رزرررررررو شد!...جلو نزنيد لطفاً من 1 ساعته زنبيل گذاشتم اينجا!
---------------------------------------------------------------------------
ويولت در حاليكه با عجله به سمت حياط مي دويد زير لب گفت:«اين اسنيپ خائن بالاخره كار خودشو كرد!» و بعد فرياد زد:«مقاومت كن سينيسترا دارم ميام»
در همين لحظه ليلي بي خبر از اتفاقاتي كه در طبقه ي پايين رخ داده بود با احتياط به اسنيپ كه چند دقيقه قبل وارد اتاق شده بود نگاه مي كرد.
اسنيپ آرام و بي صدا به تخت دامبلدور نزديك شد و بطري كوچكي را از جيبش خارج كرد:
_«خب حالت چطوره پيرمرد؟از دنياي جديدي كه به لطف من واردش شدي راضي هستي؟»
دامبلدور با حالتي بي تفاوت و ماليخوليايي به اسنيپ نگاه مي كرد.به نظر مي رسيد به هيچ وجه متوجه صحبت هاي او نمي شود.
اسنيپ در حاليكه در بطري را باز مي كرد با حالتي شيطاني خنديد:«فكرشم نمي كردي كه يه روز از اعتماد به من تا اين حد پشيمون بشي اينطور نيست؟...لازم نيست نگران باشي اگه فقط يكي دوبار ديگه از محتويات اين بطري بخوري تا آخر عمر از فكر كردن معاف مي شي...اُه چه سر نوشت غم انگيزي!بستري شدن بزرگترين جادوگر قرن در بخش رواني سنت مانگو!»
اسنيپ با لذتي وصف نشدني خم شد تا محتويات بطري را در دهان دامبلدور بريزد.
در همين موقع صداي فرياد بلندي فضاي اتاق را پركرد:«استوپفاي!»
اسنيپ كه از اين فرياد ناگهاني غافل گير شده بود به عقب پرتاب شد و به گنجه ي كنار ديوار برخورد كرد.
ليلي در حاليكه چوب دستي اش را به حالت آماده باش نگه داشته بود در كنار پرده نفس نفس مي زد.
اسنيپ با خشم نگاهي به بطري شكسته كه محتوياتش روي زمين ريخته بود انداخت.«تو منو تحت تأثير قرار دادي اوانز!حمله ي به موقعي بود...خيلي متأسفم از اينكه فرصت تعريف اين افتخارو براي دوستات نخواهي داشت!» و بعد با سرعت عمل بالايي چوب دستي اش را تكان داد«ردوكستكو!»
ليلي طلسم را دفع كرد و در حاليكه صورتش كمي زخمي شده بود پشت يكي از صندلي ها سنگر گرفت.
_«تلاشتو تحسين مي كنم اوانز! ولي مي دوني كه در مقابل من شانسي نداري...من يه طلسم سكوت روي اتاق اجرا كردم.صداي اين درگيريها به گوش هيچ كدوم از دوستات نمي رسه!...پس به جاي وقت تلف كردن بيا بيرون و با افتخار بمير!»
ليلي با خشم گفت:«متأسفم اسنيپ.حتي كشته شدن من هم مشكل تو رو حل نمي كنه.من قبل از اومدن به اينجا چند تا از بچه ها رو در جريان خيانت تو قرار دادم...تو ديگه شانسي براي جاسوسي نداري»
اسنيپ كه به نظر كمي نگران مي رسيد گفت:«مثل هميشه بلوف مي زني...اين حُقه ديگه قديمي شده ...»
در همين موقع صداي درگيري هاي حياط توجه هر دو را به خود جلب كرد.اسنيپ نگاهي به پنجره انداخت.سينيسترا و ويولت ، سارا را محاصره كرده بودند و ريموس و ماندانگاس هم با شتاب به آنها نزديك مي شدند.
اسنيپ با خشم گفت:«جواب اين كارتو مي بيني گند زاده ي موقرمز.بهت قول مي دم!»
قبل از اينكه ليلي بتواند كاري انجام دهد اسنيپ ناپديد شده بود.
ليلي با نگراني به تخت دامبلدور نزديك شد:«حالتون خوبه پرفسور؟»
دامبلدور لبخند تلخي زد،سرش را به نشانه ي تأييد تكان داد و با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت:«اون معجون عقل رو زايل مي كنه...فكر مي كنم اونو توي غذا ريختن و به خوردم دادن...در غير اينصورت متوجه مي شدم!...به موقع اومدي ليلي...اگه كمي بيشتر از اون معجون خورده بودم برگشتم به دنياي واقعي تقريباً غير ممكن مي شد»
ليلي با لحني متفكرانه زمزمه كرد:«غذا؟!...پس دليل تغيير شكلش به كريچر اين بود!...»
پست قشنگی بود!
البته می شه گفت طنز نبود ولی من خودم هم وقتی در یه تاپیک طنز می نویسم ولی موضوع رو نشه طنز کرد سعی می کنم حالت جدی بنویسم چون اینجوری قشنگ تره!
خب توی پستت چیزی نمی بینم فقط فکر نمی کنم موهای لیلی قرمز بوده باشه! اگه اینطوره پس موهای منم قرمزه!!!!
در کل بهتره نفره بعدی داستان رو به سر میز غذا بکشونه تا یه ذره با اسم تاپیک داستان هماهنگی داشته باشه!
آخر پستت هم قشنگ بود ولی اگه یه سوژه ایی چیزی می دادی بهتر بود!
امتیاز پست 5/4 از 5 به همراه یه A!
در مجموع 5/9....
خیلی عالیه لیلی...من به همچین خواهری افتخار میکنم!