-به نظر شما چطور با یک ماگل دیرباور می شه ارتباط برقرار کرد؟3 راه بنویسید.(جواب---->خب پروفسور من ميگم كه :
1.كم كم به او ثابت كنيم كه جادو وجود داره و شما جادوگر هستيد!!!مثالي ميزنم:
اون شخص در كنار شما نشسته شما چوب دستي خودتون رو در بياريد و ليوان جلوي او رو جا به جا كنيد!!!شخص بالاخره متوجه ميشود وقتي متوجه شد شما بگيد:
كار جادو بود!!!
و كم كم چند بار ديگه اين كارو با همون وسيله يا با وسيله ي ديگه انجام بديد...كم كم آن شخص باور خواهد كرد
2.حوادث قديمي كه توسط جادو براي ماگلها اتفاق افتاده با يك ديد جديد براي شخص ديرباور بازگو كنيم مثلا:
بگيم كه اون حادثه را يادته؟؟شخص ميگه:آره و ما هم ميگيم همش تقصير جادو بود چون اون اتفاقات نميتونه به غير از جادو باشه!!!
شحص كمي با خودش فكر ميكنه !!!
3.يك راه ديگه هم وجود داره آن هم اينه كه با چوب دستي مغزشو نشونه بگيري و بگي كه من يك جادوگرم باور ميكني يا نه اگر نه مغزتو بيارم توي دهنت تا باور كني!!!
مطمئنا از روش آخري راحتتر باور خواهد كرد
2-در تعطیلات اخر هفته تمام دانش اموزان اجازه دارند به نزدیک ترین قسمت ماگلی این جا بروند البته بدون چوب دستی و مراقبت از طرف وزارت.هر کدام از شما باید یک نمایشنامه یا یک متن فرقی نمی کنه از چگونگی آشنایی با یک ماگل رو بنویسید و ذکر کنید که جزو کدام دسته است و آیا باور کرد شما جادوگر هستید یا نه.(15 امتیاز)"جواب---->با بر و بچ توي سالن عمومي نشسته بوديم ديديم رييس مدرسه وارد سالن شد...ما همگي به احترام او از جاييمان بلند شديم...او اعلاميه اي به ديوار چسبوند و سري تكون داد و رفت!!!
همه ي بچه ها به سمت اعلاميه هجوم آوردند...من هم كه اولين نفر در بين آن همه هجوم كننده بودم سريع نوشته رو خوندم و از زير دست و پا اومدم بيرون !!!
نوشته بود:
شما ميتوانيد در داخل اين هفته با هماهنگي وزارت سحر و جادو به منطقه اي ماگلي برويد و از نزديك با آنها آشنا شويد!!!
نكته:از بردن چوب دستي جددا خودداري كنيد!!!
*چند روز بعد*
همه ي بچه ها خودشون رو آماده كرده بودن كه برن به منطقه اي ماگلي...يكي از نمايندگان وزارت خانه در آنجا بود و ميخواست آنها رو همراهي كنه!!!
مديريت مدرسه جلو آمد و گفت همگي دست همديگرو بگيريد....بايد غيب و ظاهر بشيم!!!
بعد از چند دقيقه همه خودشون رو در محيطي كاملا جديد يافتند!!!
صداي مديريت همرو به حال خودشون در آورد....
_1 ساعت ديگه همين جا باشيد!!!
من همراه با توماس به راه افتادم كه آن محله رو بگرديم...درست بود كه ما لباس جادوگري نپوشيده بوديم ولي ملت به ما نگاه ميكردن!!!
توماس سرشو انداخته بود پايين و فقط كنار من راه ميرفت....صداهاي زيادي به گوش ميرسيد!!!
به نظر ميرسيد مردم همه در يك مكاني جمع شده بودن!!!
توماس بالاخره به جلو نگاه كرد و گفت:
به بازار ماگلي رسيديم!!!
حالا نوبت من بود كه هيچي نگم....باز هم به جلو حركت كرديم...دو نفر اشنا از اون سمت به ما نزديك ميشدن...
اندرو و جسيكا!!!
هر دوتاشون اين طوري
به ما لبخند زدن و از ما دور شدن!!!
ما هم خندمون گرفته بود ولي به روي خودمون نياورديم...بالاخر از بازار دور شديم و از پشت بازار خواستيم برگرديم كه با تعدادي از ماگلهاي هم سن و سال خودمون رو به رو شديم كه داشتند از نظر ما بازي ميكردن چون همشون دنبال يك چيزي دايره شكل بودند....
باز هم توماس گفت:
دارن فوتبال بازي ميكنن!!!
من بازم چيزي نگرفتم
ولي خودمو زدم به گرفتن..در همون لحظه يكي از بچه هاي ماگل روشو به ما كرد و گفت:
شما تو بازي ميكنيد يار كم داريم!!!
ما هم از خدا خواسته به ميان آنها رفتيم...درست بود كه هيچي بارمون نبود ولي بالاخره ياد گرفتيم...من 1 گل زدم توماس 3 تا!!!
من به ساعت جادوييم نگاه كردم ... 5 دقيقه مونده بود به زمان اصلي بازگشت!!!
من به توماس اشاره كردم اون هم به يك شيوه ي ماگلي به نام پيچيدن بازي رو پيچيد ... و ما از بين آن بچه هاي ماگل خارج شديم!!!
اميدوارم كامل باشه