هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۱۷ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
آبرفورث سری تکان داد و گفت: امتحان کن دامبلدور
.....................
دامبلدور به سرعت چوبدستی خودش رو از ردایش بیرون کشید و در نقطه ای از هوا چرخاند و طلب دستمال را کرد. ولی هیچ اتفاقی نیافتاد همه اعضای محفل با نا امیدی به دو دامبلدور نگاه می کردند و آبر همینطوری زیر لب زمزمه میکرد دوباره امتحان کن آلبوس.
دو بار ... سه بار.... ده بار ... صد بار.... ولی هیچ اتفاقی نیافتد تا اینکه آلبوس رو به اعضا کرد و گفت : آماده بشین باید بریم به ماموریت.
آبرفورثت : نه آلبوس. من یه فکری دارم شاید چون توی این خونه هستی دستمال نتونه مسیر رو پیدا کنه. بهتره از این خونه خارج بشی و امتحان کنی
همه به اتفاق هم از خانه خارج شده و در بیرون خانه در همان محله خاک آلود گریمالد در تاریکی شب در جایی که هیچ نوری سوسو نمیکرد و هیچ جنبنده ای حرکت نمی کرد ایستاده و دامبلدور شروع به خواندن ورد کرد
اینبار دامبلدور با چهره ای کاملاً خسته رو به اعضای محفل کرد و گفت : بچه ها متاسفم ولی باید به ماموریت بریم می دونم که خسته هستید ولی احتمالاً دستمال یکی شده اینم بگم به غیر از دژ مرگ به چند جای دیگه هم باید بریم خونه اسنیپ و همینطور کوچه ناکترن
همه بهت زده و در عین حال ترسیده به دامبلدور نگاه می کردن که سارا به خود جرات داد و گفت : ببخشید پرفسور ولی خونه اسنیپ و کوچه ناکترن برای چی باید رفت؟
دامبلدور در کمال خستگی لبخندی زد و مثل همیشه شروع به راهنمای کرد
خب اول اینکه شاید کریچر خونه اسنیپ زندانی شده باشه. تو سارا و ویولت به همراه آبر به اون خونه میرید. دوم اینکه توی کوچه ناکترن توی یکی از مغازه ها نگین انگشتری وجود داره به شکل لوزی و به رنگ آبی اون انگشتر میتونه در مقابل قدرت اولیه دستمال مقاومت کنه ولی قدرتش همون طور که گفتم زود گذره ما باید اون نگین رو بدست بیارم تا مرگخوارا اونو نابود نکنن. استر و ویکتور و لارتن به اونجا میرن و در دژ مرگ من و ادوارد به همراه ریموس منتظر همه شما خواهیم بود شاید بتونیم قبل از اومدن شما اون دستمال رو بدست بیاریم.
همه اعضای محفل آماده برای انجام ماموریت خود میشدند ولی در چهره همه آنها نگرانی موج میزد ممکن بود که این بار نتوانند بر سیاهیی که مرلین از آن حرف زده بود غلبه کنند....
..........
خب شاید بد شده باشه ولی خواستم تاپیک از خواب آلودگی بیاد بیرون


خوب بود.
پیشرفت چشمگیری داشتی. دیالوگ هات خیلی بهتر از قبل شده و فضاسازیت هم همینطور
معلومه داری تلاش میکنی
بیشتر مشکل این پستت توی فضاسازی بود. دیالوگ هات خوب شدن. فضاسازیت رو هم قوی کن. البته نه اینکه تمام پستت فضاسازی بشه و دیالوگ رو کنار بزاری بلکه هر 2 رو به صورت خوب با هم داشته باشی البته خب میدان گریمولد و خانه شماره 12 زیاد نیاز به توصیف نداره.
اما درباره توصیف حالات.
خیلی دامبلدور رو در حال خستگی توصیف کردی. سعی کن زیاد از یک توصیف برای یکی استفاده نکنی. چون پستت خسته کننده میشه
3.5 از 5 به همراه یه C چون خیلی تلاش میکنی در کل 6.5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۵:۵۸:۵۸

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۰۴ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آبرفورث کمی مکث کرد و سپس شروع کرد:
« سال ها پیش، مرلین کبیر ایجاد 2 گروه مرگخوارها و محفل ققنوس را پیش بینی کرد. او میدانست که روزی پیش می آید که تمامی سفیدان و سیاهات در برابر هم با یک قدرت سر بلند میکنند و جنگ واقعی در آن روز انجام خواهد گرفت. در آنروز نور قدرت آزاد میشود و به سمت برنده جنگ پرواز میکند. برای آزاد شدن نور از درون زمین چسبیدن 2 تکه دستمال به هم لازم است. طبق گفته مرلین این دستمال ها زمانی که به هم نزدیک شوند بلافاصله با هم پیوند خورده و نور قدرت را آزاد خواهند کرد. مرلین کبیر گفت که برای رفتن نور به سوی برنده جنگ باید رئیس هر 2 گروه تیکه ای از دستمال ها را نگه دارند. اما اگر تنها لرد ولدمورت 2 تکه دستمال را در دست بگیرد نور قدرت وارد بدن او خواهد شد و پیروزی بر آنان غیر ممکن خواهد شد»
آبرفورث قصه اش را به پایان رساند سپس از صندوق تکه ای دستمال را بیرون آورد که در کناره های آن ظرافت خاصی به چشم میخورد. آبرفورث دستمال را به درون صندوق برگرداند و در آن را قفل کرد. سپس کنار رفت و منتظر قفل دامبلدور شد. دامبلدور نیز آن صندوق را مهر و موم کرد آنگاه رو به آّبرفورث گفت: فعلا به اتاق بدون پنجره منتقلش کن
سپس به همراه دیگر اعضا به خارج از اتاق رفت و آبرفورث را در اتاق تنها گذاشت

1 ساعت بعد
تمامی اعضا دور میز جمع شده بودند و راجع به داستانی که امروز شنیده بودند صحبت میکردند. این داستان آنها را از همان 1 ساعت پیش در بهت قرار داده بود. اما ناگهان.....
-گول خوردیم
دامبلدور به سمت آبرفورث رفت و گفت: چرا گول خوردیم؟
آّبرفورث که اندوه در صدایش به وضوح محسوس بود گفت: اون دستمال تقلبیه! دستمال اصلی دزدیده شده. این رو وقتی چوبدستیمو بهش نزدیک کردم فهمیدم من به عنوان هم خون رئیس ارتش در صورتی که چوب جادویم به دستمال نزدیک بشه، میتونه اصل یا تقلبی بودن اون رو تشخیص بده. چون نور خاصی رو به وجود میاره دستمال واقعی در هنگام نزدیک شدن چوبدستی من و تو! اما این دفعه....
و سپس سرش را تکان داد
دامبلدور با ناراحتی برگشت اما....
ناگهان برقی در چشمان دامبلدور درخشید و او گفت: هنوز امیدی هست. مرلین گفت تکه شدن دستمال به معنای اشتراک دستمال است اگر بتونیم با استفاده از همون نیروی تشخیص اصل دستمال رو هم به طرف خودمون بکشیم خیلی عالیه اینطور که من میدونم صاحب اصلی هر تکه، هر وقت بخواد میتونه تکه رو احظار کنه البته در صورتی که دستمال هنوز کامل نشده باشه
آبرفورث سری تکان داد و گفت: امتحان کن دامبلدور

---------------------
چشم!!! امتحان می کنیم م م م م!
خب ریموس عزیز , پستت موضوع را خوب پیش برده بود البته به نظر من بهتر بود که این موضوع یک ساعت بعد مشخص نمیشد چون یک مقدار به نظر من فاصله زمان زیادی را برای این کار قرار دادی.به هر صورت پستت از لحاظ املایی و نگارشی نیز چیزی کم و کاست نداشت.
موفق باشی.
3/5 امتیاز به همراه B در کل 5/7 امتیاز


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۰:۲۸:۲۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۰:۴۶:۳۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۰:۵۴:۰۵

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
همه سر میز نشسته بودند و هر کسی تو یه حالتی فکر میکرد.
سارا به یه نقطه روی میز خیره شده بود. ریموس دستاشو ستون سرش کرده بود. لیلی به سقف نگاه میکرد. ویولت و سینیسترا هم جوری به هم خیره شده بودند که انگار کریچر رو از تو کله همدیگه میخوان پیدا کنن.
دامبلدور که طبق معمول دست به ریش بلند و نقره فامش میکشید و مثل دیگر اعضای محفل به این فکر میکرد که کریچر کجاست و به چه درد اسنیپ و ولدمورت میخوره ، ناگهان با فریاد آبرفورث ، رشته افکارش از هم گسست.
همه به سرعت بلند شدند و به طبقه بالا رفتند. آبرفورث در اتاقش ، کنار صندوقچه ای قدیمی نشسته بود . از چهره اش کاملا پیدا بود که بسیار نگران و آشفته است.
دامبلدور هم به محض دیدن صندوقچه آبرفورث نگران شد و گفت :
ابر ، تو که نمیخوای بگی .... بگی...
ابر با خشم و ناراحتی رو دامبلدور کرد :
_ چرا آلبوس. درست حدس زدی. اسنیپ کریچر رو به خاطر اون دزدیده و برده.
دامبلدور : ولی این غیر ممکنه. کریچر که نمیدونست.
بقیه اعضا که از این گفتگو معلوم بود هیچ چیز دستگیرشون نشده بود با نگاه کردن های همراه با تعجب ، از همدیگه سوال میکردن.
استر کمی به خودش جرات داد و پرسید :
میشه به ماهم بگین چی شده ؟
ابرفورث با نگاهی از دامبلدور اجازه خواست و دامبلدور سرش را به نشانه تایید ، پس از چند لحظه تفکر تکان داد.
آبر :
=========
=============
==================
با اجازه ! اگه میشه ادامه رو اینجوری بنویسین:
قضیه اینه که چیزی محرمانه در صندوقچه ابرفورث بوده که به محفل و پیروزی سفید ها بر سیاه هامربوط میشه. یک شی یا هر چیزی که دوست دارین رو معرفی کنین. کاملا محرمانه که فقط ابر و دامبلدور از اون خبر داشتند. حالا مسئله اینجاست که :
کریچر چطوری این قضیه رو میدونسته ؟
اگه به دست ولدمورت بیفته ، چه خطراتی برای محفل خواهد داشت؟ و چنتا سوال دیگه ....

البته ببخشید که دخالت کردم. اگه دوست دارین اینجوری ادامه بدین.
فکر کردم شاید جالب بشه.
ممنون.

آبرفورث عزیز پستت به خودی خود دارای موضوعی بود که در حقیقت دست نفرات بعدی را بسیار باز می گذاشت.البته این جریان را سریع پیش آورده بودی و از لحاظ فضاسازی و ترس و هیجانی که بعد از این واقعه پیش میاد زیاد روی پستت کار نکرده بودی ولی همانطور که گفتم موضوع را برای پستهای دیگر اعضای گرامی محفل ققنوس باز گذاشتی.در کل پست متوسطی بود.
3 امتیاز به همراه C در کل 6 امتیاز خیرشو ببینی!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۱۴:۳۳:۴۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۱۴:۳۳:۵۵

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
دامبلدور: قضیه مشکوکه سریع کریچر رو پیدا کنید
و همگی به دنبال کریچر میرن
در عرض چند لحظه ي خيلي كوتاه جمعيت شلوغي كه دور ميز غذا نشسته بودند پراكنده مي شن و فقط ماندانگاس مي مونه كه از فرصت استفاده كنه و ترتيب غذاها رو بده :
ماندي‌ : بعد كتك شام خيلي مي چسبه ...هام هام هام( صداي خوردن)
دقيقا بيرون در آشپزخونه غوغايي به پا شده : ويلت ميره تو يه اتاق سارا از اون اتاق مياد بيرون ، ريموس از يه اتاق مياد بيرون سيني ميره تو اون اتاق و ...(درست مثل اين كارتونهاي موش و گربه )
دامبلدور در حالي كه همينطور وايستاده بود و به روش برري به دنبال كريچ مي گشت گفت: اه خسته شدم پيدا نشد؟؟؟
تماميه ملت : نه!!!!!
-: تو آشپزخونه رو گشتيد؟؟
ملت: نه!!!!
طبقه ي بالا رو چي؟؟
-: نه !!
خب پس كجا رو گشتيد ؟؟
-: اينجا
-: كجا؟
-:اينجا
بوق ممد:ها!
دومبل: خب بريد اونجايي رو كه نگشتيد بگرديد
-: آهان
ملت رفتن توي آشپزخونه و طبقه ي دوم رو بگردن و دوباره همون آش شد و همون كاسه اين مي رفت اون ميومدو خلاصه بعد از دو ساعت دوباره همه نشستن سر ميز :
ريموس : نبود هر جا رو گشتيم نبود
سيني: احتمالا اسنيپ اونو برده
ويولت : اون به چه دردش مي خوره ؟؟
استر : حتما يه نفعي داشته ديگه !
ليلي : ما بايد بريم دنبالش !!
كارگردان : نه نمي شه نبايد از اينجا خارج بشيد چون هم اين بالا نوشته كه بحث سر ميز غذا و هم اين كه اگه از اينجا خارج شيم هزينه ي حمل و نقلمون زياد مي شه
ويولت : عيب نداره پرفسور دامبلدور پولشو مي ده
كارگردان پس اين نوشته ي بالا چي مي شه ؟؟
سارا سريع بلند ميشه مي ره اون نوشته ي بالا رو مي كنه و ميگه
اينم از اين ديگه چي ميگي؟
كارگردان: من هيچي....بريم....

بونز عزیز مهمترین مشکل پستت این بود که داستان را پیش نبردی و با مهارت هر چه تمامتر به نفر بعد سپردی.در پستهات سعی در استفاده از طنز بوسیله جملات جدی داری که چندان جالب از آب درنمی آد .سعی کن رو یکیشون بیشتر کار کنی و اونو پرورش بدی که البته من طنز را پیشنهاد میدم چون معمولا موضوعهای خوبی برای پرورش دادن داری .در کل پست متوسطی بود.موفق باشی.
3 امتیاز به همراه C در کل 6 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۳:۱۱:۰۶

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
ليلي با لحني متفكرانه زمزمه كرد:«غذا؟!...پس دليل تغيير شكلش به كريچر اين بود!...»
خب پرفسور بهتره بریم یه چیزی بخورید چون شما خیلی ضعیف شدید
لی لی با پرفسور به سمت آشپزخونه حرکت میکنه.
ببینم شما چرا سارا رو احاطه کردید؟ این صدای ریموس بود که روی سر ویولت و سینسیترا فریاد میزد
ویولت: اخه اون تحت طلسم فرمانه
ریموس: آه احمق نشو ویولت یعنی تو نمیدونی سارا میتونه روی طلسم فرمان غلبه کنه
ویولت و سینسیترا:
ماندانگاس : بهتره بریم یه چیزی بخوریم
همه به سمت آشپزخونه حرکت کردند
ویولت :ببینم لی لی یه زودتر غذا رو بهمون بده
لی لی : باشه
پس از خوردن غذا لی لی تمام ماجرا رو برای اعضای محفل تعریف کرد
اعضای محفل:
استر : ببینم الان اسنیپ کجاست؟
لی لی : نمیدونم بعد از اینکه گفت جواب این کارت رو میبینی غیب شد
ریموس: یعنی ممکنه الان توی این خونه باشه؟
البوس دامبلدور: غیر ممکنه من این جا رو به طلسم اختفا مجهز کردم کسی نمیتونه مخفیانه اینجا باشه شاید پیش ولدمورت باشه
استر : راستی سارا اون گردنبند رو چیکار کردی؟
سارا :هیچ به پرفسور دامبلدور دادم
آلبوس : بچه ها من از همگی معذرت میخوام ادم های بزرگ همیشه اشتباهای بزرگی میکنن تقصیر من بود که به سوروس اعتماد کردم
بعد از سخنرانی دامبلدور همگی برای خواب بلند شدند که سارا گفت : ببینم ویولت کریچ کجاست
ویولت: نمیدونم اخرین بار که دیدمش همون موقع بود که داشتم بازجویش می کردم
دامبلدور: قضیه مشکوکه سریع کریچر رو پیدا کنید
و همگی به دنبال کریچر میرن

ویکتور عزیز بهتره کمی بیشتر کار کنی تا سطح رول نویسیت بهتر بشه.این پست تماما دیالوگ بود و در واقع ارزشی بود.سعی کن فضا سازی را بیشتر کنی.بیشتر پست را توصیف کنی و از دیالوگها و شکلکهای بسیار پرهیز کنی.بهر صورت امیدوارم شاهد پستهای عالیت در محفل باشیم. موفق باشی.
2/5 امتیاز بهمراه D در مجموع 5/4 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۲:۵۷:۴۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۳:۰۲:۳۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۱ ۲۱:۲۸:۱۹

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
رزرررررررو شد!...جلو نزنيد لطفاً من 1 ساعته زنبيل گذاشتم اينجا!
---------------------------------------------------------------------------
ويولت در حاليكه با عجله به سمت حياط مي دويد زير لب گفت:«اين اسنيپ خائن بالاخره كار خودشو كرد!» و بعد فرياد زد:«مقاومت كن سينيسترا دارم ميام»
در همين لحظه ليلي بي خبر از اتفاقاتي كه در طبقه ي پايين رخ داده بود با احتياط به اسنيپ كه چند دقيقه قبل وارد اتاق شده بود نگاه مي كرد.
اسنيپ آرام و بي صدا به تخت دامبلدور نزديك شد و بطري كوچكي را از جيبش خارج كرد:
_«خب حالت چطوره پيرمرد؟از دنياي جديدي كه به لطف من واردش شدي راضي هستي؟»
دامبلدور با حالتي بي تفاوت و ماليخوليايي به اسنيپ نگاه مي كرد.به نظر مي رسيد به هيچ وجه متوجه صحبت هاي او نمي شود.
اسنيپ در حاليكه در بطري را باز مي كرد با حالتي شيطاني خنديد:«فكرشم نمي كردي كه يه روز از اعتماد به من تا اين حد پشيمون بشي اينطور نيست؟...لازم نيست نگران باشي اگه فقط يكي دوبار ديگه از محتويات اين بطري بخوري تا آخر عمر از فكر كردن معاف مي شي...اُه چه سر نوشت غم انگيزي!بستري شدن بزرگترين جادوگر قرن در بخش رواني سنت مانگو!»
اسنيپ با لذتي وصف نشدني خم شد تا محتويات بطري را در دهان دامبلدور بريزد.
در همين موقع صداي فرياد بلندي فضاي اتاق را پركرد:«استوپفاي!»
اسنيپ كه از اين فرياد ناگهاني غافل گير شده بود به عقب پرتاب شد و به گنجه ي كنار ديوار برخورد كرد.
ليلي در حاليكه چوب دستي اش را به حالت آماده باش نگه داشته بود در كنار پرده نفس نفس مي زد.
اسنيپ با خشم نگاهي به بطري شكسته كه محتوياتش روي زمين ريخته بود انداخت.«تو منو تحت تأثير قرار دادي اوانز!حمله ي به موقعي بود...خيلي متأسفم از اينكه فرصت تعريف اين افتخارو براي دوستات نخواهي داشت!» و بعد با سرعت عمل بالايي چوب دستي اش را تكان داد«ردوكستكو!»
ليلي طلسم را دفع كرد و در حاليكه صورتش كمي زخمي شده بود پشت يكي از صندلي ها سنگر گرفت.
_«تلاشتو تحسين مي كنم اوانز! ولي مي دوني كه در مقابل من شانسي نداري...من يه طلسم سكوت روي اتاق اجرا كردم.صداي اين درگيريها به گوش هيچ كدوم از دوستات نمي رسه!...پس به جاي وقت تلف كردن بيا بيرون و با افتخار بمير!»
ليلي با خشم گفت:«متأسفم اسنيپ.حتي كشته شدن من هم مشكل تو رو حل نمي كنه.من قبل از اومدن به اينجا چند تا از بچه ها رو در جريان خيانت تو قرار دادم...تو ديگه شانسي براي جاسوسي نداري»
اسنيپ كه به نظر كمي نگران مي رسيد گفت:«مثل هميشه بلوف مي زني...اين حُقه ديگه قديمي شده ...»
در همين موقع صداي درگيري هاي حياط توجه هر دو را به خود جلب كرد.اسنيپ نگاهي به پنجره انداخت.سينيسترا و ويولت ، سارا را محاصره كرده بودند و ريموس و ماندانگاس هم با شتاب به آنها نزديك مي شدند.
اسنيپ با خشم گفت:«جواب اين كارتو مي بيني گند زاده ي موقرمز.بهت قول مي دم!»
قبل از اينكه ليلي بتواند كاري انجام دهد اسنيپ ناپديد شده بود.
ليلي با نگراني به تخت دامبلدور نزديك شد:«حالتون خوبه پرفسور؟»
دامبلدور لبخند تلخي زد،سرش را به نشانه ي تأييد تكان داد و با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت:«اون معجون عقل رو زايل مي كنه...فكر مي كنم اونو توي غذا ريختن و به خوردم دادن...در غير اينصورت متوجه مي شدم!...به موقع اومدي ليلي...اگه كمي بيشتر از اون معجون خورده بودم برگشتم به دنياي واقعي تقريباً غير ممكن مي شد»
ليلي با لحني متفكرانه زمزمه كرد:«غذا؟!...پس دليل تغيير شكلش به كريچر اين بود!...»


پست قشنگی بود!
البته می شه گفت طنز نبود ولی من خودم هم وقتی در یه تاپیک طنز می نویسم ولی موضوع رو نشه طنز کرد سعی می کنم حالت جدی بنویسم چون اینجوری قشنگ تره!
خب توی پستت چیزی نمی بینم فقط فکر نمی کنم موهای لیلی قرمز بوده باشه! اگه اینطوره پس موهای منم قرمزه!!!!
در کل بهتره نفره بعدی داستان رو به سر میز غذا بکشونه تا یه ذره با اسم تاپیک داستان هماهنگی داشته باشه!
آخر پستت هم قشنگ بود ولی اگه یه سوژه ایی چیزی می دادی بهتر بود!

امتیاز پست 5/4 از 5 به همراه یه A!
در مجموع 5/9....

خیلی عالیه لیلی...من به همچین خواهری افتخار میکنم!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۱۴:۱۳:۵۵
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۱۹:۴۰:۴۲



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱:۱۰ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سینیسترا بی خبر از لیلی و ویولت خودش رو به سوروس رسوند:اه.تو اینجایی؟
سوروس یه نگاه چپ اندر قیچی به سینی انداخت:خب که چی؟
سینی سعی کرد حالت بی اعتنایی به خود بگیره:هیچی.فقط نگران شدم که نوکر دست نشونده ولدی کچل دوباره شروع به کار نکرده باشه.
سوروس به این شکل در اومد:برو اونور بچه.دامبلدور به من اعتماد کرده.من کارهای مهمتری از توضیح دادن دلایل بیگناهیم به یه جوجه فکلی دارم.
سینی رفت تو کف این که ایول بابا!تو دیگه آخر خالی ئی ولی چون خودش هم یه زمانی همکار تام کروز و این حرفها بوده میره تو حس بازیگری و با نفرت میگه:برا من مهم نیست کی به تو اعتماد کرده.فقط میدونم که تو یه زمانی نوچه اون بودی.
بعدشم بدو بدو میره تا بیشتر از این تو کف غرق نشه.بعد میره پیش سارا.میبینه سارا به این حالت در اومده دو بامبی میزنه تو سرش.
_:سارا؟سارا؟بابا با تو ام ها!
سارا با یه لحن عشقولانه میگه:به نظر تو اون خوش تیپ نیست؟اون جنتلمن ترین مرد روی زمینه.نه؟
سینی قبل از اینکه سرش رو بکوبه به دیوار میگه:کی؟کدوم؟
سارا که یه تیر به قلبش خورده میگه:ولدی عزیز!
سینی کله اش رو میکوبه به دیوار: دست بردار.اون کچله.
سارا بلند میشه و با خشانت میگه:خب که چی؟خب که چی؟عوضش قلبش پر از مهر و محبته.عوضش با شخصیته!اصلا من میخوام برم مرگخوار بشم.من میخوام تو رو بکشم تا بذارن مرگخوار بشم.
سینی عقب عقب میره:چی؟سارا بذار من اون گردنبند رو...آخ!
سارا با یه طلسم سینی رو از پنجره به بیرون پرت میکنه تا از جلو چشم محفلی ها دور باشه(و نتیجه میگیریم اون به طور کامل عقلش زائل نشده! ):تو به گردنبند من دست نمیزنی!به من نزدیک نمیشه.میکشمت محفلی بیخود!
سینی چوبدستیش رو در میاره:خدایا به من رحم کنم جوونم آرزو دارم...
===
ویولت برای دهمین بار زد توی سر خودش:جان من کریچ.تو رو خدا.فکر کن یه ذره.باید یه چیزی یادت بیاد.توروخدا...
بعد یهو نگاش از پنجره میفته به سینی که داشته پرواز رو تجربه میکرده:ا..اونجارو!چه جالب.من نمیدونستم سینی پروازم بلده!
بعد میبینه که سارا داره بعد از اون وارد حیاط میشه و از اونجا که خیلی بچه باهوشی بوده و اینا(!)فوری میفهمه که یه اتفاقی افتاده.
_:ای کریچ.خدا بگم چیکارت کنه!اینقدر حرف نزدی که دعوا شد!
کریچ:کو کو دعوا؟
ویولت:


پست خوبی بود به جز قسمت های آخر!
البته باید این رو هم بگم که یه جورایی ادامه پست قبل نبود یعنی ننوشته بودی که کی اومد بالا و چرا لیلی پشت پرده پنهان شد!
اولای پستت قشنگ بود! گفت و گوی سنیسیترا و اسنیپ! اما میانه پست! من عاشق ولدی شدم؟؟ بزنم از محفل اخراجت کنم؟؟
اما در کل اون قسمت هم خوب بود ولی نباید می نوشتی که سینیسترا به پرواز در آمد!
خب این یه ذره نامعقوله و یا اگر مقصودت یه چیزی دیگه بوده خیلی خوب توصیفش نکرده بودی و باعث شده بود که خواننده رو منحرف کنه!
اینکه در آخر پستت نوشته بودی " دعوا شد " هم جالب نبود! شاید اگه کلا نمی نوشتی بهتر بود و یا می نوشتی " اون پایین یه اتفاقی افتاده ... باید بریم ببینیم چی شده! " یا یه هم چین چیزی!
در کل خوب بود و داری پیشرفت می کنی!

امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه B!
در مجموع 5/7....


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۱۹:۳۷:۲۲

But Life has a happy end. :)


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۴:۱۲ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
عجب زمونه اي شده!يكي ما رو مي ندازه تو كاميون گوجه فرنگي،يكي بهمون مي گه ترشيده،يكي مي گه بايد چايي بياري،يكي طلسم مي كنه،يكي دستور قتلمونو مي ده،يكي...نه اينجوري نمي شه بايد از حيثيت برباد رفتم دفاع كنم!
---------------------------------------------------------------------------
هردو با هم یه بشکن میزنند:طلسم فرمان!
سينيسترا با سرعت به سمت اتاق ليلي مي ره.هي ليلي وايسا ببينم!الآن كه وقت خواب نيست!....

***********
ده دقيقه بعد اتاق ليلي
سينيسترا:تو بايد محتاط تر از اين عمل مي كردي!فكرشو بكن اگه من و ويولت نمي فهميديم مي دوني چه خطري محفل رو تهديد مي كرد؟
ليلي:حق باتوئه...فكر مي كردم تنهايي از عهده ش برميام!فراموش كرده بودم كه اسنيپ توي طلسماي غير كلامي استاده.
ويولت:حالا تو در اين مورد مطمئني؟
ليلي:صد در صد...خودم موقع ارتباط با ولدمورت ديدمش و ذهنشو خوندم.
ويولت:حالا بايد چيكار كنيم؟
سينيسترا:معلومه ديگه جريانو به دامبلدور مي گيم.
ليلي:ببينيد بچه ها بايد با نقشه و برنامه ريزي جلو بريم.اسنيپ زيرك تر از اونيه كه واقعاً به نظر مي رسه... سينيسترا تو برو پايين پيش سارا،حتماً اسنيپ تا حالا گردنبندو بهش داده.سعي كن به يه بهانه اي از شر اون زنجير خلاصش كني. ضمناً يه جوري هم سر اسنيپ رو گرم كن و نذار به طبقه ي بالا بياد...ويولت تو هم برو پيش كريچر هر چند مطمئنم اسنيپ حافظه شو اصلاح كرده ولي شايد بتوني يه سر نخي به دست بياري...منم مي رم سراغ دامبلدور.
ويولت و سينيسترا سرشان را به علامت تأييد تكان دادند و از اتاق خارج شدند.

************
پنج دقيقه بعد اتاق دامبلدور
اي ووووو چه خانم با شخصيتيندنده با مو...
پرفسور!توي پنج دقيقه ي گذشته اين پونزدهمين باره كه اين جمله رو مي گيد!!خواهش مي كنم به خودتون بياين!ما به كمكتون احتياج داريم!
ليلي با نا اميدي چند قرص ديگر در دهان دامبلدور ريخت.
دامبلدور:
ليلي:پرفسور حالتون خوبه؟
دامبلدور:اُه ليلي تويي؟كي اومدي؟
ليلي:خدارو شكر!پس بالاخره منو يادتون اومد
دامبلدور:معلومه...مگه مي شه من تو رو فراموش كنم!...مي دوني ليلي جون فرستادم دنبالت تا موضوع مهمي رو بهت بگم...راستش تو مدرسه شايع شده كه اين جيمز پاتر ِچلمنگ ازتو خواستگاري كرده...آخه حيف ِتو نيست با اين بي ريخت از خود راضي ازدواج كني؟...درسته من يه خورده با تو اختلاف سني دارم ولي به جاش يه آدم سر شناسم!1000 گاليون مهرت مي كنم يه پيكان جوانان گوجه اي هم مي ندازم زير پات!ديگه چي مي خواي؟خداييش شوهر ازين بهتر؟
ليلي:
دامبلدور:ايي ووووو چه خانم....
ليلي:

همينطور كه ليلي مشغول كندن موهايش بود ناگهان صداي پاي مشكوكي را از راه پله شنيد كه به سمت اتاق مي آمد.ليلي با اضطراب به سمت پنجره رفت و در پشت پرده ها پنهان شد...


پست خوبی بود به جز قسمت " اتاق دامبلدور "!
اولای پستت بسیار قشنگ بود و منو برد تو حس داستان! چیزی در مورد قسمت اول پستت نمی تونم بگم!
اما قسمت " اتاق دامبلدور " .
شاید در پست قبلی گفته شد که دامبلدور حالش خوب نبود ولی این به معنای این نیست که تا آخرش حالش بد باشه!
دامبلدور رئیسه محفله و این توصیفاته تو اصلا مناسب اون نیست!

پس بهتره که همیشه دامبلدور قدرت خودشو داشته باشه! دامبلدور همیشه باید با هوش و زکاوت توصیف بشه !
جمله آخر پستت هم خوب بود!

4 از 5 به همراه یه C!
در مجموع 7...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۹:۰۴:۵۲



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۶
#99

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سوروس توی دلش داره با معشوقش...اهم!با اربابش راز نیاز میکنه...اهم اهم.این راز و نیاز نه اون راز و نیاز!!
_:ارباب میگی چیکار کنم؟لیلی خیلی فضولی کرده و فکر میکنم خیلی چیزا میدونه!اگه ولش کنم...
_:بکشش!
_:بله؟
_:بکشش ابله!بکش.
_:ولی قربان همه میفهمن بعدشم سارا این نویسنده رو شهید میکنه که به همین راحتی یکی از اعضای محفل رو به باد فنا داده!!
_:خب روش طلسم فرمان اجرا کن...
_:ایول ارباب!آخرشی!
_:بله؟
_:هیچی قربان جان فشانی کردیم!
لیلی که قلب کوچولوش داره تاپ تاپ میکنه...(خواننده:باز تو کارتون دیدی جو گیر شدی؟!)
اهم!لیلی که خیلی نگرانه از سوروس میپرسه:ما کجا داریم میریم؟
سوروس:هیچ جا!
و بعد در طی یک عمل آنتحاری طلسم فرمان رو روی لیلی اجرا میکنه.
_:خب لیلی.حالا بگو ببینم گردنبند کجاست؟
لیلی که به این حالت در اومده فوری میگه:توی سطل آشغاله!
سوروس یه دونه از اون خنده های شیطانی میکنه و میگه:خیله خب.حالا میری پیش بقیه و میگی که خیلی خسته ای و سرت درد میکنه و میخوای بری بخوابی.بعدشم سریع میری میخوابی تا وقتی صدات کنم.
لیلی به حالت آدم آهنی وارد میشه:من خیلی خسته ام.دارم میرم بخوابم.
سنیسترا و ویولت که با لیلی در مورد نگرانی هاشون صحبت کرده بودند یه نگاه به هم کردند و گفتند:داره میره بخوابه؟
لیلی به سرعت خارج شد و اون دوتا هم همچون فشنگ(!)از جا پریدند و دنبالش رفتند.
سنیسترا بدو بدو رفت دستشو گرفت:وایسا لیلی.قرار بود با هم حرف بزنیم.
لیلی با چشمای مات و صدای خشک میگه:من خوابم میاد.شب بخیر!
ویولت جوش میاره و آمپرش میره بالا:یعنی چی؟ما رو مسخره کردی؟وایسا ببینم.
ولی لیلی عین...اهم!عین آدم(!)سرش رو میندازه پایین و میره!
ویولت:یعنی چی؟ما رو مسخره کرده؟اول میاد یه چرت و پرتایی در مورد گردنبند میگه بعد...
سینیسترا با دست به او اشاره میکنه که آروم باشه:میدونی؟به نظرم اون یه جورایی عجیب بود.انگار اختایر خودش رو نداشت..
هردو با هم یه بشکن میزنند:طلسم فرمان!
=:=:=:=:
امیدوارم خوب بوده باشه!البته میبخشید طولانی شد!


پست خوبی بود! ولی مشخص بود که اصلا روش کار نکرده بودی...تیکه های زاید زیاد داشتی و در آخر هم خیلی راحت مسئله رو فاش کردی!
اول پستت خوب بود با این حال که فکر نمی کنم ارتباط ذهنی بر قرار کردن اینقدر راحت باشه!
اما از مکالمه بین اسنیپ و ولدمورت خوشم اومد!
دلیل اینکه لیلی بره توی اتاقش و بخوابه هم نگفته بودی و در آخر پستت هم خیلی به لیلی گیر داده بودی!
که اگر سینیسترا و ویولت یه جور دیگه مشکوک می شدن و پستت رو محفلی تر می کردی بهتر بود!
همین....

امتیاز پست 3 از 5! به همراه یه C!

در مجموع 6...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۹:۰۱:۳۱

But Life has a happy end. :)


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۶
#98

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
ادامه پست ریموس
--------------------------------------------------
لیلی غیب شد و در آشپزخانه ظاهر شد. لیلی به سوی سارا دوید و در کنارش نشست خواست که چیزهایی را که شنیده است به سارا بگوید که اسنیپ وارد شد....
اسنیپ با نگاه مرموزی به لیلی و سارا به سمت شیر آب رفت و مقداری آب کوفت کرد :pint:
اسنیپ: ببینم جریان چیه دوتا دختر ترشیده ها باهم نشستند جریان چیه؟
سارا : هچ نیست داریم درد و دل میکنیم
لیلی که از اسنیپ متنفر شده بود و با نگاههای تنفر آمیز سوروس رو میپایید گفت: هی سوروس ممکنه بری بیرون
اسنیپ برای اینکه کار خودش رو تمام و کمال انجام داده بود یه نگاه وحشتناکی به سارا میکنه و میگه: ببینم گردنبندت کو؟ چرا نداختی گردنت
سارا با گفت این جمله به یاد گردنبد می افته و اونو از جیبش درمیاره و یه نگاهی بهش می اندازه و رو به لیلی میکنه و میگه : لیلی ممکنه اینو بندازی گردنم
لیلی با گفتن این کلمه خوشحال از اینکه گردنبد میاد دستش سریع گردنبد رو ورمیداره که بندازه گردنش که ییهو صدای انفجار مانندی از طقه بالا میاد همه به سمت در و طبقه بالا میدوند
ریموس:
ماندانگاس:
استر: چی شده؟
ماندانگاس : هیچی بابا داشتیم یه قول دو قول بازی میکردیم یهو ریموس زد زیر همه چی
لیلی از اینکه سارا و سوروس گردنبند رو فراموش کرده بودند درپوست خود نمیگنجید به سرعت از طبقه بالا خارج شد و گردنبند رو انداخت توی سطل زباله تا بعداً بده دست پرفسور دامبلدور
بعد از اینکه استر ریموس و ماندانگاس رو تنبیه میکنه میاد پایین و رو به لیلی : هی عضو تازه وارد یه خورده چایی بیار
لیلی با خوشحالی برای همه چایی میریزه. و فقط سوروس به این موضوع توجه میکنه و بسیار مشکوک به اون نگاه میکنه به قول خودمون مشکوک مینازه تو چشمش به همین دلیل سریع چایی میخوره وقبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشه رو به لیلی میکنه و میگه: لیلی بیا کارت دارم میخوام کمکم کنی
لیلی با این حالت به دنبال سوروس حرکت میکنه.
-----------------------------------
سارا میدونم بی مزه بود منو ببخش حق داری اگه امتیاز ندی

پست جالبی نبود! زیاد روش کار نکرده بودی و یا بهتر بگم اصلا تو نخ داستان نرفته بودی!
مثلا در اول پست یه جمله داشتی " آب کوفت کرد " خب این اصلا جالب نیست! به نظر خودت اگه می نوشتی " آب خورد " بهتر نبود؟ نباید چون با کسی بد بود هر چیزی که در مورد طرف نوشته میشه هم پس باید بد و نا پسند باشه!
یا مثلا گفته بودی " شما دو تا دختر ترشیده ها " قشنگ نبود! برای طنز نوشتن حتما واجب نیست که به چیزهایی متوسل بشی که شاید اصلا ربطی به داستان نداشته باشه!
یه جایی اسنیپ می گه " ببینم گردنبندت کو؟ چرا نداختی گردنت " خب این هم متناسب شخصیت اسنیپ نیست! یعنی اسنیپ که الان نقش یک فرد جاسوس رو بر عهده داره فکر نمی کنم یه هم چین جمله ایی رو بگه!
اون معمولا خیلی آروم و آهسته مسائل رو پیش می بره! و هم چنین حالا اگه یه موقعی هم این جمله رو بگه فکر نمی کنی طرف خطاب که اینجا " سارا " هست نباید زیاد با سوروس خوب باشه و در جوابش بگه که " فکر نمی کنم انداختن یا ننداختن گردنبند من به تو ربطی داشته باشه سوروس! "
اینجوری قشنگ تر نیست؟ در مورد اینکه پرفسور دامبلدور به لیلی می گه " هی عضو تازه وارد " باید این نکته رو بهت بگم که وقتی شخصیت های اصلی کتاب در سایت پست می زنن نباید اینطور در موردشون صحبت بشه !
شاید در اصل لیلی تازه عضو محفل شده ولی در کتاب لیلی از من و تو هم قدیمی تره! پس این تیکه جالب نبود !
اما اون قسمتی که گفتی گردنبند به دست لیلی می افته و لیلی اونو داخل سطل زباله میندازه تنها قسمت پیش روی داستانت بود! و باید بگم خوب بود!
آخر پستت هم بد نبود...ولی در کل می تونستی خیلی خیلی بهتر از این کار کنی!

امتیاز پست 2 از 5 به همراه یه D!
در مجموع 4...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۷:۲۵:۴۱

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.