هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷

پروفسور کتل برنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۱ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۴۴ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
از نزد ریش دراز خردمند
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
با اجازه از مدیر محترم ، من کاغذ در دستان هری رو نقشه غارتگر حساب نکردم بلکه یک کاغذ که در داستان به شرحش می پردازم.
----------------------------------

_ لعنتی! دیگه نمیتونم این عجوزه رو تحمل کنم!
صدای هری مملو از خشم و نفرت بود و صدایش از شدت عصبانیت می لرزید.
_ این عفریته هیچ وقت قاب تحمل نبوده ... واقعاً باید برای وزارت تاسف خورد تا همچین کارمند هایـــ ...
صدای جورج که در کنار شومینه تالار گریفیندور نشسته بود حرف هری رو قطع کرد.
_ هی چرا ناراحتی پسر؟! مگه چی شده؟

هری بدون هچ حرفی نامه ای را از جیب ردایش بیرون آورد.
جرج نامه را از دست هری قاپید و همراه فرد مشغول خواندن نامه شدند.

هری پاتر
با توجه به افسار گسیختگی شما در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه و با توجه به اینکه من علاوه بر استاد شما ، بازرس وزارت سحر و جادو هستم، برای شما در تاریخ 12 ژوئن احضاریه ای به وزارت فرستادم تا آنجا در مورد وحشیگری هایتان توضیح قابل قبولی ارائه کنید.
با احترام - دولوروس جین آمبریج - بازرس ارسالی وزارت سجر و جادو.


فرد و جرج از خنده ریسه رفتند.
_ واقعاً درکت می کنیم هری! این عجوزه با موهای بیگودی پیچیدش واقعاً حرص آدمو در میاره...
هری آهی کشید.
_ نمیشه یک جوری قانعش کرد تا این احضاریه رو به وزارت سحر و جادو نفرسته؟
جرج لبخند شیطنت آمیزی به فرد زد و زیر لب گفت : چرا ... چرا میشه ! فقط امشب ساعت 12 بعد از اینکه همه ی تالار به خواب رفتن جلوی دفتر آمبریج با شنل نامرئی می بینمت.

نیمه شب ...
تاریکی عجیب سرسرای هاگوراتز با نور شمع هایی که بی بند و آویز در خلاء به دور خود می رقصیند عجیب تر می شد. هری در حالیکه در زیر شنل نامرئی احساس آرامش دو چندانی می کرد ، بی صدا مقابل دفتر آمبریج ایستاد .
_ پیست ...! فرد! جرج! کجایین؟
صدای آرام فرد شنیده شد.
_ ما اینجاییم هری ! پشت خوک بالدار سخنگو.
هری شنل را با احتیاط از روی سرش برداشت و به طرف خوک سخنگو رفت.
فرد بی صدا شنل را گرفت و بر روی سر هر سه آنها انداخت. کمی بعد آنها نیز جیزئی از تاریکی عجیب هاگوراتز شده بودند.

دفتر آمبریج ...
در اتاق آمبریج با صدای تق آرامی باز شد و چند لحظه بعد در دوباره بسته شد.
صدای آرام هری به سختی در میان جلز و ولز شعله های آتش داخل شومینه شنیده میشد.
_ آمبریج اونجا می خوابه!
هر سه نفر با شیطنت به طرف اتاق آمبریج حرکت کردند و داخل اتاقش شدند.
اتاق صورتی رنگ انزجار هر مهمانی را بر می انگیخت! رنگ صورتی غلیظ و بشقاب هایی که در آن گربه هایی آرام آرام خر خر می کردند ...
_ اونجاست!اون عجوزه اونجا خوابیده...
هر سه به طرف تخت خواب آمبریج حرکت کردند.
فرد ، ترقه ای را از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد ، سپس آن را به سرعت در زیر بالش آمبریج قرار داد.
تــــــــــــــــق!
_ جیــــــــــــــــــــــــــغ!
آمبریج ، هراسان از جایش برخاست... چهره اش سرخ و برافروخته بود و چشمانش از کاسه خون.
_ چی ... چی شده؟!
تـــــــــــــــــــق!
این بار نیز جیغ بنفش آمبریج به گوش رسید که ناگهان صدای فرد که کمی بم شده بود جیغ آمبریج را در دم خفه کرد.
_ دولوروس جین آمبریج! درسته یا نه؟ منتظر جواب نمی مونم...
_ ب... بله! من آمبریج هستم.
_ بسیار خب! شاید نیازی به توضیح نباشه که من فرشته مرگ هستم و...
_ نه! نه!
_ از قطع شدن صحبتم هم خوشم نمیاد! فقط به یک شرط زندگی ات را رها میکنم و آن هم نفرستادن هری پاتر ، شاگرد تو به وزارت سحر و جادوست ! شیرفهم شد؟
_ بله بله ... حتماً!
_ خیلی خب حالا ...
تـــــــــــــــق!
ترقه ای دیگر ترکیده بود و ...
_ جیـــــــــــــــغ!

تالار گریفیندور ...

هری ، جرج و فرد همچنان روی مبل راحتی نشسته بودند و دلشان را از شدت خنده گرفته بودند.


بسيار نوشته ي خوبي بود! بدون هيچ شكي، تاييد شديد! موفق باشيد!


ویرایش شده توسط تورفین رول در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۸ ۱۳:۳۵:۰۹
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳۰ ۱۴:۰۹:۴۵

...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷

یه بنده خدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۵ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷
از برّ بیابون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
- هی هری ...
هری ایستاد و به سمت صدا برگشت. فرد و جرج داشتند به دنبالش میدویدند ...
- هری یک کار فوری و خنده دار باهات داریم ... اون نقشه غارتگر همراهته ؟
هری دستش را در جیب ردایش کرد و نقشه پوسیده ای را بیرون کشید. با گنگی آن را به سمت فرد گرفت و گفت : چیکارش داری ؟
جرج گفت : میذاری این افتخار نصیب من بشه ... بعد از مدت ها دلم میخواد من ازش استفاده کنم.
هری شانه هایش را بالا انداخت و آن را به سمت جرج گرفت. جرج درحالی که لبانش به لبخند شیطنت آمیزی مزین بود ، دستش را به سینه گذاشت و چشمانش را بست ، اندکی صدایش را صاف کرد و گفت : « من سوگند میخورم که کار بدی انجام بدم ! »
با برخورد چوبدستی فرد به نقشه نوشته های ریزی و خطوط درهمی در نقشه پدیدار شد و کم کم نقشه کامل هاگوارتس به همراه نقاط متحرک شکل گرفت.
فرد نقشه را از دستان هری بیرون کشید و گفت : «باید پیداشون کنیم ... صبر کن ... اینجا که نیستن ... طبقه سوم ... امممم ... راه های مخفی...
هری با سردرگمی از فرد به جرج نگاه کرد و گفت : میشه منم بدونم چی شده ؟
جرج در حالی که برق خاصی در چشمانش میدرخشید گفت : داداش کوچولومون عاشق شده !
همزمان با این جمله فریاد فرد شنیده شد : پیداش کردم.
هری و جرج به نقطه ای که او اشاره میکرد نگاه کردند و توانست دو نقطه بسیار نزدیک هم را در طبقه چهارم و یکی از راهرو های مخفی ببینند ! هری با دیدن نام آن دو لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت : فهمیدم !

و بار دیگر به نام آن دو نقطه نگاه کرد : رون ویزلی ، هرمیون گرنجر

فرد خندید و گفت : هری فکر کنم وقتشه که مچ دو تا دوستت رو بگیری !
هری گفت : پس بزنین بریم بچه ها ...

و هر سه به سمت راهرو های مخفی طبقه چهارم به راه افتادند ...

ده دقیقه بعد

لبان رون و هرمیون از هم جدا میشه و هردو به سه پسری که دارند دیوانه وار به آنها میخندند نگاه میکنند ... هرمیون اشکش در میاد و روش رو برمیگردونه که توی صورت هری نگاه نکنه ... رون به سمت فرد و جرج میدوه و اونها در حالی که از ته دل میخندند فرار میکنه ...
رون در حالی که همه صورتش سرخ شده و دنبال اونا میدوه فریاد میزنه : « اگر بگیرمتون مجبورتون میکنم یک کرم فلوبر زنده بخورید ! »

------------------------------------------------------------------------------
ببخشید من چون قبلا توی ایفای نقش بودم و بعد به دلیل نداشتن فعالیت خارج شدم به خودم جرئت دادم که مرحله یازی با کلمات رو بیخیال بشم و مستقیم اینجا پست بزنم ... امیدوارم تاییدم بکنید !


نوشته خوب بود و قابل تاييد! بي هيچ شكي! اما سوال: با همين شناسه عضو ايفاي نقش بوديد؟ چند ماه پيش؟ لطفا برام پيام شخصي بذاريد تا در مورد تاييد يا عدم تاييدتون تصميم بگيرم.


تاييد شد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۷ ۱۲:۵۵:۴۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۸ ۱۰:۱۶:۰۰

اهل ایفای نقشم ، روزگارم بد نیست


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷

آیدن لینچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۱ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
از من به تو نصیحت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
- اِ ‌... بذار ببینم، آها کدوحلوایی غول پیکر، نه؟ پس کدوحلوایی بوقی؟ ای بابا...
هری سردرگم جلوی تابلوی بانوی چاق وایساده بود و سعی میکرد رمزو به یاد بیاره. بانوی چاق غرولندکنان گفت:
- ای بابا! دو ساعته اینجا وایسادی، د بگو دیگه جون به لبم کردی!
یه دفعه هری فرد و جرجو دید که از پشت یه در مخفی پیداشون شده بود:
- به به بروبکس به موقع رسیدین. میشه لطفاُ رمزو... اِ اِ اِ ... فرد نقشه ی من پیش تو چیکار میکنه؟
- خب میدونی، من... یعنی ما... (شونصد تا رنگ عوض میکنه ) میگم چطوره رمزو بگم؟ کدوحلوایی لرزان؟ نه کدوحلوایی قرمز؟
جرج که هول شده بود گفت:
- امم... خب از چمدونت افتاده بود، ما هم...
فرد که همچنان در حال تلاش بود گفت:
- کدوحلوایی خوشگل؟ کدوحلوایی احمق؟ خب حالا این که از کجا آوردیمش رو ول کن، این که چی کارش کردیم رو بچسب! کدوحلوایی باحال؟
هری قاطی کرده بود:
-دبیا، بوقیدی بهم که... جون بکن بگو با قشه ی نازنینم چی کار کردی؟
جرج: ببین کار زیادی نکردیم فقط یه راه مخفی دیگه پیدا کردیم که با زور و زحمت چپوندیم توش میدوستی از تو دخمه ی اسنیپ به بخش کدوحلوایی شوخیدار زونکو راه هست؟
بانوی چاق پا برهنه پرید وسط بحث:
-چه عجب رمزو درست گفتین! کدوحلوایی شوخیدار. بیاین تو.
هری که بین خنده و عصبانیت گیر کرده بود گفت:
-یعنی اسنیپ هم آ ره؟! ولی شما نباید وای خدا نقشه ی نازنینم
و صدای بحث آن سه در قیژ قیژ گنگ تابلو گم شد...




آآآآه عجب پست پرشكلكي! سوژه بامزه اي بود، ديالوگ ها به غير كلمه ي" بروبكس" كه متناسب حال و هوئاي هاگوارتز نيست، بسيار خوب بودند. ميشه گفت كه از شكلك ها خوب استفاده كرده بوديد، اما في الواقع كار خودتون رو راحت كرده بوديد! ببينيد، شكلك در جائي قشنگ ميكنه پست رو كه 1- كم باشه، 2- به موقع باشه. شما به جاي اينكه كمي زحمت توصيف به خودتون بديد تا باعث دلنشين شدن پستتون بشيد، اون توصيفات رو با شكلك جايگزين كرديد و حتي در يك مورد هم توصيف رو در پرانتز آورديد كه لازم نبود. يك چيزي رو به خاطر داشته باشيد، و اونم اينه كه " هرچيز به جاي خودش زيباست" . هرگز اين رو فراموش نكنيد و سعي كنيد كه هميشه يك تعادل بين توصيفات، ديالوگ ها و شكلك ها وجود داشته باشه( البته در برخي نوشته ها اين تعادل دچار تغيير ميشه كه استثناست( البته پست شما از اين استثناها نيست!)) اما مي تونم به جرئت بگم كه " شروع" و " پايان" بسيار خوبي براي پستتون داشتيد كه باعث جذب خواننده و به ياد موندن اون در اذهان ميشه. من شما رو تاييد ميكنم، اما اين اميد رو دارم كه در نوشته هاي بعديتون، اين موارد رو لحاظ كنيد. تاييد شد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۶ ۱۸:۲۱:۰۶

من شهادت میدهم که با هر گونه انجمن، گروه و کلا انسانی که حاضر به پذیرش ضریب هوشی زیر پنجاه باشد همکاری کامل داشته باشم


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب دوستان:


اينم از عكس جديد!


شما اينجا در اينجا هري، فرد و جرج رو ميبينين كه احتملا نقشه ي غارتگر دستشونه! و معلوم نيست كه باز چه فكري در سر دارند!


منتظر پستهاي جالبتون هستم!

با تشكر از كاساندرا تريلاني


پ.ن: ببينيم پروفسور حسيني پست خواهند زد؟


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۷

مهرداد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۷
از دهکده های دور بریتانیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
اگرتابه حال به این فکر کرده باشیم که نام بچه بیل وفلور چیست،چه اسمی برایش می گذاریم؟متن زیر نمونه ی جالب رون وجینی درهنگام بچه دار شدن فلور است:
-کریسمس مبارک رون.
-کریسمس توام مبارک جینی امیدوارم دیر نرسده باشیم.
رون تمام قلک های خودراشکسته بود تا برای بیل و فلور وفرزندشان لباس بخرد.هری وهرمیون قبلا خودرابه کلبه ی صدفی بیل وفلور رسانده بودند.
-من فکر می کنم بلغم ارزششو نداره.
-کی ؟
-بلغم دیگه فلورو می گم!
آنها به خانه ی بیل وفلور رسیدندو عقاب کج منقاری شروع به سخن گفتن کرد:خودتون رو معرفی کنید!
-سلام من رون ویزلی برادر تو بیل هستم این هم خواهرم جینیه...
-سلام هری.
دربازشد .
-رون جینی بیاین تو!!!
جینی با ادای فلور وارد اتاق شد وبه رون گفت:فکغ می کنم عغمیون با فلوغ خوب غدیف شده.
گونه های رون به شدت تمام قرررمز شدند.
بیل گفت: بچه ها کجان؟
-پیش هاگرید ان.

بعداز چندساعت رون وجینی از خانه بیرون آمدنددرحالی که رون بسیارناراحت وجینی شدیداً خوشحال بود....
-آره رون من که بهت گفتم اون بلم ارزششو نداره.
-من واسه اون هدیه ها 9گالیون خرج کرده بودم.
ودراینجا پای رون سر خورد ومثل گلوله ی برف از کوه به پایین رفت.


پایان داستان...........



سوژه جالبي نبود، و همچنين خوب پرورش داده نشده بود. و مشكل اصلي تر اين بود كه اگر ميخوايد تاييد بشيد، اول بايد در بازي با كلمات پست بزنيد. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۴ ۹:۵۴:۰۵

اشیاء مقدس مرگبار


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷

آموس ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۰ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از راه راست :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
- رونی عیزیزم تا حالا چند تا کادوی کریسمس خریدیم ؟

رون در حالی که کادوهای درون کیسه اش ، که بیشتر او را شبیه بابا نوئل می کرد ، را با آن هایی که در دستانش بود جمع می زد گفت :

- حدودا ســــــی و یکـــــــی ( این جا تلمیح داره ها ... به تعداد هدایای جشن تولد دادلی ) !

هرمیون که حلقه ی دستش را به دور بازوی رون محکم تر می کرد گفت :

- رون ، درسته ما دو تا بچه داریم ولی ... خب ، بچه های هری که می دونی چند تان ؟! رولینگ مهماشون رو توی کتابش گفت ! آخه خواهرت رو که می شناسی . تازه ان تا بچه ی بی سرپرست هم ... ما باید برای اونا هم هدیه تولد بخریم .

رون پسر بچه ی ماگلی را که همراه پدر و مادرش زیر برف برای خرید چند هدیه ، شادی می کرد را نگاه کرد و با بی حوصلگی گفت :

- امـــــا هرمیون ... تو همه ی پول هات رو خرج کردی !

- عزیزم آره ! ولی اون پالتوئه خیلی قشنگه برای هاگرید عالیه ! نه ؟

رون که آخرین سکه هایش رو که برای هزینه آپارات برگشت بود رو در جیبش لمس کرد و با آهی گفت:

- :no: .... اگه این چند سیکل هم خرج کنیم دیگه چطور می خوایم برگردیم ؟

هرمیون که سعی می کرد رون رو به طرف مغازه بکشه گفت :

- عیبی نداره ... پیاده برمی گردیم تازه یه ورزش هم هست ...

- وای ...نه .



طنزش خوب بود, اما سوژه ی چندان جالبی نداشت. اما خب, در واقعا نشون دادید حس رول نویسی خوبی دارین, نتیجتا تاییدتون میکنم. موفق باشین


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۲ ۱۴:۱۲:۰۲

اراده موجب آزادی است ، زیرا خواستن آفریدن است . اینست تعلیم من و تنها کار شما آموختن فن آفریدن خواهد بود .
نیچه


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۴ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۷

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
سال 2087 :
- رون به نظرت خیلی مونده تا برسیم ؟ دارم یخ میزنم داداشی !!!
- ها ؟! نه دیگه یه چند فرسخ دیگه مونده ...
- چند فرسخ یعنی چقدر ؟! یعنی نزدیکه ؟
رون که میدونست جینی از بچگی ریاضیاتش ضعیفه ، میخواست بهش امیدواری بده و بهش نگه که احتمالا لحظات تحویل سال رو در بین برفهای زمستونی میگذرونن
- اره دیگه ... میرسیم جینی ! نگران نباش
- آخ جوووووون اونجاس !! داداشی یعنی چند فرسخ از یکی دو مترم کمتره ؟ هرمیــــــــــــون !!!
رون : وااا جدی جدی رسیدیم ؟؟!
لحظاتی بعد دهان رون از تعجب به قدری باز شده بود که برای بستنش به چندین جرثقیل احتیاج بود
هرمیون : رون !! جینی !!
رون به شکل گوله ای با شتاب صد فرسخ در ثانیه به سمت هرمیون شیرجه میره ...
بووووووووووق ( توسط گروه آسلامیون سانسوریده شد )

<لحظاتی بعد داخل خونه هری >
جینی : هرمیون پس هری کجا رفت ؟!
هرمیون : هووووم نمیدونم رفت بالا لباساشو عوض کنه الان میاد
جینی نگاه مشکوکیوسی به هرمیون میندازه و هرمیون از خجالت بیستا رنگ عوض میکنه
هری در حالی که پیژامه گل منگولی جدیدی به تن کرده از پله ها پایین میاد
- خوووب بچه ها کادوی کریسمس چی اوردید ؟؟ میبینم که با دست پر اومدید
رون کادوی اول رو باز میکنه ! یک شال زمستونی بلند از جنس پوست گوژپشت نتردام !
- خوب این مال هرمیون !!
هرمیون : واییی مرسی گلم !!
جینی :
رون دومین کادو رو هم باز میکنه ! یک قلم جادویی GPS دار
هرمیون :

دو ساعت بعد
روی میز پر شده از کادوهای رنگارنگ و وسایل جورواجور
جینی و هری دستشون رو زیر چونشون زدن و هر چند لحظه فقط فقط کادوهایی رو میبینن که باز میشه و رون و هرمیون میپرن بغل هم
هری : رون احیانا منو فراموش نکردی؟؟
رون : آخ هری ! ببخشید فکر نمیکردم تو ام اینجا باشی آخه ... وگرنه حتما واسه تو هم یه چیز میاوردم
هری : فکر میکنم همگی الان خونه من جمع شدیدا !
لحظاتی بعد آخرین کادو هم باز میشه !! یک چیز عجیب غریب مکعب مستطیلی که روش نوشته شده

بووووووووووووومب ( به خودتم شک داری؟ نگران نباش توپ لحظه تحویل سال بود که در شد )
هرمیون : رون تو خیلی خوبی !!
رون :

هرمیون از اون ور میز شیرجه میزنه روی رون و دستانش رو به دور گردن رون حلقه میزنه و هر دو به سمت پله های زیرشیرونی گوله میکنن
هری با بی حالی تمام دستش رو از زیر چونش برمیداره
- این مزخرف ترین تحویل سالی بود که داشتم
ولی ثانیه ای بعد که نگاهش به نگاه لاولیوس جینی میوفته نظرش صد و شونصد درجه تغییر میکنه
- یـــــــــا ... یـــــــا شایــــــد .... یــــــــا شایدم ... بهتــــــــــرین تــــحوی ...
هوووووووووشت .....
بووووووووووووق ......




منور كرديد استاد! خداروشكر كه بلاخره اومدي! استاد معظم بيناموسي! ... برو معرفي شخصيت! ( شخصيتت گرفته شده! ساري!!!)


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۴ ۰:۱۲:۴۷


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۱۳ یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۷

گریندل والدold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۸ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۶:۱۶ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷
از زندان نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
نقل قول:
بسيار پست خوبي بود! اما متاسفانه مربوط به موضوع چندين هفته ي پيش بود! در واقع شما بايد در مورد عكس صفحه ي قبل كه توسط انيتا دامبلدور، زده شده، داستانكي مي نوشتيد! هنوز هم كه در بازي با كلمات تاييد نشديد. پس من اشكالات اين پستتون رو ميگم، تا شما در نوشته ي بعدي خودتون كه در مورد اون عكسيه كه ادرسشو گفتم، اونها رو تكرار نكنيد. اولين مورد عدم تطابق لحن داستان در نقاط مختلفه. مثلا شما در جائي كاملا كتابي نوشتيد و در جاي ديگه، به حالت محاوره اي نوشتيد. سعي كنيد به اين هماهنگي برسيد كه تمام پستتون، به يك نحو نوشته بشه. دومين مورد نحوه پاراگراف بندي هست. سعي كنيد كه ديالوگ ها رو در سطري جداگانه، همراه با علامت _ بنويسيد. اگر شما همين 2 مورد رو رعايت كنيد، مطمئنا ميتونين پيشرفت چشمگيري داشته باشيد! اما خب، من فعلا شما رو تاييد نميكنم، چراكه ميدونم شما بهتر از اينها ميتونيد بنويسيد، و اينكه بعد از تاييد در بازي با كلمات، راجع به همون عكسي كه آدرسش رو دادم، داستان بنويسيد. موفق باشيد دوست عزيز.

ممنون دوست خوب
ولی من نمیدونستم که باید در مورد عکس بنویسم و در کل اصلا عکس رو ندیدم، چون در تاپیک "قوانین" هم فقط نوشته شده یک داستان بنویسید ولی چیزی در مورد عکسش نگفته:
نقل قول:
1-1-) ابتدا هر عضو باید در تاپیک بازی با کلمات با استفاده از کلماتی که توسط مسئولین تاپیک هر چند مدت یک بار داده خواهد شد و تاپیک کارگاه نمایشنامه نویسی یک داستان یا یک نمایشنامه ی کوتاه بنویسند. سپس باید منتظر بمانند تا مسئولین تاپیک داستان یا نمایشنامه ی آنها را تایید کرده و به مرحله ی بعد ورود به ایفای نقش راه یابند.

خوب پس من از کجا میدونستم که اینجوریه. قبل از این هم یکی دیگه نوشتم ولی بعدش یکی از دوستان گفت که باید از روی عکس بنویسی. حالا اگه اشکالی نداره اینو تاییدش کن بعد سر فرصت در مورد اینهم مینویسم.

دلايلت قانع كننده بود! پستت هم اينقدر خوب بود كه بتونم تاييدت كنم! برو معرفي شخصيت كن عجول!!!!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۴ ۰:۱۰:۵۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۷

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
از The House Jack Built
گروه:
کاربران عضو
پیام: 84
آفلاین
من اصلا رون و جینی رو نمیبینم. فقط رون و هرمیونو میبینم.

==================================
هرمیون: وای خدای من عجب دافی!
رون: تو که خودت دختری من باید اینو میگفتم!!!
هرمیون: تو غلط کردی به ناموس مردم نظر داری. من طلاق میخوام.
جینی: خودت غلط کردی با داداش من بد صحبت میکنی. کتک میخوای بگو کتک میخوام.
هرمیون یه دونه میخوابونه تو گوش جینی: تو که اصلا تو عکس نیستی دیگه خفه شو.
جینی میپره هوا با لگد میزنه تو پیشونی هرمیون، هرمیون پرت میشه میخوره به دیوار، چند تا آجر هم میریزه: عمت تو عکس نیست. اونی که تو عکسه اصلا منم تو نیستی که شاخ شدی! میگی نه از آنیتا بپرس.
آنیتا: پای منو الکی نکشین وسط. شاخم نشین من خودم هم کاراته بلدم هم جادو.

ناگهان دامبلدور با صدای تق ظاهر میشه.

دامبلدور: بچه های من! عزیزانم! با هم دعوا نکنین! بچه های خوبی باشین!
بچه ها: چشم استاد... شما جون بخواه!
دامبلدور: آفرین بچه ها!

و بعدش دامبلدور دستشو میندازه دور گردن بچه ها و همگی به خوبی و خوشی زیر برف قدم میزنن.


خوب بود پروفسور جان! فقط طنز هم مينويسي، قشنگ بنويس! يه ذهره برس يه پستت! اينو باز نويسي كن، قشنگش كن، دوباره بفرست!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۴ ۰:۱۷:۵۴

تصویر کوچک شده


[b][s


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۴۴ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۸۷

گریندل والدold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۸ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۶:۱۶ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷
از زندان نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
سلام. من یه داستان نوشته بودم برای اینجا، ولی وقتی اومدم دیدم باید داستان در رابطه با موضوع باشه. برای همین یه داستان دیگه نوشتم. اگه خوب نشده به خوبی خودتون ببخشید چون نتونستم زیاد روش وقت بذارم.
-----------------------------------------------
داستان مالفوی و جینی در کتابخانه

جینی در حالی که کتابی دردست داشت به سمت یکی از نیمکتهای خالی که نزدیک درب ورودی بود رفت. با دست صندلی رو عقب کشید و آرام برروی آن نشست. کتاب رو روی میز گذاشت و اونو باز کرد. چند صفحه ایی ورق زد تا به صفحه ی مورد نظرش رسید و سپس مشغول خوندن شد.
پس از چند لحظه درب کتابخونه با صدای غژغژی باز شد و دراکو به همراه کراب و گویل وارد شدند. اونها جلوی درب وایستادند. دراکو که جلوتر از بقیه بود، داشت با چشماش اطرافش رو نگاه میکرد. همینکه چشمش به جینی افتاد خنده ی تلخی کرد و با صدای تقریبا بلندی طوری که جینی بشنوه گفت:"نگاه کنین بچه ها، امروز مثل اینکه اصلا رو شانس نیستیم. اون از خودش که تو راه بهش برخورد کردیم اینهم از خواهرش. هر جا که میریم یه مو قرمزی هم باید ببینیم"
و پوزخنی زود. کراب و گویل همراه با او شروع کردند به خندیدن.
جینی که دیگه متوجه دارکو و حرفهاش شده بود، برای یه لحظه سرش رو بالا آورد تا چیزی بگه اما نگفت و سرش رو دوباره به سمت کتاب چرخوند.
خانم پینس متصدی کتابخونه وقتی دید مالفوی و دوستاش جلوی در وایستاده بودند و داشتند با صدای بلند میخندیند، از پشت قفسه ها بیرون اومد و به سمت اونها رفت. وقتی به اونها رسید، با صدای عصبانیی گفت:"آقایون، اگه اینجا کاری ندارید هرچه زودتر برید بیرون و مزاحم بقیه نشید".
مالفوی در جواب گفت:"نه خانم پینس، ما برای مزاحمت نیومدیم که. ما اومدیم یه کتاب در مورد درس معجون سازی پیدا کنیم."
خانم پینس گفت:"بسیار خب، ولی ما اینجا کتابهای زیادی در مورد علم معجون سازی داریم، اسم کتابش چیه؟"
دراکو مکثی کرد و گفت:"دقیق یادم نیست...ولی...ولی فکر کنم کراب بدونه اسمش چی بود"
و به سمت کراب نگاه کرد و در حالی که چشمکی به او میزد گفت:"کراب، تو با خانم پینس برید و کتاب رو پیدا کنید. ما اینجا هستیم"
متصدی کتابخونه سری تکان داد و به سمت قفسه ها برگشت. کراب هم به دنبالش روانه شد. همین که خانم پینس رفت، مالفوی نگاهی به جینی کرد و چند قدمی به او نزدیک تر شد و گفت:"گویل میدونی این ویزلی ها چندتا بچه دارند؟ خب معلومه که نمیتونی بگی پسر، چون اونها اونقدر زیاد هستند که اصلا نمیشه بشماریشون. من فکر میکنم مادر بیچارشون تمام سال های زندگیش رو باردار بوده".
جینی دندونهاش رو به هم فشار داد و معلوم بود که از این حرف خیلی ناراحت و عصبانی شده. مالفوی که انگار منتظر این عکس العمل جینی بود ادامه داد:"برای همینه که بیچاره ها نمیتونند خرج بچه هاشون رو بدند.هیچ چیز باارزش هم که ندارند بخوان اونو بفروشند. برای همین هم اون رون بیچاره باید ردای کهنه و پاره ی برادرش رو بپوشه. پدرش هم داره کلی دست و پا میزنه که بتونه تو وزارت خونه ترفیع بگیره، ولی کورخونده. پدرم همیشه میگه کسایی مثل ویزلی هیچ وقت به جایی نمیرسند، برای اینکه لیاقتش رو ندارند و همیشه هم خرده پا باقی میمونند."
دراکو لحن صحبتش را عوض کرد و با حالتی مغرورانه ادامه داد:" خودت که خوب میدنی کراب، پدرم با وزیر رابطه ی خیلی خوبی داره و چند بار هم برای شام دعوتش کرده خونمون. اون میگه همینکه جناب وزیر لطف کرده و همچین کسایی رو تو وزارت خونه راه دادند، تازه اونها باید متشکر هم باشند و گرنه باید میرفتند گدایی کنند تا بتونند خرجشون رو دربیارند."
سپس خنده ایی کرد و گفت:"ولی اگه گدایی هم بکنند درآمد خوبی در میارندها.اگه هرکدومشون نفری یک سکه هم گدایی کنه میدونی چقدر پول میشه؟! فکر کنم از حقوق پدرشون هم بیشتر بشه!"
جینی که دیگه نمیتونست به این حرفها گوش بده و در ضمن تمرکزش رو هم برای خوندن کتاب از دست داده بود، سریع بلند شد، کتاب رو در کیفش گذاشت، صندلی را عقب داد و از پشت میز بیرون آمد و بدون آنکه کوچکترین نگاهی به آنها بکند به سمت در رفت، آنرا باز کرد و بیرون رفت.
با رفتن جینی مالفوی هم ساکت شد، لحظه ایی به در خیره شد. نمیدونست که باید خوشحال باشه یا ناراحت. در همین حال گویل رو دید که کتابی در دستش دارد و به سمت آنها میاید.
"بیا دراکو اینهم کتابی که گفته بودی، در مورد خواص گیاهان..."
"احمق من کی بهت گفته بودم برام کتاب بیاری"
کراب من و منی کرد و گفت:"ولی،ولی مگه خودت نگفتی که با خانم پینس برم و کتابی در مورد معجون سازی پیدا کنم؟"
مالفوی در حالی که چشم غره ایی به گویل میرفت، به سرعت کتاب را از دستش گرفت و آنرا روی میز انداخت و بدون آنکه حرفی بزند به سمت در روانه شد.




بسيار پست خوبي بود! اما متاسفانه مربوط به موضوع چندين هفته ي پيش بود! در واقع شما بايد در مورد عكس صفحه ي قبل كه توسط انيتا دامبلدور، زده شده، داستانكي مي نوشتيد! هنوز هم كه در بازي با كلمات تاييد نشديد. پس من اشكالات اين پستتون رو ميگم، تا شما در نوشته ي بعدي خودتون كه در مورد اون عكسيه كه ادرسشو گفتم، اونها رو تكرار نكنيد.

اولين مورد عدم تطابق لحن داستان در نقاط مختلفه. مثلا شما در جائي كاملا كتابي نوشتيد و در جاي ديگه، به حالت محاوره اي نوشتيد. سعي كنيد به اين هماهنگي برسيد كه تمام پستتون، به يك نحو نوشته بشه.

دومين مورد نحوه پاراگراف بندي هست. سعي كنيد كه ديالوگ ها رو در سطري جداگانه، همراه با علامت _ بنويسيد. اگر شما همين 2 مورد رو رعايت كنيد، مطمئنا ميتونين پيشرفت چشمگيري داشته باشيد! اما خب، من فعلا شما رو تاييد نميكنم، چراكه ميدونم شما بهتر از اينها ميتونيد بنويسيد، و اينكه بعد از تاييد در بازي با كلمات، راجع به همون عكسي كه آدرسش رو دادم، داستان بنويسيد. موفق باشيد دوست عزيز.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۱ ۱۰:۱۰:۱۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.