هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۷

آنجلینا جانسونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۴۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
سلام. ببخشید چه جوری می تونم اون عکسی که برای نمایشنامه نویسی لازم است ببینم ؟


"دایره زندگی مربعی است که سه ضلع دارد ، عشق و


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷

آنجلینا جانسونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۴۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
هری سرگردان در فروشگاه های هاگزمید پیش می رفت. دنبال چیزی شایسته برای تولد جینی بود. دلش می خواست جینی را با این کار خوشحال کند.ناگهان رون از پشت سر او را غافلگیر کرد.
-"هری. داشتی دنبال چی می گشتی؟"
-"هیچی. داشتم قدم می زدم . هرماینی کجاست؟"
-"بحث رو عوض نکن. داشتی برای جینی دنبال کادو می گشتی؟
-"تو..تو از کجا کجا فهمیدی؟"
-خوب دیگه..شاید این مناسب باشه.

در سالن عمومی گریفندور:

-"تولدت مبارک."
-"تولدت مبارک جینی.

جینی ناگهان متوجه هری شد که دوان دوان به سوی او می آمد.
-"ا..سلام. تولدت مبارک."
-سلام هری این چیه؟ ممنون.
جینی کادو ی هری را باز کرد و ناگهان یک جاروی نیمبوس دو هزار و یک دید.
-"اوه..هری ممنون."
جینی هری را ذر آغوش فشرد و آن لحظه ، لحظه ای بود که هری آرزویش را داشت.....




لطف كنيد داستاني در رابطه با عكسي كه در صفحه ي پيش توسط آنيتا دامبلدور، لينكش قرار گرفته، داستان بنويسيد. تاييد نشد.


ویرایش شده توسط لی لی اوانز. در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۸ ۱۴:۳۶:۴۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۸ ۱۶:۲۵:۴۵

"دایره زندگی مربعی است که سه ضلع دارد ، عشق و


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۴ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۴۰ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
-"12 ساعت 1 بند داره برف میاد نمی شه به هیچ وجه آسمون رو درک کرد!!!"
-"آره راس میگی منم..."
جرج با دیدن قیافه ی کج هری حرفش رو ادامه نداد و موضوع رو به جاده خاکی کشوند.
فرد در حالی که خمیازه می کشید گفت:"تو رو خدا نگاه کن...!!!!پسره شدیدا در حالاتی مزمن از دپسردگی به سر میبره.بگو ببینم پسر دردت چیه؟!نکنه باز عاشق شدی؟!"
جرج که غش غش می خندید حرفش رو ادامه داد:"نگفتی اسمش چیه؟!چند سالشه!؟قد؟!وزن؟!"
هری که کفری شده بود داد زد:"میشه خواهشا خفه شید." و روش رو برگردوند...
-:" سر چه قدر شرط می بندی همین حالا یه کاری کنم 4تا بال درآری 5تام قرض بگیری ده برو که رفتیم وسط ابرا؟!"
هری بهت زده،گیج و منگ:"نه،نه شرعیات اسلام رو رعایت کنید این حرفا چیه!؟بچه ی مردم و منحرف نکنید من از قرصا مصرف نمی کنم مصمومیت دارویی می ده میرم تو هوا...نه،نه،خواهش می کنم.از من فاصله بگیرید."
فرد و جرج که تقریبا در حال گاز زدن آسفالت محوطه ی هاگوارتز هستند از زور خنده عمرشونو به شما می دن.
خلاصه فرد یه تیکه کاغذ پاره پوره ی کثیف مال عهد چپق رو از جیبش در اورد و پرت کرد تو بقل هری...
هری:
فرد:
جرج
هری:"این چییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه اون وقت؟!"
جرج:"بهش می گن قرص روان گردان ترجیحا با نوشیدنی کره ای مصرف نشه...!
هری:"اوووووووووووووو.چه جالب انگیز ناک."
فرد:"همی بسییییییییییییییییییییار."
فرد یه چند تا حرکت آکروباتیک با چوب دستیش انجام میده و این عبارات روی کاغذ نمایان میشه:"آقان،مهتابی،دم باریک،پانمدی و شاخدار گروه امدادرسان ویژهی جادوگران خطاکار مفتخرند تولید جدیدشان را معرفی کنند:نقشه ی غارتگر."
فرد و جرج دستاشونو بهم زدن و چشمکی نثار هری کردن
بعد سریع از اونجا دور شدن و توی خماری رهاش کردن!!!!!!




----------------------ويرايش ناظر----------------------------


دوست خوب من، سوژه ي پست شما خوب بود، اما متاسفانه اشكالاتي چند باعث تاييد نشدنتون ميشه:

1- همه ي ديالوگ ها بهتره كه در يك سطر جدا و فقط با علامت _ نوشته بشن.

2- بين ديالوگ ها از يك اينتر اضافي استفاده كنيد تا پستتون در هم نباشه و خواننده ي پست اذيت نشه.

3- لطفا در پستهاتون اشاره اي به مذهب و نكاتي كه در اون بايد رعايت بشه يا نشه، نكنيد. چراكه در اين سايت افرادي هستند كه اين مسائل براي اونها مهم هست و ادب حكم ميكنه كه كلا به اين مسائل اشاره نشه تا اشتباها كسي برداشت غلطي نداشته باشه.

4- نكته ي مهم در پستتون اينه كه از نكاتي و اصطلاحات خيلي ماگلي!!! استفاده كرديد! و ديالوگ ها به طوري هستند كه اگر خودتون رو قاضي كنيد، ميبينيد كه به جاي اسم هاي هري، فرد و جورج، ميشه اسم هاي پسرانه ي ايراني گذاشت! كه اين يعني يك سري ضعف در نوشتن. يعني شما بايد روي ديالوگ هاتون بيشتر كار كنيد.
يعني جالب انگيز ناك، قرص، چند سالشه و ...

ما درسته كه در اينجا از اين سوژه هاي ماگلي! استفاده ميكنيم، اما اونها رو ه صورت هري پاتري مي نويسيم و اينكه بايد سعي كرد حتي الامكان مثل خود كتاب ديالوگ ها رو نوشت.

5- يك نكته ي ديگه اينكه بهتره شما به جاي اينكه بنويسيد: بسيييييييييييييييييييييييييييار ! ، بنويسيد: بسيــــــــــــــــــــــار!

و اين كشيدگي " ي" با استفاده از " shift" و يكي از كليد هاي حروف كيبورد هست.

6- طرز صحيح املاي بقل، هست: بغل!


7- يه نكته ي مهم، در وصف وقايع، بهتره كه حتي الامكان از عبارات خيلي عاميانه استفاده نشه، مثل" توي خماري رهاش كردن"


دوست من، ممكنه شما از تاييد نشدن و متذكر شدن اين نكات، ناراحت شده باشيد، اما بدونيد كه براي خوب نوشتن، بايد از تجربيات اطرافيان استفاده كرد، تا زودتر در بين نويسندگان خوب، جا بيفتيد.

ترجيح ميدم كه همين پستتون رو با رعايت نكات فوق دوباره بفرستيد و يا يك سوژه ديگه انتخاب كنيد. موفق باشيد، فعلا تاييد نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۸:۵۳:۳۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷

مهرداد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۷
از دهکده های دور بریتانیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
رون وهرمیون درراهرو داشتند صحبت می کردند.که ناگهان

سروکله ی هدویگ جغد هری پیدا شدهری نامه راگرفت

و شرع به خواندن آن کرد:

به هری پاتر،
جناب هری پاتر، با توجه به اینکه شما پسر جیمز پاتر هستید،و حتماً

اخلاقیات اورا به ارث برده ایدو از نقشه ی غارتگر استفاده ی زیادی

میکنید برای همین برای کسانی مثل شما طرح جدیدی از نقشه ی

غارتگر ایجاد شده است.برای تکمیل درخواست میتوانید فرم پشت

صفحه را پرکنید.


هری به پایان نامه رسیدو به هرمیون ورون نگاه کرد هرمیون

همانطور که هری انتظارش را داشت شروع به مخالفت کردوازآنجا

دور شد.:proctor:

اما بشنوید ازرون که شدیداً موافقت کردوگفت:چه عالیه پسر!

خیلی خوب میشد منم یکیشو داشتم..:mama:


هری مشغول پرکردن فرم شدودرانتها آنرا امضاءکرد.

یکروز بعد....

-هی رون نگاه کن یه بسته!:mail:

-چیه نکنه همون سری جدید نقشه ی غارتگره؟

فردوجورج که معلوم نبود سروکله شان ازکجا پیدا شده به هری گفتند:

-تولدت مبارک!!!!

-پس کارشماهابود........ ممنونم.

فردوجورج وهری دریکجا جمع شدندو به نقطه ای روی نقشه خیره

شدندکه جینی ودین توماس باهم بودند...هری از شدت

عصبانیت،درحالی که ناسزا می گفت دور شد.


دوست عزيز، پستي كه مملو از شكلك باشه، خواننده رو خسته ميكنه و از زيبائي پست هم كم ميشه! در ضمن استفاده از فونت هاي بسيار بزرگ هم زياد جالب نيست. اما سوژه ي شما بسيار جالب بود. نتيجتا شما همين پست و سوژه رو، بدون استفاده از شكلك و با توصيف وقايع بنويسيد تا در مورد تاييد يا عدم تاييد شما، يك نظر قطعي بدم. موفق باشيد، فعلا تاييد نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۸:۵۴:۲۲
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۹:۰۰:۳۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷

سر پاتریک دیلانی پادمور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۶ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۰ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
آنیتا دامبلدور عزیز! من فرض کرده بودم که نقشه غارتگر هنوز متعلق به هری نیست و نخواستم درست مثل کتاب بنویسم!

اگر دقت کرده باشید، اصل سوژه رفتن هری پیش هاگرید برای پیدا کردن اسبهای تک شاخ است. متوجه نمیشوم که منظورتان از « کلا سوژه مشخص باشه » چیست!!!

و تاجاییکه سواد من به من اجازه می دهد، دیالوگ بیش از حد برای یک داستان، به زیبایی آن لطمه می زند. دیالوگ بیشتر ازاینی که درحال حاضر نوشته ام، بیشتر به پرحرفی شبیه می شود .

ولی با زیباسازی صورت پست، موافقم. سعی کرده ام اصلاحش کنم.

با تشکر

----------------------

هری خیلی آهسته از راه پله ها پایین می آمد و مواظب بود تا با پروفسور اسنیپ برخورد نکند. قراری که با هاگرید برای پیدا کردن اسب های تک شاخ داشت، دیر شده بود و عجله داشت که زودتر به قرار خود برسد. هوز از اولین پله ها پایین نرفته بود که پروفسور اسنیپ را دید که از روبرو پیدایش شد. زیرلب غر زد:
- بخشکی شانس! به ما نیومده به یه قرارمون زود برسیم...

فورا رمز تالار گریفیندور را گفت و به درون تالار عمومی شان پرید. هملنطور دلخور و دمغ نشسته بود که فرد و جرج از راه رسیدند درحالیکه کلی خرت و پرت های خوشمزه از هاگزمید آورده بودند.

هری اعتراض کرد:
- همش یه سال از ما جلوترین و اینقدر زودبه زود می برنتون هاگزمید!

دوبرادرشرور به یکدیگر نگاهی انداختند و پوزخند زدند:
- ما رو کسی نمیبره هاگزمید. ما خودمون میریم!

و فرد تکه کاغذی از جیب خود درآورد. چوبدستشی را به آن زد و گفت:
- قسم میخورم که نمیخوام هیچ کار خوبی انجام بدم! زن نمیخوام، بچه ندارم، حوصله هم پیدا نمیشه!

خطوط عجیب و غریبی روی کاغذ ظاهرشدند. هری کمی که دقت کرد، متوجه شد راههای مخفی ای وجود دارند که به هاگزمید ختم می شوند. به نظر می رسید نقشۀ به درد بخوری باشد. کاش میشد تا کلبه هاگرید از آن استفاده کند :
- میشه این کاغذو یه روز به من قرض بدین؟

فرد و جرج نیم نگاهی به هم انداختند و جرج جواب داد:
- آره میشه، ولی خرج داره واست!

- خرجش چیه؟

- وقتش که رسید بهت میگیم. فعلا این یه روز دستت باشه تا بعد!

هری خوشحال و خندان کاغذ را گرفت و به طرف کلبه هاگرید به راه افتاد.


تاييد شد


ویرایش شده توسط جرمی برت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۴:۲۲:۴۶
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۸:۵۸:۴۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷

سر پاتریک دیلانی پادمور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۶ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۰ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
هری خیلی آهسته از راه پله ها پایین می آمد و مواظب بود تا با پروفسور اسنیپ برخورد نکند. قراری که با هاگرید برای پیدا کردن اسب های تک شاخ داشت، دیر شده بود و عجله داشت که زودتر به قرار خود برسد.

هوز از اولین پله ها پایین نرفته بود که پروفسور اسنیپ را دید که از روبرو پیدایش شد.

* بخشکی شانس! به ما نیومده به یه قرارمون زود برسیم...

فورا رمز تالار گریفیندور را گفت و به درون تالار عمومی شان پرید. هملنطور دلخور و دمغ نشسته بود که فرد و جرج از راه رسیدند درحالیکه کلی خرت و پرت های خوشمزه از هاگزمید آورده بودند.

هری زیرلب غر زد: همش یه سال از ما جلوترین و اینقدر زودبه زود می برنتون هاگزمید!

دوبرادرشرور به یکدیگر نگاهی انداختند و پوزخند زدند: ما رو کسی نمیبره هاگزمید. ما خودمون میریم!

و فردتکه کاغذی از جیب خود درآورد. چوبدستشی را به آن زد و گفت: قسم میخورم که نمیخوام هیچ کار خوبی انجام بدم! زن نمیخوام. بچه ندارم حوصله هم پیدا نمیشه!

خطوط عجیب و غریبی روی کاغذ ظاهرشدند. هری کمی که دقت کرد، متوجه شد راههای مخفیی وجود دارند که به هاگزمید ختم می شوند.

*میشه این کاغذو یه روز به من قرض بدین؟

فرد و جرج نیم نگاهی به هم انداختند و جرج جواب داد: آره میشه ولی خرج داره واست!

*خرجش چیه؟

**وقتش که رسید بهت میگیم. فعلا این یه روز دستت باشه تا بعد!

هری خوشحال و خندان کاغذ را گرفت و بی خیال از خرجی که به زودی برایش تراشیده میشد به طرف کلبه هاگرید به راه افتاد.


دوست عزيز، علامتي كه ما قبل نوشتن ديالوگ از علامت _ استفاده كنيد. در ضمن، هميشه به ياد داشته باشيد كه بايد كلا سوژه مشخص باشه. در ضمن، خيلي بهتره كه به به پستتون بيشتر برسيد و اون رو با ديالوگ ها و توصيفات به جا زيباتر كنيد. متاسفانه فعلا تاييد نشديد. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۲:۲۰:۳۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۴ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
از The House Jack Built
گروه:
کاربران عضو
پیام: 84
آفلاین
روزی روزگاری هری و خانواده به خوبی و خوشی میزیستند. فرد و جرج هم میزیستند. نقشه غارتگر هم میزیست. دماغ جرج هم میخارید. کارگاه نمایشمامه نویسی هم متاسفانه همچنان میزیست. آنیتا هم داشت تصمیم میگرفت که نخونده بزنه رد کنه مارو ولی خبر نداشت که با يكي دو اينتر فاصله بين سوطر!!!، مي تونم آنیتا رو به خوندن پست تشویق کنم! دو اینتر آتشین تقدیم به آنیتا:


یه روز دیگه و یه روز دیگه گاری هری و فرد و جرج پیچیده بودن تو یه کلاس خالی که بکشن سیگار رولی، بعدشم بزنن گیتار کولی! (لازم به ذکره که سیگار عامل اصلی سرطان و برای سلامتی مضر است.) دماغ جرج هم همچنان میخارید.

جرج: آقا یه دقیقه عکس نگیرین من یه انگشت تو این دماغ لامصب بکنم. خیلی میخاره.
کاساندرا تریلانی: باشه.

همین که جرج میاد مشغول شه کاساندرا سریع عکسو میگیره!
کاساندرا: گول خوردی!
جرج: ای نامرد...

در اینجا جرج به شدت افسرده میشه و به خودش آواداکداورا میزنه و خودکشی میکنه. کاساندرا هم از اینکه باعث خودکشی جرج شده افسرده میشه و خودکشی میکنه. من هم چون خیلی احساساتی ام خودکشی میکنم و متاسفانه این داستان ناتموم میمونه...

پایان!







(این اینترا برای تشویق بود)

فرد و هری و نقشه غارتگر: پس ما چی؟
من: شوخی کردم! من هنوز زنده م! ادامه:

فرد: هری سریع رول کن الان زنگ میخوره.
هری: عمو جون پیپر نداریم. با چی رول کنم؟
فرد: خب با اون نقشه لامصب که دستته بکن!
نقشه غارتگر: مگر اینکه از رو نعش من رد شین.

نقشه غارتگر یه آوادا به فرد میزنه و فرد هم قلبش میگیره میمیره. هری هم همونجا نتیجه میگیره که جاده ی اعتیاد آخرش به جوون مرگی ختم میشه و تصمیم میگیره که دیگه سیگار رولی نکشه و نقشه غارتگرو رول نکنه. بعدشم دستشو میندازه دور گردن نقشه غارتگر و دوتایی با خوشحالی از کلاس خارج میشن!


این دفعه دیگه واقعا پایان!


هم خانوادگی بود (اونجایی که هری و خانواده به خوبی و خوشی میزیستند) هم احساسی بود (اونجایی که همه مردن) هم آموزنده بود (اونجایی که جاده اعتیاد به مرگ ختم شد) آخرشم عمرا نمیتونستی حدس بزنی! دیگه چی میخوای؟


و هرگز نشه فراموش ویرایش کردن زیر پست یه پروفسور خیلی کار بدیه و بهتره که انجام نشه!




ميتونم بگم كه با ساده ترين اتفاقات و كمترين سوژه ها، يك پست خنده دار نوشتيد و اين يعني توانايي در نوشتن! و توانايي در نوشتن البته به شرط اينكه به دور از هجويات باشه، يعني تاييد! اميدوارم هميشه بين سوطر!! پستهاتون، چندين اينتر آتشين وجود داشته باشند، مخصوصا ما بين ديالوگ ها ! موفق باشيد!


ویرایش شده توسط پروفسور حسینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۲:۲۹:۳۰
ویرایش شده توسط پروفسور حسینی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۲:۳۶:۲۲
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۲:۲۱:۲۱

تصویر کوچک شده


[b][s


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۰۰ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷

سرکادوگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۵ پنجشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
چشمهایش را از هم گشود. برای لحظه ای به اطرافش نگاهی انداخت و متوجه شد که چشمانش تار میبینند. احساس عجیبی بود. دستانش عینکی را روی زمین لمس کردند...عینک را به چشمانش زد و نگاهی دوباره به پیرامونش انداخت. کراب روی زمین به خود میپیچید و با صدای بلندی میخندید:

-این...قیافه...خیلی...بهت...میاد!!!

-خفه شو ابله. الان همه رو بیدار میکنی. تو همینجا بمون...مراقب باش اتفاقی نیفته...من تا نیم ساعت دیگه بر میگردم...

شنیدن این صدای آشنا از حنجره خودش احساس ناخوشایندی را ایجاد میکرد. از کراب که هنوز مشغول خندیدن بود روی برگرداند و با سرعت به سمت در ورودی تالار رفت. در را با فشاری آرام باز کرد و پا به راه روهای تاریک و تو در توی هاگوارتز گذاشت...

با قدمهای بلندش به سرعت پیش میرفت. همینطور که از میان پستوها و میانبرها میگذشت، میتوانست نگاه سنگین ساحران و جادوگرانی را که از درون تابلوهایشان به او خیره میشدند بر روی خود حس کند. میتوانست صدای سرزنش های بعضی شان را بشنود:

-از کی تا حالا دانش آموزا به این دیر وقتی توی راه رو ها پرسه میزنن؟

-پسر....برو بخواب...اینجا چکار میکنی؟

بعضی حتی به اسم صدایش میکردند:

-آقای هری پاتر ایندفعه چه نقشه ای توی سرشه؟

به سرعتش افزود. باید هرچه سریعتر به خوابگاه گریفندور میرسید و ماموریتی که به او واگذار شده بود را به اتمام میرساند...وقت تنگ بود...

سر انجام پس از چند دقیقه خود را جلوی در ورودی تالاز گریفندور یافت. تکه کاغد مچاله شده ای را از ردای بیرون آورد و کلمه ای که روی آن نوشته شده بود را با صدای بلند خواند:

-شکلات آتشین بادامی!

زن چاقی که دروت تابلو به خوابی عمیق رفته بود با سرعت بیدار شد و قرولند کنان در را گشود...با عجله به درون تالار قدم گذاشت و با دقت اطرافش را زیر نطر قرار داد...پلکان ورودی خوابگاه پسران را یافت اما صدایی از پشتش او را متوقف کرد:

-هری! این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

او به سرعت برگشت...دو پیکر بلند قامت به سمتش می آمدند...همینکه صورتهایشان از سایه خارج شد آنها را شناخت...فرد و جرج ویزلی...

-هری امشب نقشه ی غارتگرت خیلی بهمون کمک کرد...

-ولی تا هفته ی دیگه احتیاجی بهش نداریم...

-اگه میخوای میتونیم بهت برش گردونیم.

او هیچ از حرفهایشان نفهمید...نمیدانست نقشه ی غارتگر چیست یا به چه دردی میخورد. دلی به دریا زد و گفت:

-ام...آره آره بهش احتیاج دارم...

یکی از برادرها تکه کاغذی قدیمی و را از ردایش بیرون کشید و گفت:

-اما قبل از اینکه ببریش میخوایم بهت یه چیزی نشون بدیم...

-من و فرد یه راه مخفی جدید به هاگزمید پیدا کردیم. از کنار برج شمالی شروع میشه...

فرد ویزلی تکه کاغذ را باز کرد و وردی را زیر لب زمزمه کرد. خطوط سیاهی بر روی کاغذ پوسیده ظاهر شدند...پس از مدت کوتاهی نقشه تمام هاگوارتز قابل رویت بود...نقطه های کوچکی در آن در حال حرکت بودند...او با دقت به نقطه ها نگاه کرد. نقطه ها نام گذاری شده بودند.

-نگاه کن هری... این برج شمالیه...

و او انگشتان فرد را بر روی نقشه دنبال میکرد...

-و ما الان اینجاییم...

انگاشتانش آرام حرکت کردند و بر روی تالار گریفندور، روی سه نقطه ی سیاه رنگ متوقف شدند...

-این منم...این جرجه و اینم...

او وحشت زده به نقطه سوم خیره شده بود...

برادران ویزلی با صدای بلند فریاد زدند:

-دراکو مالفوی؟!

و مالفوی تنها به یک چیز می اندیشید: معجون مرکب پیچیده توانایی گول زدن این نقشه لعنتی را نداشت...

صدایی فریاد زد:

-استوپیفای!

مالفوی دیگر حرکتی نکرد...



خب سركادوگان! مطمئنا پست شما از حيث ظاهر، ديالوگ ها، سوژه و پرداخته شدن اون، بسيار عاليه! و شما تاييد شديد! اما يك نكته اي رو به خاطر بسپاريد؛ اينكه سوژه رو سعي كنيد طوري انتخاب كنيد، كه خواننده نتونه انتهاي پست رو حدس بزنه! موفق باشيد شواليه!


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲:۱۳:۲۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۲۰:۴۱

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷

مهرداد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۷
از دهکده های دور بریتانیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
هنگامی که هری درراهروهای پرپیچ وخم هاگوارتز سرگردان وآواره بود،فردوجورج دوپسر شلوغ وبرادران بهترین دوست هری،با شتاب به طرف اوآمدندوکاغذی به او دادند وتوضیحی دادند که هری فهمید با استفاده ازکاغذمی تواند کارها وحرکات افراد درهر ساعت رادر هاگوارتز ببیند.
خاطره ی شنیدنی در ذهنش پدیدار شد:
روزی هری با جینی درهاگوارتز قایم باشک بازی می کرد.هربار که جینی قایم می شد هری اورا پیدا می کرد!
یکباروقتی که هری چشم بسته بود جینی وارد طبقه ی هفتم هاگوارتز شد......
-10...9....8.7.6.5.4.3.2.1اومدم.
هری سریع نقشه رادرآورد وچوبدستی اشرا برآنزد وگفت:خوب من رسماً سوگند می خورم که کار بدی انجام بدم.
نقاط ریزی برروی نقشه پدیدار شدندکه روی هرکدام نام ونشانی نوشته بود.
پس از ده دقیقه هری هرچه گشت نتوانست نقطه ی جینی جانرا پیداکند.
یکدفعه فرد وجورج پشت هری ظاهر شدند طوری که هری نزدیک بودغش کند.
-شمادوتا جینی رو ندیدین؟
-جینی...نه.
-شاید تواتاق ضروریات باشه؟
-نه... نمیتونه....چی...چی گفتی ..آره.
-نقشه رو بده من.
فرد با دقت نقشه را نگاه کرد.ومتفکرانه گفت:اگه تواتاقه ضروریات باشه حتماً تاچند د قیقه ی دیگه پیداش میشه.
امّا تا روز بعد شانس به فرد رو نیاورد.تااینکه اوضاع به جایی رسیدکه پدرومادر جینی به مدرسه آمدن و
هری تعریف کردکه بااو بازی میکرده.(دراین میان قیافه ی رون مثل کسی بود که موش بوگندیده قورت داده باشد.
......ترققق....
جینی با یک دسته گل ظاهر شدوگفت تولّدت مبارک.
پس از چنددقیقه که همه درحال شادی بودند،هری متوجه شدکه نقشه در دستش نیست پس ازاینکه کمی جستجو
کرد،کاغذی برروی زمین پیدا کرد که برروی آن نوشته شده بود:
این آخرین استفاده ی شما از این نقشه بود.
وکم کم فردوجورج از راه رسیدند بعداز چند ثانیه نقشه منفجر شد وبه خاکستر تبدیل شد.



خب دوست عزيز، پست خوبي اما متاسفانه طوري نيست كه بشه تاييد كرد. بذاريد اشكالاتتون رو بگم: اول از همه ظاهر درهم و برهم پست شماست. با يكي دو اينتر فاصله بين سوطر، مي تونيد خواننده رو به خوندن پست تشويق كنيد. دوم اينكه متاسفانه سوژه اي كه شما انتخاب كرديد، خيلي خيلي طولاني بود و پست كوتاه شما مجال درست پرداخته شدن به سوژه رو نداد. بهتر بود سوژه و اتفاقات داخل پست رو، كمتر كنيد و بيشتر به پستتون برسيد. دوستان شما در همين صفحه( تورفين رول، سدريك ديگوري و سركادوگان) پست هاي خوبي نوشتند. مي تونيد اينها رو بخونيد تا متوجه منظور من بشيد. اميدوارم هرچه زودتر شاهد پست بعدي شما باشم كه مطمئنا پست برتري خواهد بود. فعلا تاييد نشديد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۲۲:۰۰

اشیاء مقدس مرگبار


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۷

سدریک ديگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۷ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۰۸ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
هری داشت در راهرو های بلند هاگوارتس راه میرفت ، سرانجام اخرین پله ها را پشت سر گذاشت.

- تمشک وحشی

تابلو بانوی چاق کنار رفت و تالار خاموش گریفندور آشکار شد. هری با زحمت در حفره پشت تابلو وارد شد و درون سیاهی خاموش تالار فرو رفت. با نگاهی گذرا ، توانست دو پسر بلندقد مو قرمز را در نور شومینه تشخیص دهد که غافل از اینکه کسی نگاهشان میکند مخفیانه روی شئی ناشناس خم شده بودند.

هری آرام نزدیک شد. هوای تالار بیش از حد گرم بود. سر انجام به ردیف مبل های کنار شومینه رسید و به حرف آمد : چیکار میکنید بچه ها ؟

عکس العمل فرد و جرج ناگهانی و غیرقابل پیشبینی بود : شئ کاغذ مانندی که در دست فرد بود به زمین افتاد و زیر یکی از مبل ها رفت جرج چوبدستی اش را به سمت هری گرفت و فرد دستش را در جیبش فرو کرد ...

- اوه هری ...

- هری ... خدا لعنتت کنه ... ما رو ترسوندی !

جرج چوبدستی اش را در جیبش گذاشت و فرد خم شد تا کاغذ را پیدا کند ... هری با حالتی کنجکاوانه و تردیدآمیز پرسید : اون چی بود ؟

جرج تردید کرد ، نگاهی به برادرش کرد و گفت : خیلی خوب هری ... تو با بقیه فرق میکنی ... این جدیدترین شوخی ماست ..

فرد کاغذ را از زیر مبل بیرون کشید و گفت : یک طرح ناب ... قول میدی به کسی نگی ؟

هری با سرش تایید کرد. شنلش را در آورد و پیراهنش را مرتب کرد و روی یکی از مبل ها کنار جرج نشست. فرد در مقابلش نشست و گفت : این کاغذ ها فقط یک کار بلده ... توهین !

فرد کاغذ را به هری داد و گفت : بنویس ...

هری تردید کرد ، سپس قلم پر را از روی میز برداشت و نوشت : هری پاتر

بلافاصله نوشته های غیر منتظره ای روی کاغذ پدیدار شد : هری پاتر احمق خون لجنی ...

هری کمی با تعجب به نوشته ها نگاه کرد و سپس با صدای بلند زیر خنده زد ...

- هیییسسس .. هری تو الان همه رو بیدار میکنی !

جرج در حالی که لبخند زده بود گفت : فردا تمام برگه های امتحان سمج با اینها عوض میشه ... به محض اینکه دانش آموزا شروع به نوشتن کنند ...

و خنده امان نداد حرفش را تمام کند ...

================================
میدونم در عکس نه شب بود و نه قلم پری در کار بود اما خوب خدا یه چیزی داده به نام تخیل



واقعا تخيل شما بسيار عالي بود! بي شك تاييد شديد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳۰ ۱۴:۱۰:۲۴

من همون خوشتیپه ام ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.