لازمه که یه نکته ای رو گوشزد، کنم... ابتدای پست من خیلی شبیه بلا بود اما باور کنین من بعد از زدن پست خودم پست بلا رو خوندم، پس لطفاً این رو تقلید به حساب نیارین... مرسی !
----------------------------------------------------
دفتر دامبلدور در سکوتی تفکر برانگیز فرو رفته بود. همه ی سایه ها، صداها و نگاه هایی نامرئی، خفته به نظر می رسیدند و در این میان تنها عاملی که وجود خود را به وضوح متذکر می شد، آرامش خاطر بود، با این حال در وجود هر کسی یافت نمی شد ! ... در این بین اکثر تابلوهای نقاشی نیز خالی می نمودند و در هیچ کدام از آن ها تکاپویی صورت نمی گرفت. تنها در عده ای از آن ها که افراد درون آن با هیچ حرکتی به خصوص سر جای خود قرار گرفته بودند، تهی به نظر نمی رسید... و این گونه بود که بعد از ظهر یکی از روزهای خسته کننده در هاگوارتز از راه رسیده بود و همراه با آن اشتیاقی نامحسوس را به همراه آورده بود که هیچ عاملی هر چند قوی و قدرتمند قادر به در هم شکستن آن نبود !
از پنجره ی نیمه باز اتاق که در کنار صندلی دامبلدور قرار گرفته بود، نوری ملایم به درون ساطع می شد و همراه با آن نسیمی ملایم شروع به وزیدن می کرد و در این میان دامبلدور به آهستگی به منظره ی بیرون از آن نگاه می کرد و بی هیچ حرفی سر تکان می داد؛ به طوری که انگار فردی دیگر در روبروی او ایستاده بود ... ! بعد از آن نیز آهی بلند کشید و به نقطه ای از زمین خیره شد... چیزی عجیب در پس نگاه او به چشم می خورد که نمادی از موضوع و یا مشکلی خاص به شمار می آمد. با این حال کسی در آن اتاق حضور نداشت تا به طور مستقیم از این احساس دامبلدور باخبر شود... !
ناگهان صدایی خفیف از جانب در به گوش رسید. دامبلدور مسیر نگاهش را از روی زمین به سوی در تغییر داد و با کنجکاوی به آن خیره شد. سپس سرش را بالا آورد و به آرامی از جای برخاست... لحظه ای مکث کرد و صدایش را به نرمی صاف کرد.
- بفرمایین تو !
دامبلدور این کلمات را بر زبان آورد. سپس رویش را به طرفی دیگر برگرداند. در همان لحظه در با صدای غیژ مانندی باز شد و سرانجام از این طریق این سکوت وصف ناپذیر آن جا در هم شکسته شد.
پسری با قدی متوسط و زخمی آشنا بر روی پیشانی روبروی در ظاهر شد. از چهره ی ملقلق و پریشان او می شد چیزی مهم را حدس زد... شاید جنگی عظیم در درون او برپا شده بود و در این میان پیروز میدان مشخص نبود ! ... او در حالی که با قدم هایی شمرده وارد دفتر می شد، سرش را پایین انداخت و نفسی عمیق کشید؛ به طوری که صدایش در سرتاسر دفتر بزرگ پیچید. دامبلدور نیز با شنیدن آن سرش را بالا گرفت و با دیدن آن پسر، لبخندی دلنشین بر روی لبانش نقش بست. در حالی که به آرامی پلک می زد، گفت: اوه هری. فکر نمی کردم الآن تو این موقع به دیدنم بیای !
هری آشکارا دندان هایش را بر روی یکدیگر سایید. و بدین گونه نفرت خود را از چیزی به نمایش گذاشت. سپس آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و پاسخ داد: نه پروفسور... امروز کلاس نداشتم... برای موضوع مهمی هم پیشتون اومدم !
دامبلدور سخنی به میان نیاورد و منتظر ادامه ی صحبت هری ماند. او نیز بدون هیچ معطلی دنباله ی حرف خود را گرفت و ادامه داد: امشب اتفاق ناخوشایندی می افته. این رو می تونم بهتون قول بدم... تو کلاس معجون سازی معجونی رو همگی ساختیم که به کمک اون می شد قستمی از آینده ی نزدیک رو پیشبینی کرد و من... من... یعنی من با خوردن اون چیزی رو دیدم که...
دامبلدور بلافاصله چهره در هم کشید؛ در حالی که چشمانش را باریک کرده بود و عرصه ی دید را بر خود تنگ ساخته بود، به هری خیره شد و دستی بر ریش بلند و نقره ای رنگ خود کشید. سپس از پشت عینک نیم دایره ای خود هری را ورانداز کرد. بعد از آن نیز سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و زیر لب با صدایی که بیش تر به یک نجوا شباهت داشت، زمزمه کرد: می دونم کدوم معجون رو می گی... اما اون مجاز نیست... به هر حال می تونی بهم بگی چی دیدی؟!
هری دهانش را باز کرد تا پاسخ دامبلدور را بدهد، اما به دلیلی نامشخص آن را بست و در حالی که با نگاهی لبریز از تشویش به دور و اطراف خود خیره می شد، نفسش را بیرون داد و سپس تصمیم نهایی خود را گرفت. به آرامی پاسخ داد: امشب... نمی دونم باید چطور بگم... امشب باید تمرکز بیش تری روی نگهبانان وزارت خونه و آزکابان انجام شه... ممکنه اتفاق بدی بیفته که دیگه جبرانش ممکن نباشه !
دامبلدور با نگاهی مرموز رفتار هری را زیر نظر گرفت. سپس چند قدمی را به سمت جلو برداشت و دستش را به سوی قفسه ی کتاب هایش دراز کرد. در این میان یکی از آن ها را در دستانش فشرد و به آرامی لای آن را باز کرد. هری از این کار او شگفت زده شد، سپس در حالی که از این کار دامبلدور آزرده خاطر به نظر می رسید، سرش را تکانی آرام داد و به طرف در رفت... دامبلدور از پشت او کلماتی دیر مفهوم را بر زبان آورد: این جشن باید برگزار شه هری... من نمی تونم ازش جلوگیری کنم... !
هری با شنیدن این حرف سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و به سمت در خیز برداشت. دامبلدور نیز افزود: اون اتفاقی که باید بیفته، می افته اما مطمئن باش نتیجه ش هر چی باشه به نفع ما خواهد بود !
هری بدون بر زبان آوردن کوچک ترین کلمه ای دفتر او را ترک کرد. دامبلدور نیز به طرف میز خود بازگشت. در این میان باری دیگر سکوت بر محیط چیره شده بود اما این بار سکوتی که در ژرفای آن رازهایی عجیب نهفته بود... و در آخر رازهایی که تا زمانی مشخص برملا نخواهد شد !!!
* * *
تاریکی و زوال بر قلب های پریشانشان چیره شده بود... مرگ در زیر شاخه های فرو شکسته غرق شده بود و قلب هایشان بر فراسوی اعماقی نهان در انزوا به سر می برد... سیاهی در عالمی پوشانده شده از اثیری رهنمون می نمود... هیچ نشانی از خورشیدی گرم و یا نوری سوزان به چشم نمی خورد و حتی احساس آن از درون ناممکن به نظر می رسید... ترس و وحشت در جای جای آن جا رخنه کرده بود... بوی اعتدال و ارتقا از حافظه ها پاک شده بود و جای آن را سیاهی مطلق فرا گرفته بود !
سکوتی زجر آور محیط را در برگرفته بود. هیچ کدام از مرگخوار هایی که با فلاکت تمام روبروی اربابشان سر به زانو آورده بودند، جرئت این گستاخی را نداشتند که برای اولین بار سرهایشان را به طرف بالا متمایل کنند و با غرور تمام از کنار لرد عبور کنند... با این حال شاید بتوان روزی سفیدی را به جای سیاهی آشکار، بر روی تخت پادشاهی نشاند !
دور آتشی که شعله های آن سوزاندن درون و جان را از سر می گرفتند، لرد با قدم هایی آرام دور مرگخوارانش می چرخید... قدم هایش تا حدی سنگین بود که انگار قلب های هر کدام از آن ها را با دستانی قدرتمند می فشارد... لرزش ناگهانی هر کدام از آن ها به وضوح قابل لمس بود !
- باید به درستی این کار رو انجام بدین... من به نیروی قوی تر نیاز دارم... امشب باید کار انجام شه در غیر این صورت به هیچ کدام از شما رحم نمی شه !
صدایش موحش او در سرتاسر محیط طنین انداخت و انعکاس آن باری دیگر به گوش رسید. مرگخواران نیز با شنیدن آن سرهایشان را به علامت تاٌیید تکان دادند و با این حال در همان وضعیت ماندند !
- آنتونین... دلم می خواد دوست قدیمیت – لوسیوس مالفوی - رو زودتر پیشم بیاری !
- بله ارباب !
بعد از آن تنها صدای خنده ای کر کننده به گوش رسید که مو را بر بدن سیخ می کرد... قلب ها را به لرزش در می آورد، دیدگان را با اشک هایی بی حالت و گونه ها را با غلطاندن آن ها تر می ساخت !!!
* * *
هنوز سالن جشن به طور کامل هدف خود را آغازیدن نگرفته بود. گه گاهی صدای موسیقی فرو می نشست اما سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه روال عادی خود را طی می کرد. و در این میان صدای صحبت های مکرر افراد حاضر در آن جمع صدای موسیقی را در هم می شکست.
ناگهان صدای موسیقی ملایمی که تا چند لحظه پیش به گوش می رسید، خوابید و باری دیگر صدای افراد به اوج خود رسید:
- اوه چقدر گرمه... امیدوارم یه کم جشن بهتر پیش بره !
- مثل این که همه هستن... !
- وزیر کجاست؟! ... باید باهاش درباره ی موضوع مهمی صحبت کنم !
آلبوس دامبلدور با متانت تمام در پشت یکی از میزهایی که برای او کمی کوتاه می نمود، نشسته بود و با حالتی با وقار به دور و اطراف خود نگاه می کرد و لحظه ای بعد مسیر نگاهش را تغییر می داد... به وضوح می توانست شخصیت های مهمی را که وزارت سحر و جادو بدون آن ها قادر به ادامه ی کار نبود، مشاهده کند... و در دل به، به خیر گذشتن آن شب امیدوار شد !
در این بین یکی از کارکنان وزارت که با حالتی عجیب در حال پرسه زدن بود، توجه عده ای را به خود جلب کرد. او در حالی که با سردرگمی عرض تالار را طی می کرد، هر از گاهی سرش را با نگرانی بالا می آورد و به جمع آسوده خاطر خیره می شد. اما بعد از آن نفسی از روی راحتی می کشید و به آرامی سرش را پایین می انداخت. گوشه ای می ایستاد و رفت و آمد مردم را زیر نظر می گرفت !
ناگهان فردی در بالای سالن ظاهر شد و بعد از آن تمام صداها فرونشست. سپس همگی به نشانه ی سکوت سر جای خود نشستند و با متانت به صحبت های او که به نظر می رسید فرد مهمی باشد، گوش فرا سپردند. او نیز از این فرصت استفاده کرد و بعد از صاف کردن صدای خود لب به سخن گشود:
- خب دوستان جادوگر؛ من به عنوان وزیر سحر و جادو ورود شما رو به این مهمونی که از طرف وزارت برگزار شده خوش آمد می گم... همچنین خطاب به کسانی که تا حالا بهشون خوش نگذشته باید بگم هنوز جشن به طور کامل شروع نشده و ما برنامه های دیگه یی داریم و علاوه این برنامه ها باید صحبت ها و مشورت های دیگه یی رو هم با شما انجام بدیم ! ... البته قبل از اون باید گوشزد کنم که بیش تر کارکنان وزارت و عده ای از نگهبانان آزکابان برای منظور خاص و برای تصمیم گیری مهمی این جا گرد آمدن... بنابراین امشب یکی از بزرگ ترین جشن های تاریخ وزارت رو شاهد خواهیم بود... !
بعد از آن او لبخندی گشاد بر لبانش زد تا جایی که نصف صورت درشت او را در برگرفت. سپس، بعد از پاسخ دادن به صدای دست های مکرر حضار از بالا کنار رفت... ناگهان صدای موسیقی به اوج خود رسید. همگی در حال رقص و پایکوبی بودند… و این صحنه آلبوس را به یاد سه سال پیش در هاگوارتز می انداخت.
در این میان دامبلدور در حال صحبت با یکی از افراد وزارت خانه بود که بعد از سال ها هنوز در پست خود باقی مانده بود، اما بعد از آن، کارمندی از وزارت خانه که هنوز بر یکی از دیوارهای سرد و سنگی آن جا تکیه داده بود و پریشان و مضطرب به نظر می رسید، توجه او را به خود جلب کرد !
بعد از گذشت چندین دقیقه که به اندازه ی سال ها سپری شدند، ناگهان آن فرد فریاد کوتاه سر داد، ولی به دلیل همهمه ی زیاد صدای او در میان امواج پراکنده، فراموش شد… با این حال به نظر می رسید دامبلدور تنها فردی در آن جمع است که متوجه حال پریشان او شده است !
این حرکت او ناگهان تصاویری مبهم و صداهایی نامحسوس را در ذهن دامبلدور ایجاد کرد:
هری با چهره ای مشوش گوشه ای ایستاده است و تاٌکید می کند: امشب… امشب قراره اتفاق ناخوشایندی بیفته… باید جلوش رو گرفت !
در همان لحظه دامبلدور برای نخستین بار هشدار او را جدی گرفت و با قدم هایی سریع به طرف وزیر به راه افتاد… شاید برای اولین بار نیز بتواند سر از راز آینده و زندگی سر در بیاورد… چرا که راز زندگی را باید در پشت پرده های مبهم آینده جست و جو کرد ! … اما این که او موفق می شود یا خیر یکی از رمزهایی بود که در پایان شب در ذهن تصویر خواهد گستراند !
* * *
- شما موفق شدین... خوشحالم که بالاخره... !
در همان لحظه لبخندی دلنشین و معنا دار بر روی لبان دامبلدور فرو نشست. درون آن لبخند رازهای شب قبل گنجانده شده بود - که حالا همگی آن ها به سادگی برملا شده بودند... او سرش را به علامت مثبت تکان داد، با این حال سخنی به میان نیاورد. اما با همه ی این ها در پس نگاه او کلماتی به چشم می خورد که اگر آن ها را کنار هم قرار داده شود، پدید خواهد آمد: همواره راز زندگی را با زیستن بیاموز، هری... !
بعد از آن دامبلدور خود را روی میزی که روبروی او قرار داشت، خم کرد و روزنامه ی پیام امروز که به تازگی توسط هدویگ به دست آن ها رسیده بود را در دستان خود فشرد و برای اولین و آخرین بار تیتر درشت آن را با صدایی بلند خواند ( تا حداقل به گوش آنان که باید، برسد ! ) :
آنتونین دالاهوف یکی دیگر از مرگخواران در آزکابان دستگیر شد !