ايوان به اولين در نزديك شد و دستگيره در را فشاد داد.
قووووورچ...قوووورچ!(افكت دستگيره هاي در محفل!)در قفل بود.ايوان نگاهي به اطراف كرد و بعد چوب دستي اش را به طرف در گرفت.در تق خفيفي كرد و بعد با صداي شترق بلندي باز شد و به ديوار خورد!
ايوان:
جل الخالق!اينجا در هاشم به در هاي آدميزاد نرفته!
درون اتاق چيزي كه بدرد ايوان بخورد پيدا نميشد.يك تخت فكسني كه از وسط شكسته شود و چندين ديگ و ديگچه كه در جاي جاي اتاق بر روي هم چيده شده بود.
ايوان براي اطمينان بيشتر اتاق را با چوب دستي اسكن كرد تا چيزي را از قلم نندازد.بعد با نا اميدي در اتاق را بست و دوباره وارد راهرو شد.
ايوان داشت به سراغ در دوم ميرفت كه صداي مري جلويش را گرفت.
مري:هو...مرگخوار سابق.مگه كار اون اتاق تموم شده كه داري ميري سراغ اون يكي؟
ايوان به سختي جلوي خودش را گرفت و بعد از اينكه چوب دستي اش را درون جيبش گذاشت لحن مظلومانه اي گرفت و گفت:آخه ديدم اونجا فقط خرت و پرت ريختين توش.خواستم اول برم سراغ اتاق هايي كه ازشون استفاده ميشه.
مري دستش را زير چانه اش زد و گفت:هوم؟خب بد هم نيست راست ميگي.پس اون رفيقت رو هم بردار برو سراغ اتاق آلبوس.
ايوان با تعجب پرسيد:مگه آلبوس تو كافه هم اتاق داره؟
مري با عصبانيت گفت:اين فضولي ها به تو نيومده بوقي.برو كف زمين رو جارو كن!
ايوان جلوي مري خودش را كنترل كرد و با لبخندي مظلومانه گفت:باشه چشم.
ولي بعد از رفتن مري سريعا خون به صورتش دويد و در حالي كه سرخ شده بود با صداي كم و عصباني گفت:مورگان،مورگان كجايي؟بيا بيرون ببينم.
مورگان از داخل يكي از اتاق ها سرش را بيرون اورد و گفت:هي...هوشت،من اينجام.چي ميگي؟
ايوان اول به پشت سرش نگاه كرد تا مطمئن شود اثري از مري نباشد.بعد به مروگان گفت:بيا بيروم سراغ اتاق دامبل.انگار اينجا هم اتاق داره.
مورگان با تعجب پرسيد:حالا اتاقش كدوم هست؟
ايوان به دري اشاره كرد كه از بقيه درهاي سالن سفيد تر بود و گفت:حتما خودشه.بيا بريم.
دو مرگخوار به سراغ در رفتند و در را با تكيه بر انواع اقسام جادوهاي سياه آن را باز كردند و وارد اتاق شدند.
درون اتاق تخت پنج نفره باشكوهي خودنمايي ميكرد كه در كنار مبلمان سبك ويكتوريايي و اشياي عتيقه نماي زيبايي به اتاق داده بود!
مورگان سرش را تكان داد و گفت:از بس مياد تو كافه چتر باز ميكنه و تلپ ميشه يه اتاق براش زدن.
و بعد از اشاره كردن به تخت خواب گفت:همه امكانات رفاهي رو هم داره!
ايوان صداي مورگان را نشنيده بود.چون به شدت روي مسئله اي خاص متمركز شده بود.مورگان رداي ايوان را كشيد و گفت:حواست كجاست؟
ايوان به ميز عسلي كنار تخت خواب اشاره كرد و گفت:مورگان...اونجا رو،قدح انديشه!
مورگان و ايوان هر دو به قدح انديشه نگاه ميكردند.در فكر هر دوي آنها نقشه شيطاني شكل گرفته بود.دامبل تمام خاطراتش را در آن قدح ذخيره ميكرد.حتما ميتوانستند به وسيله آن جاي معجون را پيدا كنند.
مروگان نگاهي به ايوان كرد و بعد به طور همزمان هر دو انگشتشان را وارد قدح كردند.لحظه اي بعد دو مرگخوار در جستجوي خاطرات دامبل چرخ زنان وارد قدح شدند!!