_ احساس خوبي ندارم... فكر نميكني هوا يه طوريه؟
هرمايني اين را گفت و دست هري را محكم تر از قبل فشرد. هري اخمي كرد و با ناراحتي گفت:
_ تنها چيزي كه بهش فكر ميكنم اينه كه تو زيادي بدبين شدي!
و با حركتي دست خود را آزاد كرد. اين حركت بر هرمايني سخت آمد.
_ ولي من نميترسم... فقط ... بعد از اينكه رون...
و قطره اشكي در چشمانش حلقه زد. هري سري تكان داد و د.و دوباره دست او را گرفت.
_ درسته كه اون زخمي شد، اما يادت نره كه ما هنوز چندين مسئله ي مهم پيش رو داريم كه فكر كردن به اونها مهم تره و اينو بدون كه...
حرف هري با صدايي قطع شد. هر دو چوبدستي هايشان را محكم در دست گرفتند. صداها نزديكتر ميشدند. هرمايني درست ميگفت، هوا گرفته شده بود. سرما و سكوتي سنگين بر فضا حكمران بود. هري تمام ناخوشي هاي كودكي اش را به ياد مي آورد، نور سبز، مرگ سريوس، ضجه هاي دامبلدور در غار، احساس ميكرد سرش ميچرخد.
در بغل دستش، هرمايني نيز وضع بهتري از هري نداشت و چندي نگذشت كه احساس ميكرد تمام اندوه عالم بر سرش آوار ميشود، سرما داشت در وجودش رخنه ميكرد.
تنها كاري كه از دستش بر آمد اين بود با تمام توانش دست هري را فشار دهد.
ديوانه سازها اينبار توانسته بودند آن دو را غافلگير كنند. نزديك آنها شده بودند و تا لحظه اي ديگر بوسه اي را از لبان آنها مي ربودند.
هري با فشار دست هرمايني لحظه اي به خود آمد و فهميد كه در چه موقعيتي قرار گرفتهاست.ناگهان به ياد آورد روزي را كه بعد از چندي عذاب در خانه ي دورسلي ها با لبخند محبت آميز دامبلدور مواجه شده بود و به ياد آورد روزي را كه سريوس را به چشم پدرخوانده اي فداكار ديد. احساس گرما ميكرد. به زحمت چشمش را گشود و و ديوانه سازي را ديد كه بر روي هرمايني خم شده است.
با تمام توان خود، روزي پيروزي در كوييديچ و جيني را به خاطر آورد، اينبار توانست بلند شود و فرياد زد:
_ اكسپكتو پاترونام!
اشعه اي نقره اي رنگ از چوبش خارج شد.
ديوانه سازها كمي پراكنده شدند.
_ هرمايني؟ هرمياني؟؟
هري فرياد ميزد و هرمايني را صدا ميكرد. در حالي كه قطره اي اشكي از چشمش فرو ميچكيد، دوباره فرياد زد:
_ اكسپكتو پاترونام!
اينبار نيز تنها اشعه ي باريك نقره اي رنگي از چوبدستش خارج شد. ديوانه سازها باز پراكنده شدند، اما دوباره داشتند نزديك ميشدند.
_ هرمايني؟؟ ... تو زنده اي؟؟
با ديدن بازشدن چشمهاي هرمايني، اين را با خوشحالي گفت و دستش را گرفت و او را بلند كرد.
_ خوبي؟
_ اوه... نمي... دونم !
_ سعي كن يه خاطره خوش رو به ياد بياري. خواهش ميكنم، هيچ راهي نداريم مگه همين راه. هرمايني، خواهش ميكنم!
_ نه.. من..
_ به رون فكر كن كه منتظرته... اون بي صبرانه منتظرته!
هرمايني چشمانش را بيشتر باز كرد و سعي كرد بر اين موضوع تمركز كند. البته خود هري نيز به جيني فكر ميكرد كه با آن چشمان گيرايش، دائما به در مينگريست تا كي هري وارد خواهد شد.
_ حاضري؟
_ من؟... فكر ميكنم!
و اينبار فرياد اكسپكتو پاترونام هر دوي آنها بود كه ديوانه سازها را مي راند. يك گوزن پرقدرت و يك سمور آبي كوچك، شجاعانه آن موجودات شيطاني را تار و مار ميكردند.
با نابودي ديوانه سازها و محو شدن گوزن و سمور، ماه دوباره خود را نشان داد و هوا گرم تر شد.
بعد از مدتي، هرمايني دستي به موهايش كشيد و با نگاهي كه حاكي از بي توقعي از هري بود< گفت:
_ اوه... هري! به نظرت من واقعا بدبينم؟!
هري با شرمساري به هرمايني نگاه كرد و گفت:
_ واقعا متاسفم!
هرمايني با ناتواني لبخندي زد و گفت:
_ بهتره زودتر به راه بيفتيم! چون اونا فهميدن ما كجا هستيم!
هرمايني با قدم هايي نسبتا سريع از هري پيشي گرفت. هري آهي كشيد و شانه هايش را بالا انداخت.
اين خطر كه رفع شده بود، ديگر زمان تمركز بر روي مسائل ديگر بود.
شرکت در تاپیک
بازی با کلمات و سپس شرکت در
کارگاه نمایشنامه نویسیشما در تاپیک بازی با کلمات شرکت نکردید. بنابراین شما می بایست اول اونجا شرکت کنید، بعد از تایید دوباره می تونید بیان این تاپیک و در یک پست دیگه همین نمایشنامه خودتون را تکرار کنید تا مورد بررسی در کارگاه نمایشنامه نویسی قرار بگیره.در صورتی که آنیتا دامبلدور باشین باید خودتون آشنا تر باشین که.البته شاید برای عضوهای ویژه نیازی به طی کردن این مراحل نباشه. البته باید از مدیران انجمن ها سوال کنید. چون که گروه رو هم فکر کنم بخواهید به گریفیندور تغییر بدین.موفق باشید.تایید نشد!
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۰:۰۷:۲۲
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۰:۱۵:۴۱