هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
#99

آلیشا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱:۳۳ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 186
آفلاین
رون:ببین هری من با تنفس مصنوعی دادن تو به جینی تو جمع مشکل دارم...
همون موقع موبایل هری زنگ میزنه:جینی باقالی تو مال منی نبینم که به دین لبخند بزنی....
هری:جووونم؟
(صدای جینی):اوه هررررری!تو پدر یه پسر دیگه شدی.زود خودتو برسون..
هری:اومدم.



هری:ااااه.این یکیم که زخمیه!
جینی:خب تقصیر تو و اون زخم مسخرته!!
اوندو در آستانه ی یه دعوای حسابی بودن که جغدی از پنجره میاد تو و نامه ی مچاله شده ای رو سر هری میندازه و از پنجره خارج میشه.
هری نامه را باز میکنه و مشغول خوندن میشه:


بدینوسیله اینجانب هری پاتر را به خدمت سربازی اعزام میداریم.
به این امید که پس فردا بتواند مشتی محکم بر دهان ولدی ظالم تقدیم نماید.

سازمان نظامی سحر و جادو


جینی در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت:اووووه هری اگه تو جنگ بترکی بچه هامون یتیم میشن.تازه من چه جوری خرج این بچه ها رو بدم.اون گالیوناتم که قایم کردی معلوم نیس کجا خرج میکنی.
هری:خب نمید کفش و...منظورم اینه که من که نمیخوام برم جنگ.میرم سربازی.حالا باید از هم خداحافظی کنیم نه؟
جینی:درسته.
اوندو به طرف هم میدون.
جینی:هرررررررررییییییییی
هری:جینییییییییییییی
درست درلحظه ی آخر سر هری میخوره به کنتر برق و زخمی به موازات زخم قبلیش روی پیشونیش به وجود میاد.



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۱ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
#98



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
صبح زود بود و توی خونه ویزلی ها همه خوابیده بودند.رون(البته در دوران طفولیت) چهاردست و پا میره و فرد رو بیدار میکنه:داداشی منوببر دسشویی...
فردبین خواب و بیداری:جرج بیدار شو ببین رونی کوچولو چکارت داره...
جرج:بی خیال بابا ...
5دقیقه بعد جرج با عجله بیل رو از خواب بیدار کرد:بیل پاشو رونی اتاقمونو به گند کشیده...
وبه دنبال بیل چارلی و پرسی هم بیدار شدند.چند لحضه بعد فرد و پرسی داشتند کف اتاق رو اب می کشیدند و بیل داشت شلوار رونی رو میشست جرج و چارلی هم داشتند صبحانه اماده می کردند...(اینجا هیچ کدوم 16 سالشون نشده)که صدای باز شدن در اومد و همه پسرای ویزلی دور باباشون که یه نی نی بغلش بود جمع شدن مامانشون که پشت سر اقای ویزلی تو اومده بود با تعجب پرسید:پسرا ساعت هشت و نیمه یادم نمی یاد اینقدر سحر خیز بوده باشین...
پرسی برای خود شیرینی جلو می ره و سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف میکنه...
ارتور: میبینم که صبح خوبی نداشتین... وضع ما هم تو سنت مانگو از این بهتر نبود ...دیشب تا ساعت4 دکتر(یا شفا دهنده) نیومد تازه منو هم توی بخش راه ندادند...اما وقتی فهمیدم بچهه دختره حسابی ذوق کردم.
فرد:چی دختره...نمردیم و خواهر دار هم شدیم!!!!!
10 دقیقه بعد تو اتاق مامانشون اینا :
رونی کوچولو هم توی بغل مامانش نشسته و داره با دماق بچهه بازی میکنه
رونی :چه زشته بابایی
بابایی: بزرگ می شه خوشکل می شه(رو به بچهه):دختر بابا ...خوشکل بابا ....دختر بابا... ناز گل بابا
همه:
چارلی بچهه رو بغل می کنه یه کم قربون صدقش می ره میده به بیل .بچهه موهای بیل رو می گیره می شه ( )بیلم یه ماچش می کنه(اینجا تنفس نمی خوره) بعد 16 متر پرتش می کنه بالا که 5 دقیقه بعد پرسی می گیردش یه کم نگاش می کنه چندشش میشه می ده به جرج .
چارلی: حالا اسمش رو چی می ذاریم؟
فرد :رقیه بگوم چه طوره؟یا شاید هم ماه سلطان...
مالی:باید یه اسمی باشه که به اسمهای شماها بیاد و باید به هری هم بخوره...من یه پیشگویی هایی کردم...
همه:هری؟؟؟؟؟؟
4ساعت بعد به این نتیجه می رسن که اسم بچهه رو بذارن جینی که به اسمهای همه ویزلی ها (و البته هری) می اومده!!!!!!
باباشون:من همین الان میرم وزارت شناسنامشو می گیرم تو بخش ثبت احوال یه پارتی دارم که کارمو زود راه میندازه شناسنامه خودم و مالی رو هم باید بدم بزرگ(!!!!)کنن اخه جا نداره دیگه!!!

پرسی :یه بویی میاد رون باز دسته گل به اب دادی؟
مالی:نه بابا رونی که خشکه...
جینی:


-----------------------------------------------------------------------
می دونم که زیاد جالب نیست اما ممنون می شم اگه اینا رو نقد و منو راهنمایی کنید.
در ضمن همه اینها رو براساس تجربیاتم نوشتم.این نی نی ها واقعا دردسرند.


ویرایش شده توسط نوربرت در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۵ ۱۳:۳۵:۰۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۷ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#97

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
از خانه ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 312
آفلاین
چو چانگ
ایده سربازی الحق ایده خوبی بود! ایول
نقل قول:
هري از جا ميپره و سرش ميخوره به تخت بالايي!

عالی
نقل قول:
يادش بخير با رون و هرميون اينجوري ميرفتيم پيش هاگريد!

از لحاظ وفاداری به کتاب عالی!
نقل قول:
آخ ژون حالا ميشينيم شيگار ميكشيم حالشو ميبژيم!

با توجه به نمایشنامه های هری پاتر سایت این تیکه خوبی بود.
نقل قول:
آخ! پيش اون دورشليا بس نبود اينجا هم سرم ميخوره به بژق

این جمله به مراتب خنده دار تر از خوردن کلش به کنتوره!
نقل قول:
ديوانه سازه برميگرده طرف هري و سرش ميخوره به همون كنتور برق كه هري سرش بهش خورده بود

:lol2:
و در آخر! شد یه نمایشنامه بنویسین توش تنفس مصنوعی نباشه؟

آلبیانکو
نقل قول:
رون:بابا لونا بهم گفته دوست دارم

با توجه به اون فصلی که رون معجون عشق میخوره خوبه.
نقل قول:
يه پورت كي ميخوره به كوپه ي لونا

اگه اون شکلک و پرانتزو نمیزدی باحالتر بود.
نقل قول:
اكشپكتوباترانوم.

ایده بسیار توپ و خیلی خیلی خوبی بود.. آفرین.. به این میگن نقطه تلاقی کتاب و انجمنهای جادوگران!
نقل قول:
از اونجايي كه ميبينم بسيار به حجاب اهميت ميدي و پاكدامني

ایول نه خوشم اومد
با اینکه بازم آخرش به تنفس مصنوعی رسید ولی ایده های خوبی بود یه مقدار از مسخرگی کم کنی و بر مبلغ بیفزایی (یه مقدار نوشابه) حله!

سرژ
نقل قول:
جيني....بيا ميخوام باهات گفتگو كنم!!
سخت در حال گفتگو با مك گونگال بود...

آفرین.. دمت گرم.. آدم کیف میکنه این ویدا رو مسخره کنه
نقل قول:
صداي از دهن ناپيدا ديوانه ساز بيرون مياد:بـــــــــــــندر.....بـــــــــــــندر


نقل قول:
براي سرژ بندري ميزنه و سرژ هم از هوش ميره

اه. خرابش کردی! اینجا رو اگه مینوشتی:
برای سرژ بندری میزنه.. سرژ براش تکنو میره دیمنتور هم از هوش میره!


نمایشنامه فینگیلیش از این به بعد پاک میشه

ضمنا!
بابا چرا سه نفر؟ به همه دوستاتون پی ام بدین بیان.. خوش میگذره!

عکس جدید! :

اینجا رو کلیک کنید!

امیدوارم خوشتون بیاد


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۴ ۱۵:۵۸:۱۹

[b][size=medium]اولین جادوگر در تمامی دوران ها که توانسØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۴
#96

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
اسلاگهورن:خوشحالم كه همه اومدين..ايول...امشب شبه عشقو حاله...اونم تو قطار....سرژ؟
سرژ كه در حالا هماهنگي با دارون براي كوك كردن گيتارش بود گفت:ها؟چه ؟
اسلاگهورن:حاظري؟ بزن بريم...
سرژ و دارون روي سن هستند..اسلاگهورن پايين سن...همه رقاصان و بروبچز كلا نشتند منتظرند...(توجه داشته باشيد سن و صندلي و اينا تو قطاره)
سرژ:حاظرم...دارون حاظري؟
صداي اييييي گيتار دارون اومد
سرژ:1...دو....سه....نازي جــــــــــــون....
همه ميپرن وسط...صداي جيغ و شادي
يه ساحره:واي گيليد...اخ جون
گيليدي::bigkiss:
هري:جيني....بيا ميخوام باهات گفتگو كنم!!
ناگهان سرعت قطار كم ميشه...چراغ ها خاموش ميشه...
سرژ كه در تاريكي معلوم بود هل شده از سن ميخواد بياد پايين كه ميفته رو اسلاگهورن كه سخت در حال گفتگو با مك گونگال بود...
همه جا سردميشه...تاريكي...در كوپه باز ميشه....دستي لزج لجني(كلا مخوف) مياد تو...بعدش هيكل دراز بلند يه ديوانه ساز مشخص ميشه....
اسلاگهورن:ديوو..ديو..ديوانه ساز..
در ميره كوپه بقلي
ديوانه ساز مياد جلو...جلوي همه وايميسته...دستاشو از دو طرف باز ميكنه....
صداي از دهن ناپيدا ديوانه ساز بيرون مياد:بـــــــــــــندر.....بـــــــــــــندر
با دستاش بندري ميزنه....شونه هاشو ميلرزونه..
چراغا روشن ميشه...همه نفس راحتي ميشكن...سرژ ميره جاي خودش..
سرژ:بطنين!!!بندر...بندر...دستا رو هوا بالا...برقصون بوق رو يالا....
ديوانه ساز دولا ميشه و به طرف هري پاتر بندري ميزنه....
هري پاتر هم براي جواب دادن بندري ميزنه...ميپره بغل ديوانه ساز و ميخواد بغلش كنه كه انگشتاش تو بندش فرو ميره . جاي انگشتش باقي ميمونه و به دليل موج منفي بدن ديوانه ساز از هوش ميره ميافته بغل رون...ديوانه ساز براي رون بندري ميزنه...رون از هوش ميره...
ديوانه ساز براي گيليدي...مك گونگال...چو..جيني...دارون...و همه كه در قطار بودند بندري ميزنه و همه از هوش ميرن...
به طرف سرژ ميره.....
سرژ:بندر ديوانه سازاش خوش چشم ابرو....
براي سرژ بندري ميزنه و سرژ هم از هوش ميره
وقتي مطمئن ميشه همه از هوش رفتند به طرف در بر ميگرده كه بره و زير لب چيزي زمزمه ميكنه:جادوگراي كــــــــــــودن.



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۴
#95

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
رون:بدو هري بدو دير ميرسيما.
هري:حالا چرا اينقدر عجله داري؟
رون:بابا لونا بهم گفته دوست دارم
هري: مطميني؟از لونا بعيده ها.
رون:تو بيا بريم من يه راه ميونبر بلدم.
رون و هري به سرعت از يك واگن قطار به واگن ديگر ميرفتند تا كوپه ي لونا را پيدا كنند.
رون:آهان بيا بايد از اين پيچ بريم توي اين كوپه,از اينجا يه پورت كي ميخوره به كوپه ي لونا.( ديگه گيزر نديد چطوري.)
هري و رون داخل كوپه ميشن.
هري:حالا پورت كي كجا هست؟
رون:بيا اين لنگه جورابس.
هري و رون هردو دستشون رو پورت كي ميزارن و ناگهان هري احساس كرد كه..........(ديگه حال ندارم توصيف كنم كه يه قلاب گرفتشو اين حرفا)
هري و رون:
هردو در كف سنگي مكاني ناآشنا فرود آمده بودند,هوا بسيار سرد بود به طوري كه شيشه هاي عينك هري قنديل بسته بود.
هري:اينجا كجاس مارو آوردي؟
رون:نميدونم شايد اينجا كوپه ي لونا ب...
ولي ناگهان با ديدن ديوانه سازي (دمنتور)كه به او نزديك ميشد حرف خود را خورد.
هري:واي نه بازم ديوانه ساز.اكشپكتوباترانوم.
ولي هيچ اتفاقي نيافتاد.
هري:اي بابا,ميگم اكشپكتو پاترانوم.
ولي باز هيچ اتفاقي نيافتاد.
هري:ببينم رون اينهمه نون خوردي حالا هيچ كاري نميتوني بكني؟
رون:
ديوانه ساز هر لحظه نزديكتر ميشد.
هري:عجب غلطي كرديم معتاد شديما حالا ديگه نميتونم بگم اكشپكتوپاترانوم.
ديوانه ساز هر لحظه بپه آنها نزديكتر ميشد.
هري:حالا مجبورم از آخرين روش خودم استفاده كنم.
رون:
هري: آي ننه كجايي به دادم برس.پسر تو كه زنده ماند رو كشتن.
رون:هري بپر بالا اونجا يه ميلس بگيرش برو بيرون.
هري به سرعت به سمت بالا پريد و...
شتلق شپخ ديريم داش داش ديريم.
سر هري با كنتور برق برخورد كرد و واژگون شد تو بغل رون.
رون:واي حالا چيكار كنم.آهان,ديوي صبر كن.(ديوي مخفف ديوانه ساز.)
ديوانه ساز ايستاد.
رون:ببينم اين چه عطريه به خودت زدي خيلي بوي خوبي ميده.
ديوانه ساز:
رون:ببينم يو چند سالته.
ديوانه ساز با حركات دستش تو هوا عدد 15 رو نشون داد.
رون:اوه ماي فيدر.مونثي يا مذكر؟
ديوانه ساز با عشوه ي خاصي دستش رو توي هوا تكان داد و كلمات مونث را نوش و يك قلب نيز دور آن كشيد.
رون:اوه ماي فيوريتي.از اونجايي كه ميبينم بسيار به حجاب اهميت ميدي و پاكدامني ميخوام ازت تقاضا كنم با من دوست بشي.
ديوانه ساز سر خودش رو به علامت موافقت تكون داد.
رون:بيا بغلم عزيزم,بيا بهت تنفس بدم. :bigkiss:
رون پس از دادن تنفس به ديوانه ساز مرد.
ديوانه ساز:


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۴
#94

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
- قدم رو! يك دو سه چهار! يه دو سه چهار! ا.. اكبر! گيلدي رهبر! هوي پسر با اون اسلحه شليك نكن! نكن پسره! خوبه! براي امروز كافيه! برگرديد به خوابگاه!

در خوابگاه:

هري و دوستاش ولو ميشن رو تختا!
هري: برو رو تخت خودت ولو شو! اينجا جاي منه!
ممد: آخه تخت من بالاست!
حسن: اصلا بياين بريم يه جاي ديگه!
هري از جا ميپره و سرش ميخوره به تخت بالايي!
- آخ! اره بياين بريم همون پشت پشتا...بياين زير اين زود باشين!

هري و دو تا دوستش ميرن زير شنل نامرئي كننده!
- من پاهام ديده ميشه!
-من پاها هيچي شكمم ديده ميشه!
- بشينيد راه بريد! يادش بخير با رون و هرميون اينجوري ميرفتيم پيش هاگريد!

همه به حالت نشسته!!! ميرن طرف در!

اونطرف خوابگاه:
-ا اين دره چرا خود بخود باز شد!
-باد بوده
- وسط تابستون تو اين بيابون باد كجا بود ايكيو!
-خودت ايكيويي!

ديش بنگ بوم هوشت شپلخ!!!

همينطور كه بقيه سربازا داشتن دعوا ميكردن هري و دوستاش در ميرن!

وسط راه- به طرف حياط خلوتي پشت خوابگاه!
ممد هي داره جابجا ميشه!
- هري! من دستشويي دارم!
-بمير! برو دستشويي نگهبانا!
-من...اونجا...
-دِ برو ديگه!
ممد از زير شنل درمياد و ميدوه طرف دستشويي نگهبانا!
حسن: هوي ممد! آروم! الان صداتو ميشنون!

ده دقيقه بعد هري و حسن ميرسن به حياط پشتي خوابگاه!
- آخ ژون حالا ميشينيم شيگار ميكشيم حالشو ميبژيم!
- من سيگار نميكشم! برو خودت بكش! من و ممد مثل تو نيستيم!
- به دژك! اشلا برو خودم ميكشم!
حسن از زير شنل درمياد و ميره طرف دستشويي نگهبانا دنبال ممد!

هري زير لب با خودش شروع ميكنه به خوندن: نواژي...نواژي...نميد تو...كجايي!
-كي اونجاس!
هري يهو ميپره بالا و سرش ميخوره به كنتور برق كه بالا سرش بوده!!
-آخ! پيش اون دورشليا بس نبود اينجا هم سرم ميخوره به بژق! حالا اين دختره اينژا شيكار ميكنه؟
صداي دختر دوباره اومد: كي اونجاس؟؟؟ خودتو نشون بده! من مسلحم!!
هري ميره جلوتر و يه دختر مومشكي خوشگل ميبينه كه يه ميله گرفته دستش!

يهو هري شنلو از رو صورتش ميكشه و بلافاصله دختره با ميله ميكوبه تو سرش!!!

يه ربع بعد:
-آااااااااااااااااااااي!!

هري بهوش ميادو يهو ميپره هوا و دختره رو ميبينه كه با ميله تو دستش جلو يه ديوانه ساز واستاده!! يهو غيرتي ميشه و چوبدستيشو درمياره!
-هوي پسر! اين دختره ناموس داره! حق نداري بهش دس بزني!
ديوانه سازه برميگرده طرف هري و سرش ميخوره به همون كنتور برق كه هري سرش بهش خورده بود
بيهوش ميشه و ميفته زمين! نقابش كنار ميره و اونا ممدو ميبينن كه اونجا افتاده!
هري:
ولي دختره:
هري يه نگاهي به دختره ميكنه و:

دختره: تو زن داري؟؟؟
هري: من؟آر...نه ندارم!
دختره:
هري و دختره: :bigkiss:


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۴
#93

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
از خانه ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 312
آفلاین
درود!

جوركينز
عالی... میتونم بگم نسبت به چیزایی که قبلا مینوشتی خیلی پیشرفت کردی... هر چند میتونستی خوب بنویسی!
ایده گاز عالی بود.. هیچ کس به فکرش نرسیده بود! من انتظار داشتم یه نفر از ایده مگس استفاده کنه.. ولی مهم نیست..



و اما تصویر جدید!

در این http://cubemedia.ign.com/cube/image/potterazkaps2_042904_%20(6)_1083265052.jpg ببینید.


[b][size=medium]اولین جادوگر در تمامی دوران ها که توانسØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۶ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۴
#92

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
هری همین طور که خوابیده بود بوی بدی به دماغش خورد!

مثل یه سگ شکارچی یا پلیس بو می کشید ! اخ این بوی چیه مثل بویه گازه ولی از کجا میاد ! خاله که نیست حتما شیر گازو نبسته تو آشپز خونه ! اصلا به منچه خودش بیاد ببنده! وای چه قدر خوابم میاد ! ..........وای.........!

اخ....وای.........خفه شدم......بهتره برم به آشپز خانه شیرو ببندم..........ولی این وقت شب که کسی خونه نیست من چه جوری برم ........درم که قفله وای خدا مکنه خونه تش بگیره.......


اونوقت تا آخر عمر مجبورم تو آشپز خونه هاگوارتز جایه کریچر کار کنم......یا ریش دامبی مرحوم....به دادم برس الان میرم تو هوا...
اخ ..اخ ...دارم خفه میشم........

هری لیوانه آبه بالای سرش رو برمی داره که آبی به صورتش بزنه.

هری:اینم که خالی است! چیکار کنم ! همش تقصیر لردولدمورت هست اگه اون نبود من الان تو یه رخته خواب گرم نرم توبقل مامان بابام خوابیده بیدم!.....وای.........کمک .....خفه شدم.......
یکی این شیره گازو ببینده........دادالی خوکه کثیف...........


گاز تمامه اتاق رو می گیره و هری دچار سر گیجه میشه!

وای....سرم..........چرا بو ماهی میاد ...چرا این من اینجام وای لرد............برو بیرون...........بروبیرون....ای بابا این که لباسه اسنیپ که دزدیدی هست.........بهتره چراق رو خاموش کنم که یه وقتی ...........زلزله نیاد.نه بابا زلزله چیه .طوفان....نه سیل.....
هری چراق رو خاموش میکنه! وبعد سریع می پره تو رخته خواب ولی جون خیلی هول بوده از ترس تاریکی لرد سرش می خوره تو شیره گاز(همون کنتر) بالای سرش ............آخ سرم وای کمک تو کی هستی ....چی میگی کسی نبود....که من میترسم ازتاریکی......می ترسم لردولدمورت بیاد.......آره بهتره چراق رو روشن کنم....
شترق.......(این شترق با اون که لرد سیاه زده فرق می کنه این شترق خبر انفجار مهیبی در شهر لندن است)


ویرایش شده توسط جانی جورکینز در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۲ ۱۶:۴۵:۳۲

جادوگران


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴
#91

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
از خانه ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 312
آفلاین
اینقدر این امپراطور نیومد نقد کنه من به جاش اومدم!
ولی حتما تو هم یه نقدکی بکن امپراطور جان!

کارآگاه ققنوس
خوب بود... خنده دار بود.. ایده ها رو به کار بردی اما با عجله.. آخرش هم درست تموم نکردی.. میشد بنویسی:
مرلین درحالیکه به خود میپیچید و بالا و پایین میپرید از زیر تخت خود را بیرون کشید و گفت: دیوانه! من از دیشب اینجام...
هری با تعجب: اینژا؟ برا شی؟
مرلین میره بیرون یه ساعت بعد میاد.
- خب... آخیش! رفتم دستشویی خلاص شدما! دیشب اومده بودم ببینمت.. این عصام یه کم سرما خورده بد آپارات کردم افتادم زیر تخت تو... ماشالا هزار ماشالا اون جیمز فدات بشه خیلی سنگینیا!!.

مرسی که نمایشنامه نوشتی اینجا.. بازم بنویس


سرژ
پسري 12،13 ساله خوابيده بود!!

آره تیکه خیلی باحالی بود.. که سن رو از بالا به پایین گفتی.
ولی یه مشکل داشت! عزیز جان دلبندم اون غلته! غلت! نه غلط!
نشست.دراز كشيد و مرد!!
نمایشنامه خوب بود.
این تیکش هم عالی بود! در کمال خونسردی. مرد.
تیتر پیام امروز رو هم خوب اومدی.. ایول
راستی! ایده رو هم خوب به کار بردی.. خلاصه طنزشم بالا بودو از این حرفا

سام وایز
جيني:اي ذليل مرده كوفتي حال ميري سر من هبو(هوو.حبو,حوو)مياري....
عالی! یه مایتابه کم داشت!

خاله پتونيا:آهاي بوق بوق.الهي بوق بشي و اون باباي بوقت واست بوق بوق كنه,ببين منه بوق بوق رو به چه روزي انداختي.پاشو برو نون بخر.

بعد از خنده داری و باحالی اون تیکه لونا اینم خیلی جالب بود.. بوق!
هري بي توجه در تختش غلط ميزنه.
تو هم که املات ضعیفه

سوژه خوب.. تیکه آخرشم خوب بود که به کنتر خورد.. میتونیم از این به بعد در فرهنگ جادوگران جا بندازیم که در نمایشنامه ها و در اماکن همیشه یک کنتر برق هست و همیشه هم بالای سر هریه و همیشه هم در هر نمایشنامه هری با مخ میخوره به کنتر! حتما این رو یادتون بمونه تو نمایشنامه ها به کار ببرید تا جا بیفته!

زاخاریاس
جراحي پلاستيك خيلي زيبايش كرده بود.
این تیکه خوب بود.
از تکنیکهای نمایشنامه نویسی استاندارد خوبی استفاده کرده بودی.. اما طنز نداشت... خیلی کم..

روشنايي اونجا به حدي

این همه لفظ قلم بعد بنویسی اونجا؟

پتي گرو:قربان هري پاتر بازم زنده موند!
::از اين خبراي تكراري نميخواد بدي پيتر!برو بيرون!

طعنه خیلی خوبی بود به کار جی کی رولینگ که من حض کردم!

ضمنا این نمایشنامه همونجور که گفتی ربطی به عکس نداشت.. ولی میتونستی ربطش بدی
پتی گرو میاد و میگه که هری با مخ رفت توی کنتر ولی زنده میمونه... هان؟

چو
ایده بوق تکراری بود!
خیلی از حالت گفتاری به نوشتاری و برعکس پریدی که اصلا خوب نیست.. یا گفتاری بنویس یا نوشتاری

يه اتاقكي پيدا كرد و رفت توش...يه تخت شكسته اونجا بود و مقدار زيادي عنكبوت بين زمين و هوا تار تنيده بودند...بدون اينكه عينكشو برداره دراز كشيد و فورا به خواب رفت....

این تیکه خوب بود... بعد از یه ساعت نمایشنامه رولینگی نوشتن و بعد ناگهان متوجه عکس مورد نظر شدن! بیشتر روش کار کن!

پنسی پاریکنون
فیلنگیلش بود درست نخوندم. فقط میتونم بگم مزخرفاتی بود که هیچ ربطی به هیچ چیزی نداشت.


[b][size=medium]اولین جادوگر در تمامی دوران ها که توانسØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۴
#90

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
- زود از خونه برو بيرون! پسره بوق! ديگه اينجا نبينمت!

اونطور كه عمو ورنون داد ميزد هري چاره اي نداشت جز اينكه فوري از خونه بيرون بره! هوا ديگه تاريك شده بود و تنها حسنش اين بود كه كسي از پنجره نگاش نميكرد.
به طرف پارك رفت و روي يكي از نيمكتها نشست.هرروز يكي از وسايل خراب ميشد و هيچ كس نميدونست چرا...چند بار همسايه ها شكايت كرده بودند ولي شهرداري هيچ اقدامي نكرده بود...هيچ كس نميدونست چرا وسايل هرروز خراب ميشن...

ولي هري ميدونست. هيچكس شبها دار و دسته دادلي رو نميديد كه ميان و با اون هيكل گنده شون رو تابها و الاكنگها ميشينن. وزن دادلي تازگيها خيلي زياد شده بود و بيشتر به يه فيل شباهت داشت تا يه ادم. مدتها بود كه ديگه هيچكس به پارك نميومد. دادلي و دار و دستش هم ديگه سر نميزدن. دادلي بيشتر شبها خونه هم نميومد و ميگفت تو خونه دوستاش ميخوابه.حداقل پدر مادرش اينطور فكر ميكردن.

-لوموس

نوك چوبدستي هري روشن شد و اون به اميد پيدا كردن جايي براي خوابيدن تو پارك ميگشت..و بلاخره زير سرسره يه راهروي زيرزميني پيدا كرد!

راهرو اونقدر بزرگ بود كه حتي دادلي هم ميتونست بره توش. حس كنجكاوي مجبورش كرد كه بره تو و يه نگاهي بندازه. باور كردني نبود! زير پارك يه خونه زير زميني قرار داشت!

شترق!ديش بنگ دنگ هوشت بوم بووووووووووووووووووووووووووق!!!

داخل اون خونه يه عده در حال بازي بوكس بودن! از بين اونا ميشد هيكل دادلي رو تشخيص داد كه يه پسر كه در مقابل خودش مثل يه مورچه بود رو زمين انداخته و روش نشسته بود!!!!

-هي!

صداها قطع شد. انگار كسي با كليد همه صداهارو خاموش كرده بود. چراغها خاموش شد و چند لحظه بعد، نور چراغ قوه اي رو صورت هري افتاد.
-تو اينجا چيكار ميكني؟ حتما اومدي منو پيدا كني و به بابام بگي! كور خوندي!

ديش بنگ هوشت بيق بوق دنگ آخ واي بوق كــــمـــــك!!!!

چند لحظه بعد، هري به حالت لت و پار شده روي زمين افتاده بود!

- تو نبايد منو تحريك ميكردي! اكسپكتو پاترونوم!

گوزن نقره اي فورا ظاهر شد و به طرف دادلي رفت!

-آخ! اي بوق نزن هوشت هوي!
گوزن داشت با سمهاش رو سر دادلي ميزد!!! چند لحظه بعد، تنها كسي كه اونجا بود هري بود!

هري كه بدجور لت و پار شده بود، يه اتاقكي پيدا كرد و رفت توش...يه تخت شكسته اونجا بود و مقدار زيادي عنكبوت بين زمين و هوا تار تنيده بودند...بدون اينكه عينكشو برداره دراز كشيد و فورا به خواب رفت....
__________________
احساس ميكنم خيلي چرت نوشتم! چيز ديگه اي به ذهنم نرسيد! ببخشيد! راستي زاخي ولدمورت و امپراطور قراره نقد كنن ديگه...


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.