایی با یک ماگل رو بنویسید و ذکر کنید که جزو کدام دسته است و آیا باور کرد شما جادوگر هستید یا نه.(15 امتیاز)"


خب! در تعطیلات آخر هفته من تصمیم گرفتم به نزدیک ترین و بزرگترین مکان عمومیه ماگل ها که ناچارا شهربازی بود برم. آخه مگه زوره ..من نمی خوام برم. اما چون مجبورم برای درس ماگل شناسی گزارش ارائه بدم . تازه یه قرار خیلی مهم هم با یک نفر داشتم! پس رفتم. چوب دستیمو تحویل دادم و به راه افتادم . بدشانسی اون جا بود که هیچ کدوم از دوستام هم به دلیل کوهی از تکالیف نتونستن بیان. به راه افتادم. از دور اون چرخ و فلک بزرگ هست تا وسط آسمون می رسه. آره همون چشمک می زد.
یه نگاه انداختم این ورم. یه نگاه انداختم اون ورم که ببینم از مامورای وزراتخونه خبری هست. چیزی که مشکوک نمی زد. رفتم و رفتم تا به دم در پارک رسیدم. شاید صد ها هزار نفر اونجا بود(حالا 100 نفر بود) رفتم به سمت گیشه تا بلیط بخرم. دست کردم تو جیبم و پول در آوردم دادم . اما بالافاصله پول رو پس گرفتم و یک اسکناس ماگلی در آوردم دادم. آخه اون یه سکه گالیون بود. اسکناس ماگلی رو هم که از جیب پدر ماگلیم یا از کیف مادر ماگلیم کش رفته بودم. دقیقا یادم نمیاد . بلیط رو دادیم و رفتیم تو!
آآآآآآآآآآآآآ.....چه جای بزرگ و توپی! کشتی ، آکروجت ، سفینه ، آبشار ، قالیچه ، تاب........با خوشحالی رفتم که بلیط همشون رو بخرم و دست آخر بوفه هم یه سر بزنم و بعدشم برم سر قرارم!. اما ای دل غافل...ته جیبم فقط 1000 تومنه!
با دلخوری نگاهی انداختم رو قیمت بازی ها . من فقط می تونستم یه چیز سوار شم ! پس تصمیم گرفتم و رفتم بلیط اون چرخ وفلک بزرگ رو خریدم.
اوه....سه کیلومتر صف بود.ولی خب ...ناچارا رفتیم ته صف ایستادیم. کنار من یه خانم با پسر کوچیکش و یه دختر خانم تقریبا هم سن خودم ایستاده بودن. یک پیرمرد پیرزن هم پشتم وایسوده بودن. اون خانم انگار از من خوشش نیومد چون مدام دست پسرش رو می گرفت و به خودش می چسبوند که مبادا انگشتش به من بخوره اما اون دختر خانم به من چند بار لبخند گرمی زد تا منو تحریک کرد تا نوبتمون برسه چند بار ازش بپرسم ساعت چنده و امروز چقدر هوا خوبه. ولی صحبت دیگه ایی بینمون رد و بدل نشد.
سوار چرخ و فلک شدیم. کنار من اون دختر نشست و جلوم اون خانم با پسرش! رفتیم آسمون . از این بالا واقعا مناظر دیدنی بود و همه چیز حتی هاگوارتز به خوبی دیده می شد .اما به زودی حوصلم سر رفت و بالاخره دیدم خیلی الافم و هنوز 5 تا دور دیگه مونده رومو کردم به سمت اون دختر و گفتم: من سامانتا ...شما: من لیزا هستم. خلاصه سر صحبت باز شد . تا اینکه به اونجا رسیدیم که اون ازم پرسید چه مدرسه ایی درس می خونم . یه نگاه این ور اون ور انداختم . از مامورای وزارتخونه که خبری نبود دلم هم می خواست یک کم اون خانم رو اذیت کنم گفتم:
_مدرسه علوم و فنون جادوگریه هاگوارتز. من یک جادوگرم!
لیزا خندید و گفت : اوه منظورت رو راجع به دانشگاه هاوارد فهمیدم اما...حرفش رو قطع کردم و گفتم :
نه...هاگوارتز ..مدرسه علوم و فنون چادوگری!
لیزا خنده ایی کرد و گفت تو خیلی شوخ طبع و جالب هستی . اما اون خانم به نظر نمی یومد خوشش اومده باشه. نگاهش اصلا قشنگ نبود.دیدم که با تمام اصرار من لیزا باور نمی کنه پس برای متقاعد کردنش دست توی جیبم بردم و یک عدد شکلات غورباقه ایی در آوردم و دادم به لیزا.
لیزا اون رو باز کرد و وقتی شکلاتش رو خورد و عکسش رو برگردوند . با تعجب به عکس متحرک دامبلدور خیره شد. گفت: چطوری این کار رو می کنی؟ و بعد اون عکس رو به خانم و پسرش نشون داد. خانم ترسید اما پسرش فریاد زد: مامان اون تکون می خوره......
من به لیزا گفتم : من که بت گفتم جادوگرم . اما لحظه ایی بعد اون خانم به من گفت عکس رو بذارم تو جیبم چون می ترسوندش!
اون پسر گفت : باز هم از این چیز ها داری؟
من دستم رو توی جیبم کردم و هرچی داشتم بیرون آوردم و روی پام ریختم. سکه گالیون رو برداشتم و گفتم :
اینم پولمونه.
لیزا کنجکاوانه اون رو بررسی می کرد اما به یک باره به من حمله کرد و آبنبات خون دماغیه جرج و فرد محصول جدیدشون رو از روی پام کش رفت و بدون معطلی انداخت تو دهنش!
لحظه ایی بعد اون خانم جیغ کوچکی زد اما من آب نبات پادزهر اونو به لیزا دادم و بهش گفتم که این یک کم خطرناک بود گرچه اون پسر فریاد زد: این واقعا معرکس..میتونم من هم امتحان کنم که با نگاه خشم آلود مامانش رو به رو شد. حال لیزا بهتر شد . اما اون خانم حالا با ترس عجیبی به من خیره شده بود. انگار دعا دعا می کرد تا زودتر پیاده شن تا از شر من خلاص شه . اما من از آزار اون به شدت لذت برده بودم
گوی به یاد آوردنده رو از توی جیبم در آوردم و دادم به لیزا و گفتم:
_این یک گوی به یاد آوردندست. هر وفت رنگش قرمز می شه یعنی یه چیزی رو فراموش کردی!
در همین هنگام رنگ گوی قرمز شد و من یادم اومد که باید به قرارم برسم! و ساعد دستم هم به شدت سوخت.
نزدیک پیاده شدن بودیم که رومو کردم به اون خانم و گفتم : راستی چون من جادوگر قدرتمندیم می خوام یه پیشگویی هم واستون بکنم. شما در هنگام پیاده شدن پاتون پیچ می خوره و می افتید زمین!
لیزا با تحسین به من نگاه می کرد و در هنگام پیاده شدن به من گفت که همیشه به معجزه اعتقاد داشته اما در همین هنگام که من در حال دور شدن بودم اون خانم در حالی که پاش پیچ خورده بود روی زمین افتاده بودبا چشم های گرد شده به من نگاه کرد و وانگشتش رو به سمت من گرفته بود و از ترس لرزید.
من به سمت اون پورتکی جایی که برادرم برام تو نامه نوشته بود رفتم تا گزارش جاسوسی های توی هاگوارتزمو تحویلش بدم.
اما خب من فکر می کنم لیزا اصلا باور نکرد گرچه گفت که به معجزه اعتقاد داشته اما در نگاه آخرش به من فهموند که در آینده یه تردست ماهر می شم . بیشتر فکر می کنم که اون از کسایی بود که اصلا به جادو اعتقاد نداشت اما حاضرم شرط ببندم که اون خانم با پسرش حرفم رو باور کردن که یک جادوگر بودم و می تونم با اطمینان بگم جزو آدم های زود باور بودن!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۳۵ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
هوووووم! یکی دیرباور بود یکی زود باور یکی چی چی بود یکی پیچ پیچی!

فلور: آخه ماگلم کجا بود هوووم! بازر فکر کنم!
اولین راه اینکه به سبک بسیار ضایع با موهایی تیغ تیغ برای اقا یون و موهای رنگارنگ برای خانم ها و با لباسهای ژیگول ویگول هم برای آقایون و هم برای خانم ها سوار یک ماشین فراری شده برای خانم ها و آقایون سوار موتورهای باحال و هیکی بشن! و هر دو در حال ویراژ دادن در شهر باشن! و ناگهان از روی قیافه ی طرف که از حرفای شما معلومه که دیر باور هستن یک طرمز جانانه بکنیم و یک ویراژ بدیم! و ناگهان تق جلوی خانم و آقای دیر باور توقف کنیم و با یک حرکت!
حالا من تفکیک می کنم اگر آقای جادوگر سوار موتور باشه یک حرکت: خوشگله بیا بپر بریم گردش!
خانم دیر باور:

و سریع می پره می پشنه رو موتور! و آقای جادوگر حرکت می کنه!

خب حالا خانم جادوگر سوار ماشین فراری یک گوشه پارم می کنه و آقای دیرباور به این شکل در می یاد: و بدون تعارف می پره تو ماشین و خانم جادوگر پا روی پدال گاز می زارع و ده برو!

آخر شب آقای جادوگر با خانم دیر باور و خانم جادوگر با آقای دیرباور روی نیمکتی در پارک نشستن!
آقا یا خانم جادوگر: اوه هانی من یک جادورگرم!
آقا یا خانم دیر باور: اوه هانی این چیزا مهم نیست! منم جادوگر!

و آقا و خانم جادوگر کلی خیت می شن! البته این استثنا می باشد اگر اون خانم و آقای دیر باور جادوگر نباشن وضعیت فرق فکوله!

بعد از حرف آقا یا خانم جادوگر
آقا یا خانم جادوگر یک نگاهی به اون موتور و ماشین می کنن و می گن!: اوه هانی مهم نیست!

تنها با تیپ زدن می شه این افراد رو باوراند!(فعل پیدا نکردم! )

راه دوم اینکه بشینیم کنار این افراد و براشون خالی ببندیم و بعد از بحث و گفتگو یک حرکت روش انجام بدیم و یک آواداکودرا بزنیم بهش تا باور ش بشه که ما جادوگریم!

راه سوم اینکه یکی بزنیم توی سرشون تا مخشون جابه جا بشه تا بفهمن دنیا دست کیه! و به راحتی حرف شمارو باور می کنن

هووم!
من یکبار داشتم در یک مغازه خرید می کردم! به دلیل زیبایی بسیار فراوانم یک پسر ناناز خوشگل هی در اطراف من می پلکید و من هر کاری کردم از دست این ماگل عوضی در برم هیچی حالیش نشد! و بعد امدم پیشش و حرف زدم باهاش و کلی صمیمی شدیم! و در آخر من گفتم من جادوگرم! که رنگ طرف زرد شد! و در رفت و این می رسونه که بسیار آدم زود باوری بوده هانی!

پروفسور: هوووم فکر نمی کنی خیلی بانمکی؟
فلور: اوه پروفسور من بسیار خوشگلم از بانمکی گذشته


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
1-به نظر شما چطور با یک ماگل دیرباور می شه ارتباط برقرار کرد؟3 راه بنویسید.

1-قبل از هر چیز یک دست لباس ماگلی تهیه میکنیم و دقت میکنیم که لباس برای سن و جنسیت ما مناسب باشه.به آرامی و با لبخند به ماگل مورد نظر نزدیک میشیم.از اونجایی که ماگل های دیر باور اصولا به همه چیز بدبین هستند احتمالا لبخند دوستانه ما رو با یک اخم وحشتناک جواب میدن.ولی ما از رو نمیریم.جلوتر میریم و سر صحبت رو باز میکنیم.برای اینکه ماگل رو دجار ترس و وحشت نکنیم اول از آب و هواصحبت میکنیم و کم کم بحث رو به مسایل غیر طبیعی میکشونیم و سعی میکنیم دلایل این مسایل رو پیدا کنیم.اونقدر موضوع رو کش میدیم که ماگل مورد نظر کلافه بشه و خودش به وجود جادو اقرار کنه.اگه اقرار نکرد از جیب لباس ماگلیمون آروم چوب دستیمونو روی زمین میندازیم و با دستپاچگی و نگرانی فورا برش میداریم که ماگل کنجکاو بشه.
2-درحال صحبت با ماگل دیر باور عزیز موضوع جادو و جادوگرها رو پیش میکشیم و سفت و سخت با وجود جادو مخالفت میکنیم و میگیم که حتی یک در صد هم امکان نداره جادو و جادوگر واقعی باشن و همه حوادث دلیل علمی و منطقی دارن.از ماگل میپرسیم مثلا تا حالا برای شما حادثه ای پیش اومده که دلیل علمی نداشته باشه؟این غیر ممکنه.و ماگل در مقابل این هه مخالفت ما ناخودآگاه مشغول دفاع از جادو و جادوگری میشه.
3-راه سوم که آخرین راه حله اینه که یقه کریچر یا ققی یاهگرید رو بگیریم و پیش ماگل ببریم.ماگل با دیدن اونا چاره ای جز قبول کردن نداره.اگه باز هم قبول نکرد جلوی چشمش سوار جارو میشیم و از محل دور میشیم.و آرزوی دانستن جواب سوالات بیشماری که برای ماگل پیش اومده به دلش میذاریم.ماگل دیر باور از این به بعد به ماگل کنجکاو تبدیل شده .ما میتونیم دو راه اول رو روش اجرا کنیم چون اون صد در صد حادثه غیر طبیعیی داره که برامون تعریف کنه.
----------------------------------------------------------------------
2-در تعطیلات اخر هفته تمام دانش اموزان اجازه دارند به نزدیک ترین قسمت ماگلی این جا بروند البته بدون چوب دستی و مراقبت از طرف وزارت.هر کدام از شما باید یک نمایشنامه یا یک متن فرقی نمی کنه از چگونگی آشنایی با یک ماگل رو بنویسید و ذکر کنید که جزو کدام دسته است و آیا باور کرد شما جادوگر هستید یا نه.(15 امتیاز)"

درحالیکه روی زمین نشسته بودم و هر دو دستم رو روی شیشه گذاشته بودم با تعجب و علاقه به شیئ عجیبی که پشت ویترین مغازه بود خیره شده بودم.
-لسترنج.به خاطر مرلین برای یکبار هم که شده مثل ماگل رفتار کن.تو داری آبروی هممونو میبری.
به صدای پروفسور کوییریل توجه نمیکنم.خودش با اون لباسهای عجیب بیشتر جلب توجه میکنه.
از یک لحظه دور شدن پروفسور استفاده میکنم و وارد مغازه میشم.
-سلام آقا..ببخشید من میخواستم بدونم این وسیله چرا هی داره اینطرف و اونطرف رو نگاه میکنه.
-فروشنده نگاه مشکوکی به من کرد.
-سر ظهری ما رو مسخره کردین.این چهارمیه.چند دقیقه قبل یکی اومد پرسید توی این گوشی تلفی چی پخش میشه که من هی دارم گوش میدم.یکی دیگه اومد گفت این بخاری تب شدیدی داره و بهتره ببرمش سنت نمیدونم چی چی..برین دست از سرم بردارین.
ولی من قصد عقب نشینی نداشتم.
-آقای ماگل لطفا به من بگین چرا این وسیله اینجوری رفتار میکنه .بعدش من میرم.
-بابا...اون پنکه اس..پنکه..تا حالا ندیدی؟
طاقت نیاوردم.نزدیک شدم و خواستم پنکه زیبا رو نوازش کنم ولی....
-واااای..چی شد؟انگشتت قطع شد....الان میمیری...کمک....
فروشنده با جیغ و داد و وحشت به انگشت من که جلوش افتاده بود نگاه میکرد...من با وجود دردی که میکشیدم نتونستم تعجب خودمو از این رفتار بی ادبانه پنکه پنهان کنم.من فقط قصد آشنایی با اونو داشتم ولی اون دستمو گاز گرفته بود.به هر حال اگه پروفسور کوییریل منو با این وضع میدید خیلی بد میشد.خوشبختانه مقداری از معجون ترمیم کننده پروفسور اسنیپ رو همراهم داشتم.بلافاصله انگشتمو سر جاش گذاشتم.اگه سه ثانیه بیشتر میگذشت معجون اثر نمیکرد.خوشبختانه زود اقدام کردم و انگشت به حالت عادیش برگشت.وقت رفتن بود.بطرف بچه ها حرکت کردم ولی فروشنده از پشت سرم هی فریاد میزد:جادوگر....جادوگره...بگیرینش...
نمیدوم از کجا فهمید.من که بهش چیزی نگفته بودم.
درحالیکه دور میشدم صدای ماگل هایی رو که دورش جمع شده بودن میشنیدم.
-طفلکی..دیوانه شده..زنگ بزنین بیان ببرنش...



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
1-به نظر شما چطور با یک ماگل دیرباور می شه ارتباط برقرار کرد؟3 راه بنویسید.(هرکدام 5 نمره.می تونه نمایشنامه طنز یا هر طور که راحت هستید باشه."

1- میشه ابتدا با زبانی نرم و صمیمی موضوع رو براشون شرح داد و دلیل منطقی آورد! خیلی دوستانه باهاشون حرف زد و نشون داد که آقا ما بچه خوبی هستیم!
2- می توان اون ها به یه چیزی مهمون کرد تا تو چششون بره که ما دست و دل بازیم و ازمون خوشش بیاد. اونها درسته که دیر باورند اما دلشون که نرم میشه!
3- می شود با استفاده از ذهن خوانی و هم چنین کارهایی که خودمون بلدیم رو ذهن طرف کار کرد و عقیدش رو تو دستمون بگیریم و بعد با آرامش کامل ابتدا یه ذره حرف بزنیم و بعد کارهایی رو نشونش بدیم....البته بدون چوب دستی بهتره! برای اول کار! انسان های دیر باور چیز هایی که به چشم خودشون می بینن رو باور میکنند!

2-در تعطیلات اخر هفته تمام دانش اموزان اجازه دارند به نزدیک ترین قسمت ماگلی این جا بروند البته بدون چوب دستی و مراقبت از طرف وزارت.هر کدام از شما باید یک نمایشنامه یا یک متن فرقی نمی کنه از چگونگی آشنایی با یک ماگل رو بنویسید و ذکر کنید که جزو کدام دسته است و آیا باور کرد شما جادوگر هستید یا نه.(15 امتیاز)"

هوا صاف و آفتابی بود. یک روز خوب برای کار و شروع یک مرحله جدید! می ریم جلو و جلو تر! ناگهان یه دختری رو از دور می بینم که جلوی ویترین یک مغازه ایستاده و داره با دقت به اجزای درون اون خیره شده. به کنارش می رم و میگم:
_خیلی قشنگه! این طور نیست؟
اون دختر جواب می ده:
_آره خیلی.....البته زیاد چشمو نمی گیره و هیجان انگیز نیست!
من که سوژه خوبی برای شروع پیدا کرده بودم میگم:
_اون جا سویچی رو می بینی؟ خیلی سادست ولی حالا من یه چیزه دیگه بهت نشون می دم!
اون دختر به من نگاه میکنه و من یه چیزی از توی جیبم در میارم و به اون نشون می دم! یه جاسویچی به شکل قلب که توش یه نفر داره لبخند می زنه. دختره هیجان زده می شه و اون رو از دست من میگیره! به اون شی عجیب خیره می شه که یه دفعه اون آدمکه توش بهش چشمک می زنه!
دختر فریادی کوتاه می زنه و میگه:
_خدای من! چقدر جالبه! این داره تکون می خوره! مثله یه آدم کوچولو که کرده باشنش توی یه شیشه!
من که به نظرم تا حدودی موفق شده بودم گفتم:
_این که چیزی نیست.....من ازاین ها خیلی دارم! خودم درستشون میکنم!
دختر از تعجب چشاش گرد میشه و به من نگاه میکنه! دستشو می گیرم و اونو به یه بستنی دعوت میکنم! روی یکی از صندلی ها میشینم و ازش اسمشو می پرسم. اون میگه که اسمش ویکتوریاست! من هم خودمو معرفی می کنم و میگم:
_اگه دوست داشته باشی می تونم یه چیز هایی هم نشونت بدم! فقط نباید زیادی هیجان زده شی!
سپس یه شکولات بارتی با طعم همه چیز بهش می دم. اول به تردید بهم نگاه میکنه و بعد اونو می گیره و یه کمیشو می خوره!
_اوه....خیلی خوش مزست! اصلا مشخص نیست طعمش چیه! پرتغال! نه قهوه! شاید هم اسفناج و یا لبو! نمی دونم!
من یه لبخندی می زنم و میگم:
_تو هیچ وقت نمی فهمی اون از چی درست شده چون با طعم همه چیزه!
ویکتوریا با چشمانی مشتاق به من خیره میشه و میگه:
_باز هم از این چیز های جالب داری؟ می تونی به من نشون بدی؟
من یه چشمکی می زنم و یه گویی رو از توی جیبم در میارم و میگم:
_اینو می بینی؟.... حالا دیگه نمی بینی!
و غیب میشه! ویکتوریا که اصلا باورش نمی شد به جایی که چند ثانیه قبل گویی اونجا بود نگاه می کرد و چیزی نمی دید!
_نه این امکان نداره! این یه نوع شعبده بازیه نه؟
_نه....این جادوگریه!
_شوخی میکنی! آره تو داری شوخی می کنی! من که باور نمی کنم! جادو جزو خرافاته! حقیقت نداره!
من یه ابرو می ندازم بالا می گم:
_اگه من یه کاری بکنم که تو با چشای خودت ببینی باور می کنی! فقط باید قول بدی که با هیچ در این مورد صحبت نکنی!
ویکتوریا که به نظر می آمد دختر کنجکاو و باهوشی باشد گفت:
_نمی دونم! من اصلا مطمئن نیستم! ولی خب باشه...قول می دم که به هیچ کس نگم! البته فکر میکنم اگه بگم به ضرر خودم باشه اگه حقیقت داشته باشه!
و چوب دستیمو در آوردم و با یه ورد لیوانی که روی میز بود رو بلند کردم!
دختر دست پاچه شده بود! با لیوانی که میان زمین و هوا معلق بود می نگریست و هیچ نمی گفت!
بعد از مدتی من اون جا سویچی رو به دختر دادم و ازش خداحافظی کردم! اون دختر هنوز متعجب بود و من ازش دور شدم! شاید باور کرده بود! و شاید هم نه!



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
1-به نظر شما چطور با یک ماگل دیرباور می شه ارتباط برقرار کرد؟3 راه بنویسید.(هرکدام 5 نمره.می تونه نمایشنامه طنز یا هر طور که راحت هستید باشه."
خب راستش رو بخواید من چون تجربه نکردم نیدونم!
ولی راه حل اول:
اصلا بهش نگیم قدرت جادویی داریم.
راه حل دوم:
باهاش دست بدیم(البته شئونات آسلامی باید رعایت شه!)و بگیم:از اشناییتون خوشوقتم.من هم ساحره(یا جادوگر)فلانی هستم.
این باز دوشاخه میشه.یکی اینکه ماگله جیغ میزنه فرار میکنه.که با یک طلسم نقش زمینش میکنید و بعد که بهوش اومد میگید شوخی کردم!
یکی دیگه اینکه زنگ میزنه تیمارستان که در اون صورت فرار رو بر قرار ترجیح میدید.بعد هم اگه زیادی عصبانی شدید میگید خیلی نامردی و یه طلسم کروشیو نثارش میکنید تا هم بفهمه شما جادوگرید هم اینکه به سزای اعمالش برسه!
راه حل سوم:
در صورت وجود چوبدستی با یه طلسم فرمان،ماگل پررو!رو جادو میکنید .بعد هرچی بگید باور میکنه و میگه:مطمئنا همینطوره!

2-در تعطیلات اخر هفته تمام دانش اموزان اجازه دارند به نزدیک ترین قسمت ماگلی این جا بروند البته بدون چوب دستی و مراقبت از طرف وزارت.هر کدام از شما باید یک نمایشنامه یا یک متن فرقی نمی کنه از چگونگی آشنایی با یک ماگل رو بنویسید و ذکر کنید که جزو کدام دسته است و آیا باور کرد شما جادوگر هستید یا نه.(15 امتیاز)"
خب من معمولا نمیرم اردو!ولی حالا چون درسیه باشه.
تمام بچه های هاگوارتز کلاس ماگل شناسی سوار جارو کرایه ای بزرگ(همون مینی بوس خودمون!)شدند پیش بسوی ماگلها!(البته نزدیکی منطقه پیاده شدن که ماگلها به این زودی پی نبرن ما جادوگریم! )
من و جمعی از بچه های اسلی رفتیم سری به یکی از رستورانهای اطراف بزنیم.از همون لحظه اول متوجه نگاههای سنگین مردم اطرافم شدم.نگاهی به خودم و به ماگلهای اطراف انداختم و تازه فهمیدم چی شده!من با ردای سبز اسلی وارد رستوران شده بودم!بهر حال به روی خودم نیاوردم و مشغول صحبت با بچه ها شدم که یه دفعه یه کسی که لباس سبزی پوشیده و چند علامت هم سر دوشهای اون بود (بعدا فهمیدم پلیس بوده!)جلوی میز ما ایستاد و بمن اشاره کرد:
-"خانم شما توریست هستید؟"
-"چی چیست؟"
-"توریست...جهانگرد..Hello"
من همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم.توریست چیه؟خلاصه اقا پلیسه کلافه شد و گفت:
-"بهر حال هرکی هستید باید فرهنگ ایران رو بدونید.این لباس مخصوص کشور ما نیست.باید مانتو بپوشید."
حالا مشکل شد سه تا!توریست؟ایران؟مانتو؟
رو کردم به او و با جدیت گفتم:
-"اقای محترم .من یه ساحره ام و لباس مخصوص ما هم همینه.حالا من نمیدونم نژاد شما ایرانه یا هرچیز دیگه.لباس شما بمن چه مربوطه؟"
پلیس نگاهی عاقلانه بمن انداخت و زد زیر خنده!تمام رستوران هم غرق خنده شد.بعضی از بچه های اسلی که خبر داشتند در گوش من گفتند:
-"بهتره فرار کنیم!"
من هم محکم جواب دادم:
-"واسه چی؟لازم باشه از خودم دفاع هم میکنم."
سپس یکی از وردهای بی نیاز به چوب رو خوندم و کل رستوران بهم ریخت.....
این داستان تا سه روز برای وزارت مشکل ساز بود ولی چون برادرم وزیر بود،توانست کارها رو درست کند.البته من اخرش هم نفهمیدم مردم اون رستوران و پلیس محترم دیر باور بودند یا زود باور.چون بعد از اجرای طلسم همه فرار کردند و روز بعد هم حافظه همشون اصلاح شد!
(خب من چیکار کنم؟تمام خانواده من جادوگرن و من هم توی دنیای جادوگری به دنیا اومدم.تا شما باشید من رو به زور اردو نبرید! )


با احترام
A.M


"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
1-ارتباط با یه ماگل دیر باور راههای زیادی داره
اولی:یکی از راههاش اینه اول از راه ماگلی باهاش ارتباط برقرار کنید تا یه خورده با هم آشنا بشید....مثلا ازش درخواست پول خورد یا سیگار یا سکه یا از این قبیل چیزا بکنید سر صحبتو باز کنید...بعد وقتی که فرصت مناسب رسید جادوگر بودن خودتونو بهش می فهمونید.

دومی:وقتی یه ماگل دیر باور کارش یه جایی گیره شما با جادوگری مشکلشو رفع می کنید و به احتمال زیاد اون از شما خوشش میاد و باهاتون دوست می شه.

سومی:جمله "هوا امروز خیلی خوبه" در ارتباط برقرار کردن خیلی موثره...با گفتن این جمله با طرف دوست می شید...طرف می گه که هوا خوب نیست....بعد شما جادو می کنید و هوا رو خوب می کنید!به همین راحتی!

=========================

2-از کلاس بیرون رفتیم و پیاده به سمت محله ماگل نشین اون نزدیکی به راه افتادیم...منظره خیلی جالبی بود...مردم هی می رفتن و میومدن...به همدیگه طعنه می زدن و معذرت خواهی نمی کردن...چه بی ادب!
پرفسور بلک رو به بچه ها کرد و گفت:برید و نیم ساعت واسه خودتون بچرخید...نیم ساعت دیگه همینجا می بینمتون!
من از بقیه جدا شدم و به سمت یه مغازه مشنگی رفتم که توش آبمیوه و بستنی های عجیب غریب می فروختن.
یه دختره اونجا ایستاده بود و داشت گریه می کرد...
جلو رفتم و ازش پرسیدم چی شده؟
گفت:بستنی می خوام!
گفتم:این که کاری نداره!بیا یه دونه برات بخرم!
به سمت بستنی فروشه رفتم و در حالی که دست دختر کوچولو تو دستم بود اونیکی دستمو تو جیبم کردم و یه گالیون در آوردم و به بستنی فروشه دادم.
بستنی فروش:این پول مال یه کشور دیگه است...
گالیونو پس گرفتم و با دختره با مکان قبلی رفتیم...دختره زد زیر گریه و با گفتن "بد" به من رفت و پشت سرشو هم نگاه نکرد!
...

برگرفته از کتاب من و ماگل زود باور ، رابطه ناموفق!




Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




1-به نظر شما چطور با یک ماگل دیرباور می شه ارتباط برقرار کرد؟3 راه بنویسید.(هرکدام 5 نمره.می تونه نمایشنامه طنز یا هر طور که راحت هستید باشه."
اول از همه باید بفهمین طرف از نظر مقام و سطح سواد و درجه ی تحصیلی در چه مرتبه ای قرار دارد:
اگر طرف ما فردی روشن فکر باشد و بر اساس مدرک و دلیل به گفته هایش حرفهای خود را در مورد اینکه چه نظری در رابطه با جادوگران و زندگی آنها دارد موضوع راحتر و قابل هضم تر است زیرا وی به آسانی با ماجرا کنار می آید.*
در شرایط دیگر :
در بعضی مواقع زور هم میتواند موپر باشد به طور مثال:
شخص مورد نظر ماگلی از نوع احمق است و نمیخواهد باور کند که جادو وجود دارد در نتیجه بعد از گوشمالی حسابی اونو آدمش میکنیم ( البته نه با جوبدستی ) ولی اگه حرف حساب رو نفهمید باید انواع طلسمهای نابخشودنی مانند : کروشیو ، آواداکاودارا و ... را روش اجرا کرد !**
بعضی مواقع بستگی به مکانی که ما در آن وجود داریم نیز دارد مثلا:
در یک جشن یا کنفرانسی قرار داریم و ملت همه ماگل هستن ، در گوشه ای از این مجلس گروهی نشستن و در مورد واقعی نبودن جادور حرف میزنن در چنین حالی بهتره بریم جلو و با حرفهای قانع کننده و حسابی دلیل بیاریم که جادو فلانه و بهمانه ولی اگر تاثیری نداشت یه نمه جادو میکنیم ، البته نه قدرتی فقط کوچیک مثلا: لیوانش را بالا میبریم " وینگاردیولویوسا " بلکه نتیجه داد!

2-در تعطیلات اخر هفته تمام دانش اموزان اجازه دارند به نزدیک ترین قسمت ماگلی این جا بروند البته بدون چوب دستی و مراقبت از طرف وزارت.هر کدام از شما باید یک نمایشنامه یا یک متن فرقی نمی کنه از چگونگی آشنایی با یک ماگل رو بنویسید و ذکر کنید که جزو کدام دسته است و آیا باور کرد شما جادوگر هستید یا نه.(15 امتیاز)"
من ادامه ی پست استرجس رو میرم البته از اونجایی که جسیکا و اندرو میزنن و میرن ! ( با اجازه )
هوا برای سفر به مکانی که ماگل ها بودن بسیار عالی بود و نیسم ملایمی که می وزید این لطف را دو برابر میکرد .
بعد از دیدن استرجس و توماس که چند ثانیه ای بیشتر طول نکشیده بود ، جسی و اندرو به طرف فروشگاه بزرگی پر از وسایل بازی و تفریحی بود رفتند.
جسی که تمان مدت مشغول تماشای ویترین بود دستان اندرو رو محکم فشرد و گفت:
میشه بریم تو؟ .... خواهش!
اندرو چشمکی زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
آندو به محض ورود مری و رومسا را دیدند که در حال دیدن از غرفه ی فضانوردی بودند .... در همین حال رومسا دستی تکان داد و از اندرو و جسی خواست که به آنها ملحق شود.
جسی و اندرو بعد گشتی در قسمت عروسکها به آندو رسیدند.
جسی که نتونسته بود جلوی خوش رو بگیره و یک شیر بزرگ ناز به مناسبت گریف خریده بود به مری نشون داد و گفت:
Wow نگاه کن مـــــری چه ناسه
مری:منم میخوام از این لباسا بخرم!
در همین حال مادر و دختری کوچولو از کنار دخترا رد شدن ، بچه هه تا صدای خنده ی مری را شنید شروع به گریه افتاد ، مادره که حول کرده بود سریع اومد طرف دخترا و گفت:
مشکلی پیش اومده؟
دخترا: نــــــــــــــــــه
مادره نگاهی عاقل اندر سفیه نثار اونها میکنه و میگه:
به هر حال بهتره در طرز خندینتون تجدید نظر کنین برای یک دختر مناسب نیست
اندرو که به نظر میومد دچار تردید شده بود گفت:
باید بریم چند دقیقه بیشتر وفت نداریم
مری ، رومسا و جسی:
بعد از چند دقیقه دخترا به بیرون فروشگاه رفتند و با استرجس و توماس که در خود انگیزه ی بازی فوتبال را کشف کرده بودند را دیدند
در همین حال همه ی بچه ها دست یکدیگر را رفتند و غیب شدند.





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۴:۰۶:۳۵


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۵:۵۶ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
-به نظر شما چطور با یک ماگل دیرباور می شه ارتباط برقرار کرد؟3 راه بنویسید.(

جواب---->خب پروفسور من ميگم كه :
1.كم كم به او ثابت كنيم كه جادو وجود داره و شما جادوگر هستيد!!!مثالي ميزنم:
اون شخص در كنار شما نشسته شما چوب دستي خودتون رو در بياريد و ليوان جلوي او رو جا به جا كنيد!!!شخص بالاخره متوجه ميشود وقتي متوجه شد شما بگيد:
كار جادو بود!!!
و كم كم چند بار ديگه اين كارو با همون وسيله يا با وسيله ي ديگه انجام بديد...كم كم آن شخص باور خواهد كرد
2.حوادث قديمي كه توسط جادو براي ماگلها اتفاق افتاده با يك ديد جديد براي شخص ديرباور بازگو كنيم مثلا:
بگيم كه اون حادثه را يادته؟؟شخص ميگه:آره و ما هم ميگيم همش تقصير جادو بود چون اون اتفاقات نميتونه به غير از جادو باشه!!!
شحص كمي با خودش فكر ميكنه !!!
3.يك راه ديگه هم وجود داره آن هم اينه كه با چوب دستي مغزشو نشونه بگيري و بگي كه من يك جادوگرم باور ميكني يا نه اگر نه مغزتو بيارم توي دهنت تا باور كني!!!
مطمئنا از روش آخري راحتتر باور خواهد كرد

2-در تعطیلات اخر هفته تمام دانش اموزان اجازه دارند به نزدیک ترین قسمت ماگلی این جا بروند البته بدون چوب دستی و مراقبت از طرف وزارت.هر کدام از شما باید یک نمایشنامه یا یک متن فرقی نمی کنه از چگونگی آشنایی با یک ماگل رو بنویسید و ذکر کنید که جزو کدام دسته است و آیا باور کرد شما جادوگر هستید یا نه.(15 امتیاز)"

جواب---->با بر و بچ توي سالن عمومي نشسته بوديم ديديم رييس مدرسه وارد سالن شد...ما همگي به احترام او از جاييمان بلند شديم...او اعلاميه اي به ديوار چسبوند و سري تكون داد و رفت!!!
همه ي بچه ها به سمت اعلاميه هجوم آوردند...من هم كه اولين نفر در بين آن همه هجوم كننده بودم سريع نوشته رو خوندم و از زير دست و پا اومدم بيرون !!!
نوشته بود:
شما ميتوانيد در داخل اين هفته با هماهنگي وزارت سحر و جادو به منطقه اي ماگلي برويد و از نزديك با آنها آشنا شويد!!!

نكته:از بردن چوب دستي جددا خودداري كنيد!!!

*چند روز بعد*
همه ي بچه ها خودشون رو آماده كرده بودن كه برن به منطقه اي ماگلي...يكي از نمايندگان وزارت خانه در آنجا بود و ميخواست آنها رو همراهي كنه!!!
مديريت مدرسه جلو آمد و گفت همگي دست همديگرو بگيريد....بايد غيب و ظاهر بشيم!!!
بعد از چند دقيقه همه خودشون رو در محيطي كاملا جديد يافتند!!!
صداي مديريت همرو به حال خودشون در آورد....
_1 ساعت ديگه همين جا باشيد!!!
من همراه با توماس به راه افتادم كه آن محله رو بگرديم...درست بود كه ما لباس جادوگري نپوشيده بوديم ولي ملت به ما نگاه ميكردن!!!
توماس سرشو انداخته بود پايين و فقط كنار من راه ميرفت....صداهاي زيادي به گوش ميرسيد!!!
به نظر ميرسيد مردم همه در يك مكاني جمع شده بودن!!!
توماس بالاخره به جلو نگاه كرد و گفت:
به بازار ماگلي رسيديم!!!
حالا نوبت من بود كه هيچي نگم....باز هم به جلو حركت كرديم...دو نفر اشنا از اون سمت به ما نزديك ميشدن...
اندرو و جسيكا!!!
هر دوتاشون اين طوري به ما لبخند زدن و از ما دور شدن!!!
ما هم خندمون گرفته بود ولي به روي خودمون نياورديم...بالاخر از بازار دور شديم و از پشت بازار خواستيم برگرديم كه با تعدادي از ماگلهاي هم سن و سال خودمون رو به رو شديم كه داشتند از نظر ما بازي ميكردن چون همشون دنبال يك چيزي دايره شكل بودند....
باز هم توماس گفت:
دارن فوتبال بازي ميكنن!!!
من بازم چيزي نگرفتم ولي خودمو زدم به گرفتن..در همون لحظه يكي از بچه هاي ماگل روشو به ما كرد و گفت:
شما تو بازي ميكنيد يار كم داريم!!!
ما هم از خدا خواسته به ميان آنها رفتيم...درست بود كه هيچي بارمون نبود ولي بالاخره ياد گرفتيم...من 1 گل زدم توماس 3 تا!!!
من به ساعت جادوييم نگاه كردم ... 5 دقيقه مونده بود به زمان اصلي بازگشت!!!
من به توماس اشاره كردم اون هم به يك شيوه ي ماگلي به نام پيچيدن بازي رو پيچيد ... و ما از بين آن بچه هاي ماگل خارج شديم!!!

اميدوارم كامل باشه


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.