هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
سر انجام اختراع ویولت کاغذ را طلب کرد. ویولت، خیلی آرام کاغذ را به پشت کتاب چسباند و فشار داد. بلافاصله با گذشت تنها چند ثانیه اختراع گفت: حرف ش!
ویولت دستور داد: حروف را رمزگشایی کن
دستگاه هیچ صدایی از خود بیرون نداد. اینبار ویولت بلند تر گفت: حروف را رمزگشایی کن
دستگاه تنها یک صدای بیب از خود خارج کرد. ویولت با ناراحتی نگاهی به بچه ها انداخت و به دقت کتاب را وارسی کرد. شناسنامه ی بزرگ حروف ابجد. اه نه!در زیر کتاب با حروف ریز این کلمات نقش بسته بود: تنها آموزش تبدیل اعداد به حروف. بله در این کتاب تنها منبع تبدیل عدد به حروف بود نه حروف به عدد. پس رمز یک عدد بود. اما آن عدد هر عددی ممکن بود باشد. چگونه باید آن را میچید؟؟؟ بی شک تنها اختراعش بود که میتوانست اینکار را بکند اما....
ناگهان چیزی به ذهنش رسید. کتاب را به همان حالت اولیه در آورد و بعد آن را بیرون کشید. خودش بود. پشت کتاب یک فرو رفتگی درست به اندازه همان کاغذ وجود داشت و بر روی آن برجستگی هایی خود نمایی میکرد. ویولت کاغذ را طوری روی دیوار قرار داد که متنش رو به دیوار باشد. با قرار گرفتن کاغذ قفسه ی حرف ش پایین رفت و از بالای اتاق قفسه ی دیگری جایگزین آن شد.
آن قفسه پر بود از کلی کتاب حروف ابجد. ویولت تک تک آنها را از نظر گذراند تا بلاخره بعد از چند دقیقه دربرابر یک کتاب متوقف شد
شناسنامه ی بزرگ حروف ابجد. و در پایین این جمله بود: آموزش حروف به اعداد.
ویولت لبخندی زد. دستانش را در جیبش کرد و کاغذ را بیرون آورد. آن را بر روی کتاب قرار داد. اختراع او بدون هیچ مکثی رمز حروف را افشا کرد
-......

خب ریموس عزیز با توجه به پری سوژه بهتر بود دیگر مشکلی برای ادامه یافتن رمز درست نمی شد در واقع اگر در پایان پستت به نوعی این مشکل حل نمی شد ، از داستان اصلی به نعی دور می شدیم ، بنابراین با اینکه پستت را قشنگ نوشته بودی ولی تاثیری در روند داستان نداشت .ضمن اینکه سوژه ای که از پست قبل گرفته بودی بدون هیچ تغییری به نفر بعد سپردی.موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۸:۱۸:۲۷

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سینیسترا بی صبرانه ضربه ای به روی شانه ویولت زد که با آشفتگی سعی در کشف دلیل عدم کارکرد اختراعش داشت:زود باش دختر خوب!تو مثلا مخترعی!
ویولت چهره اش از خشم سرخ شد:من مخترعم خانوم کوچولو نه آچار فرانسه همه کاره بنابراین قبل از این که عصبانی تر بشم خودت هم اون مغزت رو به کار بنداز!
چشمان سینیسترا تقریبا به اندازه یک نعلبکی شد:اون چشه؟من فقط یه تذکر ساده دادم!
کسی جوابی به او نداد چون هرکسی مشغول تفکر به شیوه خودش بود.
لارتن امیدوارانه آب نباتش را در آورد تا بتواند بهتر حرف بزند:من یه کشفی کردم!
همه با خوشحالی به سمت او برگشتند.
ادوارد با شادی گفت:نه بابا!لارتن تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی.
لارتن لبخندی مغرورانه ای زد و پیشنهادش را مطرح کرد:ممکنه یه کاغذی،آشغالی چیزی بین کتاب و قفسه باشه.واسه همین اتصال بر قرار نمیشه.
این حرف ویولت را به فکر فرو برد.او بی توجه به صدای داد و فریاد ادوارد و لارتن که مشغول کتک کاری بودند با خود گفت:چرا که نه؟
به سرعت به سمت کتاب رفت . آن را بررسی کرد.چرا قبل متوجه نشده بود؟پست کتاب جلدی پلاستیکی وجود داشت و همین باعث میشد در واقع خود کتاب با اختراع ویولت تماس نمیافت.ویولت بدون حتی نیم نگاهی به کل محفل در حال جدا کردن ادوارد و لارتن بودند پلاستیک را پاره کرد و آن محکم به قفسه چسباند.
_:درسته!
ویولت از میان دندان های قفل شده اش این را گفت و نظاره گر لرزش و به کار افتادن اختراعش شد...


خب ویولت عزیز راه خوبی را برای به لرزه در آوردن انتخاب کرده بودی ، و سوژه را به دست نفر بعد سپرده بودی.اشکالات املایی و نگرشی نیز نداشت.موفق باشی.
4 امتیاز به همراه B در کل 8 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۸:۱۲:۴۹

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ویولت نفس عمیقی کشید و کتاب را کمی به دیواره راست قفسه نزدیکتر کرد. هیچ تغییری حاصل نمیشد. ویولت در حالی که کم کم عصبانی میشد کتاب را نزدیکتر و نزدیک تر کرد ولی کوچکترین تغییری انجام نمیشد!

- هیچ معلومه چیکار داری میکنی ویولت!؟

ریموس در حالی که یک ابرویش را بالا برده بود این جمله را بر زبان آورد. ویولت بدون کوچکترین توجهی به کارش ادامه داد. معلوم بود که نمی خواهد توضیحی بدهد. اما ریموس مصرانه تکرار کرد:
- اگه توضیح بدی که قضیه چیه شاید ما هم بتونیم کمکی بکنیم!

ویولت لحظه ای از کار باز ایستاد، نفس عمیقی کشید و رو به اعضا کرد:
-خیلی خوب توضیح میدم! این اختراع من بود، یاد آور حروف ابجد! سارا از من خواسته بود که اونو درست کنم و من...خب من هم سعی کردم درستش کنم ولی اون اختراع به چیزی نیاز داشت که بهش نیرو بده و تقویتش کنه...من چیزی جز کتابهای دارای حروف ابجد برای این کار پیدا نکردم...

لیلی پرسید:
- یعنی اختراع تو باید به این نوع کتابها وصل می شد!؟

ویولت پاسخ داد:
- دقیقا لیلی! من از سارا خواستم که یه کتاب قدرتمند برای این کار انتخاب کنه...اون باید روی کتاب رو به سمت راست قفسه مربوط به اون قرار میداد...با این کار یاد آور من نیرو میگرفت و میتونست هر رمز مربوط به حروف ابجد رو کشف کنه...

سپس کتاب را بالا گرفت تا همه اعضا آن را ببینند. روی جلد نام کتاب نوشته شده بود: شناسنامه بزرگ حروف ابجد

با توضیحات ویولت، همه فهمیده بودند که موضوع چیست. سارا این کتاب را برای نیرودهی یادآورش انتخاب کرده بود و حالا همین کتاب باید به آنها کمک میکرد تا رمز کاغذ را کشف کنند. اینطور که معلوم بود، کاغذ باقیمانده از سارا هم باید رمزی از حروف ابجد می داشت.

ولی کتاب یادآور را فعال نمی کرد. مشکلی وجود داشت که باید حل می شد!

-----------------------------------
اعضا باید کاری کنن که یادآور نیرو بگیره و فعال بشه، با فعال شدن اون رمز کاغذ هم کشف میشه و....!!

خب در مورد طرز کار کتاب توضیح جامعه و کاملی بود که باعث روشن شدن موضوع شده بود.سوژه خوبی داشت.اشکالات نگارشی و املایی نیز نداشت.
4 امتیاز به همراه A در کل 9 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۵۰:۳۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۲۳:۱۲:۵۹

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
استرجس، سینیسترا و لارتن با صدای پاقی غیب شدند و باقی اعضا نیز به پیدا کردن آن کتاب مشغول شدند. تنها کسی که در این کار با آنها همراه نشد و به دقت کاغذ را کاوید ویولت بودلر بود. خاطره ای از سارا رو به یاد آورد
ویولت در یک اتاق نشسته بود و به دیوارهای اتاقش خیره شده بود. مدت زیادی بود بیکار بود و هیچ فکری هم برای اختراع به ذهنش نمیرسید.
تق تق
صدای در ویولت را از جا پراند از روی تخت بلند شد و گفت: بیا تو
سارا اوانز در حالی که لبخندی بر روی لب داشت وارد شد و بر روی یکی از صندلی ها نشست.
- ویولت شنیدم از بیکاری خسته شدی نه؟؟؟
ویولت آهی کشید و با سر حرف سارا را تأیید کرد. لبخند سارا بزرگتر شد و ادامه داد: خب پس من اومدم تا بهت یه سفارش برای اختراع بدم
ویولت از خوشحالی سر از پا نمیشناخت در حالی که اشتیاقش بیشتر شده بود با دقت به حرفهای سارا گوش داد
- ویولت من از حروف ابجد خیلی خوشم میاد ولی نمیتونم حفظشون کنم میتونی یه اختراع بکنی که هر وقت بخوام اونها رو برام بگه؟؟

عجیب بود که در چنین موقیعتی این خاطره را به یاد می آورد اما هرچی بود اتفاقی نبود. چون هنگامی که حروف ابجد از ذهنش گذشت کاغذ با درخشش عجیبی نورانی شد. پس از مدتی بلاخره جواب را یافت. بلند شد و اعداد را با یکدیگر جمع زد سپس عدد حرف ص در جدول ابجد را به یاد آورد و 3 بار آن را با هم جمع زد و به مجموع اعداد اضافه کرد. الان معنی این علامت را میفهمید
- 5
او 5 عدد از مجموع اعداد کم کرد و عدد حاصل لبخندی بر روی لب او نشاند. حرف ش!
به سرعت به سمت کتابخانه دوید. به سرعت از کنار تمامی اعضا گذشت و به سمت قفسه کتاب های حرف ش رفت و به بررسی آن مشغول شد. اندکی بعد متوجه شد تمامی اعضا به او چشم دوخته اند. او سریع دست به کار شد تا قفسه سوم را خالی کند سرانجام تنها یک کتاب ماند
- آهان خودشه
با این حرف نگاه پرسشگر اعضا برروی او متمرکز شد اما الان وقت نبود مطمئنا بعدا هم میتوانست توضیح دهد. کتاب باقی مانده را طوری چرخاند که جلویش رو به دیوار سمت راست قفسه باشد. اما بر خلاف انتظارش هیچ تغییری مشاهده نشد. نمیدانست دلیل چیست اما چیزی به او میگفت که حدسش درست است
----------------------------------------------------------------------------------
در اتاق دامبلدور
اعضا تمام ماجرا را برای دامبلدور تعریف کردند. دامبلدور اندکی سکوت کرد و سپس گفت: متأسفم بچه ها. این مأموریت تکی شماست. من نمیتونم این بار با شما بیام. کارهای زیاد دیگه ای دارم که باید انجام بدم.مطمئنا شما میتونید تنهایی از پس این مأموریت بر بیاید
استرجس در حالی که سعی میکرد دامبلدور را راضی کند گفت: اما پرفسور، مطمئنا این جادوگر خیلی قدرتمنده ما برای مبارزه با اون به قدرت زیادی نیاز داریم
دامبلدور در حالی که مستقیم به چشم های او زل زده بود گفت: منظورتون اینه که شما اون قدرت رو ندارین؟؟
اعضا سکوت کردند در جواب این جمله هیچ نداشتند تا بگویند


لوپین عزیز در ابتدا باید بگم که در پایان پست قبل ، لارتن و استرجس قرار بود غیب شوند و اثری از سینیسترا برای غیب شدن نبود.سوژه حروف ابجدت جالب بود و میشد از آن به عنوان نقطه قوت پستت یاد کرد.در مورد پایان پستت به نظرم دامبلدور به نحو دیگری از این ماجرا کنار می کشید بهتر بود چون اینجوری کمی تصنعی شد ، فکر نمی کنم این جز اخلاق بچه ها باشه مثلا بهتر بود کلا به سفر دور و درازی رفته بود.بهر صورت موفق باشی.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۸:۱۰:۴۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۳۹:۵۱


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
لحظاتی بعد همه درون خانه بودند..... سینی دست نخورده نوشیدنی ها روی میز نزدیک شومینه بود..... همه به نوبت به آن برگه نگاه می کردند. سینیسترا کنار لیلی نشسته بود تا شاید به او دلداری بدهد، اما برای همه آن ها سخت بود و هنوز در شوک آن اتفاق بودند.

استرجس با دقت به برگه نگاه کرد:


سوابق سیاه

ص152 : ...... و او جادوگریست که بر کوه ها و جنگل ها حکمرانی می کند!.......
ص196 : ...... تنها کسی که صورت او را دیده بود، تا آخر عمر دیوانه شد!.....
ص 245 : ...... شمار افرادی که به وسیله خادمان او و در زمان اوج قدرت لرد سیاه به قتل رسیده اند از شمار خارج است!....


- اینا چه معنی ای می تونه داشته باشه؟

و با این حرف، خودش و بقیه به لیلی خیره شدند..... لیلی که دوباره اشک از چشم هایش جاری می شد، به آرامی سرش را به علامت منفی تکان داد.

لارتن در حالی که برای بار دوم برگه را می گرفت، گفت:
- از قرار معلوم این مطالب از صفحات یه کتاب نت برداری شده!.... سوابق سیاه!.... ولی چرا انقدر نامفهوم نوشته!؟

سینیسترا در حالی که یک لیوان آب را به زور به خورد لیلی می داد، گفت:
- خب معلومه! سارا که نمی دونست قراره دزدیده بشه! حتما خودش هم برای این نوشته ها توضیحی داشته!

استرجس در حالی که اورکتش را می پوشید، گفت:
- خب! چاره ای نیست! بیا لارتن! باید بریم کتابخونه و اون کتاب رو پیدا کنیم! بعد هم باید یه سر به دامبلدور بزنیم. ....حکمرانی کوه ها و جنگل ها.... جالب نیست به نظرم!

لیلی به سرعت اشک هایش را پاک کرد و با حالتی محکم بلند شد:
- کتابخونه با ما! شما برین پیش دامبلدور!

-------------------------------------------------------------

خب! یکی اینکه اون جادوگر سیاهه همونجور که متوجه شدین ولدمورت نیست! اما خیلی شبیهشه! مثلا با ولدمورت همکاری داشته، یا اصلا زیر دستش بوده!
بعد اینکه خب این سوژه الان می تونه چند تا پست به سبک کاراگاهی بخوره و خب یه تنوعی هم هست که از همون اول گروه به طرف یه جای مخوف راه نیفته! این کاراگاهی بودن هم چیزیه که به هری پاتری شدن سوژه هم کمک می کنه. چون خب! کتابای هری پاتر رو که خوندین! همش کاراگاهیه!
و این که عجب پستی زدی سارا! نیم کیلو فسفر سوزوندم تا ادامه بدم!(چکش) (فسفر کیلوییه!؟)

خب لارتن عزیز ، خوب بود از لحاظ محتوای نامه تا حدودی به گفته سارا عمل کرده بودی.فضاسازی خوبی داشت.البته چون شروع یک سوژه جدید بود باید سیر زیادی را طی نمی کرد که تو هم دقیقا رعایت کرده بودی.فقط همانطور که کچل را وارد نکردید ، به نظر من بهتر است که دامبلدور را نیز وارد نکنید تا قضیه از حات کلیشه ای دربیاد.این هم پیشنهاد من بود.موفق باشید.
4 امتیاز به همراه B در کل 8 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۵:۱۷:۲۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۳:۱۰ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
« موضوع جدید »


هوا در حال تاریک شدن بود. خورشید کم کم با زمین خداحافظی می کرد و در پشت کوه ها پنهان می شد. اما دره گودریک شلوغ تر از همیشه با سر و صدای بلندی که ناشی از آن بود به نظر می رسید . همه در حال صحبت درباره موفقیت پیشین خود بودند و با هیجان و غرور آن را دوباره مرور می کردند .
لیلی خوشحال تر از همیشه در حالی که در خانه خود احساس آرامش بسیاری می کردند با لذت به حرف ها گوش می داد و با شادمانی سخن می گفت . مدت طولانی می شد که احساس آرامشی که همیشه در آن خانه بدست می آورد را تجربه نکرده بود! اما حالا او آنجا بود...
لیلی به سمت آشپزخانه رفت تا برای چندمین بار نوشیدنی مخصوص خود را برای بچه ها بیاورد. به نظر می رسید که آن ها عاشق این معجون شده اند!
لیلی همان طور که سینی را با چوب دستی به جلو هدایت می کرد به هال خانه رسید . اما به محض ورود همان جا ایستاد . نگاهی به کسانی که در آن جا حضور داشتند، کرد . جای یک نفر خالی بود. استرجس به سوی او بازگشتند و با اشاره به لیلی از او پرسید :
_مشکلی پیش اومده لیلی ؟
لیلی سری به علامت نفی تکان داد و چیزی نگفت . لارتن که بسیار مشغول حرف زدن بود نظرش به سوی آن دو جلب شد و گفت :
_پس چرا همون جا وایستادی؟ نکنه داری فکر می کنی که اول به کی نوشیدنی رو بدی؟
لیلی همان طور که جلو می آمد و سپس بروی یکی از صندلی ها نشست پاسخ داد :
_هووم .. نه مسئله این نیست ... یه دفعه نگران سارا شدم...اون هنوز از کتابخونه برنگشته!
همه به اطراف خود نگاهی افکندند . بله درست بود . سارا در میان آن ها نبود . همه به فکر افتادند که یک نفر را به دنبال او بفرستند . اما در میان ناگهان صدایی از بیرون از خانه توجه آن ها را جلب کرد... همه شتابان به آن سو شتافتند...زیرا به نظر می آمد مشکلی پیش آمده است.
لیلی جلوتر از همه بود . وقتی کمی از خانه فاصله گرفتند لیلی توانست سارا ببیند که در حالی که ورقه ایی را در دستش تکان می داد و به سرعت می دوید فریاد می زد :
_لیلی ، بالاخره پیداش کردم...این همون چیزی بود سالها دنبالش بودم !
لیلی نیز به سوی سارا شروع به دویدن کرد . حالا می توانست صورت سارا را ببیند که از اشک شادی برق می زد . اما چند متری مانده بود تا به یک دیگر رسند که ناگهان سارا بر زمین افتاد .
لیلی به وی نزدیک شد و صدای او را واضح می شنید .
_آره...این همون چیزی بود که باعث شد سالها از تو دور بمونم... این همون چیزی بود که منو سالها زندانی خودش کرده بود ... آره...
حالا لیلی هم اشک می ریخت . به یاد دوران گذشته افتاد . زمانی که سارا در کودکی از آنها ربوده شد و تا مدت ها خبری از او یافت نشد . زمانی که لیلی شب و روز کارش این بود که بر خواهر از دست رفته اش گریه کند. او آن زمان تصور می کرد که هیچ وقت دیگر او را نخواهد دید. اما 10 ساله بعد به طرز ناگهانی او را در همین دره دوباره یافته بود .
سارا از آن زمان هیچ هنگام برای لیلی چیزی بازگو نکرد . لیلی همیشه می دانست که به دلیل سختی آن دوران سارا برای او چیزی نمی گوید و به همین سبب او هم هیچ وفت سارا را مجبور به این کار نکرده بود.
اما حالا...سارا چیزی را یافته بود ... شاید مسبب آن اتفاق را...
لیلی به بالای سر سارا رسیده بود . سارا کمی از روی زمین بلند شد و گفت :
_لیلی ... من باید برم و نابودش کنم... من رازشو فاش می کنم..حالا ببین..اصلا هم برام مهم نیست که چه اتفاقی می افته ... من اگه اون موقع از دستش فرار نمی کردم الان تبدیل به یکی دیگه از اون مجسمه هاش می شدم که هر طرف می رن تا مردم رو آزار بدن ... ولی دیگه من نمی زارم!
لیلی به چهره سارا نگاه می کرد اما تا خواست چیزی بگوید ناگهان رنگ قرمز رنگ غروب به سیاهی گرایید . صدای پرندگان که آخرین آوازهایشان را می خواندند قطع شد . صدای مهیبی به گوش رسید :
_سارا ، تو هیچ وقت خدمه خوبی نبودی... و با این کارت باعث شدی که بتونم دوباره پیدات کنم!
و چند ثانیه بیش طول نکشید و سارا غیب شد . همه چیز از حالت خلصه در آمد . لیلی که انگار به خواب کوتاه مدتی فرو رفته بود نگاهی به دور و اطراف خود کرد . دیگر سارا آنجا نبود ! تنها همان ورقه کاغذ بود که کمی پیش در دستان سارا خودنمایی می کرد!
لیلی فریاد دردناکی کشید :
_ســـــــــــــــــــــــــــــارا! نـــــــــــــــــــــه!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

واقعا ازتون معذرت می خوام که اینقدر پست طولانی شد . با این حال نتونستم چیزی ازش کم کنم! یه معذرت خواهی دیگه هم باید ازتون بکنم چون موضوع داستان رو خودم قرار دادم....دلیلش هم این بود که دره گودریک خانه لیلی بوده در کتاب و من تنها چیزی که دیدم به لیلی و دره می تونه مربوط بشه سارا هست!
امیدوارم موضوع رو که متوجه شده باشید! نفر بعدی باید نوشته روی ورقه رو تشریح کنه! بهتره در مورد کسی که قدرتمنده و سارا رو سالها پیش و الان دزدیده باشه! باید هم در نوشته چیزهایی در مورد مکانی که می شه این جادوگر رو پیدا کرد نوشته شده باشه... بعد اعضا با کمک هم می رن و اون جادوگررو نابود می کنن!

یه چیز دیگه : پست ها باید کوتاه باشن... هر پستی که تشخیص داده بشه بلنده چه قشنگ باشه و چه داستان رو پیش برده باشه بدون هیچ نگاه کردنی پاک می شه! پس اشکالی نداره که در پست های کوتاه داستان زیاد جلو برده نشه!

با تشکر

سوژه عالی ای بود.هیچ موردی نیست که بتونم بگم.واقعا یک پست کامل و بدون اشکال بود.تنها مشکل آن به قول خودت همان بنلد بودن آن بود.موفق باشی.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۳:۱۳:۵۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۵:۰۴:۳۵


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سینیسترا با چشمانی اشکبار به دامبلدور التماس کرد:یه کاری بکنید پروفسور!اون داره داغون میشه...
چهره دامبلدور بیناگر جنگ درونی او با خودش بود.او در کشمکش با وجدان و روح خودش بازنده شد و گفت:این قانون بازیه دوشیزه سینیسترا.راهنما آسیب میبینه ولی روح تام از بدنش خارج میشه و میتونه به ما کمک کنه.تنها آسیب ماندگارش یادآوری گاه و بیگاه خاطرات خانواده از دست رفته اش هستند...
در این لحظه ناگهان جیغ های ویولت قطع شدند و او بی حرکت روی زمین قرار گرفت.ویکتور نیز گویی از خوابی طولانی برخاسته باشد پلکهایش را ابلهانه به هم زد و پرسید:سلام!اینجا چه خبره؟
همه با شادی به سمت ویکتور پریدند و او در میان انبوه محفلی های ذوقزده مدفون شد.سارا اما با احتیاط کمی به ویولت نزدیک شد.آماده بود تا اگر حمله ای پیش آمد عقب بپرد.ناگهان ویولت تکانی خورد و سارا و سینیسترا که او را زیر نظر داشتند عقب پریدند.ویولت با لرزشی اندک از جا برخواست و خاک ردایش را تکاند.صورتش رنگ پریده و خسته مینمود.این طور به نظر میرسید که از تمام ماجرایی که اتفاق افتاده خبر دارد چرا که به به جمع جادوگرانی که ویکتور را محاصره کرده بودند لبخندی زد و رو به سینیسترا و سارا نیشش را باز کرد:
_:یالا بیاید جلو!نمیخواید من رو تحویل بگیرید؟فکر میکردم ساحره ها احساساتی تر باشند.
سینیسترا نگاهی به سارا انداخت و هردو باهم به سوی ویولت دویدند و او را در آغوش گرفتند.اشک از چهره شان روان شد.مقاومتشان در هم شکست و احساسات نمایان شدند.عشق غالب گشت و سیاهی گریخت.نوری عجیب همه جا را در بر گرفت.هیچکس نمیدانست آن نور سفید رنگ چیست یا سازنده اش کیست ولی همه به آن اعتماد داشتند.آرامشی لذت بخش همه را در بر گرفت.چیزی که تا آن لحظه تجربه نکرده بودند.درد و رنج پر کشید و حالا فقط شادی بود و لذت.نوری فرو نشست و میشد تاسف را در چهره محفلی ها خواند.پنداری میخواستند آن لحظات تا ابد ادامه یابد.سکوت بیانگر نیاز به یادآوری حسی بود که آن لحظه همه را در بر گرفته بود.اگر یکی از آنها نگاهی به اطرافش مینداخت در میافت که از صفحه شطرنج خارج گشته و در برابر اسکلی خوفناک قرار دارند.
عاقبت دامبلدور سکوت را شکست:ما بر قدرت جادویی صفحه شطرنج پیروز شدیم.با نیروهای طبیعی.با استفاده از...
_:وفاداری!
سارا با لحنی مقتدرانه این را گفت و ادامه داد:این چهار نفر با وفاداری به محفل و اومدن به اینجا عشق خودشون رو ثابت کردند.چیزی که نمیشه با هیچ جادویی حتی با آوادکداورا به دست آورد.
_:فداکاری!
لارتن نیز قدم در راه سارا گذاشت:ما برای همدیگه حاضر به هر فداکاری ئی بودیم.چیزی که با هیچ جادویی به دست نمیاد.حتی با طلسم فرمان.
_:اتحاد!
سینیسترا با صدایی بلندتر از دو یار دیگرش گفت:ما همدیگه متحد بودیم و هیچ وقت همدیگه رو تنها نگذاشتیم و همه برای یک هدف جنگیدیم.چیزی که با هیچ جادویی به دست نمیاد.حتی طلسم شکنجه گر.
دامبلدور لبخند مهربانانه ای زد:درسته و یک چیز دیگه هم...
_:عشق!
ویولت با لحنی محکم ولی دوستانه آخرین جادوی محفل را گفت:چیزی که ما رو از سیاهان متمایز میکنه.عشق به یکدیگه بود.که باعث به وجود اومدن وفاداری،فداکاری و اتحاد شد!نیروی عشق با هیچ جادویی به وجود نمیاد چون خودش یک جادوست!
لبخند بر روی لب همه بر چشم میخورد.آنها دیگر از چیزی نمیترسیدند.چون با سلاحی جادویی مسلح بودند.با نیروی عشق!...

خوب این پستت بیشتر توصیف حالات بود و لحظات پایانی این مرحله یعنی شطرنج.یه جور نتیجه گیری بود البته به نظر من خیلی طولانی شده بود چون سوژه پستت ، به پستی در این حد جواب نمی داد . به نظرم بهتر بود بیشتر داستان را جلو می بردی.ضمن اینکه غلط املایی هم داشتی.موفق باشید.
3 امتیاز به همراه C در کل 6 امتیاز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱:۳۲:۱۲

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_نه!
و صدای فریاد های متعجب هریک از اعضا از گوشه ایی شنیده می شد. دامبلدور با آشفتگی به ویولت می نگریست...اگر تصمیم به مقابله با ولدمورت می گرفت ویکتور نیز آسیب می دید. اما...
ویکتور با خنده های وحشتناک خود زمین را می لرزاند! ویولت کمی ناله کرد و بیهوش شد! یعنی ولدمورت هدف خود را به انجام رسانده بود...
_ چقدر لذت می برم وقتی می بینم که بزرگترین جادوگر قرن با ناتوانی هیچ کاری نمی تونه انجام بده! دامبلدور باخت چه مزه ایی می ده! حالا آخر کار خودتو ببین!
دامبلدور لبخند سردی زد . اگر ویولت را از دست می دادند دیگر راهی برای نجات نبود! اما تنها راه پیروزی نیز بسته به خود ویولت بود . باید خود او می خواست...
ویکتور به سوی ویولت قدم پیش گذاشت . حالا زمان به پایان بردن بازی بود . تنها چند قدم دیگر...
_ریممبریوس لاوریو!
و از گوشه ایی از سالن اشعه قرمز رنگی با شتاب به سمت ویولت شتافت! چند ثانیه ای نگذشته بود که ویولت چشمانش را باز کرد! ویکتور همان جا که بود ایستاد و با حیرت ویولت را نگریست . چشمان ویولت در چشمان ویکتور قفل شد!
_ویولت حالا وقتشه! اون می خواد پدر و مادرتو بکشه... اون می خواد عشقت رو نابود کنه! تو نباید بزاری این کار رو انجام بده.
همه به سوی صدا بازگشتند . سارا داشت به قول خود عمل می کرد و آخرین راه هایی که به ذهنش می رسید را بر ویولت اعمال کرد . اما به نظر می رسید چندان بی ثمر هم نبوده است!
ویولت از جا برخواست . همان طور که چوب دستی را در دستش می فشرد و چشم در چشم ویکتور در حالی که کینه و خشم در وجودش زبانه می کشید به سوی او رفت .
حالا جای لبخند بی رنگ دامبلدور پیروزی موج می زد . ویکتور با عصبانیت فریاد زد :
_ احمق های کوچولو! من باز بر می گردم ولی مطمئن باش تو این بازی دیگه نمی تونی منو شکست بدی پیرمرد! اوانز تو هم سزای این کار تو می بینی!
ویولت چوب دستی را بالا آورد و ....
هردو بیهوش بروی زمین افتادند! صفحه شطرنج از میان رفت و جای آن را زمین خاکی گرفت . همه بی درنگ به سوی ویولت و ویکتور شتافتند!
ویولت کمی تکان خورد اما دوباره بی حرکت شد! دامبلدور گفت :
_ویولت حالش به زودی خوب می شه ولی ویکتور به مدت زمان بیش تری نیاز داره! هر جنگی خسارت هایی رو هم به بار می آره! ولی مهم اینه که ما موفق شدیم ... حالا بهتره به دره بر گردیم!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

به نظرم این تاپیک سوژه جدیدی نیاز داره! اینطور نیست؟؟


سارا جان شما خودت استاد مایی اما....
انگار شما پست های سوژه رو با دقت نخوندی.چون اگه خونده باشی اعضا برای مبارزه با لرد ولدمورت نیومده بودن بلکه اومده بودن مانع ساخته شدن چیزی بشن که قدرتمندترش میکنه. توضیحات بیشتر در پست اول سوژه....
در حالی که شما اومدی و پس از پایان بازی سوژه رو تموم کردی. اونها هنوز به اون چیزی که میخواهند نرسیدند بلکه فقط یکی از موانع رو پشت سر گذاشتند. این پست باید نادیده گرفته بشه چون مخالف سوژه ی اولیه است.
اعضا از پست قبل ادامه بدن
اعضا نیز به قسمت بالای این پست توجه لازم رو داشته باشند


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۸:۵۳:۵۰


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت همانطور که روی آن شی عجیب نشسته بود با لحن کودکانه ای شروع به خواندن کرد:
زندگی باختن نیست.
زندگی یک بازیست.
نه برای باختن.نه برای بردن.
جنگ باید کرد.
راه باید رفت تا بر هدفی گردی قریب.
زندگی آغاز است.
زندگی مات شدن از ترس نیست.
زندگی کیش شدن و باز هم جنگیدن است.
جنگ باید کرد.
بعد ناگهان با صورتی که از شدت خشم در هم رفته بود از روی آن شیء استوانه مانند پایین پرید و چوبدستیش را کشید.ویکتور در حالی که وحشت در نگاهش موج میزد به سمت ویولت رفت و سعی کرد او را متوقف کند اما ویولت بی توجه به او فریاد زنان گفت:
_:آواداکداورا!
طلسم مرگبار دقیقا از کنار ادوارد گذشت و بخشی از صفحه شطرنجی را منهدم کرد.
وکتور فریاد زد:بس کن دختر.تمومش کن!
دامبلدور در کمال آرامش لبخندی زد:اون تمومش نمیکنه ویکتور.چون تو پیام آغاز رو به اون دادی و...
در اینجا مکثی کرد تا طلسم ویولت را که به سمتش میامد منحرف کند و سپس ادامه داد:روی نقطه ضعفش انگشت گذاشتی.
سینیسترا که طلسم کروشیو ویولت از یک میلیمتری سرش رد شده بود با فریاد گفت:دامبلدور ما داریم توسط این دیوونه تیکه تیکه میشیم وقت لبخند زدن نیست!
دامبلدور با دقت چهره ویکتور را که لحظه به لحظه سرختر و بر افروخته تر میشد زیر نظر گرفت و گفت:یه راه برای اینکه بدون از بین بردن مرحله از باخت خودت جلوگیری کنی وجود داره.
ویکتور با خشم طلسم ویولت را منحرف کرد:پس به نفعته که زودتر بگی و گرنه...
دامبلدور با تاسف سرش را تکان داد:هنوز هم میخوای ثابت کنی که نباختی.وگرنه چی تام؟همون قدرت طلبی و سلطه جویی سابق!
ویکتور با لبخندی شریرانه گفت:وگرنه من برگ برنده ام رو رو میکنم.تو خیلی به هوشت مینازی ولی خبر از رمزی که تو شعر بود نداری!
لارتن فریاد زنان گفت:پروفسور میبخشید گپ لذت بخشتون رو قطع میکنم ولی ویولت داره یه سره آواداکداورا میف...
طلسمی که بالای سرش یک شیر سنگی را منهدم کرد نگذاشت او حرفش را تمام کند.
ویکتور که لبخندش لحظه به لحظه پهن تر میشد گفت:من روحم رو از بدن ویولت بیرون میکشم ولی اون سالم نمیمونه چون من گفته بودم که راهنما آسیب میبینه و شما هم چیزی در مورد این شرط من نگفتید!
چهره دامبلدور از شدت عصبانیت سفید شد.او کاملا آن بخش شعر را از یاد برده بود.و دخترک جراحتی میبیند که زین پس راحت نخواهد بود.همه جا ناگهان ساکت شد و ویولت روی زمین افتاد.
ویکتور چوبدستیش را به سمت ویولت گرفت:و میدونی اون از چی بیشتر از همه رنج میبره؟خاطرات مربوط به خانواده از بین رفته اش!
قهقهه وحشیانه ویکتور توام با جیغ های دردآلود ویولت سکوت تالار را شکست...


آفرین ویولت.
من پست تو رو میخونم نمیتونم مقاومت کنم به هر صورت باید پست بزنم
دیالوگ هات محشره.
تکه های جدی هم که میندازی زیبائه و خنده رو روی لب میشونه.
حالا بزار ادامه بدم
و این بار هم
5 از 5 به همراه یه A در کل 10 امتیاز
آفرین


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۲۱:۳۲:۴۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۲۲:۱۰:۵۵

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت سرش را کمی کج کرد و به سنیسترا خیره شد.سپس با لحنی افسون کننده خواند:در آسمان زندگی گویند ستاره اش.
باشد درنده خوی خلق آن قلب پاره اش را.
باشد که بر خیزیم ز جا و همتی کنیم.
تا بلکه یابیم راز آن نگه بیچاره اش را!
سینیسترا به خود لرزید و تکرار کرد:باشد درنده خوی خلق آن قلب پاره اش را.
این بار نیز همه به سمت دامبلدور برگشتند.خیال همه آسوده بود که این بار نیز دامبلدور با خرد و توانمندی اش معما را حل میکند.اما در کمال وحشت و حیرت در چهره دامبلدور نیز سردرگمی موج میزد.سکوت بر فضا حاکم بود و هیچ کس جرات نمیکرد تندیشه اش را به زبان آورد.گویی با سگوت،آن فکر به حقیقت نمیپیوست!
سرانجام ادوارد با ترس و لرز پرسید:دامبلدور.شما متوجه منظور ویولت شدید دیگه.نه؟
دامبلدور به افسوس سری تکان داد:متاسفم که نا امیدتون میکنم.ولی من چیزی نفهمیدم.
زبان همه بند آمد.مگر ممکن بود که دامبلدور چیزی را نداند؟او از هر رمز و رازی آگاه بود!صدای قهقهه ای ناگهانی همه را از جا پراند.
ویکتور در حالی که وحشیانه میخندید گفت:باختی پیرمرد!تو نمیتونی معما رو حل کنی.و من حق دارم طبق قانون شاه تو رو مات کنم.
دامبلدور به آرامی گفت:نه تام.من هنوز شکست نخورده ام و تو حق نداری دست به ویولت،ویکتور،سینیسترا یا لارتن بزنی.
چهره ویکتور را خشم و نفرتی وصف ناپذیر پوشاند:پیرمرد خرفت!پس کی میخوای اعتراف کنی؟من در هر صورت یکی از اون جوجه های خود رای و خود سر رو برمیدارم.از همه بهتر هم اون خانوم کوچولوی ستاره شناسه.
سینیسترا به خود لرزید ولی این بار با جرات پرسید:اگه تو به من دست پیدا کنی،دست از سر ویولت بر میداری؟تو میدونی که به خاطر عشق به آسمانی که تو جز از سیاهیش ندیدی نمیتونی به من نفوذ کنی.اگه من...
صدایش میلرزید ولی مصمم تر از قبل ادامه داد:اگه من خودم رو تسلیم تو کنم،تو ویولت رو رها میکنی؟
سارا فریاد زد:نه!این کار احمقانه اس...
دامبلدور با دست اشاره ای به سارا کرد:این معامله بین خودشونه...
ریموس فریاد زنان گفت:اما ما نمیتونیم...
دامبلدور در حالی که به شدت متاثر شده بود سری تکان داد:درسته.ما نمیتونیم دخالت کنیم.این جزو قوانین بازیه!
در این میان ویکتور داشت به آرامی پیشنهاد سینیسترا را سبک و سنگین میکرد:تو دختر باهوشی هستی.من از بودن در بدن تو لذت میبرم.اما چرا باید این مغز متفکر کوچولو رو ول کنم؟او خیلی باهوشه و خیلی به دردتون میخوره.
سینیسترا با صدایی لرزان گفت:من چی؟من هم میتونم به دردت بخورم.
ویکتور به نرمی گفت:اونآسیب میبینه ها!
سینیسترا عاجزانه گفت:اهمیتی نداره.مهم اینه که از شر تو خلاص بشه.
تمام اعضای محفل در دل دعا میکردند که ویکتور پیشنهاد سینیسترا را نپذیرد.آنها هیچکدام تحمل رنج و عذلب یاران دیرینه شان را نداشتند.ویکتور نبای قبول میکرد.نباید قبول...
_:قبوله!
ویکتور با فریادی این را گفت و سپس بلافاصله و به طور همزمان ویولت و سینیسترا با فریادهایی ناشی از درد بر زمین افتادند...


فکر میکنم پست قبل رو خوب نخوندی.
در پست قبل ذکر شده بود که ویکتور داره سعی میکنه مانع ویولت بشه و این یعنی اینکه اگه اینکار رو قطع کنه ویولت حمله میکنه.
و نوشته شده که ویکتور هر لحظه ضعف بیشتری پیدا میکرد به همین دلیل اما شما طوری نوشتی که انگار خیلی راخت داره صحبت میکنه و اصلا ضعیف نیست
ویولت هم فقط شعر خوند و اصلا حمله نکرد
در کل متأسفانه پستتون به پست قبل ربطی نداشت

این پست نادیده گرفته میشه
اعضا از پست قبل ادامه بدن


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۴ ۲۰:۰۲:۵۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۵ ۱۵:۴۲:۵۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۵ ۱۷:۳۷:۲۰

But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.