ایگور نیمه بیهوش یه چشمشو باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت . بعد با دیدن هدویگ و استر و مودی که داشتن با هم دعوا می کردن می خواست جیغ بکشه که بعد منصرف شد. چون دهنش رو بسته بودن. هم چنین دست و پاهاشو...اون نمی تونست تکون بخوره! کم کم داشت گریه اش در میومد!
توی دلش:
_بلیز کجایی؟ چرا به دادم نمی رسی؟ قول می دم که دیگه اذیتت نکنم! بیا منو نجات بده...مامـــــــــــــــــــــــان!
اما همه ی اینها توی دلش بود . چند دقیقه که با خودش صحبت کرد سرانجام به این نتیجه رسید که بهتره برای یک بار هم که شده جای خودش نفس بکشه و به عقلش رجوع کنه!
پس همون یه چشم بازش رو هم بست و شروع کردن به فکر کردن...اینقدر فکر کرد و فکر کرد تا خوابش برد!
(در رویا)
_آواداکدورا...هوراکراکس من کو ؟ هان؟ آواداکدورا!
_نزن ارباب....الان توضیح می دم....ارباب....
_ببند اون دهنتو...دیگه چاره ایی نیست جز اینکه بدمت دست دالاهوف...هوی تو...برو صداش کن!
_نه ارباب...نه...من ...یعنی همشونو می کشم...من می تونم!
ناگهان از خواب پرید....
_هی بچه ها اینجا رو...کارکاروف خواب بد دیده!
و پس از ادای این جمله توسط هدی، استر و مودی رفتن رو هوا.....
مودی:
_آخی نازی...داشتی دست اربابتو می بوسیدی که یه چیزی خورد تو سرت؟
استر:
_نه بابا...ولدی به مرگ تهدیدش کرده...اصلا کلا از قیافش تابلوئه!
ایگور هم چنان نفس نفس می زد و به خوابی که دیده بود فکر می کرد به طوریکه صداهای دور و اطرافش را نمی شنید!
_اگر...اگر...اگر..اصلا اگری وجود نداره....یا همین جا می میرم یا با هوراکراکس بر می گردم! امیدوارم لا اقل اون دو تا یه کاری کرده باشن!
*********
_ای بابا اینجا که هیچ کس نیست! به جون تو الافیم اینجا...بیا برگردیم!
چو این را با لحنی گله آمیز گفت و سپس چوب دستی اش را غلاف کرد!
_نه صبر کن....یه صدایی از اون ور می آد! گوش کن....
چو گوش می ده...اما هیچی نمی شنوه!
_برو بابا تو هم مارو سر کار گذاشتی؟ من که رفتم!
اما سارا هم چنان جلو می رفت و چو هم از روی اجبار دنبالش رفت. صداها کم کم واضح می شدند....
_پس این ایگور کجاست؟ هی می گم به لرد سیاه که اینو با ما نفرسته ها ولی....
آرامینتا بدجوری عصبانی بود....تمام اردوگاه (!) را گشته بود و هنوز هوراکراکسی وجود نداشت!
_حالا صداتو بیار پایین...ممکنه پیدامون بکنن ها؟
بلیز که زیر چشمی مواظب بود یه دفعه یه آواداکدورا بدنش رو نشکافه این را گفت اما آرامینتا در جوابش گفت:
_خب بیان....همشونو می کشیم....ما که از چیزی نمی ترسیم! می ترسیم؟
_نه شما از هیچی نمی ترسید....حتی از اربابتون!
آرامینتا و بلیز:
سارا و چو در آستانه در ایستاده بودند!