وباحرکتی ناگهانی ورقی از جیبش بیرون آورد...اما چهار شاخ مانده بود جریان چیست که وی-مرد تازه وارد-ورق رابه اما داد و یکمی سرخ شد...اما ورقه را گرفت و خواند:
-خانم من شمارا خوشم آمده...شماره تماس شما چیست؟
-
وقتی اما از قبرستان خارج میشد وی-همان مرد بی ناموس-به طرز مخوفی منفجر شده بود