-واووووووووووووووووووو!
جيمز در حالي كه كلا رنگ پوستش به انواع اقسام
سبز دراومده بود ،با تعجب به فلور نگاه كرد.جلوي دهنش رو گرفت و گفت:
-زن دايي فكر كنم من بايد برم...باور كنين دو تايي توهم فانتزي گرفتيم.
جيمز به سرعت برگشت تا فرار كنه ،اما فلور يقه اش رو محكم گرفت و گفت:
-نه بچه!تو همين جا پيش من مي موني!
سپس جيمز رو كشوند جلوي خودش.
-ولي زن دايييي!جيــــــــــغ جـيـــــــــــــــــــــــــــغ
جـــيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!فلور با لبخند مغرورانه اي كه بر لبانش بود،به جيمز نگاه كرد و گفت:
-جيغ نكش!سرمم نرفت!آخه وقتي تو پيشمي حتما دو تا پنبه تو گوشم مي ذارم.
فلور نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
-بـــــــه!چه هواي دلپذيري!هووووم...
-جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!جيــــــــــــغ!مامان جيني كجايي به دادم برسي!
فلور دستش رو دور گردن جيمز انداخت و گفت:
-بيا جلوتر بريم!
همه جا سرسبز بود و فرشته هاي كوچولويي از اين طرف به اون طرف مي پريدن.ويكتوريا لباس عروس پوشيده بود و همراه همسرش اون وسط مي رقصيد!
فلور از ديدن اين منظره خيلي ذوق كرد.به يكي از فرشته ها اشاره كرد و گفت:
-جيمزي اون فرشته اي كه اونجا داره براي خودش مي رقصه رو مي بيني؟
-آآآره زن دايي!
-نگاش كن چه خوشگله!تنهام هست!برو باش برقص!
-چي؟من؟ها؟
فلور بي توجه به جيمز،به طرف ويكتوريا و همسرش رفت.خيلي تعجب كرده بود.چطور همه ي خيالاتش يكدفعه جلوش سبز شدن؟!نكنه واقعا توهم فانتزي گرفته بود؟!
-هي ويكتوريا!
-اوه فلووور!
همديگه رو در آغوش گرم خودشون گرفتن.پس از يه دقيقه اي فلور سرشرو خاروند و گفت:
-ببين...من نمي فهمم دارم خواب مي بينم؟!
-عـــــــــــرعــــــــــر!
ويكتوريا خنديد و گفت:
-توجهي نكن اين اژدهامه!!
-ها؟!آها...بببله...خوبي نگفتي؟دارم خواب مي بينم؟
-
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر!
-اه اين الاغه ديوانه شده؟!
-عزيزم اژدها! نه الاغ!
فلور عصباني شد و گفت:
-حالا هر چي!!!ايــــــش...توهم فانتزي گرفتم؟
-عر عر عر !عر از همه رنگ!
سرت رو با چي مي شوري با شامپو عر رنگ!-ااين كه حرفم مي زنه!
-عر عر!
تقريبا ديگه از گوشاي فلور داشت دود مي زد بيرون.سر ويكتوريا داد زد:
-اصن ولش كن نخواستم عروسيتو ببينم...
تا اين جمله رو گفت،همه چيز به حالت عادي برگشت.فلور كه خيلي گيج شده بود دور و ورش رو نگاه كرد و جيمز رو ديد كه داره با يه فرغون مي رقصه!
-هي جيمز همه چي تموم شد!
جيمز كه متوجه شد كسي كه داره باهاش مي رقصه فرشته نيست ،محكم فرغون رو انداخت پاينن و به طرف فلور دويد.
-هي زن دايي چرا اينجوري شد؟تازه داشتيم حس مي گرفتيم!
-
عــــرعــــــــر!-اگه فقط يه بار ديگه اين جونور عر عر كنه هم تو رو مي كشم هم خودمو!
-اژدها رو چي؟
اونورتر پيش آلبوس و رفقا!!- سلام پروفسور!
-سلام ديپت...سرم اين روزا واقعا شلوغه.
ديپت سرش رو خاروند و با ناراحتي گفت:
-ببينيد پروفسور...درباره ي تحقيقتون يه خبر مهم دارم...
دامبلدور كه از شنيدن حرف ديپت تعجب كرده بود،پرسيد:
-چي شده؟
-خوب چه طوري بگم...
[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج