هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#33

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
مسابقه ي عيدانه ي رول نويسي با عنوان جام آتش برگزار مي شود !‌ نقل بر جذاب تر شدن رول در عيد براي شما دوستان عزيز !‌

ناظران محترم تالار هاي خصوصي تا فردا ساعت دو بعد از ظهر 14 وقت دارند تا اسامي شركت كنندگان رو اعلام كنند !

قوانين انتخاب اعضا :‌

1. تعداد افراد شركت كننده از هر گروه بايد چهار نفر باشد .

2. يكي از چهار نفر شركت كننده حتما بايد زير هفت ماه تاريخ عضويت داشته باشند ! اما بيشتر از اين نيز مهم نيست !

3.اسامي افراد بايد با همراه مدت عضويت حدودي باشد !


______________________________________________

مرحله ي اول روز چهار شنبه اول فروردين سال هشتاد و شش برگزار مي شود !

* * *
نور نقره فام مهتاب از سقف جادويي تالار فضا رو پر كرده بود .
شام همه پايان يافته بود كه صداي زير كوييرل در تالار طنين انداخت :‌ هووم ميدونم ترم هاگوارتز به پايان رسيده ولي شما فردا هيچ جايي نميرين ! موهاهاها پشت اين دستار من ولدمورت مخفيه !
دانش آموزان : اينو مال كتاب يكه يه ذره به روز باش
كوييرل :‌آها خب امسال مسابقات جام آتش براي تعطيلات برگزار ميشه اما بين گروه هاي هاگوارتز !
سرپرست ها توجه كنن تا فردا ساعت چهارده تي همين جا اسم چهار فرد شركت كننده از هر گروه رو اعلام ميكنيد !


*‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ * *
با تشكر از مديريت هاگوارتز و بادراد عزيز در برگزاري اين مسابقات


تمديد 24 ساعت!


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۱۹:۳۸:۵۹

شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: مرحله دوم
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۵
#32

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
زمان: ساعت 8 و سی و سه دقیقه قبل از ظهر
مکان: نزدیکی های آتشفشانی در جنوب افریقا
---------------------------
- ببخشید...
= خفه شو!
- اما...
= گفتم خفه شو!
- آخه...
= میدونی خفه شو یعنی چی؟ یعنی اون دهن گشادتو ببند! کروشیو بابا!

آخ اوخ جیززز... وای نه... اونجا نزن.. اونجا جیزه... آخ اوخ! وای ننه!!
=حالا فهمیدی خفه شو یعنی چی یا بازم بگم؟
- چشم چشم! فهمیدم... معذرت میخوام....

====================================
زمان: بعد از ظهر
مکان: تالار بزرگ بالماسکه
-----------------
- آلبالو جون دست راستتو بذار اینجای کمرم، دست چپتو بده به دست راست من... نه اینطوری! بابا چرا حواست نیست، اینطوری بخوای برقصی من میرم سراغ یکی دیگه ها! اه..
- دست خودم نیست! پلکام داره میپره.. فکر کنم یه حادثه ای تو راهه...
- چه حادثه ای؟؟
- یکی از جنهای آشپزخونه از طرف یه جن خاکی که اونم از طرف یه جن خونگی بوده که طرف خونه ویزلی ها پرسه میزده و با یه جن خاکی دیگه روبرو شده بهم خبر داده که قراره امشب که ما اینجا داریم خوش میگذرونیم ولدمورت و دار و دستش برن آزکابان و زندانیا رو فراری بدن!!!!
مینروا از شدت شوک خبر دچار پیچ پا شده و با دماغ بر زمین می افتد و دو دانش آموز سال هفتمی که در آن نزدیکی می رقصیدند نیز به او برخورد کرده و به زمین میخورند...
آلبوس دامبلدور اصلا متوجه این آدمهایی که دور و برش دچار زمین خوردگی می شوند نیست.

در ذهن دامبلدور:
فضایی می بینیم صورتی رنگ که با نوارهای سبز آراسته شده. در این فضا بسته های شوکولات قورباغه ای و آب نبات های لیمویی و لپ لپ بال در آورده و می گردند.
آلبوس آن وسط ایستاده و به دنبال راه حلی می گردد.
جنی خاکی را می بیند که به او دست تکان می دهد.
-هی ادوارد! بیا اینجا بینیم... آخه یکی نیست به تو بگه این چه برنامه ایه واسه ما چیدی!! نصف شبی اومدیم چارتا شیشه مشروب غیرالکلی بخوریم و بزنیم و برقصیم تو باید از دماغمون در بیاری؟؟
ادوارد جک لبخندی بر لب آورد و گفت: ها حقته! یادت میاد چقدر بچه ها رو از رفتن به طبقه سوم در آخر منع میکردی؟؟ یادته چقدر به فرد و جرج که رفیقای صمیمی من بودن ضدحال میزدی؟؟ اصلا معلوم نیست توی اون اتاق طبقه سه چی داری!! از رولینگ پرسیدم. ولی بهم گفت که این یه رازه و برای پوشوندنش مجبور شده قضیه سنگ جادو رو وسط بکشه!!!
دامبلدور ناسزایی میدهد و میگوید: بحثو منحرف نکن پسرم. بگو باس چیکار کنم خلاصم کن
- هیچی!! فقط یه زحمتی بکشید و اینجا وایسید تا اسمشونبر با مرگخواراش زندانیا رو آزاد کنن

دامبلدور فریاد زد: نههههههههههه.... (و صدایش به طرز خفنزی اکو شد)

شتلخ!!!!
چشمانش را گشود و خود را دید که مثل بقیه با دماغ بر زمین افتاده..
از جا بلند شد و به اطرافش نگاه کرد.
دامبلدور: ملت چرا همتون رو زمین ولو شدین؟؟؟ بیخیال اصلا مهم نیست! من یه دو دیقه میرم تا یه جایی برمیگردم، کارای بی ناموسی کنین میگم مینروا بدتتون دست فیلچ با زنجیر کبودتون کنه

و در حال غرغر غیب شد.
============

سیم ثانیه بعد
زندان آزکابان
--------------
دامبلدور: چقدر سرده
یک نفر از نزدیک گوشش: خنگلی جان معلومه سرده! ناسلامتی اینجا پر از دیمنتوره
دامبلدور: ها خودم میدونستم! میخواستم تو رو امتحان کنم..
(نکته: این صدای وجدان دامبلدور بود. با ولدمورت اشتباه نگیرید)

دامبلدور چوبدستی اش را از جوراب زنانه اش بیرون آورد.
- این چیه به چوبم چسبیده؟ ادی!!! تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
ادی که از ابهت دامبلدوری ترسیده بود گفت: به جون مامانم من کاری نکردم!! فقط تو جورابتون خوابیده بودم

حافظه کوتاه مدت دامبلدور: چه بهتر! تنها نیستم دیگه.. حداقل اگه ولدمورت خواست طلسمم کنه اینو میفرستم جلو

دامبلدور و ادی مشغول گشت و گزار در زندان شدند.
ادی: دارم بو میکشم آقای مدیر... من بوی جوراب اسمشونبرو از صد فرسخی میتونم تشخیص بدم... اینجاها نیستش! حتی بوی جوراب مرگخواراشم اینجا نمیاد!
دامبلدور: دو حالت داره، یا هیچ کدوم جوراب نپوشیدن... یا اینکه سرما باعث شده دماغت خوب کار نکنه... من مطمئنم اینا یه جایی همین وران

========
زمان: ساعت 10 قبل از ظهر
مکان: داخل آتشفشانی در جنوب آفریقا
-----------
ولدمورت چوبدستی اش را بالا گرفته بود و با بهت اطرافش را می نگریست.
پیتر پتیگرو ناله کنان پشت سرش می آمد و مدام می خواست چیزی را متذکر شود.
- اجازه هست یک چیزی بگم؟؟ بعدش خفه میشم!!
- نه!! همین حالا خفه میشی... هیچی نگو! پس این آزکابان کجاس؟ چرا هر چی میریم نمیرسیم؟ اینجا چرا هواش انقدر داغه؟
پیتر همه زورش را جمع کرد و خجالت را کنار گذاشت و گفت: آخه ارباب.. اولی که داشتین ورد آپارات رو میخوندین میون کلامتون به جای آزکابان گفتید آزگابانا فکر کنم الان ما یه جایی دقیقا در یکی از آتشفشان های جنوب افریقا هستیم
ولدمورت کپ کرده و از حرکت باز یستاد.
- ت.... ت... تو چی گفتی؟؟؟ من تو رو میکشم!! خب اینو از اول میگفتی!!! یه ساعته ملتو سر کار گذاشتی که چی؟؟ کروشیو!!
- آخ آخ جیز جیز. نه جون اونی که میدونی نه!! نه... آآییی.. واااای.ی.....

در این میان که ولدمورت به شدت مشغول شکنجه پیتر پتیگرو بود ناگهان زمین شروع به لرزش نمود و آی می لرزید! آی می لرزید!!!

نمای بیرون آتشفشان... .
-----
دو جسم سیاه رنگ که بوی سوختگی می دادند با فشار آب جوشانی که از آتشفشان فوران می زد به بیرون پرتاب شدند... (دو جسم = ولدمورت و پتیگرو)
با سرعت 301 هزار کیلومتر در ثانیه به سمت انگلستان شیرجه میرفتند.

=========
آزکابان - کنار پنجره
---------------
ادی: استاد استاد!! اون بالا!! بوی جوراب میاد!! ایول بو جوراب سوخته میاد.... به جون خودم راس میگم... اوناهاش! میتونم بوی جوراباشونو تشخیص بدم!! پیتر بوگندو و اسمشونبر بوپالرد!!!

دامبلدور با دیدن ولدمورت و پتیگرو پرنده مبارزه را از راه دور آغاز کرد و در بین زمین و هوا آنها را نابود نمود.


**********************************
ببخشید یه ذره (فقط یه ذره) طولانی شد. سوژه ای که شما دادید بیشتر از اینا میتونست کش بیاد تازه کلی سانسور کردم


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: مرحله دوم
پیام زده شده در: ۱:۲۵ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵
#31

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
او نقشه خوفناک دیگری در سر داشت.دیگر کسی رقیب افکار شوم وی نبود.حالا نوبت آن بود که پس از نابودی دامبلدور یک گام دیگر برای تسخیر دنیای جادوگری بردارد.در همین افکار غوطه ور بود که ضربه‌ای بر در نواخته شد که او را از افکار خود به بیرون فرا می‌خواند.صدای بی روح و احساس خودش را شنید که گفت:
-داخل شو.
اسنیپ وارد شد.کسی که به خیال خام خود هم اکنون وفادارترین خادم وی بود.در حالی که غافل از این نکته بود که ولدمورت هیچ گاه دوستی برای خود برنمی‌گزیند...همان نصیحتی که دامبلدور به اسنیپ و هری پاتر کرده بود و اسنیپ آن را نادیده گرفته بود.اسنیپ پس از انکه توانست از طلسم شیطانی چشمان او رهایی یابد لب به سخن گشود و گفت:
-ارباب اوامری که فرمودین انجام شد و همه چیز برای دستور شما آماده است.همه گوش به فرمان شما هستند.
-بسیار خب به حالت آماده باش باشید تا به محض فرمان من کار خود را آغاز کنید.
-اطاعت میشود ارباب.فقط قبل از شروع انجام عملیات تقاضایی از شما داشتم.
اسنیپ زمانی که دید جز سکوت هیچ کس جوابگوی او نشد به حرف خود ادامه داد:
-ارباب نارسیسا از من خواست که از شما تقاضا کنم...منظورم اینه که آیا باز هم حضور دراکو در این ماموریت الزامی...
ناگهان اسنیپ که گویی قدرت تکلم خود را به یکباره از دست داده بود از ادامه سخن گفتن بازایستاد .
-فکر نمی‌کنم لازم باشد که دیگر در مورد این مورد بحث کنیم.منتظر دستور من باشید.
-چشم ارباب.
اسنیپ از اتاق بیرون رفت و او با خود زمزمه کرد:
-فقط یک قدم دیگر...یک قدم...
قهقهه سرد لرد سیاه بر تمامی خانه لرزه افکند...لرزه‌ای که گویا تا ابد ادامه داشت.
*************************************************
حال که دامبلدور از میان آنها رخت بربسته بود.وزارت باید تا آنجا که می‌توانست مانع از احساس این خلا بزرگ میشد و این امر با وجود کارهای خوفناکی که اسمشو نبر این روزها انجام میداد تقریبا محال بود.تنها راهی که وزیر سحر و جادو-روفوس اسکریم جیور-به ذهنش رسیده بود برگزاری جشنی باشکوه با حضور جادوگران سرشناس و همچنین نمایندگان دیگر کشورها بود تا بلکه بتواند این فجایع را کمی بی اهمیت و پیش پا افتاده قلمداد کند و به این ترتیب امنیتی کاذب را به دیگر جادوگران هدیه کند.نور مهتاب که تسلیم آفتاب را در برابر تواضع ماه اعلام می‌کرد کم کم بر همه جا پراکنده میشد و انگشتان بیرحم خورشید جای خود را به نوازش مهتاب میداد.نگاهت را به هر سو که وام میدادی تقریبا صحنه‌ای مشابه در مقابل دیدگانت نقش می‌بست.عده‌ای از جادوگران سرشناس در کنار هم ایستاده بودند و با احساسی شبیه به هیجان و اضطراب در مورد مسائل روز صحبت می‌کردند...در کنار آنها رد پایی از مواد بی خطر آتش بازی فیلی باستر دیده میشد.بر روی میزی که در میان جادوگران قد برافراشته بود نوشیدنی‌های کره‌ای کاج...شیرینی‌های جادویی دو ک عسلی و انواع و اقسام غذاهای دستپخت جن‌های خانگی دیده میشد.در گوشه و کنار آن جشن بزرگ صدای قهقهه معصومانه کودکان آنها به چشم میخورد که با شادمانی در پی جرقه‌های رنگین مواد آتش بازی می‌دویدند.با ورود وزیر سحر و جادو ناگهان سکوت بر تمامی نواهای شاد و مضطرب پیروز گردید.روفوس اسکریم جیور در حالی که مانند همیشه لنگ‌لنگان ولی مصمم گام برمی‌داشت به سوی کورنلیوس فاج را رفت و پس از آنکه محکم دست وی را فشرد در کنار وی نشست تا ضمن مرور سخنرانی‌ای که در پیش داشت به راههای دیگری بیندیشد که سبب آرامش دروغین مردم گردد غافل از اینکه در گوشه دیگری از همان کشور فاجعه دیگری در حال رخ دادن بود.
*************************************************
نور مهتاب که در جای دیگر نوازشگری مهربان بود به مرور اینکه به این مکان بی روح نزدیکتر میشد جای خود را به چهره‌ای سرد و فاقد هرگونه ترحمی میداد...آری ماه نیز با دیدن این مکان رنگ از چهره می باخت.با اینکه پس از رفتن دیوانه‌سازها زندان آزکابان نیمی یا حتی بیشتر ابهت خود را از دست داده بود لیکن هنوز یکی از مکانهایی بود که بسیاری از جادوگران با شنیدن نام آن خود را به ناشنوایی می‌زدند.صدای پاقی خفیف و سپس کشیده شدن شنلهایی بر روی زمین سکوت آنجا را به مقابله دعوت کرد.سایه بلند آن چهار نفر در آن نور مهتاب بلندتر جلوه داد میشد و به خودبزرگ بینی آنها بیشتر کمک می‌کرد.
صدایی که میشد به راحتی نفرتی که از آن می‌بارید را تشخیص داد به گوش رسید:
-همین جاست.آه!!!هیچ زمان فکر نمیکردم بار دیگر این جای لعنتی را ببینم.دوازده سال در این قفس زندانی بودم.حال آمدم تا انتقام بگیرم.
-بلاتریکس خواهشا ساکت باش.تو که نمیخواهی نگهابانان قبل از اینکه ماموریت لرد سیاه را انجام دهیم از ما استقبال کنند؟
بلاتریکس که این روزها مقامش از اسنیپ در نزد لرد سیاه بسیار پایین تر آمده بود فقط به برهم فشردن لب خود بسنده کرد.آنها امیدوار بودند که پیتر پتی گرو بتواند ماموریت خود را به خوبی انجام دهد.او به یاد ایام گذشته افتاده بود و سعی داشت تا به کمک تغییرشکلش خدمتی هر چند کوچک به اربابش کرده باشد.
آن چهار مرگخوار در پشت تخته سنگی بزرگ که شاید در حوالی آنجا تنها شی‌ای بود که از زمین برافراشته بود پنهان ماندند و به امید پتی گرو ماندند.اسنیپ در کنار پسر موبوری نشسته بود که به نظر می‌رسید ناخواسته به آن جمع وارد شده بود.در کنار او موهای طلایی مرگخوار بعدی که بسیار به موهای آن پسرک شباهت داشت تنها مشخصه وی بود که میتوان به صورت بارز به آن اشاره کرد و در کنار وی بلاتریکس غرق در افکار خود بود.سرانجام صدای جیرجیری آنها را به خود آورد.بلاتریکس به آرامی پتیگرو را در دست خود گرفت سپس رو به آن مرگخوار موطلایی کرد و گفت:
-نارسیسا میشه کمکم کنی تا این را به حالت اولش برگردانم؟
-بسیار خب.
پس از درخشش نوری آبی رنگ فردی که بسیار شبیه همان موش رهگذر بود جایگزین وی شده بود.
اسنیپ رویش را به سمت او کرد و گفت:
-تونستی انجام بدی؟
-بله قربان.
-پس بنا بر حرف تو هم اکنون تمامی نگهبانان در خوابی عمیق به سر می‌برند؟
پتی گرو پس از آنکه صدایی از خود درآورد که نشان نارضایتی وی بود گفت:
-بله.
-بسیار خب .از اینجا به بعد باید به صورت نامرئی و بسیار کم سر و صدا اقدام کنیم.دراکو تو شنل نامرئی بپوش.
-ولی اسنیپ من به تو گفتم که تمام نگهبانان را با استفاده از آن معجون خواب...
-پیتر من به شخصه هیچ زمان به حرف تو کاملا اطمینان ندارم.
پس از گفتن این جمله اسنیپ خود را نامرئی کرد و به همراه سایر اعضای گروه به سوی قلعه قدم برداشتند.
************************************************
جشن به بهترین نحو ممکن در حال برگزاری بود.خبری از مزاحمتهای مرگخوارها نبود.اسکریم جیور با خیالی هر چه آسوده‌تر به ادامه سخنرانی خود در سالن کناری محوطه جشن می‌پرداخت زیرا به ناگهان هوا به شدت تغییر پیدا کرده بود که همگی آنها به خوبی دلیل آنرا که چیزی جز تولید مثل دیوانه‌سازها نبود می‌دانستند با این حال اسکریم جیور با امیدواری خبر از تغییر آب و هوا در چند روز آینده میداد.اسکریم جیور بسیار خوشحال بود زیرا دیگر آن صداهای مضطرب کمتر در جشن شنیده میشد.در همین احوال بود که ناگهان آتش فروزان شومینه پشت وزیر سحر و جادو شروع به مشتعل تر شدن کرد و توجه همه به سوی سری که از میان آن بیرون آمده بود و حرفهای او جلب شد.‌
-جناب وزیر من واقعا از شما معذرت میخواهم که در حین سخنرانی شما مزاحم شدم ولی موضوع بسیار مهم و حیاتی است و هر چه سریعتر باید اقدامی صورت گیرد.
عرق سردی بر پیشانی اسکریم جیور نشست.او آن فرد را به خوبی میشناخت.او یکی از نگهبانان ارشد آزکابان بود.یعنی چه اتفاقی ممکن بود رخ داده باش؟آن هم درست در لحظاتی که وی در مورد آرامش سخن میگوید.
-بسیار خب.بگو
-باور کنید نمیدانیم چه طور چنین اتفاقی افتاد.میدانید همه ما بسیار مراقب بودیم و کنترل اوضاع را بر دست داشتیم.اصلا فکر نمیکردیم خطری آزکابان را تهدید کتد.
-آزکابان؟
-یعنی چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟
-چه طور اوضاع را در دست داشتند.
صدای بلند اسکریم جیور همهمه مردم را قطع کرد.
-چه اتفاقی افتاده؟
-جناب وزیر تمامی مرگخواران از آزکابان گریختند.
سکوتی سرد و نامفهوم تک تک افراد شرکت کننده جشن را دربرگرفت.صدها مایل آن طرف تر قهقهه مستانه لرد سیاه مجالی به عرض اندام سکوت نمی‌داد.
----------------------------------------------------------------------
من هم به خاطر اینکه پستم طولانی شد عذرخواهی میکنم.با احترام


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۶ ۱:۳۸:۵۹

فریا


Re: مرحله دوم
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
#30

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
لازمه که یه نکته ای رو گوشزد، کنم... ابتدای پست من خیلی شبیه بلا بود اما باور کنین من بعد از زدن پست خودم پست بلا رو خوندم، پس لطفاً این رو تقلید به حساب نیارین... مرسی !
----------------------------------------------------
دفتر دامبلدور در سکوتی تفکر برانگیز فرو رفته بود. همه ی سایه ها، صداها و نگاه هایی نامرئی، خفته به نظر می رسیدند و در این میان تنها عاملی که وجود خود را به وضوح متذکر می شد، آرامش خاطر بود، با این حال در وجود هر کسی یافت نمی شد ! ... در این بین اکثر تابلوهای نقاشی نیز خالی می نمودند و در هیچ کدام از آن ها تکاپویی صورت نمی گرفت. تنها در عده ای از آن ها که افراد درون آن با هیچ حرکتی به خصوص سر جای خود قرار گرفته بودند، تهی به نظر نمی رسید... و این گونه بود که بعد از ظهر یکی از روزهای خسته کننده در هاگوارتز از راه رسیده بود و همراه با آن اشتیاقی نامحسوس را به همراه آورده بود که هیچ عاملی هر چند قوی و قدرتمند قادر به در هم شکستن آن نبود !
از پنجره ی نیمه باز اتاق که در کنار صندلی دامبلدور قرار گرفته بود، نوری ملایم به درون ساطع می شد و همراه با آن نسیمی ملایم شروع به وزیدن می کرد و در این میان دامبلدور به آهستگی به منظره ی بیرون از آن نگاه می کرد و بی هیچ حرفی سر تکان می داد؛ به طوری که انگار فردی دیگر در روبروی او ایستاده بود ... ! بعد از آن نیز آهی بلند کشید و به نقطه ای از زمین خیره شد... چیزی عجیب در پس نگاه او به چشم می خورد که نمادی از موضوع و یا مشکلی خاص به شمار می آمد. با این حال کسی در آن اتاق حضور نداشت تا به طور مستقیم از این احساس دامبلدور باخبر شود... !
ناگهان صدایی خفیف از جانب در به گوش رسید. دامبلدور مسیر نگاهش را از روی زمین به سوی در تغییر داد و با کنجکاوی به آن خیره شد. سپس سرش را بالا آورد و به آرامی از جای برخاست... لحظه ای مکث کرد و صدایش را به نرمی صاف کرد.
- بفرمایین تو !
دامبلدور این کلمات را بر زبان آورد. سپس رویش را به طرفی دیگر برگرداند. در همان لحظه در با صدای غیژ مانندی باز شد و سرانجام از این طریق این سکوت وصف ناپذیر آن جا در هم شکسته شد.
پسری با قدی متوسط و زخمی آشنا بر روی پیشانی روبروی در ظاهر شد. از چهره ی ملقلق و پریشان او می شد چیزی مهم را حدس زد... شاید جنگی عظیم در درون او برپا شده بود و در این میان پیروز میدان مشخص نبود ! ... او در حالی که با قدم هایی شمرده وارد دفتر می شد، سرش را پایین انداخت و نفسی عمیق کشید؛ به طوری که صدایش در سرتاسر دفتر بزرگ پیچید. دامبلدور نیز با شنیدن آن سرش را بالا گرفت و با دیدن آن پسر، لبخندی دلنشین بر روی لبانش نقش بست. در حالی که به آرامی پلک می زد، گفت: اوه هری. فکر نمی کردم الآن تو این موقع به دیدنم بیای !
هری آشکارا دندان هایش را بر روی یکدیگر سایید. و بدین گونه نفرت خود را از چیزی به نمایش گذاشت. سپس آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و پاسخ داد: نه پروفسور... امروز کلاس نداشتم... برای موضوع مهمی هم پیشتون اومدم !
دامبلدور سخنی به میان نیاورد و منتظر ادامه ی صحبت هری ماند. او نیز بدون هیچ معطلی دنباله ی حرف خود را گرفت و ادامه داد: امشب اتفاق ناخوشایندی می افته. این رو می تونم بهتون قول بدم... تو کلاس معجون سازی معجونی رو همگی ساختیم که به کمک اون می شد قستمی از آینده ی نزدیک رو پیشبینی کرد و من... من... یعنی من با خوردن اون چیزی رو دیدم که...
دامبلدور بلافاصله چهره در هم کشید؛ در حالی که چشمانش را باریک کرده بود و عرصه ی دید را بر خود تنگ ساخته بود، به هری خیره شد و دستی بر ریش بلند و نقره ای رنگ خود کشید. سپس از پشت عینک نیم دایره ای خود هری را ورانداز کرد. بعد از آن نیز سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و زیر لب با صدایی که بیش تر به یک نجوا شباهت داشت، زمزمه کرد: می دونم کدوم معجون رو می گی... اما اون مجاز نیست... به هر حال می تونی بهم بگی چی دیدی؟!
هری دهانش را باز کرد تا پاسخ دامبلدور را بدهد، اما به دلیلی نامشخص آن را بست و در حالی که با نگاهی لبریز از تشویش به دور و اطراف خود خیره می شد، نفسش را بیرون داد و سپس تصمیم نهایی خود را گرفت. به آرامی پاسخ داد: امشب... نمی دونم باید چطور بگم... امشب باید تمرکز بیش تری روی نگهبانان وزارت خونه و آزکابان انجام شه... ممکنه اتفاق بدی بیفته که دیگه جبرانش ممکن نباشه !
دامبلدور با نگاهی مرموز رفتار هری را زیر نظر گرفت. سپس چند قدمی را به سمت جلو برداشت و دستش را به سوی قفسه ی کتاب هایش دراز کرد. در این میان یکی از آن ها را در دستانش فشرد و به آرامی لای آن را باز کرد. هری از این کار او شگفت زده شد، سپس در حالی که از این کار دامبلدور آزرده خاطر به نظر می رسید، سرش را تکانی آرام داد و به طرف در رفت... دامبلدور از پشت او کلماتی دیر مفهوم را بر زبان آورد: این جشن باید برگزار شه هری... من نمی تونم ازش جلوگیری کنم... !
هری با شنیدن این حرف سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و به سمت در خیز برداشت. دامبلدور نیز افزود: اون اتفاقی که باید بیفته، می افته اما مطمئن باش نتیجه ش هر چی باشه به نفع ما خواهد بود !
هری بدون بر زبان آوردن کوچک ترین کلمه ای دفتر او را ترک کرد. دامبلدور نیز به طرف میز خود بازگشت. در این میان باری دیگر سکوت بر محیط چیره شده بود اما این بار سکوتی که در ژرفای آن رازهایی عجیب نهفته بود... و در آخر رازهایی که تا زمانی مشخص برملا نخواهد شد !!!
* * *
تاریکی و زوال بر قلب های پریشانشان چیره شده بود... مرگ در زیر شاخه های فرو شکسته غرق شده بود و قلب هایشان بر فراسوی اعماقی نهان در انزوا به سر می برد... سیاهی در عالمی پوشانده شده از اثیری رهنمون می نمود... هیچ نشانی از خورشیدی گرم و یا نوری سوزان به چشم نمی خورد و حتی احساس آن از درون ناممکن به نظر می رسید... ترس و وحشت در جای جای آن جا رخنه کرده بود... بوی اعتدال و ارتقا از حافظه ها پاک شده بود و جای آن را سیاهی مطلق فرا گرفته بود !
سکوتی زجر آور محیط را در برگرفته بود. هیچ کدام از مرگخوار هایی که با فلاکت تمام روبروی اربابشان سر به زانو آورده بودند، جرئت این گستاخی را نداشتند که برای اولین بار سرهایشان را به طرف بالا متمایل کنند و با غرور تمام از کنار لرد عبور کنند... با این حال شاید بتوان روزی سفیدی را به جای سیاهی آشکار، بر روی تخت پادشاهی نشاند !
دور آتشی که شعله های آن سوزاندن درون و جان را از سر می گرفتند، لرد با قدم هایی آرام دور مرگخوارانش می چرخید... قدم هایش تا حدی سنگین بود که انگار قلب های هر کدام از آن ها را با دستانی قدرتمند می فشارد... لرزش ناگهانی هر کدام از آن ها به وضوح قابل لمس بود !
- باید به درستی این کار رو انجام بدین... من به نیروی قوی تر نیاز دارم... امشب باید کار انجام شه در غیر این صورت به هیچ کدام از شما رحم نمی شه !
صدایش موحش او در سرتاسر محیط طنین انداخت و انعکاس آن باری دیگر به گوش رسید. مرگخواران نیز با شنیدن آن سرهایشان را به علامت تاٌیید تکان دادند و با این حال در همان وضعیت ماندند !
- آنتونین... دلم می خواد دوست قدیمیت – لوسیوس مالفوی - رو زودتر پیشم بیاری !
- بله ارباب !
بعد از آن تنها صدای خنده ای کر کننده به گوش رسید که مو را بر بدن سیخ می کرد... قلب ها را به لرزش در می آورد، دیدگان را با اشک هایی بی حالت و گونه ها را با غلطاندن آن ها تر می ساخت !!!
* * *
هنوز سالن جشن به طور کامل هدف خود را آغازیدن نگرفته بود. گه گاهی صدای موسیقی فرو می نشست اما سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه روال عادی خود را طی می کرد. و در این میان صدای صحبت های مکرر افراد حاضر در آن جمع صدای موسیقی را در هم می شکست.
ناگهان صدای موسیقی ملایمی که تا چند لحظه پیش به گوش می رسید، خوابید و باری دیگر صدای افراد به اوج خود رسید:
- اوه چقدر گرمه... امیدوارم یه کم جشن بهتر پیش بره !
- مثل این که همه هستن... !
- وزیر کجاست؟! ... باید باهاش درباره ی موضوع مهمی صحبت کنم !
آلبوس دامبلدور با متانت تمام در پشت یکی از میزهایی که برای او کمی کوتاه می نمود، نشسته بود و با حالتی با وقار به دور و اطراف خود نگاه می کرد و لحظه ای بعد مسیر نگاهش را تغییر می داد... به وضوح می توانست شخصیت های مهمی را که وزارت سحر و جادو بدون آن ها قادر به ادامه ی کار نبود، مشاهده کند... و در دل به، به خیر گذشتن آن شب امیدوار شد !
در این بین یکی از کارکنان وزارت که با حالتی عجیب در حال پرسه زدن بود، توجه عده ای را به خود جلب کرد. او در حالی که با سردرگمی عرض تالار را طی می کرد، هر از گاهی سرش را با نگرانی بالا می آورد و به جمع آسوده خاطر خیره می شد. اما بعد از آن نفسی از روی راحتی می کشید و به آرامی سرش را پایین می انداخت. گوشه ای می ایستاد و رفت و آمد مردم را زیر نظر می گرفت !
ناگهان فردی در بالای سالن ظاهر شد و بعد از آن تمام صداها فرونشست. سپس همگی به نشانه ی سکوت سر جای خود نشستند و با متانت به صحبت های او که به نظر می رسید فرد مهمی باشد، گوش فرا سپردند. او نیز از این فرصت استفاده کرد و بعد از صاف کردن صدای خود لب به سخن گشود:
- خب دوستان جادوگر؛ من به عنوان وزیر سحر و جادو ورود شما رو به این مهمونی که از طرف وزارت برگزار شده خوش آمد می گم... همچنین خطاب به کسانی که تا حالا بهشون خوش نگذشته باید بگم هنوز جشن به طور کامل شروع نشده و ما برنامه های دیگه یی داریم و علاوه این برنامه ها باید صحبت ها و مشورت های دیگه یی رو هم با شما انجام بدیم ! ... البته قبل از اون باید گوشزد کنم که بیش تر کارکنان وزارت و عده ای از نگهبانان آزکابان برای منظور خاص و برای تصمیم گیری مهمی این جا گرد آمدن... بنابراین امشب یکی از بزرگ ترین جشن های تاریخ وزارت رو شاهد خواهیم بود... !
بعد از آن او لبخندی گشاد بر لبانش زد تا جایی که نصف صورت درشت او را در برگرفت. سپس، بعد از پاسخ دادن به صدای دست های مکرر حضار از بالا کنار رفت... ناگهان صدای موسیقی به اوج خود رسید. همگی در حال رقص و پایکوبی بودند… و این صحنه آلبوس را به یاد سه سال پیش در هاگوارتز می انداخت.
در این میان دامبلدور در حال صحبت با یکی از افراد وزارت خانه بود که بعد از سال ها هنوز در پست خود باقی مانده بود، اما بعد از آن، کارمندی از وزارت خانه که هنوز بر یکی از دیوارهای سرد و سنگی آن جا تکیه داده بود و پریشان و مضطرب به نظر می رسید، توجه او را به خود جلب کرد !
بعد از گذشت چندین دقیقه که به اندازه ی سال ها سپری شدند، ناگهان آن فرد فریاد کوتاه سر داد، ولی به دلیل همهمه ی زیاد صدای او در میان امواج پراکنده، فراموش شد… با این حال به نظر می رسید دامبلدور تنها فردی در آن جمع است که متوجه حال پریشان او شده است !
این حرکت او ناگهان تصاویری مبهم و صداهایی نامحسوس را در ذهن دامبلدور ایجاد کرد:
هری با چهره ای مشوش گوشه ای ایستاده است و تاٌکید می کند: امشب… امشب قراره اتفاق ناخوشایندی بیفته… باید جلوش رو گرفت !
در همان لحظه دامبلدور برای نخستین بار هشدار او را جدی گرفت و با قدم هایی سریع به طرف وزیر به راه افتاد… شاید برای اولین بار نیز بتواند سر از راز آینده و زندگی سر در بیاورد… چرا که راز زندگی را باید در پشت پرده های مبهم آینده جست و جو کرد ! … اما این که او موفق می شود یا خیر یکی از رمزهایی بود که در پایان شب در ذهن تصویر خواهد گستراند !
* * *
- شما موفق شدین... خوشحالم که بالاخره... !
در همان لحظه لبخندی دلنشین و معنا دار بر روی لبان دامبلدور فرو نشست. درون آن لبخند رازهای شب قبل گنجانده شده بود - که حالا همگی آن ها به سادگی برملا شده بودند... او سرش را به علامت مثبت تکان داد، با این حال سخنی به میان نیاورد. اما با همه ی این ها در پس نگاه او کلماتی به چشم می خورد که اگر آن ها را کنار هم قرار داده شود، پدید خواهد آمد: همواره راز زندگی را با زیستن بیاموز، هری... !
بعد از آن دامبلدور خود را روی میزی که روبروی او قرار داشت، خم کرد و روزنامه ی پیام امروز که به تازگی توسط هدویگ به دست آن ها رسیده بود را در دستان خود فشرد و برای اولین و آخرین بار تیتر درشت آن را با صدایی بلند خواند ( تا حداقل به گوش آنان که باید، برسد ! ) :

آنتونین دالاهوف یکی دیگر از مرگخواران در آزکابان دستگیر شد !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: مرحله دوم
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
#29

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
در گرمترین ساعات یک روز تابستانی در حالیکه خورشید گرمتر ودرخشانتر از همیشه در آسمان میدرخشد آلبوس در دفترش در هاگوارتز نشسته و کاملا کلافه به نظر میرسد.صدای باز شدن در رشته افکار آلبوس را پاره میکند.مینروامک گونگال در حالیکه ردای بلند ساده و سیاهی پوشیده و موهایش را برخلاف همیشه پشت سرش جمع کرده؟!وارد اتاق میشود.
- آلبوس تو چراهنوز تو فکری؟راجع به همون موضوعه؟
دامبلدور سری تکان میدهد:بله.تو که میدونی امشب قراره همه جادوگرها تواون جشن شرکت کنن و این موضوع حتما به گوش ولدمورت میرسه.من میترسم اون و مرگخواراش نقشه حمله به جشن رو در سر داشته باشن و جون جادوگرها به خطر بیفته.
-خوب تو میتونی از وزیر کمک بخوای.اونم بهتره تو جشن شرکت کنه.البته با مامورهاش.
چشمان آلبوس برقی میزند:این فکر خوبیه..چراخودم همین فکرو نکردم؟
مینروا که در حال کلنجار رفتن با لباسشه:خوب علتش اینه که تو معمولا فکر نمیکنی.فکر کردن وظیفه من و هریه.تو فقط بلدی راه بری و دستور بدی و آب نبات لیمویی بخوری...
مینروا با دیدن قیافه آلبوس که از شدت عصبانیت ریشهاش سیخ سیخ شده بود بقیه حرفش را میخورد.
-راستی من از صبح تا حالا 17 تا ردا عوض کردم ولی فکر میکنم این یکی مناسبتر از بقیه باشه چون طرح و رنگ متفاوت و زیبایی داره؟نظرت چیه؟
آلبوس به دنبال کوچکترین نشانه ای از زیبایی در لباس مینروا میگردد ولی بیفایده است.
----------------------------
خانه ریدلها:
بلاتریکس به پشت در اتاق رسیده بود.بعد از کشیدن نفس عمیقی چند ضربه کوتاه به در میزند.
-بیا تو
شنیدن صدای سرد و وحشتناک لرد سیاه برای چند برابر شدن اضطراب بلاتریکس کافی بود.به آرامی در را باز کرده و وارد اتاق میشود.لرد در گوشه ای از اتاق مشغول مطالعه چیزی شبیه نقشه است.بلاتریکس بعد از سالها خدمت در ارتش سیاه میداند که به هیچ عنوان نباید آرامش لرد را به هم بزند.پس منتظر میشود تا بالاخره لرد کاغذ را کنار گذاشته و به طرف او برمیگردد.نفس بلاتریکس با دیدن چشمان سرخ و براق لرد در سینه حبس میشود. صدای لرد سکوت وهم آور اتاق را درهم میشکند.
-خوب.حتما میخوای بدونی که برای چی ازت خواستم بهترین مرگخوارهامو برای امشب آماده کنی؟
بلاتریکس درحالیکه به زمین چشم دوخته است و سعی میکنداز پایین ترین تن صدا استفاده کند:بله سرورم. همه مرگخوارهایی که دستور داده بودین آماده اجرای دستورات شما هستند.ماموریت جدیدی داریم؟
صدای خنده وحشتناک لرد در فضای خالی اتاق منعکس شده ووحشتناکتراز قبل به گوش میرسد:بله..ماموریت.مدتهابود منتظر چنین فرصتی بودم و اون بی عرضه ها با دست خودشون این فرصت رو برای من فراهم کردن.امشب قراره جشن بزرگی برگزار بشه وتا جاییکه جاسوسهای من گزارش دادن قراره همه جادوگرا در اون جشن شرکت داشته باشن.همه جادوگرها و همه نیروهای وزارت.خیلی دلم میخواست امشب سری به جشن بزنم ودوستان قدیمی خودمو ببینم ولی متاسفانه کارهای مهمتری داریم.مثلا میتونیم به جای شرکت در جشن سری به آزکابان بزنیم.زندانیهای بیچاره حتما از اینکه نمیتونن در جشن شرکت کنن ناراحت هستن.این وظیفه ماست که اونا رو خوشحال کنیم.
بلاتریکس کم کم متوجه منظور لرد میشود.
---------------------------------------------------
ساعت 12 شب...تالار بزرگ هاگزمید
صدای موزیک کر کننده ای سکوت و آرامش شب را در هم میشکند.تالار بزرگ هاگزمید غرق در نور و شادی است. در بدو ورود شیءدرخشان متحرکی در وسط سالن جلب توجه میکند.شیء درخشان ردایی طلایی باطرح گیلی قورباغه پوشیده است با شادی در میان مهمانان به این طرف و آنطرف میرود.هر جادوگری با کمی دقت میتواند ریش سفید آلبوس دامبلدور را تشخیص بدهد که با مهارت سعی در پنهان کردن آن در جیب ردایش داشته.
وزیر سحروجادو پس از ورودبا دیدن آلبوس مستقیما به سمت او میرود.
-آلبوس..از دیدنت خوشحالم.الان دم دربه مینروا برخوردم که داشت با یه جادوگر خارجی حرف میزد و توضیح میداد که در واقع بیست و دو سالشه و مشکلات زندگی باعث شده کمی(فقط کمی)پیرتر به نظر برسه.راستش اصلا انتظار نداشتم تو روهم اینجا ببینم.هرچی باشه سنی ازت گذشته و تحمل این همه سرو صدا رو نداری.
آلبوس باشنیدن این حرف لبخندی میزندو با حرکتی سریع به وسط پیست رقص پریده و مشغول اجرای حرکات عجیبی میشود که ماگلها به آن سامبا میگویند.
صدای سوت و تشویق تالار را پر میکند.صدای اسنیپ از همه بلندتر به گوش میرسد:آفرین آلبوس..اینوری..اونوری..عالیه.خوب یاد گرفتی.سرورم..چیز..یعنی لرد سیاه اینقدر استعداد نداشت.اصلا چیزی یاد نمیگرفت.
----------------------------------------
زندان آزکابان:
سر دیوانه ساز از نبودن رییس زندان استفاده کرده و در اتاق روی صندلی لم داده ومشغول بررسی قدح افکاررییس است که شاید خاطره شادی پیدا کند.
صدای پایی از راهروی زندان به گوش میرسد.سردیوانه سازلبخند نا محسوسی زده و از اتاق خارج میشود.
لوسیوس مالفوی وبلیز زابینی با سر در گمی در راهروی تاریک به اطراف نگاه میکنن.نقشه ای که لرد در اختیار
آنها گذاشته هیچ شباهتی به آزکابان فعلی ندارد.
بلیز دوباره نگاهی به نقشه میکند:یعنی بازسازیش کردن؟
صدای هو هویی به گوش میرسد. روشن شدن همزمان همه چراغها لوسیوس و بلیز راغافلگیر میکند.صدها دیوانه ساز دو مرگخوار را محاصره کرده اند.ظاهرا دیوانه سازها قصد نداشتند به قول و قراری که از قبل با لرد گذاشته بودند پایبند بمانند.کاری از دو مرگخوار برنمی آید.آنها در تله افتادند.
----------------------------------------------
آلبوس بالاخره با خواهش و التماسهای محفلی هااز پیست رقص پایین آمده بود.وزیر عده ای را دور خود جمع کرده بود.
-خیالتون راحت باشه.من امشب همه نیروها رو اینجا متمرکز کردم. صد تا اسمشو نبر هم نمیتونن شادی شما رو به هم بزنن.هیچ کاری از دستشون بر نمیاد.عجب وزیر توپی هستم من.

-----------------------------------------------------------
بلیز و لوسیوس به همراه گروه دیگری از مرگخوارها که به موقع رسیده بودند با دیوانه سازها درگیر میشوند.ده دیوانه ساز...صد دیوانه ساز...درخشش سپرهای مدافع قدرت دید مرگخواران را کمتر میکند ولی ظاهرا لحظه به لحظه بر تعداد دیوانه افزوده میشود.
بلیزبا نامیدی به دیوانه سازها نگاهی میکند:تا کی باید بجنگیم.اینا خیلی زیادن.ما که نمیدونیم چند تا هستن.شاید میلیونها دیوانه ساز اینجاس.شاید هم هرچی مقاومت کنیم بیشتر بشن.
بلاتریکس که نیرویش کاملا تحلیل رفته حرف بلیز را تایید میکند:به نظر من بهتره باهاشون مذاکره کنیم.شاید اونا برای پیوستن به ما شرایط بهتری میخوان.
--------------------------------------------------------
صدایی از گوشه سالن به گوش میرسد.آلبوس با حرارت مشغول تعریف کردن یکی از تکراری ترین خاطراتش است.محفلی ها که برای بار صدم این خاطره را تحمل میکنند لبخندی از روی اجبار میزنند.
-داشتم میگفتم.با یک حرکت زیبا کمد رو آتیش زدم.همونجا بود که تام به گریه افتاد. خیلی ترسیده بود.میگفت تو رو خدا منو نکشین.شش سال پیش که رفته بود پس کله کوییریل خیلی نصیحتش کردم.گفتم پسر خوب.نکن این کارارو.بیا پایین.گوش نکرد.منم مجبور شدم کوییریلو بکشم و هری پاترو که از ترس سنگ جادو رو به تام داده بود و میخواست فرار کنه نجات بدم.سال بعدش باز اومد. دستمو بوسید و گفت آلبوس منو ببخش.اشتباه کردم.بچگی کردم.منم بخشیدمش.اونم اون ماره رو انداخت به جون بچه ها که خودم تک و تنها از پس هر دوشون براومدم.آخرین بار هم تو جام آتش اومد منو با خواهش و تمنا برد گورستان با مرگخوارهاش آشنا کنه .این تام درست بشو نیست.من اصلا نمیدونم چند بار دیگه باید ادبش کنم.باید بندازیمش آزکابان.اونجا آدم میشه.تازه کسی نمیتونه از اونجا فرار کنه.آزکابان کاملا امنه...
------------------------------------------------------------
درهای زندان آزکابان یکی بعد از دیگری باز میشوند..مرگخوارها دقت میکردند که فقط سراغ سلولهایی که لرددر نقشه علامت زده بروند.مرگخواران قدیمی تک تک آزاد میشوندو در چشمانشان شعله های خشم و عطش انتقام از محفلر به چشم میخورد.
بلیز در آخرین سلول را باز میکند:بلا چی به این دیوانه سازها گفتی که حاضر به همکاری شدن؟
بلاتریکس زنجیرهای پای مرگخواری را باز میکند:خوب...کمی بهشون وعده وعید دادم.گفتم قراره اونا بشن ارتش مخصوص لرد و مرگخوارها زیر دست اونا کار کنند و هر روز شادترین خاطراتشونو به اونا هدیه کنن.بذار دلشون خوش باشه.لرد خودش بعداحسابشونو میرسه.فعلا باید ماموریت انجام بشه....
ساعاتی بعد:
جشن به پایان رسیده.همه خسته و کوفته به خانه هایشان برگشتند.آلبوس خیلی خوشحال بود که اتفاق بدی نیفتاد و جشن به خوبی و خوشی برگزار شد.حتما لرد از برگزاری این جشن مطلع نشده.حتما بعدا که بفهمه خیلی عصبانی میشه...لبخندی روی لبهای آلبوس مینشیند و همزمان در زندان آزکابان رییس زندان با دستانی لرزان یک جغد فوری برای وزیر سحروجادو میفرستد.
(ببخشید.میدونم طولانی شد ولی جمع و جور کردنش کار سختی بود )



مرحله دوم
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#28

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
به نام دوست

سوژه نمايشنامه مسابقه جام اتش
همونطور كه ميدونيد اين جا فقط من در مورد نمايشنامه اي كه شما ميزنيد يه سري توضوحاتي ميدم ساختار نمايشنامه از اول تا اخر دسته خود شماست

در اينجا من موضوعي ميدم كه هم بشه طنز كار كرد و هم ميشه جدي كار كرد
البته شايد درجه تمايلش به يه كدوم از دو شاخه بالا نزديك تر باشه
-----------------------

موضوع اينه كه جشن بزرگي قراره در دنياي جادوگري برگذار شه كه علاوي بر اينكه جادوگرا تفريحي ميكنن دور همه جمع ميشن و در مورد مسائل مهم مملكتي با هم به شور ميپردازند
چون اشخاص مهمي در اين جشن رفتو امد دارن بي شك وزارت همه نيروهاشو رو اون جشن متمركز ميكنه

لرد تصميم ميگيره از اين فرصت استفاده كنه و با يه حمله به ازكابان كه از تعداد نگهبانايه اونجا هم كم كردن مرگخواراي خودشو ازاد كنه و عده اي رو هم پيمان كنه

وظيفه شرح اين اتفاقاته اين كه چه جوري سر نوشت نقش ميگيره پيروزي يا شكست لرد اين ديگه دست شماست

هر كسي با توجه به اين سوژه ميتونه كار خودشو شروع كنه


روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵
#27

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
به دلیل کم کاری داوران این بخش ، این امتیازات توسط من و یه نفر دیگه ، که کاملا قابل اعتماد من هستش با توجه به پست ها و پست پایینی که چو چانگ عزیز زدن ، داده شده .

امید است داوران سهل انگاری که دلایل غیر قابل قبول زیادی برای در رفتن از زیر کار داشتن ، با مجازات اندکی که براشون در نظر گرفته شده ، کمی به کاری رو که قبول کردن ، تا آخرش هم بایستن و ادامه ش بدن !!!

طبق گفته ی ققنوس ، هر داور دویست امتیاز میگرفت . تمامی داوران ، به جز چو چانگ که پست امتیاز دهی شون رو زدن ، در صورت ادمه ی این روند و بی توجهی به مسئولیت ، هیچ امتیازی بهشون تعلق نخواهد گرفت و در موراد بعدی ، کمی هم امتیاز کسر می شه . امید است مجبور به انجام این کار نشویم .


نفرات برتر ، برای راهیابی به مرحله ی دوم جام آتش :


ریونکلاو


فنگ==>9
آوریل لاوین==>9


هافلپاف

پروفسور اسپراوت==>7
ورونیکا ادونکور==>9


گریفیندور


مرلين كبير==>8
هدويگ==>8
مريدانوس==>8

اسلیترین


بلاتریکس لسترنج==>8


_________________________________________________

این افراد برای مرحله ی دوم جام آتش انتخاب شده اند .
مرحله ای که به دلیل سهل انگاری استرجس پادمور دیر برگذار شد . با ایشون به طور کاملا عادلانه ای برخورد می کنم و مرحله ی دوم به کار خودش ادامه میده . مرحله ی دوم ، روز یک شنبه ، شب تاپیکش زده خواهد شد !


از تمام دوستانی که این تاخیر ها رو تحمل کردن سپاسگذارم . امید دارم بنده رو به بزرگواری خودتون ببخشید .


فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#26

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ریونکلاو


فنگ==>9
آوریل لاوین==>9
ادی ماکای==>8
پنه لوپه کلیرواتر==>8


هافلپاف


ورونیکا ادونکور==>9
دنیس==>7
پروفسور اسپراوت==>7
سدریک دیگوری==>0


گریفیندور


مرلين كبير==>8
هدويگ==>8
جسيكا پاتر==>7
مريدانوس==>8


اسلیترین


هرپوی کثیف==>0
گرگوری گویل==>0
لوسیوس مالفوی==>7
بلاتریکس لسترنج==>8

امیدوارم عادلانه داده باشم!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#25

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
ها نه خب شما به تمام شرکت کنندگان از ده امتیاز یک نمره میدید و در آخر هشت نفر برگزیده میشن که من خودم پستشو اینجا میزنم فعلا کار شما این میباشد که به تمام شرکت کنندگان از ده امتیاز یک امتیازی بدید.


فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#24

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ببخشید میشه مارو روشن کنین چه جوری باید امتیاز بدیم!!!

آیا به همه از 10 نمره بدیم!
به 8 نفر برگزیده از 10 نمره بدیم!
8 نفر برگزیده رو اعلام کنیم!!
هشت نفری که نرفتن مرحله بعد رو اعلام کنیم!
اسم گروه رو اعلام کنیم!
بوق بزنیم!!

روشن کنید مارو!!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.