هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#29

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
_ یا الله ! یا الله ! بفرمایید حاج آقا با ما کار داشتید؟
سارا و ایگور، مبهوتانه به ملا جلو خودشون نگاه می کرد که یک دفتر بزرگ عقد در دست داشت.
سارا متحیر و عصبی گفت : ما با پرستار کار داشتیم نه با شما!
حاج آقا که انگار هنوز متقاعد نشده بودخطاب به سارا گفت : حاجیه خانوم ایشون مرا احضار کرده و با دستور جناب از اینجا شرف یاب میشم( خوب چی کار کنم؟باید سوژه رو بچرخونم دیگه)
ایگور که انگار تازه داشت از موضوع خوشش میومد به پیروی از رئیس و ملا به سارا گفت: رئیس و حاج آقا راست می گن ! بعدشم از این خانوم به این خوش...
_ مرتیکه عوضی میخوای با دختر من ازدواج کنی؟ گمشو بیرون پدرسوخته
آلبوس در آستانه در ایستاده بود و چوبش رو به حالت هشدار گونه ای در برابر دیدگان ایگور تکون می داد.
آلبوس خشمگین ادامه داد : سریع دور شو!!گمشو
ایگور وحشت زده با یک بشکن غیب شد...
سارا از فرط خوشحالی به بغل باباش پرید و گفت : دستت درد نکنه بابایی!
ملت با دیدن این صحنه زدن زیر خنده :
آلبوس که شرمگین از این صحنه بود خیلی آروم سارا رو گذاشت زمین .
_ پیرمرد!نمیخوای احوال مارو بپرسی؟
آلبوس متحیر به دور و برش نگاه کرد تا بالاخره متوجه منبع صدا شد.
_ولدمورت!تو اینجا چه کار می کنی؟
ولدمورت در حالی که به سختی خودش رو راست کرده بود به آلبوس گفت : هیچی اومدم هوا بخورم بیا یک تخته ویزارد بازی کنیم ... شرطی باشه ها!
ناگهان لبخندی پهنای صورت آلبوس را در بر گرفت : عزیزم!بله که قبول می کنم
آلبوس به سرعت یک صندلی کنار تخت ولدی ظاهر کرد و بشکنی زد تا یکی از اعضای محفل براشون تخته ویزارد بیاره...
_خوب دیگه از زن و بچه بگو ولدی جون.
ولدمورت آهی کشید و گفت : ای بابا! چی بگم!؟ زنم که منو ول کرده رفته پسرمم اینقدر شیره کشیده ترکیده تو چی عزیزم؟
آلبوس گفت : والا زن ما که نمونه ترین زن خیابانی که تو دور و بر ولیعصر و آفریقا و انقلاب پیدا میشن شده دختر یکی در دونمون هم که داره زندگیشو می کنه دیگه...
تخته ویزارد حاضر شده و دو یار قدیمی پشت تخته نشسته و مشغول بازی بودند.
ولدی: راستی دامبی جون شرط چند بازی میکنی؟ دو گالیون خوبه؟
دامبی که ناگهان جا خورده بود گفت : مردک داری به من پیشنهاد رشوه میدی؟ به من؟
و رو به ملت کرد و گفت : تا حالا کسی به من پیشنهاد رشوه داده ؟
ملت:
آلبوس تخته ویزارد و ورداشت و کوبید تو سر ولدی...
ولدی که شوکه شده بود گفت : ای نالوتی ! ای تو ذاشتت
و چوبش رو بیرن کشید....
به حمایت ولدی تمام مرگ خواران نیز چوبشان را کشیده و همچنین محفلی ها هم تا بن دندان مسلح بودند.


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۲۱:۳۵:۰۹


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#28

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ولدی که اصلا حال خوبی نداشت، در او ته تهای وجودش حس می کرد یه چیزی اینجا مشکل داره، ولی نمی تونست بفهمه اون چیه.
خلاصه بساطی به پا بود! بلیز و ریموس داشتن واسه گل کوچیک کوییدیچ یار کشی می کردن.لارتن داشت داروهای ساعت 6:30 ولدی رو بهش می داد. البته چون ولدی حاضر نبود داروشو بخوره بهش گفت:
-بخور خوشگلم! بخور کچلم! اگه داروهاتو بخوری ، می گم سارا واست لپ لپ بخره! ولی اگه نخوری می گم ولدی بیاد بخورتت ها!
اما وقتی یادش اومد طرف خودش ولدیه، جیغ کشان از اتاق بیرون رفت!
در این بین سارا متوجه شد درگیری شدیدی بین برو بچز به وجود اومده بود که از قرار معلوم هم ریموس بلا رو تو تیمش می خواست، هم بلیز. البته در اینجا پرستار بسی زحمتکش بیمارستان وارد عمل شد و با اردنگ همه رو به بیرون راهنمایی کرد. البته سارا و ایگور تو اتاق موندن.
ایگور با حالت گفت: آخه رئیس...چرا اینجوری شدی؟ ببین ما رو به چه فلاکتی انداختی؟
ولدی با نگاهی رمز آلود، به نرمی سرشو بالا می گیره و می گه :
-فرزندان من! بودن یا نبودن....مسئله این است! آیا این رسم روزگار است که عده ای گرسنه بخوابند و عده ای بر اوج کاخ های خود خون مردم را در شیشه کنند؟ من خودم با چشم خود اینجا دیدم که پرستاری بس عظیم! پای خود را روی مورچه ای نهاد! آخر آن مورچه چه گناهی مرتکب شده بود؟
سارا و ایگور:
ایگور: رئیس تو مثل اینکه حالت خیلی بده بگیر بخواب.
ولدی در حالی که به صورت های متعجب سارا و ایگور نگاه می کرد با حالتی پدر مابانه (امید وارم غلط ننوشته باشم!) گفت:
-فرزندان من! اکنون نفت چراغ عمر من به قطرات آخر رسیده! تنها آرزوی من اکنون این است که شما دو تا را در کنار هم و خوشبخت ببینم! زود عاقد را خبر کنید!
و سارا هم بدون معطلی کلید مخصوص خبر کردن پرستار رو فشار داد!
-----------------------------------------------------------
شرمنده سارا! سیر سوژه رو ریموس تغییر داد. من هم دیگه ادامه دادم!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#27

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
- خب ببینید ما باید ازش نگهداری کنیم. میدونید! ممکنه که اون واقعا دیوونه شده باشه و کارهای بر خلاف مغز انسان انجام بده.
این صدای لوپین بود که داشت پیشنهادی برای خوب کردن ولدی و کساد نشدن کار آنها میداد
سارا گفت: خوبه. پس همه با هم بریم بالا؟؟؟
ناگهان در یک ثانیه همه اعضای محفل غیب شدن. سارا گفت: ای ترسوها! خیلی خب بابا! خودم میرم. شماها که خفن نیستین
و به سوی پله ها رفت. وقتی به اتاق ولدی رسید با اینکه میلرزید وارد شد و گفت: سلام ولدی جون
ولی ناگهان از ترس از جا پرید. وضع ولدی واقعا وحشتناک بود. پستونکی در دهان داشت و بالشی خنک را مانند بچه ها در دستانش گرفته بود. دماغ مارمانندش را هم چنان بالا میکشید که هی بالا و پایین میرفت
سارا:
ناگهان محفلی ها بالا آمدند و سارا رو دیدند که داره هی میزنه تو سرش.
در همان زمان صدای پاقی که خبر از ظاهر شدن مرگخواران را میداد آنها را از جا پراند آنها گفتند: اگه ولدی نباشه هم کار و کاسبی ما کساد میشه هم کار و کاسبی شما! بیاید با هم دوست باشیم البته تا زمانی که ولدی خوب بشه
استرجس که دیده بود سارا نیست خودش رو رئیس فرض کرد وگفت: باشه. کجا رو باید امضا کنیم؟؟؟
مرگخوارها یک کاغذ ظاهر کردند و بر روی آن پیمان دوستی را نوشتند و خودشان پای آن را امضا کردند. استر هم که از خدا خواسته تا حالا هیچ کار مهمی انجام نداده بود() همینجوری آب از دهنش چکه میکرد ولی با هر زور و زحمتی که بود آن را نگه داشت و کاغذ را امضا کرد
ناگهان استر بر روی زمین ولو شد و سارا را بالای سر خود دید که با عصبانیت داره بهش نگاه میکنه.
سارا:
استر:
مرگخوارا و دیگر محفلیا:


تصویر کوچک شده


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#26

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_خسته شدم از دستتون! از اتاقم بریــــــــــــــــــد بیـــــــــــــــــــــــرون!
در عرض چند ثانیه اتاق ولدی از وجود مرگ خوارانش پاک شد! ولدی به طرف تخت خواب کهنه اش رفت و بروی آن دراز کشید! چه می توانست انجام دهد! باید آن ها را تحمل می کرد! با خود گفت :
_مریدان دست و پا چلفتی!
و سپس چشمانش را بست و سعی کرد که بخوابد!

در خواب

_مامان چرا منو تهنا گذاشتی؟ نمی دونستی که من بزرگ میشم عقده ایی می شم به گیر چند تا موجود لا موجود می افتم! مامان منو با خودت ببر...من دیگه نمی تونم تحمل کنم!
_پسرم تو بزرگترین جادوگری...تو باید زنده بمونی! اگه تو بمیری مرگ خوارات از گرسنگی می میمیرن...اونها رو می برن آزکابان بهشون غذا نمی دن! تو باید سایه بالا سرشون باشی!
_مامان نه...من می خوام بیا پیش تو! نه...مامان..نرو....مامــــــــــــــــــــان!

و ناگهان از خواب پرید!
_مامان...مامان...مامـــــــــــــــــــــان!
مرگ خوارا همه ریختن توی اتاق!
_من مامانمو می خوام!
و سپس نگاهی به دور و برش کرد! ناگهان چشمش به بلا افتاد! از جا بلند شد به سمتش رفت :
_مامان...من تو رو خیلی دوست دارم! منو با خودت ببر!
بلا که بدجور ترسیده بود عقب عقب می رفت! باید چه کار می کرد! ناگهان ولدی تغییر مسیر داد و به سوی بلیز رفت :
_تو اصلا بابای خوبی نبودی! تو مامانم رو تهنا گذاشتی! من هیچ وقت تو رو نمی بخشم...الان می کشمت!
و سپس چوب دستی اش را بالا آورد!
_نه..ارباب...نه...منو نکش...من باباتون نیستم! ارباب...به من رحم کن!
ناگهان ولدی زد زیر گریه و همان جا روی زمین نشست :
_من نمی تونم بابامو بکشم! نمی تونم...من بابامو دوست داشتم! ولی اون منو دوست نداشت!
سپس ناگهان از جا بلند شد و یقه بلیز چسبید و گفت :
_تو منو دوست نداشتی! چرا منو دوست نداشتی...الان می کشمت!
_نه...من دوستت داشتم! بخدا دوستت داشتم! بابا این دیوونه شده! یکی اینو کنترلش کنه...الان می زنه منو می کشه! بلا...هی ...بلا! کمــــــــــــــــک!
اما همان طور ولدی جلو می آمد و مرگ خوارا هم مرده بودن از خنده!

روز بعد...روانخانه :

_ولدی در طبقه دوم بستری شده! حالا باید چی کار کنیم؟
_بهتره مراقبش باشیم..شاید این هم یکی از کلکاشون باشه!
محفلی ها با هم سر دیوانه شدن ولدی بحث می کردند و راه حل جست و جو می کردند..زیرا می دانستند مرگ خواراش هیچ کاری نخواهند کرد! و اگه ولدی به همین حالت می ماند کار و کاسبی آن ها هم کساد می شد!
باید چه می کردند؟؟؟؟؟



Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#25

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
من توبیاس اسنیپ هستم ، ( گفتم یاد آوری بشه بعدا به مشکل بر نخوریم ! )

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ولدی در حالی که چپ چپ به هدویگ نگاه میکرد در گوش اسکاور گفت: این ****** چجوری میخواد مارو بکشه بالا؟
اسکاور : اونو ولش ، من سر طناب رو دوباره گم کردم...
لرد در حالی که اخم کرده بود به اسکاور گفت: راست میگی ها ، سر طناب که دست هدویگه!
هدویگ: مردم ، اوهوی کچل ، با تو هم هستم اسکی ، الان حمیده سر میرسه ، آآآآآیی
سنگی دقیقا به وسط نوک هدویگ برخورد کرد و نوکش به طور خوفی سر بالا رفت... و از اون طرف دیوار پرت شد پایین!
برادر حمید در حالی که نفس نفس میزد ، بسیار سرخ شد که ناشی از عصبانیت بیش از حد او بود...
برادر حمید: ای بیناموس ، ای ضعیفه ، تو منو حمیده صدا میکنی؟ تو غلط میکنی...
سپس مکثی کرد و این بار با همان نگاه رو به اسکاور و لرد کرد و گفت: خوب ، حالا از دست من فرار میکنین؟!
سپس یکی کوبید تو سر ولدی و اسکاور رو هم چلوند گذاشت تو جیبش به عنوان لنگ اش!
سپس یک طناب دور گردن لرد انداخت و با هم به طرف روان خانه حرکت کردند....
بعد از پنج دقیقه * داخل روان خانه!
حمید رو به نگهبان: بیگانه کجاست؟
نگهبان در حالی که صورتش قرمز بود و مست شده بود ، سرش را خواراند و اظهار بی اطلاعای کرد.
حمید همچنان لرد رو دنبال خودش میکشید ، به اتاق عم های جراحی رفتن و بیگانه رو اونجا پیدا کردن...
حمید با خشم به دستیارش ، بیگانه گفت : کجا غیبت زده بود؟ من دنبالت گشتم ، نبودی ، دفعه ی آخرت باشه .
سپس نگاهی به لرد انداخت که با نگاهی معصوم به برادر حمید خیره شده بود!
حمید: دلم برات سوخت ، حالا چون تویی از اسکاور شروع میکنیم...
پس دستش رو تو جیبش کرد تا اسکاور مچاله شده رو پیدا کنه ولی تو جیبش نبود ، تو جیب های کتش هم نبود ، تو تک جیب خیکش هم نبود.
از روی صندلی اش بلند شد و با خشم فریادی زد :اسکاور !
اینبار هم اسکاور فرار کرده بود!



پست خوبي بود...اما مي تونستي بيش تر روش کار کني و از توصيفات و چيز هاي طنز بهتر و سوژه هاي جالب تري براي خنده دار کردن نوشتت به کار ببري...
داستان رو زياد جلو نبرده بودي و از يه سوژه تکراري استفاده کرده بودي....
گفتن اينکه اسکاور توي جيب بود هم اصلا جالب نبود..مي تونستي يه جور ديگه اونو بگي و يه داستان ديگه رو وارد کني!
ولي مشخص بود که با عجله و بدون فکر کردن زده بودي...اينجوري پست زدن زياد قشنگ نيست!
اگه يه موضوع بهتر مي دادي و داستان رو جذاب مي کردي بهتر بود!
بهر حال مي دونم که جاي پيشرفت داري!

3 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۵:۳۵:۳۳


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#24

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ملت به ظاهر محفلی حداقل از ناظرا خجالت نمی کشید از من خجالت بکشید بیاید پست بزنید ... اینهمه زحمت کشیدم آخرش هیچی ؟ ... واقعا که

==============

- با ما کاری نداشته باش

این صدای اسکی بود که داشت به دنبال دستمال مناسب موقعیت می گشت تا از خودش دفاع کنه !

بعد کمی جستجو دستمالی از جیبش در آورد و گفت :
- این دستمال مخصوص قزوینیاست تازه بوی عصاره بوق هم می ده !!!

ولی برادر حمیدتوجهی نداشت و با حالت مخوف و موحشی به سمتشون می خزید ... ولدی و اسکی به آرومی عقب عقب رفتن تا آخر سر از لوله خارج شدن .

صدای مامورا از دور شنیده می شد ..
- بگیرینشون .
- نزارین در رن .

ولدی و اسکی به سرعت بلند شدن و به اطراف نگاه کردن تا شاید راه حلی پیدا کنن .

- هی ... پیست پیست ... هوووی !

بالاخره اسکی به سمت هدویگ که بالای دیوار دویست و خورده ای متری بود برگشت و اونو دید .

هدویگ : سر این طنابو بگیرید بیاید بالا !

هر دو با هم : باشه !

و به سمت طناب اومدن .

اسکی رو به ولدی : ببینم سر طناب دقیقا کجاشه ؟
ولدی : اینجا .
و با انگشتش یه نقطه از وسطای طناب رو نشون می ده .
اسکی : اینجا که می شه ته طناب ! ... یه خورده پایینتره ... نگاه کن اینجا !
ولدی : نه خیرم اونجا نیست ...

یکی از نگهبانا از پشت بهشون می رسه :
- ایست ! از جاتون تکون نخورین .

ولدی : آها ایول اصلا از این می پرسیم ... نگهبان بیا اینجا .
نگهبان :
اسکی : ببین اینجا سر طنابه یا اینجا ؟
نگهبان : هیچ کدوم بابا اونی که رو زمینه سر طنابه !

و سر طناب رو می گیره و به دست اسکی می ده .
هدویگ از اون بالا : ولدی اسکی رو سفت بچسب .

و شروع می کنه به کشیدن طناب ...
(نکته : فکر نکنم زورش برسه !)



هدویگ جان..عزیز بابا...چرا اینقدر عصبانی می شی...ایشالله محفل هم متحول میشه...شما جوش نخور از دست میری یه دفعه ها؟؟
!اما در مورد پستت....
اولای پست معلوم نشد که اسکاور و ولدی چجوری از دست بردار حمید در رفتن و این یه ذره تردید ایجاد می کنه...فکر نکنم بردار حمید اجازه می داد که اون دو تا به سادگی از دستش در برن....!

بعد در مورد اون طناب...
خوب به نظرم اگه از یه چیز جادویی استفاده می کردی بهتر بود...چون درپست قبلی هم گفته شد که یه چوب جادویی حقیقی دست ولدیه...فکر می کنم اینجوری بهتر بود....
زیاد هم داستان رو جلو نبرده بودی....اما در کل برای تنوع خوب بود...مخصوصا که چند وقت بود پست نخورده بود!....
با تشکر از استاد!!
(معلومه که زورش نمی رسه!!)

5/3از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۲۷:۱۵



Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۸:۳۷ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
#23

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
صداهای افسون ها و اخگر های متفاوت در تمام فضا پر شده بود... و هم اکنون روان خانه نورافکن هایشان را برای پیدا کردن دو روانی که فرار کرده بودند روشن کرده بودند...
لرد در حالی که همچنان فرار میکرد کروشیوی را نثار روان خانه کرد که متوجه بشه از اون چیز های بوقی نیست...
اسکاور نیز در حال دویدن بود و هر از گاهی به پشت سرش نگاه میکرد که ناگهان متوجه چیزی شد و گفت: اوهوی کچله ، یک ده بیست نفر دارن دنبالمون میان...
لرد: کچل باباته! ( بد دهن ! ) چیزی نمونده دارم دیواری رو جلوم میبینم شاید از روش بشه پرید...
بعد از چند دقیقه ... پای دیوار
لرد در حالی که به دیوار نگاه میکند صورتش به شکل مخوفی حیران ماند...
اسکاور:منتظر چی هستی ؟ بپر دیگه...
لرد:مگر نمی بینی؟ دیواره دویست و بیست و دو متر ارتفاع داره!
اسکاور: خوب آپارات ممیکنیم دیگه...
لرد در حالی که یقه اسکاور را گرفته بود صورتش را به طرف یک تابلو برد که روش اینجوری نوشته بود:
اینجا آپارات کردن غیر ممکن است پس زور نزنین!
اسکارو: گاومون زایید...
لرد در حالی که سرش را میخواراند گفت: یافتم اونجا یکلول بزرگه ، میبینی؟
اسکاور در جواب سوال لرد سرش را به طور تصدیق تکان داد...
لرد: خوبه ، پس میریم و اونجا قایم میشیم...
اسکاور و لرد همراه باهم با عجله به طرف لوله میرفتند که در سمت چپشان قرار داشت...
اکنون فقط ششصد متر نگهبانان از آنهاعقب تر بودند...
بعد از یکی دو دقیقه....
لرد: اینجا خوبه ، ولی بعدش رو چی میگی؟ بعدش چی کار کنیم؟
اسکاور :
واااااااااااااااااااایییییییییییییییییی
صدای جیغ لرد تمام فضا را پر کرده بود...
وااااااااااااااااااایییییییییییییییییی
سپس صدای جیغ اسکاور...
برادر حمید با خنده ای که دندان زردش را نشان میداد به روی آنها لبخند میزد...



اولای پستت جالب بود...نسبتا خوب بود....
اما وسطاش یک کلمه اونجا بود که من متوجه نشدم منظورت چیه...
نوشته بودی " یکلول!" نمی دونم منظورت یک سلول بوده و یا یه چیزه دیگه...بهتره دیگه از این غلط املایی ها نداشته باشی.....
آخر پستت هم معمولا صدای جیغ " وای " نیست...صدای داد زدن " وایه " و این نکته رو توجه کن!
دیگه چیزی نیست...فقط اینکه خوشحالم می بینم داری پیشرفت می کنی....
بیش تر تلاش کن...منتظر پستات با اسم جدید توی محفل هستم!

5/3 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۲۱:۰۴

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
#22

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
هدویگ به زور خودش از دست برادر حمید نجات می ده و می آد فرار کنه که یه دفعه اسکاور گردنش رو می گیره:
_کجا می خواستی بری هان؟ بیا عزیزم اینجا...دکتر منتظرته!
هدویگ در حال بال بال زدن :
_نـــه! من جوونم آرزو دارم...اسکاور من رو دست اون دکتر آدم کش نده...من بهت قول می دم که از اینجا ببرمت بیرون!
اسکاور هم چنان به سمت برادر حمید می رفت که مرتب قیچی رو باز و بسته می کرد و لبخند شیطانی بر لب داشت!
_نه...من به حرف یه جغد اعتماد کنم! اصلا....تا تو باشی که دیگه نفرستادی دنبال اسکاور!
برادر حمید دستشو دراز می کنه و هدویگ رو میگیره...چشایه اون حیوون بیچاره رو می بنده و میگه:
_خب...خب... حالا تو ای جغد زبون دراز...سزای کارتو می بینی!
و در همان حال که می رفت دم هدویگ رو قیچی کنه ناگهان :
_ دکتر برادر حمید به بخش غذا خوری...دکتر برادر حمید به بخش غذا خوری!
دکتر سرشو میاره بالا و میگه :
_ای به خشک شانس...خب من باید برم...وقته ناهاره...اگه دیر برسم دوباره غذاها تموم میشه!
و هدویگ رو بدست بیگانه می سپره از در خارج میشه!
بیگانه یه نگاه بیگانه ایی به هدویگ می کنه و میگه:
_من چون بچه خوبیم میزارم بری...ولی دیگه این طرفا پیدات نشه ها!وگرنه دیگه خونت پای خودته!
بعد هدویگ رو ول می کنه واون هم با هر چه در توان داشت به سرعت از اونجا دور میشه! بیگانه رو می کنه به نگهبانا و میگه :
_فعلا این دو تا رو هم از اینجا ببرید...و توی سلول های تک نفره زندانی کنید! تا بعدا به کارشون رسیدگی بشه! من هم زود تر برم که الان دکتر سهم من رو هم می خوره!
و بیگانه هم از در خارج میشه!
ولدی و اسکاور :
نگهبانا :
ولدی و اسکاور :
نگهبانا :
و سپس ولدی به طرف اونها هجوم می بره و اونها رو نقش زمین می کنه...بعد هم با اسکاور چوب دستی هاشونو بر می دارن و از در خارج میشن!
اما هنوز وارد راهرو نشده ناگهان صدایی همراه با یک آژیر شنیده می شود:
_خطر...خطر...بخش جراحی... سریعا....سریعا!
ولدی و اسکاور:
_بـــــــــــــدو!



Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۵
#21

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
لرد: کروشیو ، لعنتی ها ولم کنید دیگه کروشیو ، کروشیو...

اسکی در حالی که توسط دو هیکل گنده حمل می شد: من چوب اسکی هستم... کجام من؟

هدویگ در حالی که بالای سر آنها میچرخید رو به لرد گفت: ببین ، الان آخرای وجودته ، یک چند مدت دیگه استفا میدی خلاص میشیم از دستت ، یک کاری نکن خودم یک کاری بکنم که تو نتونی هیچ کاری بکنی...

بعد از کلی جر و بحث اسکی و لرد رو به اتاق برادر حمید و دستارش بیگانه آوردند...

برادر حمید در حالی که به لرد ناه می کرد گفت: زاعو شمایی؟

لرد در حالی که چوبش را در ناف حمید کرد گفت: آواداکداوارا
بوووووووووووووووووووق

اسکی: ههههه هههههه اسکی داره میخنده ههههه ههههه
چیزی از چوب لرد در نیامده بود ، فقط صدای بووق بود...

هدویگ: فکر کردی من به تو چوب واقعی میدم؟

برادر حمید در حالی که فکر میکرد به بیگانه گفت: اول رو لرد کار
میکنیم... بخوابونش رو تخت ( تخت عمل جراحی ، حالا باز فکر بد نکنین ) خوبه
سپس مشغول معاینه دست لرد شد...

هدویگ: دکتر ، مریض دست درد که نگرفته ، دیوانه است...

برادر حمید: خوبه ، اوهوی بیگانه ، اره...
_ چکش
_ آفتابه
بعد از پنچ دقیقه:

_ نخیر این قلنج کرده...


هدویگ : دیگه دارم دیوونه می شم ، مردک ، این دیوونه است ، قلنج کیلو چنده...

حمید : به من توهین می کنی؟

سپس با یک جهش پرید و هدویگ را گرفت ، با دست چپش هدویگ را که تقلا میکرد گرفته بود و با دست راستش یک چاقوی جراحی در دست داشت...

برادر حمید: الان پراتو میچینم !



پستت نسبت به قبلیا بهتر بود...داستان رو هم خوب برده بودی جلو...استفاده از شکلک ها هم مناسب بود...
فقط چند تا جمله بود که فکر می کنم زیاد مربوط به موضوع نبود...اونها رو به کار نمی بردی بهتر بود:مثلا در ناف بردار حمید و یا زاعو....
چیزای قشنگی برای داستان نویسی نیست و تو می تونی با استفاده از جملات و کلمات دیگه هم نوشته رو خنده دار کنی و هم اونو با موقعیت تطبیق بدی!
خوب نیست که هر چیزی رو برای خنده دار کردن به کار برد.در کل پست خوبی بود!!

5/3 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۱۵:۰۰

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
#20

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
مدتی بود که روان خانه، خالی خالی بود و هیچکی اونجا حضور پررنگی رو به عمل نمی رسوند!
خلاصه، پزشکا و پرستارا، همچین بیکار بودن و مگس می پروندن، تا اینکه یه روز از دفتر ناظران تالار ریونکلاو یک تلفن بهشون میشه:

_ الو؟! روان خانه سفید سیاه خاکستری صورتی کمرنگ؟!
_ بله خودمونیم! امرتون؟
_ اوا سلام بلا!!! ای اس ال میدی؟!
_ خاک وچوک! خانم رعایت کن پلیز!
_ اوکی!... آه یادم رفت! ... ببین هدی، ما یکی داریم توی تالارمون، اسمش اسکاوره! اینو ببرین روان خانه تون!
_ وا؟ چرا؟
_ آخه هی فکر میکنه چوب اسکیه! بیاین ببرینش، آفرین! بای!
_ بای!

و هدی هوهو کنان داد میزنه:
_ آخ جون! بلاخره یکی پیدا شد بیاد این تو!


لحظاتی بعد:
بیبو بابو! بوبو.. مک بون..!

ییهو تصویر اسلو موشن میشه و اسکاور رو نشون میده که در دستان چند مرد قوی هیکل اسیر شده و داره دست و پا میزنه، بلکه آزاد بشه!
_ ولم کنین!... دستمالهای سحر آمیز من کجایییین؟!...آوخ!

تصویر از اسلوموشن در می یاد و اسکاور رو کشون کشون میبرن به اتاق معینه پزشکی روانی!

در همون لحظه تلفن زنگ دیگه ای میخوره و هدی خوشحال و خندان میپره پای تلفن تا ببینه کیه کیه در میزنه...!:
_ روان خانه سیاه سفید! بفرمایید!
_ الو؟ الو آقا ببخشید، من از دفتر ناظران اسلیترین تماس میگیرم!
_ امرتون خانم!
_ ببخشید، ما اینجا یکی داریم به نام ولدمورت!
در این لحظه هدی بندری میزنه!
_ ادامه بدید لطفا!
_ بله! ما یکی داریم به نام ولدمورت، این بچه هی دچار جو گرفتگی مفرط میشه، میزنه بچه های مردم رو ناقص میکنه! میشه این رو ببرین درمونگاهتون؟!
_ البته!

لحظهتی بعد:

_ کروشیو!... ولم کنین!... کروشیو!... به مرگخوارام میگم همه ی شما رو شپلخ کنن!...هوی! دست به کله ی کچلم نزن، بچه ها میگن شبیه یکی از بازیگرای موفق تی وی شدم!
در اون لحظه آنیتا به حالتی کاملا آنتحاری می یاد وسط و میگه:
_ اره شبیه حیف نون!
و باز غیب میشه!

خلاصه ولدی رو هم کشون کشون میبرن دفتر معاینه، پیش اسکی، تا دکتر" برادر حمید" و دستیار تازه کارشون"بیگانه"، معاینشون کنن!




پستت تقریبا پست خوبی بود....و ممنون از اینکه سوژه دادی...
از دیالوگ ها زیاد استفاده کرده بودی که به نظرم چندتاش اضافی بود....آخر پستت هم اون جمله ایی که آنیتا می گه هم زیاد جالب نبود!
چیز دیگه ایی هم به نظرم نمی رسه....


4 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۰۸:۰۹

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.