هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲
#19

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
دفتر خاطرات چارلی ویزلی:
ج2ف کودتا ص5550
(افکت رفتن درخاطرات با صاعقه قرمز)
دروزارت خانه
یعنی چی؟؟؟؟ هلی من می خوام تو ارتش باشم.
-نه نه .....جناب وزغ وزیر دلوروس جین آمبریج دستور دادند :که ارتش بسته شود واز بقیه درخواست کردند فقط در باجه درخواست بدنن.
-شما فحوای کلام منو نمی فهمید من میگم تو ارتش می خوام عضو شم..............................
-خفه.......بررو آرشاد شو بوژبوژی
-این حرف آخرته ؟مگرنه...
-مگرنه چی غلام......غلام...غلام
-ما از این دیوانه خانه می رویم.
بعد با یک ضربه نوک پا به گلدان وخسارت رساندن به اموال دولت به آزکابان اپارات کرد.
درآزکابان
مورفین:چاخانوف کیه اون بیرون؟
-چارلی ویزلی
-رزذل گونی را بیار...
چارلی باپرچم سفید درافق های دوردست نمایان می شو.
مورفین جیغ می زند:رز نیا!!!!!!!از خودمونه.
چارلی با لباس سفید وارد آزکابان می شودوروبه مورفین می گوید:من شیز تقلبی خوردم.
مورفین اغوشش راباز می کند ومیگوید:بیا که از ما هستی.
بعد از سه ساعت هندی بازی چاخونوف دیوانه نظر می دهد:چیزکم باید کنفرانس تبلیغاتی بگذاریم چارلی هم.......
-شیب ...بام .......من
-بله تو
ساعاتی بعد جادوگر تی وی:
چارلی وارد اتاق کنفرانس می شود و بااسترس روی صندلی می نشیند ومی گوید:
زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!

ناگهان همه چیزبا اهنگ های حماسی به روال عادی بر میگردد.


مراقب خودت باش.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ شنبه ۷ دی ۱۳۹۲
#18

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
پرده ی سوم

گودریک :آه بودن يا نبودن مسئله اين است .
روح : ا..ا..ا....ا پق!

گودریک(ازجا مي پرد) : دهانت شكسته باد! من را ترساندي . تو چه كسي هستي؟
روح : ا..ا..م ...ن..رو...حم...اا.

گودریک: آن را كه نيك مي بينم . مثل انسان لب بگشا تا حرفت را گوش كنم .
روح : اي پسر كودن ! من روح باباتم ! دايي تو زوركي ريق رحمت رو تو گوشم ريخت .

(درهمين لحظه دايي گودریک وارد مي شود).

دايي : آه اي خواهرزاده ! آيا از ديدنت خوشحال همي باشم ؟
(روح ناگهان به دايي حمله كرده و خرخره او را مي جود و خونش بر صورت گودریک مي ريزد . در همين لحظه روونا ريونكلاو دختر دايي گودریک وارد مي شود.)

گودریک: آه اي روونا من در غم فراق تو چه نالان بودم . آيا انسان بايد تسليم شر شود يا با شجاعت با آن مقابله كند ؟

ريونكلاو : جـــــــــــــــــــــيـــــــــغ!! خفه شو قاتل !
(يك شيشه از جيبش در مي آورد و آن را روي صورت گودريك مي ريزد )

گودريك : (مانند شير نعره اي از درد مي كشد) افريته ! سوختم ! اين اسيد رو از كجا آوردي ؟ چشمانم كور شد .
روونا : از همان بشكه اي كه مادر خود و پدر من را به آن رهنمون كردي . حال تا من شامم را بخورم در كوري و سوزش بمير .

(روونا از صحنه خارج مي شود).

گودريك : برو بخور كه در آن هفت شيشه معجون مرگبار حل نموده ام . با قاشق اول ، دل و اندرونت پاره مي شود .آه اي رووناي نازنين احمق بيچاره .


(پرده ها مي افتد)


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۰ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۲
#17

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
۲۰ مهر ۱۳۹۲ - دم‌‌دمای صبح

حس خوبیه که بعد از ۲ سال به خونه برگردی و ببینی همه‌چی سر جاشه غیر از جای جیغاش ... جای اون خیلی خالیه ولی می‌دونم بر‌ می‌گرده.. من منتظرشم حالا چه تو آشپزخونه‌ی خونه‌ی گریمالد چه دم شومینه‌ی تالار.

گفتم آشپزخونه، ولی نگفتم تا در خونه دوباره روم باز شد اولین جایی که رفتم اونجا بود و نشستم پشت میز، قدح که همه‌ی خاطرات توش ثبته رو برداشتم و ورق زدم و ورق زدم... اول رسیدم به ۴ سال پیش... چقدر زود گذشت و چقدر دور بود و من چقدر فراموشکار. ولی این خاطره‌ خیلی شیرین بود پس چرا هنوز خاطره‌ی چند ماه قبلش سنگینی میکرد؟ چرا هنوز سنگینی میکنه؟

لعنتی! بی خیال... حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره!‌

چقدر غر میزنی تدی،‌ لعنت به این ذات لوپینت بکنن که هیچوقت نمیدونی چته! مثبت باش!

بازگشت پروفسور اتفاق خیلی خوبی بود، ولی از اون بهتر دیدن اونایی بود که یکی یکی برگشتن، انگار مدت‌ها یه گوشه قایم شده بودن تا با پروفسور برگردن و اگه نگم بهترینش برگشتن بابایی ریموس بود خیلی کم لطفی کردم.

راستش تکرار روزهای خوب قدیم رو دیگه نمی‌دیدم، حتی در خوش‌بینانه‌ترین حالت هم نمی‌دیدم. فکر می‌کردم همه چی خیلی دور شده... فکر می‌کردم هیچ پلی نمیشه بین فاصله‌ها زد... فکر می‌کردم از دل برود هر آنکه از دیده رود...

تو شاهد باش که هیچوقت انقدر اشتباه نمی‌کردم!

جای چند تا جیم خالیه... جیمز، جسی، جرج... جای آنیت و سارا هم خالیه... عیب نداره... منتظر می‌مونیم، بالاخره شاید دلتنگی سراغ اونا هم بیاد.

خوشحالم هستیم... خوشحالم نفس می‌کشیم.. کنار هم.. زیر یه پرچم... صد واقعه بسازیم.

آره ما یاران ققنوسیم و از خاکستر خود می‌گشاییم پر...



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
#16

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات ِ...

خسته بودم. خیلی.. نمی‌دونم چرا. قبلاً هم برای محفل به مأموریت رفته بودم ولی این‌بار... حس عجیبی داشتم... شاید دیشب بد خوابیده بودم؟ یادم نمیومد. احساس می‌کردم مث یه جنازه خوابیدم. کش و قوی اومدم و همین‌طور که وارد خونه‌ی شماره دوازده می‌شدم با صدای بلند گفتم:
- من برگشـتــــــم بچه‌ها!

علی‌رغم جنب و جوش و سروصدایی که شنیده می‌شد، کسی جوابمو نداد. اخم کردم. ینی چی! با صدای بلندتری گفتم:
- چقدر خوبه که یکی بیاد جوابمو بده!

سر و صدای اصلی از سمت آشپزخونه میومد. خب، این می‌تونست دلیل واضحی باشه که چرا کسی جوابمو نمی‌ده. زیر لب غرغری کردم:
- نوبت به شکم که می‌رسه، جواب سلام دامبلدورم نمی‌دن این آدما!

با این حال از برگشتنم و حضور تو محفل سر حال بودم. جمع گرم و صمیمی محفلیا. شوخی‌ها، بگو بخندها، حتی سوروس بدعنق که سعی می‌کنه جدی باشه، ولی مجبور می‌شه با سرفه خنده‌شو بپوشونه. بگو مگوی رون و چارلی. اوه... برگشتن به خونه همیشه عالیه!

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه. صداها کم کم واضح‌تر می‌شدن. خنده از روی لبام پرید. دقت بیشتری به خرج دادم. این صداها... صدای رعدآسای مودی نمیومد. حتی صدای سوروس یا جیمز یا خود دامبلدور. جریان چیه؟

دیالوگ‌های عجیبی به گوشم می‌خورد:
- بیا یه عکس خانوادگی ازتون پیدا کردم، فقط کسی رو نمی‌تونی تشخیص بدی. همه کک مکی و کله قرمز.
- کو؟! کو؟! بدش به من! عع! اذیت نکن آنتونی! بچه‌هــــا! عکسو بدید! طلسمتون می‌کنم‌ها!
- لینی بگیرش!
- لینی بدش به من!
- بگیر داف!

صدای هیاهو و خنده شدت می‌گرفت و من گیج و سردرگم بودم. لینی؟ داف؟ آنتونی؟! اسم هیچکدوم از اینا به گوشم نخورده بود. ینی تو این مدت کوتاه، محفل این همه عضو گرفته؟ پسر! مگه چند وقت نبودم؟!

در آستانه‌ی در آشپزخانه خشکم زد. لینی وارنر؟!! دافنه گرینگراس!!؟ آیلین پرنس؟! رز ویزلی خائن؟! در مقر جادوگران سفید؟! لعنتی! لعنتی!

به وضوح هنوز متوجه ِ من نشده بودن. در سکوت عقب‌گرد کردم و رفتم طبقه‌ی بالا. محفلیا کجا بودن؟! حتماً یه جایی همین دور و ورا زندانی شدن. قلبم به شدت می‌زد. نزدیک بود از حلقم بزنه بیرون. یا نوادگان ِ گودریک!

اما طبقه‌ی بالا هم خبری نبود. آروم صدا کردم:
- آلبوس؟ تد؟ لارتن؟ لی‌لی؟

یهو یکی از یه اتاقی اومد بیرون. خودمو پرت کردم به سمت در باز ِ اتاقی و پناه گرفتم. پناه بر ریش ِ دراز ِ گودریک! سبیل تریلانی؟! پادما؟! دلم می‌خواس جیــــــــــــغ بکشـــــــــــــم!! مرگخوارا تو کل خونه‌ی شماره دوازده کنگر خوردن و لنگر انداختن! پس بچه‌ها کجان؟!

همین که اون دو تا در حال بگو و بخند رد شدن، از جایی که پناه گرفته بودم اومدم بیرون و...

خشکم زد!

رخ به رخ ایوان روزیه بودم! صبر نکردم. چوبدستیمو کشیدم بیرون و داد زدم:
- اکسپلیارموس!!

....

....

هیچ اتفاقی نیفتاد. شوکه و فرو رفته در بهت و حیرتی غیر قابل توصیف، منتظر حمله‌ی ایوان موندم. اما... اما... اون انگار اصن منو ندید. همینطوری از کنار ِ من گذشت! بدون این که منو دیده باشه!

به دستام نگاه کردم. به دستای... دستای ... آب دهنم رو قورت دادم:
- شفافم؟! من یه روحم؟!

این اولین روز من به عنوان یه روح بود... از اون روز تا به حال توی اتاقای محفل پرسه می‌زنم و ناله می‌کنم. به نظر می‌رسه بعضیا شبا صدای من رو می‌شنون. ناله‌ی سرشار از درد ِ ...

سارا اوانز!




دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
#15

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات آرتور ویزلی

25 آگوست

هوا عالیه...صاف و آفتابی.یه هوای ایده آل برای رسیدن به موفقیت.با پدرم شرط بستم که من می تونم فرد موفقی باشم حتی بدون کار کردن تو مزرعه و سر و کله زدن با مرغ و خروسا و...تو این سفر خیلی چیزا یاد گرفتم از جمله اینکه شبا کفشامو بذارم زیر سرم و بخوابم تا دزد نبره و اینکه چه جوری با یه تیکه نون و یه تیکه پیاز روزا رو سپری کنم. الانم که رسیدم به لندن.شهر رسیدن به آرزوهام!البته مردم لندن اخلاقای عجیبی دارند.روز اول وقتی داشتم تو خیابون راه می رفتم منو با دست به هم نشون می دادن و حتی یکشیون وقتی از بغل من رد شد یقه لباسشو کشید جلوی دماغش!خیلی این کارشون توجهمو جلب کرد.ظاهرا این کارا یه جور خوشامد گویی به افراد تازه وارده.تو یه مسافرخونه به اسم پاتیل دزدار حتی برخوردا از اینم گرمتر و صمیمی تر بود. وقتی وارد شدم تمام مشتریا به من خیره شده بودن. مثل اینکه می دونستن من قراره چه آدم موفقی باشم.برخورد صاحب اونجا از همه بهتر بود چون چوبدستیشو برای ادای احترام به من درآورد و تا دم در بدرقم کرد ولی خب فکر میکنم به خاطر این خوشامد گویی صمیمی و گرمش یادش رفت من سفارش یه نوشیدنی داده بودم...دیدی پدر؟

12 دسامبر

وای... هوا یه دفعه چقدر سرد شد. خیابونای لندن پر از برفن. بچه ها روی سطح خیابونا سر می خورنو صدای جیغ و فریادشون خیابونو پر کرده. من تونستم یه شغل آبرومند تو لندن برای خودم گیر بیارم. کار آسونی نیست ولی من ازش راضیم. باید صبح زود بلند شم و تو خیابونا راه برم و داد بزنم برف پارو می کنیم و آب حوض میکشیم. مردم همیشه از دیدن من خوشحال میشن. دیروز وقتی داشتم داد می زدم باهام برف بازی می کردن و گلوله های برف به طرفم پرت کردن.البته من باختم چون اونا خیلی تعدادشون بیشتر از من بود ولی خوش گذشت. تازه بعضی هاشونم برام لنگ کفش و گوجه فرنگی پرت کردن. خیلی بهم لطف دارن مثل اینکه فهمیده بودن دیگه تاریخ مصرف کفشام به سر اومده. بالاخره تونستم به پدرم ثابت کنم که می تونم تو شهر هم رو پای خودم باشم. مطمئنم بهم افتخار میکنه.

14مه

بالاخره بهار رسید.من تونستم در عرض این مدت کم پیشرفت کنم و شغلمو ارتقا بدم.یه جای رسمی استخدام شدم.حالا دیگه لازم نیست حنجره امو پاره کنم.صبح ها ماشین شرکتی که توش کار میکنم میاد دنبالمون و منو همکارامو سوار میکنه و سر پستامون پیاده میکنه.الان یه لباس نارنجی شیک که رنگش با موهام هماهنگه تنم می کنم.پست مهمی دارم چون به تمیزی و نظافت شهر کمک میکنم.می دونم پدرم الان خیلی به من افتخار میکنه.

13 ژوئن

امروز سر کار شخص مهمی سراغم اومده بود.قبلا ندیده بودمش.بارونی بلندی تنش بود و یه پیپ هم گوشه لبش.نمی دونم اون از قبل در مورد من شناختی داشت و می دونست چه فرد موفقی هستم؟یا شاید هم فقط با دیدن من به این نتیجه رسیده بود.مطمئنم خوش تیپی و ظاهر موفقم بی تاثیر نبوده وگرنه چرا از بین اون همه آدم فقط اومد سراغ من؟ازم پرسید که دوست دارم عضو یه انجمن یا سازمانی به اسم کفتر؟خروس؟شایدم گنجشک...حالا اسمش زیاد مهم نیست...یه چیزی تو این مایه ها باشم؟ حتی اینجا هم دارن می فهمن با چه آدم مهمی طرفن.البته من این پیشنهادو بلافاصله قبول نکردم و گفتم باید روش فکر کنم.کجایی پدر که ببینی پسرت چقدر مهم شده.

14 آگوست

چند وقتی هست که اینجا ساکن شدم.آدمای مهمی اینجا رفت و آمد می کنن.از جمله همون معرف من...اسمش چی بود؟فیلچر؟فچر؟یه پیرمرد مهربون اینجاست که قیافه اش خیلی شبیه بابانوئله.اون خیلی پیره ولی واقعا با محبت و با توجهه. به من هم که تازه واردم خیلی علاقه مند شده.همون روز اولی که وارد شدم ازم دعوت کرد بریم اتاقش یه فنجون قهوه بخوریم تا بهتر بتونه منو برای وظیفه خطیری که بر دوشم گذاشته میشه توجیه کنه.گفت همه اعضا باید زمان عضویت این مرحله رو بگذرونن.و دیگه یه دختر موقرمز چاق و دوست داشتنی هم اینجاست.تعجب میکنم چرا تا الان ازدواج نکرده؟فکر کنم چون سرش بدجوری به انجام وظایفش تو محفل گرمه چون همه ما کارهای مهم و حساسی به عهده داریم.مثلا همون دامبلدور که رهبر گروهه وظیفه اش توجیه کردن و اشنایی تازه واردین با وظایفشونه.مالی همون دختر چاقه وظیفه آشپزی رو به عهده داره و سیریوس که شکل یه سگ گنده است باید هر روز رختخوابارو جمع کنه و دوستش ریموس هم باید هر شب آشغالارو بذاره دم در و به پرنده دست آموز دامبلدور هم که عضو محفله دونه بده.ماندانگاس هم کارای تجارتی محفلو انجام میده و منم وظیفه دارم هر روز کفشارو واکس بزنم و بعضی وقتا پرده هارو جلوی تابلوی مادر سیریوس بکشم. همه ما شبا دور دامبلدور جمع میشیم تا اون برامون قصه بگه و به این شکل شخصیتمونو پرورش بده. بعضی وقتا هم با هم تمرین اکسپلیارموس میکنیم.البته در کنار اینا ما وظایف جزئی و کم اهمیت دیگه ای هم داریم از جمله مبارزه با جادوگر سیاهی به اسم لرد ولدمورت و طرفدارانش که اسم خودشونو مرگخوار گذاشتن و امنیت جانی و مالی جامعه رو تهدید می کنن. ولی من فکر میکنم ما با داشتن این همه کار نباید خودمونو درگیر این کارای بی ارزش کنیم.نمی دونم اگه به پدرم بگم من به چه جایی رسیدم چی میگه؟

20 ژانویه

خیلی خوشحالم.باورم نمیشه...انگار رو ابرام...
من هفته گذشته با مالی ازدواج کردم.ما خیلی خوشحالیم.تو مراسم ازدواجمون که به پیشنهاد دامبلدور تو محفل برگزار شد تمام سران محفل شرکت داشتن.برای شام هم این بار به جای سوپ سبزیجات آبگوشت داشتیم.دامبلدور قبول کرد ما تو یه اتاق از مقر ساکن بشیم تا مجبور نباشیم هزینه های یه اتاق رو پرداخت کنیم.خیلی پیرمرد مهربونیه. در عوض وظیفه جدیدی غیر از وظایف قبلی به عهدمون گذاشت.قراره ما به افزایش جمعیت محفل کمک کنیم!پدرم حتما باور نمیکنه من تونستم چقدر موفق بشم...می دونم از خوشحالی سکته میکنه!


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۴ ۲۲:۴۷:۱۰
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۵ ۱۱:۵۴:۲۹


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#14

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
جونم برات بگه دفترچه خاطرات! ریموس لوپین ِ گرگ برات بگه دفترچه خاطرات!

نمی دونی چقدر پیر شدم. دیگه حتی مرغ مگس رو هم نمی تونم بخورم. حتی از نوع ِ ماگلی. پنجول هام دیگه چرم ضخیم کیف پول ها رو پاره نمی کنه و دست هام هم اونقدر قوی نیستن که بخوان دکمه ها رو باز کنن و پول ماگلی در بیارن.

چوب دستی رو هم نمی تونم نگه دارم؛ لامصب!

هی بابا گرگه ـم، به من می گفت برو شوهر یک زن پولدار شو. هی نرو با اون تانکس مو حلوایی ازدواج نکن. مگه من گوش دادم؟ فکر می کردم بعد از خوردن شنگول و منگول و پاره شندن شکمش تو خواب و پر از سنگ شدن شکمش، باعث شده که اون چرت و پرت بگه. اما باید گوش می کردم...

اگه گوش می کردم؛ الان مجبور نبودم این کارا رو بکنم. مجبور نبودم حیوون خونگی بشم. گودریکیا! مگه من چه گناهی کردم؟ اهه اههه اهه (افکت گریه ام).

هر ماه، موقعی که ماه کامل می شه؛ من، ریموس لوپین بزرگ، باید برم حیوون خونگی بشم و با یک همستر، توی یک قفس زندگی کنم و تازه، بد ماجرا یانه که اون رو نباید بخورم. تو تا حالا با یک همستر زندگی کردی؟ نکردی دیگه. مثلا دفترچه خاطراتی. سکوت (افکت چرخوندن چشمام- صدا نداره که!)

هی دامبلدور می گه ریموس! بیا محفلی شو. روزی شش تا همستر می دیم بخوری. تازه با موش برنج.

منم که هی دهنم آب می فته/ دلم به تاب تاب می افته... اما نمی دونم چرا قبول نمی کنم؟ واقعا چرا قبول نمی کنم؟ شترق (فکت پس پیشونی زدن به پیشونی ـم).

رینگ رینگ (افکت صدای پیشنواز تلفن لرد دامبلورت) نــــه اشتباه نکن دفترچه خاطرات! اصلا اشتباه نکن. من دارم صدا ها رو می نویسم که وقتی بعدا خوندم؛ قشنگ فضا رو حس کنم! :)

الان بوی سوختگی غذا می آد... نه! نه! این دمم بود. شرمنده دفترچه خاطرات. من بر می گردم.

فس فس (افکت فوت کردن به دمم)

خب، دفترچه خاطرات! به این نتیجه رسیدم که دمم رو نمی شه خاموش کرد و احتمالا تا ابد آتیش ـش می سوزه. سکوت (افکت سکوت کردن!). اهه. همین الان دامبلمورت جواب داد. الان بیزی ام. حرف نزن. اوکی؟

دفترچه جون! قبول کرد! بهش گفتم دمم داره می سوزه و اصلا به روی خودم نیاوردم که نمی تونم خاموشش کنم و گفتم برای ابهت گذاشتم بسوزه. اون هم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و من رو به محفل راه داد. فقط قبلش گفت که باید رو آتیش دمم وایتکس بپاشم تا سفید بشه.

اوی! دمم! واقعا داره آتیش دمم به من می رسه. شرمنده دفترچه خاطرات. خوش حال شدم که باهات حرف زدم دفتی خاطی. (دفترچه خاطرات!)


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#13

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۸ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
از امدن و رفتن من سودی کو!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 674
آفلاین
بخشی از دفتر خاطرات جیمز پاتر

..................................................................................

چند روزی که ما قایم شدیم،پتی هم رازدار ما شده.

هر روز خودش و دامبل و سیروس و مهتابی میان اینجا ما رو دلداری میدن میگن نترسید.

خو اخه یکی نیس به این دامبل بوقی بگه :

بابت لامصب من که منم مرد خانواده میترسم چه برسه به عیال و بچه!

اخه اگه کله گنده جادوگرا میافتاد دنبال اون و میخواست کل خانوادش رو شپلخ کنه نمیترسید؟؟؟

پ.ن:راستی دامل که خانواده نداره:|

راستی تر! دارک لرد هیچ وقت نمیفته دنبال دامبل:|

...............................................................................

ای داد بد بخت شدم!نابود شدم!

امروز رفتم یه چرت بزنم،بیدار که شدم دیدم دامبل اومده از لی لی شنل نامرئی رو گرفته برده!

من تمام امید زنده بودنم اون شنل بود...

ولی به جاش گرفتم حسابی لی لی رو زدم:)

زنیکه احمق دو دستی شنل رو تقدیم کرد و با منم یه مشورت نکرد:|

اونم حسابی جیغ و داد کرد و گفت وقتی از شر اسمش رو نبر خلاص شدیم ازت طلاق میگرم میرم پیش سوروس

منم گفتم طلاق بگیره عمرا بچه و مهریه رو بهش بدم:)

خلاصه جریاناتی داریم...

...........................................................................

خوب خیلی وقته این جاییم حوصلم سر رفته

ولی لی لی دیگه بیخیال طلاق شده فهمیده پیش خودم جاش این جا بهتره:)

روزا خیلی تند میرن و ما هم اینجا بیکار...

ولی خوب به زودی شرایط درسـ

ای وای اسمش رو نبر اومد وای....کمــ

..........................................................................

روحش شاد:دی


فراست بیش از هرچیزی، بزرگترین گنج انسان است که وقتی بر سر نهاده شود، هوش و خرد می آورد ...

Only Raven


هیچ چیز غیر ممکن نیست


جادوگران ، ریون ، ارباب=♥♥♥

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#12

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
دست نوشته ی رول دستمال ... چیز یعنی دفترچه خاطرات جینی ویزلی!


خب من تو خونواده ای بزرگ شدم که عادت کردم با نگاه تحقیرآمیز دیگران بهم کنار بیام. خیلی دردناکه که یه روز از خواب پاشی و بفهمی که شوهرت میخواد از خونه بندازدت بیرون و مجبوری خونه بابات برگردی. الان از دادگاه برگشتم، رسما از هری طلاق گرفتم. :(

دو برگ جلوتر:

متاسفانه مجبورم روزگارمو با کبریت ِ جادویی فروختن بگذرونم. خونه بابام اومدم، پناهگاه. مجبورم رو دو تا کمدی که تو اتاق ویزلی شماره 990 تا 999 وجود داره بخوابم. یه نردبون کنارش گذاشتم و میرم و اون بالا میخوابم ... تاسف باره!

متاسفانه تعداد خواهر برادرام زیادی زیاده و دقیقا 999 تا هستن. بابامم که یه مامور ساده ی وزارتخونه س که پولش کفاف نمیده خرج این همه آدمو بده. واسه همین کبریت ِ جادویی میفروشم.

اما من یه آرزوی بزرگ دارم ... محفلی شدن!

اینطوری میتونم واسه خودم یه اتاق مخصوص داشته باشم ... میتونم حقوق ماهیانه بگیرم! میتونم با غرور راه برم و بگم یه محفلی ام و نه کبریت ِ جادویی فروش.

5 روز بعد:

چند روزیه که مردی با ریشای بلند سفید میاد و یه گوشه وایمیسه و روزنامه میخونه. من حدس میزنم دامبلدوره، اما نمیدونم چرا شک دارم ... آخه منکه هزار بار اونو دیدم، ولی در عجبم که چرا نمیتونم تشخیصش بدم. فردا حتما میپرسم.

برگ بعدی:

آخ جون خودش بود! آلبوس دامبلدور کبیر! وقتی بهش گفتم کی هستم کلی خوش حال شد و گفت که اگه خانواده ی من نبودن هیچ وقت محفل نمیتونست عضوی داشته باشه.

خوش حال شدم چون از وجودمون خوش حاله. کلی بهش اصرار کنم که منو محفلی کنه، تا منم به آباد شدن محفل کنم ... گفت بهش فکر میکنه. اما آخه چرا؟

2 صفحه بعد:

دو روزه که دامبلدورو میبینم و مدام ازم فقط یه سوالو میپرسه ... مطمئنی میخوای محفلی بشی؟ حاضری تمام سختیاشو تحمل کنی؟ منم با ذوق زدگی میگم معلومه که آره!

اما اون همچنان میگه باید فکر کنه. واقعا چرا؟

7 روز بعد:

6 روزی میشد که دامبلدور نیومده، اما بالاخره امروز سر و کله ش پیدا شد. بهم گفت فردا به خونه شماره 12 گریمولد برم. از خوش حالی جیغ کشیدم و پریدم بغلش. تمام کبریت ِ جادویی هامو انداختم تو جوب(جوی).

این کار خیلی دامبلدورو خشمگین کرد طوری که اگه خوش حال نبودم واقعا ازش میترسیدم. بالاخره اون همه روز گریه و زاری و التماس نتیجه داد ... فردا محفلی میشم. خوش حالم که دامبلدور مرد دل رحمیه و با اشک و آه ملت خام میشه و قبولشون میکنه ...

مرلینا! ازت متشکرم، متشکر! همه ش کمک تو بود ... دیگه مجبور نیستم کبریت ِ جادویی بفروشم. :) :) :) :) :) :) :)

2 صفحه بعد:

الان تازه میفهمم که چرا با وجود اینکه خیلی فامیل مارو دوست داشت اما با محفلی شدن من مخالفت میکرد. چون اینجا هم وضع خرابه.

هیچ وقت فکر نمیکردم که مجبور باشم تو خونه ای بخوابم که هم اتاقیام سوسک و کرم و عنکبوت و انواع و اقسام حشرات جادویی دیگه س. اصلا انگار هیشکی تو این خونه پر نمیزنه ... اتاق میخواستم، اما نه این اتاقو ... :(

برگ رو به روییش:

به من گفتن که باید به جای مامانم براشون آشپزی کنم چون مامانم مجبوره از 999 تا فرزند خودش نگه داری کنه و ماه هاست که دیگه برای محفل آشپزی نمیکنه. من مشکلی ندارم چون این خیلی بهتر از کبریت فروشیه ... تازه اینطوری حقوقمم بالاتر میره! :)

برگ پشتیش:

نـــــــــــه! باورم نمیشه ... من فهمیدم که اینجا خبری از مواد غذایی نیست، حتی بهمون حقوق هم نمیدن. روزرگارمونو با خوردن نصف خرما و نون خشک میگذرونیم. وظیفه منم به عنوان آشپز اینه که پول خرید نون خشک و خرمارو جور کنم. محفل بودجه نداره، از من کمک خواستن. میخوان براشون کبریت ِ جادویی بفروشم. :((


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳۰ ۱۹:۳۵:۴۲

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#11

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
دفتر خاطرات هرمیون گرنجر، پاراگراف اول صفحه یک هزار و صد و یازده


الان که پونزده سالمه و به لطف دوستان توی خونه ی شماره ی دوازده میدان گریمولد گیر کردم و صبح تا حالا داکسی ها رو می کشتم و الان هم سه ساعته بیدار موندم که بدون مزاحمت جینی بتونم بنویسم، میخوام یه اعترافی بکنم.
حتی واسه ی خودم هم عجیبه ولی اون موقع که وارد دنیای جادویی شدم اصلا ایده ی این قضیه به ذهنم نرسیده بود که بتونم عضوی از محفل بشم. از وقتی که یازده ساله بودم و نوشتن توی این دفتر قرمز رنگ رو شروع کردم، رون و هری همه ش دم از مبارزه با مرگخوارا، کارآگاه شدن و امثال این چیزا میزدن.
ولی خب حقیقتش، همیشه فکر میکردم که مردم عادی چه جوری ان؟ بدون مسئولیت زندگی کردن؟ بدون اینکه باری روی دوش آدم باشه؟
چرا از همون یازده سالگی همه ش به خودمون فشار آوردیم که بجنگیم...؟
امروز جوابشو فهمیدم! من یه مشنگ زاده م! D:
چه جایی میتونه بهتر از اینجا باشه؟ چه اعضای مهربون و دوست داشتنی ای که نداریم ما اینجا.
رئیسمون دامبلدوره. کسی که سخنان نغزش قبل از شروع سال تحصیلی زبان زد خاص و عامه. نویسنده ها هم نمیتونن بهتر از این چیزی بگن.
بزرگا و نویسنده ها و فهمیده ها همیشه باید جوری باشن و حرفایی بزنن که بقیه نفهمن. من اعتقاد دارم که هر کس خل و چل خونده میشه، سی سال دیگه همه میگن نابغه بوده!
بی شک... کسی که ریشش زیر پاش گیر میکنه، کسی که عینکش داره از بینی ش می افته، کسی که به جای کلاه جادوگری خیلی وقتا یه چیزی مثل عمامه روی سرشه، کسی که 320 سال عمر کرده باشه، کسی که به سوروس اسنیپ اعتماد کنه، کسی که به اسمشونبر بگه تام، کسی که دیوانه باشه،امکان نداره خل و چل واقعی باشه!
بقیه اعضا. یکیمون جانورنمای سگه. یکیمون گرگینه س. یکیمون سوروس اسنیپه!
گروه از این بهتر؟ :*
گفتم سوروس اسنیپ... این ماموریت هاش که هی غیب میشه و میره و میاد! کشف کردم چیکار میکنه!
دیروز رفتم توی اسطبل که برای تخت خواب جدید کج منقار یه کم کاه بیارم، دیدم داره با یه شن کش گوشه ی اسطبلو تمیز میکنه!
امروز صبح هم دیدم داره با همون شن کش علف هرز هایی که گوشه باغچه مخفی مون رشد کرده رو میکَنه!
اولش به نظرم اومد که آخه مگه ما محفلی نیستیم؟ چرا باید جون یه علف هرز بی گناه رو بگیریم؟ :(
ولی بعد دیدم که ای بابا. اینجوری که داکسی و مار اسمشونبر هم بی گناهن پس . دیدم بهتره صرف نظر کنم!

+ یعنی ممکنه یه روز به من هم از این ماموریت های مهم و سری بدن؟ :وی آی بی:
+ نقاشیم خوب نیس. نمیتونم شکلک بذارم تو دفترم اینجوری :( کاش میتونستم بگم دین توماس که نقاشی ش خوب بود بیاد و برام شکلک بزنه تو دفتر خاطراتم!


پاراگراف دوم صفحه ی دو هزار و دویست و بیست و دو

امروز دیگه میتونم خودمو رسما محفلی بدونم. رسما که نه البته. غیر رسمی.
وقتی که جلوی اون همه مرگخوار جنگیدم، جون گذاشتم وسط، 6 سال از آرمان هامون دفاع کردم!
شانس ماست دیگه. تا ما اومدیم عضو شیم، تا ما اومدیم آدم شیم!
تا ما اومدیم نفر شیم توی محفل، دامبلدور افتاد مرد! :(
مک گونگال یه دسته از ریش دامبلدور رو نگه داشته.
آواز ققنوس و چه میدونم باهوش بازی درآوردن من و اینا چه فایده داره. الان دیگه من که توی محفل آدم حساب میشم به چه امیدی محفلی باشم؟
بدون دامبلدور؟ :(
حالا به کی غر بزنیم که بی توجه بوده؟ :(

کسی هم نیس که ما رو تایید کنه که. ما میخوایم عضو شیم! ولی کسی نیس فرم هامونو تایید کنه که!
چرا توی فرممون هنوز نوشته به دامبلدور اعتقاد داری؟ فوکس رو نجات میدی یا نه؟
این چه وضعیه؟ میخوان هی اعصاب ما رو خرد کنن؟ :(

پاراگراف سوم صفحه ی سه هزار و سیصد و بیست و سه

پرسی رئیس محفل شده. با فرم و بی فرم ملتو راه میده!
نقاشی هم یاد گرفتم بکشم. تازه با یه افسون متحرکشم میکنم!
امروز به من ماموریت دادن!
نشستم و دوازده ساعت تمام به ورودی محفل نگاه کردم!
پرسی گفت عالی بودم و ممکنه ماموریت های مهم تر بهم بدن!
یعنی ممکنه یه روز به مقام سوروس برسم و ماموریت های مهم داشته باشم؟ :vib : ( اوه... گوشه ی سمت چپ این یکی رو کج کشیدم. در نیومد :| )
به جز من و رون و بچه ی هری اینا که جیمزه، 3 تا عضو فعال داره محفل! شام نداریم! رژیم می گیریم! خوبه! مفیده!
پول نداریم. سیم کارت دائمی نداریم. تلویزیون نداریم. خط تلفن نداریم حتی. اینترنت پر سرعت نداریم. هری پاتر نداریـ... اوه. اینو قول دادم ننویسم. سیکرته.
من و این همه خوشبختی توی محفل محاله.
پرسی ویزلی مچکریم!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#10

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
از دهلي نو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
در دفتر کاراگاهان نشسته بودم که چشمم به دفترچه خاطرات مینروا مک کونگال افتاد.دفترچه رو برداشتم و خوندم.

دفترچه خاطرات مینروا مک کونگال-یکی از صفحات آن

بالاخره ترم هاگوارتز تموم شد و از دست ۶۵۳۴۱۲ تا ویزلی که همین طور در مدرسه می چرخیدند راحت شدم.مدیر مدرسه،آلبوس پرسیوال دامبلدور(با اون اسمش)منو صدا میزنه و به من میگه برای مقابله با مرگخوارا به پناهگاه برو و گلها رو آب بده.من هم میرم آب نبات لیمویی می خورم.
بهش گفتم:واقعاً این کارا فایده داره؟
دامبلدور گفت اگه بهش اعتقاد داشته باشی،آره داره.در صمن این نامه ها رو به آرتور و مالی بده.
به مقصد جلوی در پناهگاه آپارات کردم.

حیاط پناهگاه

به سمت در پناهگاه رفتم که فرد یا جرج یه بلاجر به سمتم پرت کردند و بلاجر به چشمم خورد.
مالی اومد.
مالی:دوست عزیزم،خوش اومدی.فرد،این چه وضع رفتار با پروفسور مک کونگاله؟
فرد:جرج این کارو کرد.
-جرج
فرد و جرج:حالا انگار چی شده؟
همیشه از این دوقلوها بدم می اومد.البته از همه بچه ویزلی ها بدم می اومد ولی از این ذو تا بیشتر.
نامه رو به مالی دادم و خودم مشغول آب دادن گلها شدم.
مالی منو صدا زد.به اتاق رفتم.
نامه رو برایم خوند:
نقل قول:
به سوروس اعتماد داشته باشید.چون من بهش اعتماد دارم.در ضمن من آب نبات لیمویی دوست دترم.

شب باید به خانه شماره ۱۲ میدان گریمولد میرفتیم.

مینروا اومد و دفترچه رو ازم گرفت و گریه کنان از اتاق خارج شدم.


آينده در دستان توست.كافيست به گذشته فكر نكني.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.