هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#48

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لیسا زندانی شده...و از شانس بدش با محفلیا هم سلولیه.
لیسا قصد فرار داره ولی محفلیا که سفید هستن باهاش همکاری نمی کنن. برای همین از ضعیف ترین شخصیت موجود در سلول(هاگرید)شروع به پیدا کردن همدست می کنه.

................

هاگرید حل شده بود!

لیسا برای پیدا کردن دومین همدست نگاهی به هم سلولی هایش انداخت.
-مالی؟...نه! اون بدون بچه هاش نمیاد. آرتور؟...نه...این یکی هم بدون مالی نمیاد.الیواندر؟...نه...اینم گیجه کلا. دامبلدور؟...چی دارم می گم...

ولی برای یک لحظه افکارش را متوقف کرد.
دامبلدور هدف دور از دسترسی بود...ولی هدف بسیار خوبی محسوب می شد. در صورت راضی کردن دامبلدور، بقیه هم راضی به همکاری می شدند. گذشته از این، دامبلدورها هم نقاط ضعفی داشتند که می شد در مواقع ضروری از آن ها استفاده کرد. برای همین با خودش فکر کرد:
-امتحان می کنم...بهش نزدیک می شم و سعی می کنم راضیش کنم. چیزی که از دست نمی دم. اگه نشد می رم سراغ بقیه. چند نفرو که راضی کنم می تونیم شروع کنیم. از این جا رهایی می یابیم و به سمت ارباب بال می گشاییم.

بعد از این فکر، نورانی ترین حالت ممکن را به چهره اش داد و به آرامی به دامبلدور نزدیک شد.
یقه هری پاتر را که از ردای دامبلدور آویزان شده بود و در حال اشک ریختن برای پدر و مادر از دست رفته، و ظلم و ستم هایی که اسنیپ در هاگوارتز بر او رو داشته بود، را گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد.
لبخند بسیار سفیدی زد و کنار دامبلدور نشست.
-سلام عرض شد!





پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲:۲۸ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۹۷
#47

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- بیبین قهری، باش. پاک نمی‌شی، نشو. ولی کیک که می‌خوری؟

لیسا لحظه‌ای مردد شد. با خودش هنوز قهر بود اما احساس می‌کرد حساب معده‌اش جداست. در طی سالیان عمرش هیچگاه به تیم خودش نپیوسته بود و همیشه هوایش را داشت! وقت آن بود که او برایش جبران کرده و در این شرایط سخت پشتش را خالی نکند.

- می‌خورم.

هاگرید دستی در انبوه ریشش فرو برد و کیکی برای لیسا بیرون آورد. لیسا که حسابی گرسنه بود و به نگهداری غیربهداشتی کیک اهمیتی نمی‌داد شروع به خوردن کیک کرد. با رسیدن اولین تکه‌های کیک به معده، ایده‌ای به فکرش رسید.

- هاگرید بازم کیک داری؟
- اوهوم ... واسّا!
- نه! نمی‌خواد دربیاری. منظورم اینه که چقد دیگه داری؟
- یوخورده تو ریشام ... یوخورده هم تو شلوارم ... یوخورده هم تو جورابم.
- اگه تموم بشن چی؟

هاگرید خیلی ریش داشت؛ حالا حالا کیک‌هایش تمام نمی‌شد. اما لیسا به این موضوع فکر نمی‌کرد چون می‌دانست هاگرید هم فکر نمی‌کند.

- تموم ... تموم بشن؟ وای! اونوخ گوشنم می‌شه ... از گوشنگی می‌میرم! من گوشنمه!
- هیس! آروم باش تا باهات قهر نکردم. فعلا که کیک داری ... اما قبل از این که تموم شه باید از این‌جا فرار کنیم.
- یعنی می‌گی به حرف دامبلدور گوش ندیم؟ هیشکی حق نداره جلوی هاگرید به دامبلدور بی اعتنایی کنه!
- نه ... آروم باش ... منظورم اینه که ... اگه گشنت باشه چجوری می‌خوای جلوی دشمنای دامبلدور وایسی؟

هاگرید که چراغ خطر دامبلدورش خاموش شده بود، از استرس این که ذخیره کیکی‌اش تمام شود گرسنه شد و با سرعت بیشتری شروع به خوردن کیک‌ها کرد.
او نه همدست مناسبی برای فرار بود و نه شخصیت کاریزماتیکی برای همراه کردن سایر محفلی‌ها ... اما لیسا احساس رضایت داشت. بالاخره باید از یک جایی شروع می‌کرد!


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱۶ ۲:۳۷:۱۱

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۷
#46

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
دامبلورد دوباره لبخندى مهربانانه که از نظر ليسا چندش بود زد.
-مجازتمون که تموم بشه پاک ميشيم واز اين زندان ميريم

ليسا نميخواست پاک بشه. ليسا سياهى هاشو دوست داشت.ليسا...
-نه نه نه...من نميخوام پاک بشم بعد برم ،ميخوام الان برم اصلا با پاک شدن قهرم ،قهر قهر قهر

دامبلورد شروع به نصيحت ليسا کرد.
-فرزند تاريکى قهر کردن کار خوبى نيست!آدميزاد نبايد با هرچيزى قهر کنه ،بيا وباهمه دوست باش.

ليسا احساس کرد به شخصيتش توهين شد ،چون قهر کردن درواقع بخشى از شخصيتش بود وحالا اين پروفسور به قول خودش روشنايى داشت روى شخصيتش عيب ميزاشت.
-نههههه تازه من ساحره ام از تو ام بدم مياد ديگه باهات حرف نميزنم ،قهرم!

بدوبدو به سمت ميله هاى زندان رفت و گريه کنان داد زد.
-شمارو به مرلين ،منو از اين تو بيارين بيرون.. ..قول ميدم ديگه غر نزنم و جاى زيادى نگيرم...قووووول

ليسا چند دقيقه منتظر جواب شد اما نه تنها نگهبان نيومد بلکه ،مگسى هم که داشت به طور اتفاقى از اونجا رد ميشد وايسا وتو چشاى اشکى ليسا زل زد و وبعد تا ميتونست با صداى نه چندان بلندى بهش خنديد ،که البته ليسا صداشو شنيد.
-اى مگس وز وزوو به من ميخندى؟ آره ؟
باشع... باشههه..با توام قهرممم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱:۲۳ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷
#45

سلوین کالوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
لیسا محفلی‌ها را برانداز کرد. شاید باید اول کمی صمیمی می‌شد.
- ام... آقای دامبلدور؟ شما چیجوری از این‌جا سر در آوردین؟
- آه، فرزندم. من تو بادیه رقص عرفانی می‌کردم و می عشق می‌نوشیدم. لادیسلاو به چوب‌دستیم زنگ زد که باز یکی از اون ویزلی‌‌های توله سگ فیوز رو دست‌کاری کرده و برق رفته. منم می‌خواستم آپارات کنم برای کار خیر. یه دفعه وسط راه نیروی انتظامی جادوگری منو گرفت که مست رانندگی کردم و فردا، افتادم هلفدونی.

لیسا چند بار پلک زد. خودش را جمع کرد و ادامه داد: راستش خونه ریدل هم جدیدنا خیلی خاموشی داره. خب، کارما یقه بقیه‌تون رو چطور گرفت؟

پنه لوپه جواب داد: من رفته بودم آب رو تصفیه کنم. شغل خانوادگی و این حرفا. یه دفعه می‌گن به جرم سرک کشیدن تو حموم مردونه بازداشتی.
- بله. می‌بینم. چقدر به ناحق گرفتنت. من جات بودم دیگه باهاشون حرف نمی‌زدم.

لیسا به مرد کلاه‌به‌سرِ پروانه‌به‌عصای عصاقورت‌داده‌ی گوشه‌گیر کنارِ سلول، نگاهی انداخت و پرسید: شما چطور، آقای...
- زاموژسلی، لادیسلاو کاردلیکپ پتروونا پونیاتووسکی ژاموزشلی زاموژسلی. اینجانب نیز ضمن مرکب‌سواری، ننگ و نام را ز یاد برده و دیرتر از جناب والد زاموژسلی پیاده گردیدیم. پدر به پا و نان‌خورش سوار. آه! پس به پاس حرمت پدری و پشیمانی، خویش را تسلیم نمودیم و دینگ، اندکی بعد، بس میله‌ی زنگ خورده جلوی خویش دیدیم. پس شد آنچه شد... هیهات توربین‌آ! مبر از یاد صله‌ی ارحام و مکن بر والدت اُف.
- نمی‌کنم. باهاشون قهرم.

پس از سکوتی کوتاه، دامبلدور رو به یارانش گفت: فرزندانم، زمان آن ‌است که اندکی به تفکر در نیروی عشق بپردازیم و سلسله روابط علت و معلولی این بی‌کران نیرو را دریابیم. ما می‌توانیم نیرویی را که آسمان قادر به حملش نبود...

لیسا خطبه را با گستاخی قطع کرد.
- این نیروی عشقتون می‌تونه ما رو نجات بده از این زندان؟


ویرایش شده توسط سلوین کالوین در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۰ ۱:۲۸:۵۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
#44

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لیسا مدتی با خودش قهر ماند... به خودش پشت کرد و حتی به خودش محل هم نگذاشت!

بعد از مدتی به خودش برخورد!
-بچه ای مگه؟ این کارا چه دلیلی داره؟ اگه مشکلی داری بیا حرف بزنیم و حل کنیم. قهر می کنی حرف نمی زنی من که نمی فهمم مشکلت چیه. جواب نمی دی؟

لیسا جواب خودش را نداد. بدجوری از خودش دلخور بود. تصمیم گرفت برای نشان دادن این موضوع به خودش، با محفلی ها صحبت کند.
-خب...نقشه چیه؟

-کدوم نقشه فرزند تاریکی؟
-نقشه فرار دیگه!

محفلی ها همگی با هم زدند زیر خنده.
-ما روشنایی ها فرار نمی کنیم...وقتی قانون مجازاتی برای ما تعیین کرده حتما لازمه برای پرورش روحمون اون مجازات رو تا ته تحمل کنیم. تو هم همین کار رو انجام بده که روحت از پلیدی ها پاک بشه.


لیسا نمی خواست پاک بشود. اون با پلیدی هایش بسیار خوشبخت بود. لیسا می خواست فرار کند...که ظاهرا بدون کمک هم سلولی هایش ممکن نبود. شاید بهتر بود اول آن ها را راضی می کرد.




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۶
#43

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
لیسا با عصبانیت به در بسته شده توسط زندان بان، زبان درازی کرد.
_ بی ادب! بی نزاکت! روی من درو میبندی؟ قهرم قهـــر!

سپس با چهره ای درهم کشیده، به سمت محفلیون برگشت.
محفلیون با چهره هایی گشاده و آغوشی باز برای خوشامدگویی به هم سلولی جدیدشان آماده بودند.

_ دوست من سلام!
_ ایش... برو کنار ببینم... دوست چیه... دوستی ندارم با تو... سمت من دیگه اومدی نیومدیا! قهرم بات! قهر.

لیسا با اکراه اولین محفلی را از خود جدا کرد و قدمی به جلو برداشت. جایی که محفلی دیگری با آغوش باز انتظارش را می کشید.
_ خوش اومدی! اینجارو سلول خودت بدون .
_ اه اه... قیافه شو... از اون سیبیلت خجالت نمیکشی انقد لوسی؟! با تو ام قهرم. قهر!

محفلیِ مذکور با اردنگی لیسا به گوشه سلول شوت شد. ولی باز هم خم به ابرو نیاورد.
_ هیچیم نشد... خوبم خوبم...

لیسا سری به نشانه تاسف تکان داد که ناگهان محفلی دیگری را مقابل خود دید.
_ آه پروف... کاش اینجا بودی و میدیدی که جبهه تاریکی به سفیدی ها پیوستن... بیا فرزند... بیا به آغوش عشق!
_ عشق؟ آغوش؟ سفیدی؟ گمشو ... تو دیگه کلاً توی بلک لیستمی! قهر قهر تا روز قیامت!

لیسا متوجه شده بود که دلش برای رودولف و لایتینا و سروکله زدن با آنها تنگ شده است... بغض گلوی او را به سختی می فشرد.
_ ای بابا... دکمه غلط کردمش کجاست؟ من میخوام برگردم سلول خودم ...حالا من با این دیوونه ها چیکار کنم؟ نمیخوام... با خودم قهرم اصن!


?Why so serious


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
#42

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۷:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
سوژه جدید!


- مگه نگفتم از این خط این و تر نیا؟ یه چیزو چند بار بهت بگم؟ قهرم باهات.
- یعنی تو میخوای منو از یه ساحره جذاب که قهرقهرو هم هست دور کنی؟
- بله، دور میکنم. لایت چرا آبمیوه گیرت اومده این ور خط؟ ببرش اون ور. ایش!

سلول یک مربع ۵ متری بود؛ که لیسا ۴ متر آن را گرفته بود. رودولف و لایتینا جز در آزکابان، در ۱ متر باقی مانده نیز حبس شده بودند.
لایتینا لج کرد. خیلی لج کرد. تمام وسایلش را وارد ۴ متر کرد و خودش نیز وارد شد.

- چرا اومدی این طرف برو بیرون. برو. دارم میگم برو دیگه!
- اگر نرم چی میشه؟
- جیغ میزنم!
- بزن!

لیسا نگاهی به لایتینا، سپس به رودولف و بعد به سلول های اطراف نگاهی کرد. او متوجه شد که با آنها طاقت نمی آورد.
- آی داد! آی هوار! نجاتم بدید! اینا میخوان به من آسیب وارد کنن! جون من در خطره.

- چته؟

آقای مسئول سلول ها به داد لیسا رسید.
لیسا پیاز داغش را بیشتر کرد.
- خوب شد که رسیدی؛ نجاتم بده. اگر دیرتر رسید بودی مرده بودم. کمک!

مسئول سلول نگاهی به لایتینا و رودولف انداخت؛ چهره ی آنها کاملا مظلومانه و بیگناهانه بود؛ اما چهره ی لیسا کاملا داد میزد که درحال نقش بازی کردن است. ولی مسئول که میدانست اگر سلولش را عوض نکند، او همچنان جیغ میزند، قبول کرد.
- خب باشه. بیا بریم.

لیسا از همه خوشحال تر پشت سر نگهبان به راه افتاد. چند طبقه بالاتر، نگهبان جلوی سلولی ایستاد و در را باز کرد.
- بیا برو تو.

- سلام دوست پیرو تاریکی!
- اینا همشون محفلی ان؟

مسئول لبخند مسخره ای زد.
- آره.
- من میخوام برگردم سلول خودم!
- نمیشه. سلول تعویض شده پس داده نمیشود!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶
#41

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- حالا باید چی کار کنیم؟ نکنه دمنتوران؟
- هیس، حالا لازم نیست تو جامونو سریع‌تر لو بدی.

پیش از اینکه وحشت ملت از حضور دمنتورا تبدیل به فعالیت دو برابر از حد معمول مغزشون و تصویرسازی‌ای از لحظه‌ی بوسیده شدنشون توسط دمنتورها بشه، در میون نور اندکی که قمه‌ی رودولف بوجود آورده بود سایه‌هایی نمایان می‌شه.

- خب... حداقل سایه‌شون که شبیه دمنتورا نیست.

زندانیا نمی‌دونستن که این جمله باید قوت قلبشون باشه یا بر ترسسشون اضافه کنه. چون سایه‌ها اونقد در هم، دراز، پیچیده و در هم گوریده بودن که با هیچ چیز بی‌خطری قابل تشبیه نبودن و به نظر میومد هیولایی ناشناخته باشه که از چمدون نیوت اسکمندر گرخیده.

- وقتی مردم، منو با همین نقاب دفن کنین.
- قول بدین منو با ساحره‌ها تو یه قبر خاک کنین.
- واق واق! (اگه بنا به مردن باشه که همه می‌میریم وصیت الکی واسه من تعریف نکنین.)

- عه شما اینجایین پس؟

زندانیا که حالا به نوشتن وصیت‌نامه بر روی سنگ و دیواره‌های تونل رو آورده بودن، با شنیدن این حرف به سمت منبع صدا برمی‌گردن و با گلی خندان مواجه می‌شن. طولی نمی‌کشه که پشت سرش ارتشی از گل‌ها و گیاهان مختلف نمایان می‌شن.

- ملت دوستای جزایر بالاکم، دوستام ملتِ زندانی!

رز بعد از معرفی کامل و جامعی که ارائه می‌ده و دو طرفو کاملا به هم می‌شناسونه، از فرصت ایجاد شده و شوک وارد شده بر زندانیان به سبب آزادی‌ای که در چند قدمیشون قرار داشت، استفاده می‌کنه و اشاره‌ای به پشت سرش می‌کنه.

- ما این راهو کامل پاکسازی کردیم. برای به هم نخوردن تعادل بالاک هرچی تو راه دیدم بلاک کردم و اینارو جاشون آوردم. ایده‌ی خوبی بود نه؟

البته که رز نیازی به تایید اونا نداشت، چرا که بلافاصله فریاد می‌زنه:
- آزادی پیش روی شماست. بیاین بریم و اون باروفیو و هاگرید شیر و کیک‌خور رو دستگیر کنیم و امنیت رو به جامعه برگردونیم. پیش به سوی دره گودریک.

فریاد هورای ملت به هوا برخاسته می‌شه و همگی به مقصد دره گودریک با احتیاط از کنار گیاهان نه چندان رام‌شده عبور می‌کنن و راه خروج از تونل و آزادی رو در پیش می‌گیرن...


× پایان سوژه ×




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶
#40

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۰:۴۶ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶
#39

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- آخ! جینی جلوتو نگاه کن.
- من جینی نیستم و پاتو از روی کمرم بردار پروتی!
- کی پیشنهاد کرده این تونل اینقدر تاریک باشه؟
- لازمه یادآوری کنم الان پنجاه متر زیر زمینِ زندانِ آزکابانیم؟

به زبان آوردن نام زندان، سبب شد تا آن چند نفر به خود آمده و با کمک دیوارهای سنگی و تیز تونل سرپا بایستند. برای چند دقیقه، هیچ صدایی جز کشیده شدن پاها روی زمین و ضربه زدن به دیوار به گوش نمی رسید. تا اینکه یکی از افراد تصمیم گرفت بایستد.
- آخه این ماگل بازی ها چیه! چرا چراغ روشن نمی کنیم؟

هیچکس در تاریکی متوجه نشد که پالی دست به سینه ایستاده است.
- کسی چوب دستی داره؟
- نه. ولی من مشعل دارم.
- مشعل؟ از کجا آوردی؟
- همین دور و بر بود. دستم گرفت بهش. نزدیک بود به لقای مرلین نائل شم.
- خب کشف خوبیه وینکی. ولی مشعل بدون آتیش برای موزه خوبه. از چی میخوای آتیش تهیه کنی؟

وینکی سری تکان داد. قطعاً در این موقعیت نمی توانست بگوید وینکی جن خوب! نور اندکی چشمش را زد. در واقع چشم همه را زد. در تاریکی مطلق آن تونل، هر نوری به چشم می آمد.

- این چیه؟من دارم نور می بینم!

یک نفر در تاریکی نیشخند زد.
- از قمه رودولف خوشت اومده خانم لسترنج شماره 39؟

پروتی علاقه پیدا کرده بود بر سر رودولف فریاد بکشد. اما نور...
- رودولف؟
- بله
- قمه ات رو بگیر جلوی شکمت! البته اگه پیراهن نپوشیدی!

رودولف خندید و دندان هایش را به فضای تاریک نشان داد.
- من بخاطر علاقه خاص به هیچکدوم از 38 ساحره قبلی خودکشی نکردما!

صدای آرسینوس از چند متر آنطرف تر شنیده شد.
- الانم نیازی نیست.
- خب پس چرا...

رودولف خودش حرفش را قطع کرد. چرا که وقتی قمه را جلوی شکم برهنه اش گرفت، باریکه نوری از شکمش روی زمین افتاد. یک شعاع کوچک نور! زندانی ها بدون هیچ حرفی به دنبال رودولف حرکت کردند. هرچند که پالی در نزدیکی رودولف و پروتی با بیشترین فاصله از او راه می رفتند.
سکوت مسیر وقتی پروتی یک اسکلت را لگد کرد، شکسته شد.
- میخواین استراحت کنیم؟

تقریبا همه مخالفت کردند. کمی جلوتر، انعکاس نور قمه، یک سه راهی رانشان داد.

- خب چکار باید بکنیم؟ تمام راه رو بریم و برگردیم؟
- نه لازم نیست!

اعضای گروه به لینی که در نور بال میزد نگاه کردند. و لینی پرهای آبی اش را مرتب کرد.

- چرا؟
- چون دارم راه سمت راست رو می بینم. باریکه و مرتب باریک تر میشه. تا جایی که تخریب میشه. و اگه گوش بدین از سمت چپ صدای آب میاد. ینی می رسه به دریا. و ته این تونل نباید برسه به دریا!

اعضای گروه که چاره ای جز اعتماد به لینی سر راهشان نبود، راه وسط را در پیش گرفتند. وقتی آرسینوس و پرسیوال برای سومین بار پیشنهاد استراحت را رد کردند، صدای برخورد چوب با جمجمه یکی از اعضای گروه باعث شد ناله کند.
- آخ!
- این چیه!
- هیس! یه صدایی میاد!

صدای همهمه مبهمی به گوش می رسید.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.