هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#74

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
چهار محفلی دوان دوان به طرف دری که احتمال می دادند مرگ خواران در پشت آن گیر کرده باشند دویدند...
استرجس در همان حال که با عجله به طرف در مذکور می دوید چوبش را از ردایش بیرون آورد و گفت : اگرم تونسته باشن درو باز کنن،باز هم اون قدر موانع جلوشون هست که سرگرمشون نگه داره تا اون موقعی که سر برسیم و قاعله رو بخوابونیم.
سارا هم چوبش را در آورد و گفت : اگر اونا از ما قدر تر باشن،باید چی کار کنیم؟
دیگر وقتی به جواب دادن این سوال نبودن زیرا به در رسیده بودند.
ملت که با دیدن در باز متحیر بودند همچنان سرپا بودند و انگار که خشکشان بزند حیران به در باز نگاه می کردند.
ماندانگاس:هی پسر ! چجوری درو باز کردن؟! رو این در هیچ طلسمی قابل اجرا نیست...!
سارا بدون توجه به حرف ماندانگاس به دستگیره در خیره شد و در حالت خلسه مانندی فرو رفت.
بد از چند دقیقه از جا پرید و گفت : قفل این در فقط با تله پاتی خیلی ماحرانه ای باز میشه...قضیش هم اینجوریه که با توجه به فرو رفتن در خلسه،قفل اون ور خیلی زود و راحت باز میشه!
استر جس درو با شدت باز کرد و گفت : الان وقت فکر کردن به این حرف ها نیست!تنها چیزی که مهمه اینه که مرگخواران درو باز کردن و دارن به جهنم نزدیک می شن....باید سریع عمل کنیم.
چهار محفلی در حالی که نور پررنگی از نوک چوبشان طراوش می کرد وارد در بزرگ و آهنین شدند.
درون اتاق جهنمی بر پا بود...
آتش ار هر سو شعله می کشید و دود ناشی از آتش چشم های محفلی ها رو می سوزوند.
ماندانگاس کمی بو کشید و گفت : بوی گوگرده!یحتمل به آتشفشان نزدیکیم...!
چو ناگهان جا خورد: آتشفشان؟اونم تو این جا؟
استر دوباره سقلمه ای زد و گفت : سریع لطفاً...تا الانشم خیلی عقبیم.
دوباره محفلی ها به راه افتادند...و با هر قدمی که به جلو بر می داشتند بوی دود و بوی گوگرد بیشتر می شد.
ناگهان استرجس ایستاد و با دستش سه محفلی دیگر را به سکوت دعوت کرد.
استرجس نجوا کرد:گوش کنین!
محفلی ها گوش سپردند تا متوجه منظور استرجس بشن.
و ناگهان صدا را شنیدند.
هرچند گنگ بود اما واضح شنیده می شد...
_ حالا با این چی کار کنیم؟
_بلیز؟میدونی پشت در چیه؟
_خوشبخاتنه بله...!ابوالهولی که در زیرش جهنم سازه
با شنیدن این حرف تمامی چهار محفلی جا خوردند...


پست خوبی بود! آفرین...چیزی توش نمی بینم!
فقط اینکه چجوری در رو باز کردن و دلیلش یه ذره نامعقول بود و خیلی دلیل موجهی نیوورده بودی!
این جمله هم "ابوالهولی که در زیرش جهنم سازه" در آخر پستت جالب نبود! می تونستی یه چیز بهتری بگی....مثلا یه چیزی شبیه مراقب!
و بعد هم در جمله آخر گفتی " تمام محفلی ها " مگه چند تا محفلی بودن که حالا بگی تمام! تمام نبود بهتر بود!

امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه B که می شود 5/7!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۲۳:۰۹:۲۴


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#73

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
مرگخواران از پله ها بالا میرفتند. پس از مدتی بالا رفتن در سکوت ایگور گفت: 30 پله دیگه مونده اونوقت میتونیم وارد شیم
پس از گذشت مدتی بلاخره به یک در رسیدند. دری سپید رنگ که برروی آن علامت ققنوس بسیار زیبا حک شده بود. ایگور دستگیره را به پایین فشرد ولی در باز نشد.
برگشت و گفت: لعنتی قفله.
آرامنتیا جلو آمد و زمزمه کرد: دوربارشیا آلوهمتا
صدای تقی آمد ولی قفل در باز نشد. آرامنتیا ناامید برگشت و گفت: حالا چی کار کنیم؟؟
بلیز گفت: لرد چیزی در این باره نگفته بلاتریکس تو چیزی میدونی؟؟
بلاتریکس با تکان سر به آنها فهماند چیزی نمیداند.
مرگخواران بر روی پله ها نشستند و در فکر فرو رفتند غافل از اینکه در پایین 2 نگهبان شجاع محفلی به هوش آمده بودند
- ماندی چوبدستیتو میبینی؟؟؟
- نه تو چطور؟؟؟
- نه منم نمیبینم صبر کن ببینم. این چیه؟؟؟
- چی چیه؟؟
این صدای ماندانگاس و استرجس بود که به هوش آمده بودند و حالا برای رهایی خود به دنبال چوبدستی خود میگشتند.استرجس که شئ قهوه ای رنگی را دیده بود به جلو خم شد تا آن را بردارد ولی متأسفانه نتوانست. با ناامیدی وردی را زمزمه کرد: اینتوربتم
ناگهان بر خلاف انتظار استرجس از آن شئ قهوه ای جرقه ای برخاست و از شانس استر دقیقا به وسط طناب ها خورد.استر بلند شد و با خودش گفت:یک معجزه بود چطور ممکنه چوبدستی بدون اینکه در دست کسی باشه خودکار کار کنه؟؟
ولی الان وقت فکر کردن به اینها نبود. باید هر چه سریعتر زنگ خطر را به صدا در می آوردند. پس بلند شد و پس از آزاد کردن دوستش ماندانگاس به سوی زنگ خطر رفت.
- آخخخخخخخخخخخ
این صدای استرجس بود که پایش به پای چو گیر کرده بود. با تعجب به 2 نگهبان دیگر پادگان نگاه میکرد. مطمئن بود اکنون آن 4 سیاه پوش که مرگخوار بودند از پله ها بالا رفتند. اما داشت دعا میکرد هرگز راز آن در را نفهمند. بلند شد و به ماندانگاس گفت: من میرم تو اینا رو به هوش بیار
و به سرعتش افزود. پس از چند لحظه به زنگی شبیه به ققنوس رسید. چوبدستیش را به آن زد و زمزمه کرد: اوریباستکنا
ققنوسی طلایی رنگ سفید زنگ را عوض کرد.
وقتی صدای زنگ درآمد استرجس با خیال راحت برگشت. هنوز قلبش تاپ تاپ میزد. امیدوار بود زود عمل کرده باشد. اگر آنها آن در را باز میکردند ممکن بود خطری بزرگ اعضای محفل و حتی تمام دنیا را تهدید کند. او از وجود جهنم کننده خبر داشت. وسیله ای که متعلق به سالازار اسلیترین بود و جهنم را به دنیا متصل میساخت و مطمئناً لرد آن را میخواست. برگشت و به سوی 3 نگهبان دیگر رفت و گفت: باید با اونها مبارزه کنیم. سریع برید به طرف پلکان
------------------------------------------------------------------------------

بابا تو چه گیری دادی به ققنوس! پستت همش در مورد ققنوس بود...
یه چیز دیگه خب! ولی در کل پست خوبی بود و به نسبتا به جز این قسمت آخر که در مورد اون ققنوس و زنگ خطر بود دیگه پستت تخیلی نبود!
یه چیز دیگه هم اینه که مگه جادوگرا نمی تونن وقتی چوب دستی در فاصله ی از خودشونه با استفاده از ورد فراخوانی اون رو به دست بیارن؟
پس اون قسمت هم که داشتی چوب دستی رو می دادی به دست استرجس یه مقداری اشتباه بود و اگه از ورد آکسیو استفاده می کردی خیلی بهتر بود!
آخر پستت هم متوجه نشدم که چجوری سارا و چو به هوش اومدن! هیچ توضیحی نداده بودی و بهتر هم بود که اونا رو به هوش نمی آوردی و هم چنین مرگ خوارا به انتظار پشت در نگه نمی داشتی...
اونا مرگ خواران مثل محفلی ها که صبور نیستن...یه راه دیگه پستت رو قشنگ تر می کرد!اگر به جای لفظ " نگهبان " هم از " محفلی " استفاده می کردی خیلی بهتر بود!
در کل امتیاز پستت 10 به همراه D که اگه قول بدی هم یه ذره تخیلی بودنش رو هم حذف کنی بیش تر هم میشه!

در مجموع 12!
موفق باشی...


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۷:۲۶:۲۶
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۴:۵۸:۵۲

تصویر کوچک شده


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#72

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
_ خوب حالا با این دوتا چی کار کنیم؟
ایگور مجهول الجنس در حالی که به طرف دو نگهبان بیچاره و غافل گیر شده که دراز به دراز دور آتشی که در قوطی روغن می سوخت می رفت جواب لسترنج را که بهت زده به دو نگهبان نگاه می کرد داد : ما با اونا کار نداریم!ما به پلکانی که از ورودیش مراقبت می کنن کار داریم!
و با تکان دستش یک نقشه را ظاهر کرد.
سه مرگخوار دیگر به طرف نقشه رفتند تا ببینند ایگور چه میگوید.
_ طبق نقشه ای که لرد سیاه به ما گفته ، باید میومیدم به همین ضلع شرقی.در اینجا دو نگهبان بودن ...
و با دستش به دو نگهبان خفته اشاره کرد و ادامه داد : که از یک پلکان که تقریباً پونصد پله داره مراقبت می کنن.اینجا هم مثل دژ مرگ و هاگوارتز وقتی به منطقه استحفاظی ( امیدوارم درست نوشته باشم ! ) پادگان میرسیم ، عمل آپارات کردن رو غیر ممکن می سازه پس بنابراین باید از موانع خیلی سخت بگذریم.
دقیقا بالای پله ، دو نگهبان دیگه هم هستند و بعد از اون ، میتونیم بریم زیر زمین!
سه مرگخوار دیگر بالاتفاق سری به نشانه ی تصدیق تکان دادند و به طرف راه پله ایی که در همان اتاق بود حرکت کردند.
تقریباً به ورودی پلکان رسیده بودند که بلیز ایستاد و گفت : پس اگه این دو تا به هوش اومدن چی کار کنیم ، ها؟
ایگور خطاب به بلیز گفت : خیلی راحت!ببندشون ! عملاً خنثی میشن حتی با چوبهاشون...
چند دقیقه بعد دانگ و استر طناب پیچ شده در گوشه اتاق افتاده بودند و مرگ خواران در حال بالا رفتن از پلکان بودند.
بالای پلکان
_ چه هوایی واقعاً سرده...وووویییی!
سارا به چو نگاه کرد که در حال لرزیدن بود.
_ موافقم. اگه مارو تو شیفت شب نمی ذاشتن دیگه اینقدر سردمون نمی شد.نمیدونم چرا اینقدر سخت گیری میکنن؟!
چو خواست در جواب سارا حرفی بزند که ناگهان صدایی شنید.
تق تق تق تق
از راه پله میومد!
چو با آشفتگی و حیرت گفت : چه مشکلی پیش اومده؟ استر و دانگ هنوز نباید شیفتشون رو با ما عوض کنن؟
سارا لیوان قهوه ای را که در دستش بود را روی زمین خاکی گذاشت به طرف آستانه ورود از آن طرف راه پله رفت و گفت : میرم ببینم چی شده...
چوبش را از ردا در آورد و زیر لب زمزمه کرد : لوموس
نوری از نوک چوب بیرون زد و راه پله رو روشن کرد.
ناگهان چو فریاد سارا را شنید که می گفت : مرگ خوا...
ولی نتونست جمله اش رو کام کنه چون یک طلسم قرمز رنگ دقیقا به قفسه سینه اش خورد و به شدت روی زمین افتاد.
چو آشفته بلند شد و خواست چوبش رو از ردایش بیرون بیاورد که ناگهان چهره ی خندان و ایکبیری ایگور رو دید .
چند دقیقه بعد دو نگهبان دیگر هم بیهوش و طناب پیچ شده در گوشه ای افتاده بودند.


پست خیلی خوبی بود!
خیلی خوشم اومد...همه چیز متعادل بود...در حالی که سعی کرده بودی طنز بنویسی اما توصیفات جالبی داشتی!
بهت تبریک می گم و می گم که داری پیشرفت میکنی!
تقریبا من چیزی توی پستت ندیدم غیر از اینکه گفته بودی سردشون شد!
خب اینقدر توی پادگان یک عده جادوگر هوا سرده و اون قدر این جادوگرا دست و پا چلفتین که نمی تونن خودشون رو گرم کنن؟ خب این رو نمی گفتی بهتر بود! می تونستی بگی خیلی خستن به خاطر اینکه شفیت شب رو دادن بهشون!
یه چیز دیگه...چرا به جای ماندانگاس از دانگ استفاده کرده بودی؟ اگه این هم محض خنده بود سعی کن همون اسم کامل رو به کار ببری یا اگه نخواستی کوتاه شده اشو نه ناقصشو!
بعد ببینم حالا که 4 تا از محفلی ها بیهوش شدن پس کی می خواد بجنگه؟؟

امتیاز پست 12 و رتبه ش C که رو هم میشه 15!
امیدوارم بیش تر از اینا پیشرفت کنی!


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۶:۴۵:۵۰
ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۶:۵۵:۵۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۴:۵۳:۰۹
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱۵:۰۶:۰۹


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#71

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
سوژه جدید : جهنم

وقتی می خواید پست بزنید فکر کنید ... به خدا این محفل باید خیلی خوب باشه و اینطوری توش نوشتن اصلا درست نیست ... این مثلا بهترین گروه سایت باید باشه ... خواهشا پست ها رو بخونید چند بار ... ببینید نفر بعدی می تونه ادامه بده ... سوژه رو خراب کردید یا نه ... این به نفع خودتون انجمنه .

--------------------

پادگان بر خلاف همیشه ساکت است و فقط نگهبان ها بیدار هستند در ضلع شرقی پادگان ، استر و ماندی در یک قوطی روغن آتش روشن کرده اند و روی دو جعبه چوبی نشسته اند .

استر یک نفسی میکشد سپس می گوید : یادش بخیر جوون بودیم ، دامبول جوون بود ... قدیم بود ... من بودم ... کوچه بود ... هی ....

ماندی : اوه چه بد ... ... بگذریم ، چه شب سردیه ....

- تپ ... توپ... پق!!! ؟( یکی کم نوشتم میگی نه بقیه اش و بخون )

ماندی یه نگاه خفن به دور و اطراف میکنه : استر این چه صدایی بود ، بازم در پادگان رو روغن کاری نکرده بودی؟

استر خودش و جمع و جور میکنه و میگه : نه به خدا تازگی کردم!... اگر نکرده بودم که تا حالا همه ی مرگ خوارا ریخته بودن اینجا!

در همین حین دو صدای تاپ ، تاق آمد و دو نگهبان به روی زمین ولو شدند سپس سایه چهار شنل پوش که از کنار آتش رد می شدند به روی دیوار نمایان شد ، یکی گفت : مامور های دیگه در ضلع غربی هستن بریم اونجا .

------------------------------------

شاید یکم ارزشی شده باشه ولی کلی جای کار داره ... الان مرگخوارها میرن و در ضلع غربی و دو تا مامور دیگه رو ( چو و سارا ) رو بیهوش میکنن ... قصدشون هم یکی از اموال سالازار اسلیترینه که وسیله مرگباریه و میتونه جهنم و به زمین وصل کنه ... این وسیل در یکی از بخش های امنیتی و زیر زمینیه پادگانه ...وقتی این ابشار بیهوش شدن ماندی و استر بهوش میان و بوق خطر میزنن .

نصفه نوشتم که شما هم بیاید پست بزنید و همه این داستان و ادامه بدن ... سوژه اش هم خوبه ... ( مرگخوارایی که هستن : لسترنج خواهر ، ملی فلوای برادر ، ایگور مجهول و جنسیت و بلیز خواهر )

پ.ن : به شدت کوتاه نویسی کردم ... رکورد زدم .


خب پست خوبی بود! اما می تونستی این توضیحات آخر پست رو توی خود پست بیاری و اینجوری پستت هم خیلی کوتاه نمی شد!
در واقع می شه گفت که این اصلا پست داستان نبود و فقط یه جوری گفتن سوژه به زبان خلاف رول بود! اما خب اشکال نداره باز هم ممنون از اینکه سوژه دادی!
اونقدر کوتاهه که جای نقد نداره!
ولی بالاخره مجبورم که امتیاز بدم!

برای پستت 10 امتیاز به اضافه یه C خوشگل که میشه 13...7 امیتاز هم برای اینکه سوژه دادی!

جمعا می شه 20 امتیاز!


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۳:۰۱:۰۲
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۳:۰۲:۵۴
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۳:۰۸:۲۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱۵:۳۸:۳۵


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۵
#70

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
سارا که همچنان تخمه میخورد گفت : به به ، نگا عین چی به جون هم افتادن!
چو :
سارا متوجه شد که چو ، توجهش به حرف های او نیست پس بنابراین یک جوک تعریف کرد : یک روز یک گوجه هه میره زیر ماشین رب میشه
و وقتی متوجه شد که چو حتی محل هم به او نمیدهد نگاه خیره اش رو دنبال کرد و با دیدن این صحنه برق از سرش پرید.
چو با نگاهی خیره به بلی نگاه میکرد که حالا دستش را تا آرنجش تو دماغ آرامینتا فرو کرده بود
سارا که از این واقعه شوکه شد بود ، سردرگمی عجیبی را حس کرد که در طی این چند روزی که این اتفاقات پیش میامد بسیار برایش اتفاق افتاده بود.
یک محفلی که میخواست با یک مرگخوار ازدواج کنه؟!
چه تصمیم شومی...
پس بنابراین تصمیم خودش رو گرفت باید هم بلیز و هم سارا رو با خودش به پیش استر و مودی و هدویگ می برد تا بلکه یک راه چاره برای چو عاشق پیدا کنند.
بنا براین به طرف بلیز و آرامینتا که همچنان در حال دعوا بودن رفت و چوبش رو به طرف دست مرگخوار مونث ، آرامینتا گرفت و خلع سلاحش کرد و سپس با یک حرکت دیگر چوب ، دست بلیز را که همچنان در دماغ آرامینتا بود از مخلط گاهش در آورد و سپس به طرف اونها رفت و خطاب به آرامینتا گفت : معذرت می خوام عزیزم ، ولی مجبور شدم!
سپس دستش را روی سر آرامینتا گذاشت و گفت : روان خانه سیاه سفید!
ناگهان آرامینتا غیبش زد.
پوزخندی بر لبان سارا نشست و زمزمه کرد : روان خونه بهت خوش بگذره عزیزم!
سپس به طرف بلیز رفت که برای بار دوم در همین چند دقیقه برق از سرش پرید ...
بلیز با نگاهی خیره و پر تلالو به سارای عاشق نگاه میکرد
سارا : همچین چیزی غیر ممکن بود . آخرین امیدش این بود که حداقل بلیز از سارا خوشش نیاد که این فکر در همین لحظه از سرش پرید و میدانست که جدا کردن دو عاشق و معشوق از همدیگه چیزی کمتر از مرگ نیست...
پس بنابراین با دست چپش دست بلیز و با دست راستش دست سارا رو گرفت و با صدای پاقی نا پدید شد.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
معذرت اگه ارزشی شد!

خودت فهمیدی توی این پستت چی نوشتی؟
همه رو با هم قاطی کردی....بهتره بگم که فقط از روی الافی و بی کاری پست می زنی و هیچ علاقه ایی به این کار نداری!
آخه برادر من این موضوعاتی که شما مطرح کردی چه ربطی به موضوع اصلی داره و یا چرا یه دفعه باید آرامینتا فرستاده شه به روان خانه!
خب من نمی تونم نمره خوبی بهت بدم و باید بگم که این پست نادیده گرفته می شه و دوستان از پست قبلی ادامه بدن! 1 از 5


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۰:۴۴:۳۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۹ ۹:۴۹:۴۵


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵
#69

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هدی به ایگور نگاه میکرد که مثل دیوونه ها چشماشو باز و بسته میکرد.
ایگور توی دلش: هورکراکسس خیلی مهمه باید اون رو بیابم اما کجا؟
استر که از خنگی ایگور در شگفت بود گفت: هدی جون من بیا اینو یه آواداکدورا حرومش کنیم هرچند حروم نمیشه
مودی گفت: هدی راست میگه
هدی میگه: نــــــــــه!!!
استر میگه: چـــــــرا؟
هدی فریاد میزنه: چون اونا میان دنبالش
مودی با تمسخر میگه: ارزششو نداره بابا
در همین حین ایگور که خونش به چوش اومده بوده از مغزش بخار در میاد
استرم که کتری نداشته قوریو میزاره رو سرش تا چای دم بشه
پس از چند دقیقه که چایی دم کشید استر یه لیوان برای اعضا میریزه و میگه: خب حالا چی کار کنیم؟؟؟
در همان لحظه هدی تصمیم میگیره و میگه: به جای صفحه جادودارت* ازش استفاده میکنیم تا نشونه گیریمون تقویت بشه
ایگور توی دلش: من هنوز جوونم منو نکشین
در همون لحظه 4 تا موی سفید از درون موهاش میریزه بیرون.
هدی میگه: خب ببریمش؟؟؟؟؟
بقیه: بله
-----------------------------------------------------------------------------------
*جادو دارت یک وسیله جادویی است مانند دارت فقط با این تفاوت که به جای دارت از طلسم ها استفاده میکنیم
-----------------------------------------------------------------------------------
- نه از ارباب میترسیم
این صدای آرامنتیا بود که داشت چوبشو میکشید.
سارا هم چوبشو کشید. چو هم چوبشو کشید.
اما بلیز هر چی گشت نتونست چوبشو بکشه بعد یادش اومد چوبش دست ایگوره.
آرامنتیا گفت: چی شده بلیز:
بلیز: هیچی فقط چوبدستیم دست ایگوره
آرامنتیا با تعجب: دست اون چی کار میکنه؟؟؟؟
بلیز: آخه چوب نیاورده بود منم بهش دادم چوبدستیمو
آرامنتیا با عصبانیت: خب تو چرا بهش دادی؟ مگه خودت نمیدونستی طلسم بفرستی؟؟؟؟؟؟
سارا و چو که نظاره گر این دعوا بودند یه سری از این صندلی های راحتی ظاهر کردن و روش نشستند. سپس روی میز وسطشون تخمه گذاشتند و انگار دارند فیلم هیجانی میبینند دعوا رو نگاه کردن
--------------------------------------------------------------------------
بد شد؟ خوب شد؟؟؟
یخورده بد شد؟ یخورده خوب شد؟؟
سارا نقد کنه بفهمیم دیگه


خب پست زیاد جالبی نبود!
البته فکر می کنم که خیلی وقت بود طنز ننوشته بودی! ولی خب بهر حال باید بهت بگم که مثل خودم طنز نویس ماهری نیستی! و جدی نویسیت خیلی بهتره!
سعی کرده بودی نوشته رو خنده دار کنی....اما خب بعضی چیز ها رو اگه بیش تر توصیف نمی کردی بهتر بود!
مثلا در مورد اینکه چای رو روی سر گذاشت تا دم بکشه...اگه ادامش نمی گفتی که دم کشید و چای خوردند بهتر بود!
یا اینکه خوب بود که گفتی که چوب دستی بلیز دست ایگوره ولی دیگه نباید ادامش می دادی و باید به یه جنگ و هیجان می کشوندی نه نشستن سارا و چو روی صندلی و نظاره کردن منظره دعوا!
البته می دونم که روی طنز هات هم اگه کار کنی خیلی خوب می شن! فقط تمرین و دقت!

3 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۵ ۸:۳۹:۱۲

تصویر کوچک شده


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۸:۳۱ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#68

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ایگور نیمه بیهوش یه چشمشو باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت . بعد با دیدن هدویگ و استر و مودی که داشتن با هم دعوا می کردن می خواست جیغ بکشه که بعد منصرف شد. چون دهنش رو بسته بودن. هم چنین دست و پاهاشو...اون نمی تونست تکون بخوره! کم کم داشت گریه اش در میومد!
توی دلش:
_بلیز کجایی؟ چرا به دادم نمی رسی؟ قول می دم که دیگه اذیتت نکنم! بیا منو نجات بده...مامـــــــــــــــــــــــان!
اما همه ی اینها توی دلش بود . چند دقیقه که با خودش صحبت کرد سرانجام به این نتیجه رسید که بهتره برای یک بار هم که شده جای خودش نفس بکشه و به عقلش رجوع کنه!
پس همون یه چشم بازش رو هم بست و شروع کردن به فکر کردن...اینقدر فکر کرد و فکر کرد تا خوابش برد!
(در رویا)
_آواداکدورا...هوراکراکس من کو ؟ هان؟ آواداکدورا!
_نزن ارباب....الان توضیح می دم....ارباب....
_ببند اون دهنتو...دیگه چاره ایی نیست جز اینکه بدمت دست دالاهوف...هوی تو...برو صداش کن!
_نه ارباب...نه...من ...یعنی همشونو می کشم...من می تونم!

ناگهان از خواب پرید....
_هی بچه ها اینجا رو...کارکاروف خواب بد دیده!
و پس از ادای این جمله توسط هدی، استر و مودی رفتن رو هوا.....
مودی:
_آخی نازی...داشتی دست اربابتو می بوسیدی که یه چیزی خورد تو سرت؟
استر:
_نه بابا...ولدی به مرگ تهدیدش کرده...اصلا کلا از قیافش تابلوئه!
ایگور هم چنان نفس نفس می زد و به خوابی که دیده بود فکر می کرد به طوریکه صداهای دور و اطرافش را نمی شنید!
_اگر...اگر...اگر..اصلا اگری وجود نداره....یا همین جا می میرم یا با هوراکراکس بر می گردم! امیدوارم لا اقل اون دو تا یه کاری کرده باشن!

*********
_ای بابا اینجا که هیچ کس نیست! به جون تو الافیم اینجا...بیا برگردیم!
چو این را با لحنی گله آمیز گفت و سپس چوب دستی اش را غلاف کرد!
_نه صبر کن....یه صدایی از اون ور می آد! گوش کن....
چو گوش می ده...اما هیچی نمی شنوه!
_برو بابا تو هم مارو سر کار گذاشتی؟ من که رفتم!
اما سارا هم چنان جلو می رفت و چو هم از روی اجبار دنبالش رفت. صداها کم کم واضح می شدند....
_پس این ایگور کجاست؟ هی می گم به لرد سیاه که اینو با ما نفرسته ها ولی....
آرامینتا بدجوری عصبانی بود....تمام اردوگاه (!) را گشته بود و هنوز هوراکراکسی وجود نداشت!
_حالا صداتو بیار پایین...ممکنه پیدامون بکنن ها؟
بلیز که زیر چشمی مواظب بود یه دفعه یه آواداکدورا بدنش رو نشکافه این را گفت اما آرامینتا در جوابش گفت:
_خب بیان....همشونو می کشیم....ما که از چیزی نمی ترسیم! می ترسیم؟
_نه شما از هیچی نمی ترسید....حتی از اربابتون!
آرامینتا و بلیز:
سارا و چو در آستانه در ایستاده بودند!



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵
#67

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
هدویگ رو به استر که به هوش آمده بود : عجب چغکی زدی،قبلا فنچ میخوردیم!
مودی: جیگر پرات بچینم!( خطاب به هدویگ )
هدویگ: جونم؟ خوب ، حالا شما از محفل اخراج شدی!
مودی: نه منو بیار تو محفل...
هدویگ: شما تایید شدی!
استر: بیا بچسب به این ایگوره، ریشاشو نگا،چرک از سر و روش میریزه!
مودی:حالا باهاش چیکار کنیم؟
ملت: ؟!
______________________________________________________

کمی اونطرف تر،در راهرو
_هیک
سارا: ای بابا،چو عزیزم خواهشا کمی مواظب باش ما دارم میریم تو دهن شیر،این جا دیگه سکسکتو بند کن...
چو: سکسه عشقیه!
سارا: گفتم عاشق جاسم اگزوزی میشی
چو: کوفت!جاسم برادر اگزوزیست،من عاشق صمد شدم،صمد لوله پاک کن...
_ هیسسسسسسسس
چو: چی شده؟
استر در حالی که دستش را به طرف لبش به نشانه ی سکوت میببرد همچنان به دقت گوش میکرد...
و چو صدا را شنید
_تق تق تق
صدای پاشنه های یک کفش بود
_ هیک!
سارا:
و تصمیمش را گرفت: کروشیو!!
برق به وسط تاریکی رفت و صدای دردی وحشتناک شنیده شد...
سارا: :bigkiss: بریم ببینیم کیه!
سارا و چو با هم رفتند، چو با پاشنه ی کفشش صورتی را که روی زمینافتاده بود را برگرداند...
_بلیز!



پستت هیچ جای تعریفی نداشت....مخصوصا اول پست که واقعا نمی تونم چجوری باید بگم که این جور نوشتن قشنگ نیست!
فرض کن تو یه جادوگری...وتوی هم چین موقعیتی گیر میافتادی...واقعا فکر می کنی که این چنین ماجراهایی اتفاق می افته!
درسته که تاپیک طنزه...اما معنیش این نیست که از جادوگر بودن و یا جدی بودن در امر موضوع تاپیک کم کنه!
سعی کن دیگه هیچ وقت این لفظ ها رو به کار نبری...مثلا عاشق جاسم اگزوزی و از این صحبت ها.....داستان رو هم جلو نبرده بودی و در مورد اینکه بلیز رو بیهوش کردن هیچ توضیحی نداده بودی...
یه جورایی الکی بیهوشش کردی...و این اصلا برای کسی که این پست رو می خونه خوش آیند نیست! و من اصلا دوست نداشتم هم چین امتیازی رو به یک محفلی بدم!
روی پستات کار کن و تا می تونی تمرین کن و از بقیه پستا استفاده کن!
دوستان عزیز از پست قبلی داستان رو ادامه بدن....
امیتاز این پستت هم به اسم جدیدت اضافه می شود....

1 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۵۵:۳۰

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲:۰۳ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۵
#66

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
استر و مودی با هم وارد شدند و مودی با چشمش کل اتاق را ورنداز کرد و گفت:
_هیچی نیست احتمالا از اتاق بغلی بوده.
استر با صدای آرامی گفت:
_دیگه اون چشماتم بدرد نمی خورن کارشون از روغن هم گذشته.
مودی که حالا کمی عصبانی به نظر میرسید گفت:
_نخیر هیچیش نیس.حالا اگه یکی رو گرفته بودیم این چشم من میشد شاهکار ولی حال....
مودی حرف خود را قطع کرد و با دست به دیوار اشاره کرد و استر را با خود به کناری برد.ناگهان شخصی از در وارد شد ولی قبل از اینکه بتواند حرکتی بکند استر با طلسمی او را به زمین زد.مودی به سراعت از جایش بلند شد و گفت:
_ببینم تو اصلا فهمیدی کی رو زدی؟
استر که انگار کمی ترسیده بود گفت:
_نه....خوب .... خوب....
مودی با نوک چوبش نوری ایجاد کرد و متوجه شد استر کسی را نزده جز ایگور و با خوشحالی رو به استر کرد و گفت:
_هی ....عالی زدی ایگوره.
استر که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت جورابش را بر سرش کشید و باعث بیهوشی خودش شد.
مودی:
مودی با یک ورد ایگور و استر را از جایشان بلند کرد و با خود به طرف اتاق اصلی برد و بعد از چند دقیقه که به اتاق رسید رو به هدویگ گفت:
_هدی بدو بیا کمک این ایگور رو ببند!
هدویگ بال زنان به سمت در آمد و گفت:
_استر چشه؟
مودی در حالی که جلوی خنده اش را گرفته بود گفت:
_هیچی جورابش رو کشید روی سرش.
هدویگ:
مودی:
هدویگ:
مودی:
هدویگ:
شما:
بنده:


پست جالبی نبود....داستان پیش برده نشده بود به جز اتفاقات نه خیلی جذاب...
این جمله:
"استر که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت جورابش را بر سرش کشید و باعث بیهوشی خودش شد."
اصلا جالب نبود... سعی کن از حوادث بهتری استفاده کنی...و اینکه در داستانت هیجان استفاده کنی...
همین طور در مورد اینکه چه اتفاقی الان می خواد بیافته بیش تر توضیح بده!
این شکلک های آخر پستت هم زیاد جذاب نبود....یعنی معنی خاصی نداشت! فقط برای زیاد شدن پست بود. نه؟؟
تنها راهش هم تمرینه و خوندن پست های اعضای خوب سایت!

2 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۵۱:۱۱

جوما�


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۵
#65

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
هدويگ که حضور يک وسيلهء مشنگي رو نمي تونست تحمل کنه از روي پنجره يک شيرجه زد و لپ تاپ و چپه کرد ... ملت محفلي رو به هدويگ :
هدي : توضيح ميدم ... ببينيد ... نقشه غارتگر پادگان مگه چشه که از تاب لب استفاده کنيم ؟
ملت محفلي :
سارا که حسابي حالش گرفته شده و بود و زحمت هاي خودش رو بيهوده ميديد با حالتي مشکوک به هدويگ گفت : حالا اين نقشه کو ؟
هدي با سر به استر علامت ميده و استر هم يک چشمک به مودي ميزنه ... مودي :
ملت محفلي :
آلبوس که حسابي شاکي شده بود و هي ريشش رو مي کند : پس بايد به روش سنتي متوصل بشيم ... تقسيم وظايف و گروها ... خوب سارا و چو ... توي راه رو ها رو ميگردند ... مودي و استر ... شما هم بريد توي اتاق ها رو بگرديد ... هدويگ هم همينجا مسئول نظارت باشه .
مودي دستش رو بالا مياره : ببخشيد شما کجا ميريد ؟
آلبوس : ها ؟
استر : پرسيد شما کجا ميريد ؟
آلبوس : ها ؟
× راه رو هاي پادگان ×
سارا و چو به پشت همديگر تکيه دادند .... مي چرخند و چوب دستي به دست راه ميروند ... چو : سارا ... چيزي نديدي ؟
سارا که حالا ميلرزيد ... البته از سرما : نوچ ... مگه تو چيزي ديدي ؟
سکوت تنها جوابي بود که شنيده شد ... چند دقيقه اي در راه رو ها به همين صورت گذشت تا بالاخره سايه اي بر روي ديوار راه پله نمايان شد .
سارا : پيش ...
چو : هيس !
سارا : نگاه کن ... اونطرف ... حالا چو هم سايهء مرد بلند قامت را ديده بود .
چو : بزار بياد بالا
- آوداکداورا ... مردي با ريش سوخته نمايان مي شود ... از پشت عينک نيم دايره اش آن دو را ور انداز مي کند :
سارا رو به چو : اوا ديدي ... چو جون ... آلبوس رو زديم .... آلبوس جان اينجا چيکار مي کردي ؟
آلبوس : مرلين گاه بوديم براي رفع غذاي حاجت ...
× اتاق تاريک ×
تق .. قيژ ... تق ... تق .. تق ....
- لعنتي اين صداي پات همه رو فراري ميده ... چه برسه به ايگور و بليز ....
مودي رو به استر : همه نه اون دو تا
استر در هين سر تکان دادن : باز روغنش رو نزدي اينطوري صدا ميده ... با اون چشم مسخرت يک نگاه بنداز ببين کسي رو نمي بيني ؟
مودي سرش را به علامت قبول وظيف تکان داد و بعد از مدتي گفت : پشت اين اتاق يکي رو مي بينيم .
استر : خوبه پس ميريم تو ... راه بيفت .

در کل خوب بود...اینکه موضوع رو از دریاب تغییر دادی کار جالبی بود اما بعدش نباید موضوع رو به راهروها می کشوندی...
چون اول از همه پادگان که فقط راهرو و اتاق نیست و بعد هم مثلا جادوگریم...استفاده از چوب جادو فکر می کنم این وسطا بد نبود!

در ثانی اگه اول داستان یادت باشه گفته شده بود که هورکراکس در محوطه بیرونیه پادگانه...پس حتما مرگ خوارا هم اونجان!
داستان رو هم خیلی پیش نبردی...
اما در نوشتن پیشرفت داشتی!بیشتر کار کن...تو می تونی!

3از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۴۵:۱۵

تصویر کوچک شده










[b][size=med







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.