نام کامل: سر پاتریک دیلانی پادمور
شغل: رئیس گروه اشباح بی سر
گروه: گریفیندور
چوبدستی: ندارم
توضیحات کامل : از سابقۀ من اطلاع چندانی ندارید. پدرم ارل یکی از سرزمین های دوردست و مادرم زیباترین دختر آن ارل نشین بود. درسالیان کوتاه سی و چند سالۀ زندگی ، از قدرت جادویی خود استفاده چندانی نکردم زیرا شجاعتم مرا در همه کار یاری می داد.
تنها یکبار برای نجات مردم روستایی در ارل نشین خود از دست راهزنان دون، ناچار به استفاده از جادو شدم که باعث شد دشمنی رئیس آنان را به جان بخرم و در نیمه شبی تاریک، زمانی که همسر و تنها پسرم را به لندن فرستاده بودم، توسط خدمتکار خائن خود، که از عوامل راهزنان بود، سر بریده شوم.
پس از مرگ به دلیل نگرانی بابت تحصیل تنها فرزندم که در هاگوارتز به سر می برد، به اینجا آمدم و گروح اشباح بی سر را تشکیل دادم و چنان بدین شرایط وابسته شدم که پس از پایان تحصیلات پسرم، راضی به عروج نشدم و همین جا باقی ماندم.
تاييد شد.
ویرایش شده توسط جرمی برت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۸ ۱۳:۵۷:۴۳
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۸ ۱۶:۱۳:۱۴
هیچی! دلیلی نداره به پشت سر نگاه کنیم.
من سری دارن شان رو شروع کردم و دنبالشون می کنم.
بهترین فن فیکشنی که خوندم، شوالیه هفده ساله است. نویسنده تا همین چند لحظه پیش یادم بود ولی متاسفانه فراموشش کردم!
ایشان درحال حاضر مشغول نوشتن ادامه این داستان هستن و اسم دیگه ای برای ادامه داستان انتخاب کردن.
فن فیکشن فرستاده مردگان هم که فردی با شناسه ( آسمان آبی ) توی یکی دو تا سایت هری پاتری دیگه داره مینویسه هم، بسیار زیباست ولی متاسفانه مشکلات کنکور به ایشون اجازه نداده داستان رو ادامه بدن. هر دو سه ماه یکبار، یه فصل می دن که ...
ویرایش شده توسط جرمی برت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۶ ۱۴:۲۵:۱۷
من سپر مدافع لازم ندارم. چون یه روحم!
ولی وقتی زنده بودم، سپر مدافعم به شکل اسب تک شاخ بود.
پروفسور کوییرل عزیز:
نقل قول:
برای تایید در کارگاه نمایشنامه نویسی حداکثر سه رو باید صبر کنید در صورتیکه تایید نشدید میتونید اعتراض کنید.
با توجه به فرمایش شما ، تاریخ پستی که من در کارگاه نمایشنامه نویسی ارسال کرده ام
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... id=207155#forumpost207155 حدود چهل و پنج دقیقه بعد به همان حداکثر سه روزی که فرموده اید، می رسد.
حالا باید اعتراض کنم؟
ممنون
ویرایش شده توسط جرمی برت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۶ ۱۳:۴۰:۲۰
آنیتا دامبلدور عزیز! من فرض کرده بودم که نقشه غارتگر هنوز متعلق به هری نیست و نخواستم درست مثل کتاب بنویسم!
اگر دقت کرده باشید، اصل سوژه رفتن هری پیش هاگرید برای پیدا کردن اسبهای تک شاخ است. متوجه نمیشوم که منظورتان از « کلا سوژه مشخص باشه » چیست!!!
و تاجاییکه سواد من به من اجازه می دهد، دیالوگ بیش از حد برای یک داستان، به زیبایی آن لطمه می زند. دیالوگ بیشتر ازاینی که درحال حاضر نوشته ام، بیشتر به پرحرفی شبیه می شود .
ولی با زیباسازی صورت پست، موافقم. سعی کرده ام اصلاحش کنم.
با تشکر
----------------------
هری خیلی آهسته از راه پله ها پایین می آمد و مواظب بود تا با پروفسور اسنیپ برخورد نکند. قراری که با هاگرید برای پیدا کردن اسب های تک شاخ داشت، دیر شده بود و عجله داشت که زودتر به قرار خود برسد. هوز از اولین پله ها پایین نرفته بود که پروفسور اسنیپ را دید که از روبرو پیدایش شد. زیرلب غر زد:
- بخشکی شانس! به ما نیومده به یه قرارمون زود برسیم...
فورا رمز تالار گریفیندور را گفت و به درون تالار عمومی شان پرید. هملنطور دلخور و دمغ نشسته بود که فرد و جرج از راه رسیدند درحالیکه کلی خرت و پرت های خوشمزه از هاگزمید آورده بودند.
هری اعتراض کرد:
- همش یه سال از ما جلوترین و اینقدر زودبه زود می برنتون هاگزمید!
دوبرادرشرور به یکدیگر نگاهی انداختند و پوزخند زدند:
- ما رو کسی نمیبره هاگزمید. ما خودمون میریم!
و فرد تکه کاغذی از جیب خود درآورد. چوبدستشی را به آن زد و گفت:
- قسم میخورم که نمیخوام هیچ کار خوبی انجام بدم! زن نمیخوام، بچه ندارم، حوصله هم پیدا نمیشه!
خطوط عجیب و غریبی روی کاغذ ظاهرشدند. هری کمی که دقت کرد، متوجه شد راههای مخفی ای وجود دارند که به هاگزمید ختم می شوند. به نظر می رسید نقشۀ به درد بخوری باشد. کاش میشد تا کلبه هاگرید از آن استفاده کند :
- میشه این کاغذو یه روز به من قرض بدین؟
فرد و جرج نیم نگاهی به هم انداختند و جرج جواب داد:
- آره میشه، ولی خرج داره واست!
- خرجش چیه؟
- وقتش که رسید بهت میگیم. فعلا این یه روز دستت باشه تا بعد!
هری خوشحال و خندان کاغذ را گرفت و به طرف کلبه هاگرید به راه افتاد.
تاييد شد
ویرایش شده توسط جرمی برت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۴:۲۲:۴۶
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۸:۵۸:۴۳
دور و برتو نیگا کن منو می بینی.
تو آینه نیگا کن منو می بینی.
تا کوچیکم، اسباب بازی بزرگام. بزرگ که میشم، یه نوکر و درخدمت کوچیکام.
اسیر همه چیزائیم که دور و برم ریخته.
بیچاره همه چیزائیم که گیرم میان.
نمیشناسی منو؟ من خود توام!
ویرایش شده توسط جرمی برت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۱۶:۰۳:۲۱
خوب من با این پایینی موافقم که بلاتریکس لسترنج خیلی قوی بود :دی ولی نه قویترین جادوگر بعد از لردسیاه و دامبلدور!
به نظر من خیلیا بودن که همشون تو یه سطح بودن. سیریوس بلک، لوسیوس مالفوی، بلاتریکس لسترنج و خیلیای دیگه. ولی از همه قویتر به نظرمن لیلی اوانزبوده که برخلاف اینکه خیلی زود کشته شد(تازه اونم به خاطر این بود که غافلگیرشد) ولی تو همون غافلگیریشم اونقدر حضورذهن داشت تا ازجادوی عشق استفاده کنه و پسرش رو نجات بده. چیزی که به ذهن ولدمورت نرسید و شرط می بندم حتی دامبلدورم بهش فکرنکرده بود.
__________________________
امتیاز پست شما :3 از 5.موفق باشید
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۱۱:۵۵:۴۱
هری خیلی آهسته از راه پله ها پایین می آمد و مواظب بود تا با پروفسور اسنیپ برخورد نکند. قراری که با هاگرید برای پیدا کردن اسب های تک شاخ داشت، دیر شده بود و عجله داشت که زودتر به قرار خود برسد.
هوز از اولین پله ها پایین نرفته بود که پروفسور اسنیپ را دید که از روبرو پیدایش شد.
* بخشکی شانس! به ما نیومده به یه قرارمون زود برسیم...
فورا رمز تالار گریفیندور را گفت و به درون تالار عمومی شان پرید. هملنطور دلخور و دمغ نشسته بود که فرد و جرج از راه رسیدند درحالیکه کلی خرت و پرت های خوشمزه از هاگزمید آورده بودند.
هری زیرلب غر زد: همش یه سال از ما جلوترین و اینقدر زودبه زود می برنتون هاگزمید!
دوبرادرشرور به یکدیگر نگاهی انداختند و پوزخند زدند: ما رو کسی نمیبره هاگزمید. ما خودمون میریم!
و فردتکه کاغذی از جیب خود درآورد. چوبدستشی را به آن زد و گفت: قسم میخورم که نمیخوام هیچ کار خوبی انجام بدم! زن نمیخوام. بچه ندارم حوصله هم پیدا نمیشه!
خطوط عجیب و غریبی روی کاغذ ظاهرشدند. هری کمی که دقت کرد، متوجه شد راههای مخفیی وجود دارند که به هاگزمید ختم می شوند.
*میشه این کاغذو یه روز به من قرض بدین؟
فرد و جرج نیم نگاهی به هم انداختند و جرج جواب داد: آره میشه ولی خرج داره واست!
*خرجش چیه؟
**وقتش که رسید بهت میگیم. فعلا این یه روز دستت باشه تا بعد!
هری خوشحال و خندان کاغذ را گرفت و بی خیال از خرجی که به زودی برایش تراشیده میشد به طرف کلبه هاگرید به راه افتاد.
دوست عزيز، علامتي كه ما قبل نوشتن ديالوگ از علامت _ استفاده كنيد. در ضمن، هميشه به ياد داشته باشيد كه بايد كلا سوژه مشخص باشه. در ضمن، خيلي بهتره كه به به پستتون بيشتر برسيد و اون رو با ديالوگ ها و توصيفات به جا زيباتر كنيد. متاسفانه فعلا تاييد نشديد. موفق باشيد.
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۲:۲۰:۳۱
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام
دست هایشان را درهم گره کرده بودند و در ایستگاه قطار منتظر بودند. پسرک آوازی را شروع کرد. دختر کوچولو به برادرش گفت: هیس. آروم حرف بزن. می خوای از ترس بمیرم ؟
پسرک که وحشت مرگ را می شناخت، رو به خواهرش کرد: من یه بار مردم و نمیخوام ذهنمو بهش مشغول کنم. بیا کنار هم بمونیم و آواز بخونیم. شب آواز خوندن باعث میشه از ترسمون رها بشیم . اونوقت قطار ارواح که میاد، لوکوموتیوران ما رو می بینه و سوارمون می کنه.
خواهرش حرفی برای مخالفت نداشت.
تایید شد..!!
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۲ ۲۳:۲۲:۱۹