هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
در راه:
همه سکوت کردن و به سمت خوابگاه می رن ... چند تا از بچه ها گه گاهی با هم پچ پچ می کنن...
- هی هدی؟ بیل با تو چه کار داره همش بهت زنگ می زنه؟!
- شیییییش! آروم تر! می خواد منو بخره که لوش ندم!
- ایول! مگه ازش مدرک داری؟
- نه باب! ولی اون فکر می کنه دارم
هدی نگاه شیطنت آمیزی به مگورین می ندازه!( یعنی خیلی خفنم و اینا)

-------------------------------------------

- به نظرت چطوری می تونیم از زیر زبونشون حرف بکشیم؟!
- خیلی راحت! کافیه از مگورین بخوای! همه چی رو زود میگه!
- نه باب این طورام نیست! اگه کسی بهش بگه حرفی رو نزنه نمی زنه!
سالی نگاه عمیقی به مگورین می کنه!

------------------------------------------

- آره خودش گفته که می خواد برام یه بسته آدامس بگیره!!!
- واقعا؟! خوش به حالت! پرسی که از این کارا بلد نیست ...
سارا نگاه بدی به مگورین می ندازه!!!!( به مگورین چه؟!)

------------------------------------------

در همین هنگام بود که زمین به شدت شروع به لرزیدن می کنه بعضی از بچه می رن زیر درختا و دستاشونو می زارن رو سرشون! جیغ و اینا که زمین لرزه اومده و ما همه مون می میریم و مرلین کمکمون کن و از یان حرفا ... ولی همه سخت در اشتباه بودند ... در آن زمان که همه شهادتین گویان به انتظار مرگ بودند لرزش زمین متوقف میشه و ملت ریون خودشون رو در مقابل یک گروه سانتور عصبانی می بینن!
- بالاخره پیدات کردیم! تو مایه ی ننگ نژاد ما هستی! مگورین! تو باید مجازات بشی ...
همه ی سانتورا کمان هاشون رو به طرف مگورین نشانه گرفتن ...
- نه نه رئیس بزرگ! امان بده! این منو اغفال کرده!
و به هدویگ اشاره می کنه!


؟!


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
سالی یر:- پیش به سوی جنگل ممنوعه!
و ملت به دنبال سالی به سمت جنگ ممنوعه حرکت کردن قبل از اینکه وارد جنگل بشن ویکتورگفت : بچه ها باید دوتا دوتا وارد بشیم و شروع کنیم به گشتن
مرلین : خب من با سینسرا می رم و تو با سالی و ابر تو با اریک برو
ابر: من قبول ندارم چرا ویکتور با سالی میره
ویکتور: باشه بابا چه فرقی میکنه ده ، بیست ، سی ، چل میکنیم

سالی یر: این چه وضعشه ما وقت اینکار ها رو نداریم
ملت:
سینسرا: خب چون حالا همگی ترسیدید حرکت به سمت اعماق جنگل
ویکتور: هیچکی حق نداره به هدویگ و مگورین آسیب برسونه وگرنه با من طرفه
سالی یر: اره راست میگه وقتی پیداشون کردید با طناب می بندیدشون و داد میزنید بقیه بیاند
ملت:
سالی : چه مرگتونه
مرلین : اخه احمق جون کسی که تو این جنگل صدای کس دیگه ای رو نمیشنوه
اریک مانچ: بابا بی خیال نور قرمز به هوا می فرستید اوکی
ملت گریف: باشه
همه وارد جنگل شدند
--------
گروه مرلین و سینسرا به سمت چپ رفتند و شروع به گشتن اونطرف کردند
گروه ابر و اریک به سمت راست رفتند و شروع به گشتن اونطرف کردند
گروه سالی یر و ویکتور مستقیم رفتند و رفتند تا اینکه صدای دیش ... دیش .... شنیدند بعد صدای مگورین اومد که میگفت : هدی جون ممکنه صداش رو یه خورده کم کنی
هدی : خفه شو بیل پشت خط هست
سالی یر : پیداشون کردیم
ویکتور: می خوای بریم گردنشون رو بشکنیم
سالی : خوبه همین تازه گفتی نباید کسی بهشون آسیب بزنه
ویکتور:
سالی : بسه دیگه خب بریم بگیریمشون
ویکتور: طناب آوردی
سالی یر: من موندم چطور تو جادوگر شدی احمق با طلسم
ویکتور: آها یادم اومد باشه
هر دو رفتند و هدی مگورین را با فاصله کاملاً اسلامی بستند و نور قرمز رو به هوا بلند کردند
مرلین رسید و گفت : ببینم شما چطوری فرار کردید ها؟
ویکتور: زود بگید
سالی : بچه ها آبرو بری نکنید بهتره ببریمشون خوابگاه و بعد بازجویی میکنیم
و ملت هدی و مگورین رو با شئونات اسلامی به سمت خوابگاه بردند


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۰۴ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
سلام به همه گی به به عجب فعالیتی حالا شد
.............................................................................
فلش بک
همه در اتاق متحیر مونده بودن که سالی یر قدمی به جلو گذاشت و دستش را روی مایع قرمز رنگ کف اتاق کشید و بلافاصه متوجه شد که خون نیست
:-بچه ها این خون نیست
مرلین با هق هق پرسید :-پس چی یه ؟؟
ابر :-سس گوجه فرنگی .و انگشتش را از دهانش بیرون اورد
سینی تحیر گفت :- اگر این سس پس هدویگ هنوز زنده اس ولی کجاست کی اونو برده ؟
ملت:
ویکتور گفت:- کی در بین ما نیست؟ همه:
سالی یر مثل برق گرفته ها از جا پرید و داد زد :-اخرین بار کی مگی رو دیده ؟
سینسرا جواب داد :- من همون موقع که ..........وای
همه پرسیدن چی شده؟
سینسرا ادامه داد:-همون موقع که داشت غذا می خورد اون داشت رو ساندویجش سس قرمز می ریخت!
سالی یر با اخمایی در هم گفت:- کار کار خودشه اون زود اخفال می شه حتما"دلش برای هدی سوخته ...ولی الان کجاهستن؟
مرلین:- یه جایی که دست ما بهشون نرسه یه جا قایم شدن ولی مطمئنا" قلعه نیست
ابر :- جغدا کجا رو دوست دارن ؟ اریک :- جاهای تاریک
ابر:- و سنا تورا؟ اریک :- جنگل
ابر :-در این جا کجا هست که هم تاریکه ...هم جنگله ...هم ممنوعه اس؟
همه گی با هم :-جنگل ممنوعه
سالی یر:- پیش به سوی جنگل ممنوعه!
................................................................................
چقدر عالیه که دوستان و استادان رول نویس دوباره به این جا برگشتن امیدوارم دیگه ترکش نکنن
خدانگه دار
یاعلی


زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
مرلین به قفس هدویگ رسید و بلافاصله سر جایش میخکوب شد! قفس به کناری افتاده و حسابی کوبیده شده و شبیه قوطی مچاله شده ...همه چه به هم ریخته است ... لوستر از سقف کنده شده و روی زمین افتاده، خون روی در و دیوار پاشیده و چند عدد پر کنار قفس افتاده. مرلین بلافاصله ظرف غذا رو می ندازه و جیغ بلندی می کشه .... همه وارد خوابگاه می شن و با دیدن اون صحنه نفسون در سینه حبس می شه ... همه سکوت کردن و جز صدای هق هق چند نفر صدای دیگه ای به گوش نمی رسه:
- اوه خدای من!!! بی چاره هدی!!!( مرلین در حالی که دستمای صورتیش رو در می آورد تا اشکاش رو پاک کنه این جمله رو به زبون میاره ...

--------------------------------------

کمی آن طرف طر:
در جنگل ممنوع چیزی به سرعت در حال حرکت است و تنها گرد و خاکی پشت سرش قابل مشاهده است...
- هوی آرومتر برو! ( هدویگ در حالی که بالا و پایین می پرید این جمله را به مگورین( ایول حال می ده ژانگولر بازی )گفت)

-------------------------------------

فلاش بک:
همه بچه ها دارن نا هار می خورن مگورین در حالی که داره رو ساندویجش سس می زنه به طرف هدویگ میاد:
- هوووی مگور! برا چی نمیای کمکم کنی؟!
مگورین خیلی بی خیال: خب تو که ازم کمک نخواستی!
- الان که گفتم ! بیا منو از این تو در بیار!
مگورین به سرعت ذوق زده می شود: واقعا؟! ایول! من عاشق این کارام... الان نجاتت می دم هدی!
مگورین جفت پا می ره تو قفس ...
- این جوری نه!!! آرومتر!
مگورین خودشو به لوستر آویزون می کنه تا از اون بالا بپره رو قفس ولی چون سنگینه لوستر کنده می شه و مگورین میفته رو سس و سسه می پاچه به این ور و اون ور همه جارو قرمز می کنه ... مگورین می ره عقب و با سرعت خودش رو به قفس می کوبونه!!! هدویگ که با تحیر(!) شاهد تلاش های مگورینه با حالتی آمیخته به دلسوزی و اینا بهش می گه که کلید قفس رو دیواره! مگورین به سرعت می ره طرف دیوار و سر راش سر می خوره می زنه به میز و اونو پخش زمین می کنه ... بالاخره بعد از کلی خوردن به این ور و اون ور کلید رو میاره و قفس رو باز می کنه بال هدویگ رو می گیره و محکم می کشه ولی فقط چند تا از پرای هدویگ میاد تو دستش! هدویگ که تمام تلاششو می کنه که چیزی بهش نگه یه چشم غره به مگ می ره و مگورین یه نیشخند می زنه و هدی میاد بیرون ... سوار میشه و مگورین چهارنعل از اونجا دور میشه!!!( توجه تو راه کلی به این ور و اون ور هم می خوره!)
پایان فلاش بک

-----------------------------------


ویرایش شده توسط مگورین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۱:۵۲:۲۰

؟!


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
هدی که از ترس در حال سکته زدن بود با صدای لرزانی پرسید:
_چی ... چی شده بچه ها.
ویکتور رو به هدویگ با حالتی کاراگاهی گفت:
_اسم.....محل کارتون....تعداد افرادتون.....رابطتون کیه؟
هدویگ رو به ویکتور کرد و گفت:
_از چی حرف می زنی.
مرلین از سمت راست قفس گفت:
_که دیشب با پرسی کار داشتن....ابله دروغ میگی یه دروغ درست بگو....آخه پرسی که خودش موبایل داره چرا دوستش زنگ بزنه رو موبایل تو......بگو دیشب چه خبر بود و کجا بودی..
هدویگ که دیگر رنگش مانند یک موز رسیده بود گفت:
_من....من... دیشب خوا...خوا...خواب بودم...جایی نرفتم...
ناگهان شخصی از پشت قفس هدویگ گفت:
_ابله لو رفتی....بگو با کی کار می کنی تا سرخت نکردن...
سالی از سمت دیگر قفس گفت:
_یا بگو یا خفه شو تا ناهار ظهر ما بشی ...... جغد پلو ...واااااااااای
چه مزه ی میده.
ملت:
هدویگ:
ناگهان از سمت چپ قفس دامبل گفت:
_پس یه فکری بیاین اینو بخوریم از پرسی حرف می کشیم چطوره.
تمام ملت موافق بودند.تقریبا نزدیک ظهر بود همه افراد در حال خوردن غذا بودند.کمی برنج ماگلی و نوشابه و مرغ و کمی هم مخلفات بود که ملت در حال خوردن آنها بودند.مرلین با حالتی مضطرب گفت:
_ولی حیوون بیچاره رو زیاد آزارش دادیم.
ملت:
ویکتور با حالتی عصبی گفت:
_تو هم با اونایی.
مرلین گفت:
_نه بابا بیخیال من میرم بهش غذا بدم.
ویکتور با حالتی شادمان گفت:
_منم با هات میام تا ازش اعتراف بگیرم.
دامبل با حالتی پدرانه گفت:
_بزارید این یه لقمه رو راحت بخوره اذیتش نکنید.با اثیر هم باید مدارا کرد.
ویکتور سر جایش نشست و مرلین رفت تا به هدویگ غذا بدهد در همین حین پرسی سر رسید.مرلین رو به ویکتور کرد و بار دیگر چشمک زد.ویکتور چماقش را برداشت و به پشت پرسی رفت و چماق رامحکم بر سرش کوبید و او را بیهوش کرد.
ملت:
پرسی:


جوما�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۵:۵۵ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
ادامه پست ویکتور :

_ نه ... .
همه برگشتند ببینن کی این حرفو زد.
سالی : تو دیگه چی میگی آبرفورث ؟
مرلین : مگه توام از ماجرا خبر داری ؟ کی بهت گفته ؟
ابر : مهم نیست من از کجا میدونم. ناسلامتی من داداش دامبی کبیرما.
سالی : خوب میگی چی کار کنیم ؟ فکر بهتری داری ؟
ابر : آخه یکم فکر کن سالی.
ما دسته ی بیل رو هم پیدا نکردیم ، چه برسه به خود بیل.
سالی :
ویکتور :
مرلین ییهو پرسی رو دید که داره از اون ورا رد میشه.
مرلین : پرسی ... هووووووو ....
پرسی اومد نزدیک و گفت :
_ چته ... مگه داری کوییدیچ بازی میکنی ؟ ...
مرلین : هیچی ، فضولیم گل کرده بود ، میخواستم ببینم دیشب دوستت باهات چیکار داشت .
پرسی : دوستم ؟ کدوم دوستم ؟
ویکتور : همون دوستت که دیشب زنگ زد.
سالی : مگه هدویگ بهت نگفت ؟
پرسی : نه .....
همه باهم : ااااااااااااااااااااا............
مگورین : کوفت .... چقدر بلند حرف میزنین ، خوابمو نصفه دیدم.
سالی : حدس میزدم یه نیم کاسه ای زیر کاسه هدی باشه.
پرسی : واقعا که ... شما از خودتون نپرسیدین دوست من چرا به هدویگ زنگ زده. مگه من خودم تلفن جارو ندارم.
( تلفن جارو ، موبایل جادوگراست )
مرلین : راست میگه ها. واسه چی از خودمون نپرسیدیم.
ابر : معلومه خوب . از بس تو فکر این دسته بیل ... نه ببخشین بیل بودین دیگه.
ویکتور : حالا هدی کجاست ؟
ملت : نمیدونیم.
مگورین : دیشب رفت. گفت باید یه نامه برسونه .
سالی : نامه ؟ ....
مرلین : مثل اینکه چنتا کاسه و نیم کاسه زیر قابلمه اس .
ویکتور : یعنی هدی هم ....
ابر : مثل اینکه.
پرسی : معلوم هست چی میگین شماها . حالتون خوبه ؟
سالی :هیچی بابا . تو نمیدونی . برو به کارت برس.
پرسی :
مگورین : ااا ... بچه ها مثل اینکه هدی برگشته .
ابر: خوب .. . همه حواسشون جمع باشه.
هیشکی به روی خودش نیاره.
خیلی عدی برخورد کنین.
ملت :
هدی : هو هو .. هو هو ...
سلام بچه ها !! چططورین ؟
سالی : چی شده هدی ؟ هدویگت بلبل میخونه ...
هدی : چیه ... شاد بودنم عیب داره. حسود.
مرلین : میدونی دوست پرسی دیشب باهاش چی کار داشته ؟
خنده رو لبای هدویگ خشک میشه.
با من و من میگه :
_ ننن ... ننه ...نه چی کار داشته ؟
ابر : یعنی تو نمیدونی ؟
هدی : نه
ابر : الان بهت میگم چی کار داشته .
ابرفورث یه چشمک به ویکتور میزنه و ویکتور با چماق محکم میکوبونه تو سر هدویگ .
هدی :
سالی : بندازینش تو قفس تا بعدا به خدمتش برسم.
................
چند ساعت بعد ، دور قفس هدویگ :

ملت :
هدی : چی چی شده


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۴۵ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
بیاین به درد این پرنده زبون بسته برسیم از هوش رفت
مرلین ییهو یه چیزی به مغز پوچش خطور کرد و خنده ای بلند سر داد
ویکتور: هوی مرلین تو چته نکنه تو هم دیونه شدی و باید ببریمت امین آباد
مرلین : خفه شو ویکی گوش کن من یه فکری دارم
- ببینم چه فکری
- ببین ما الان هدویگ رو اینجا بدون هیچ مدیر و حامی داریم چطوره با یه طلسمی تمام حرفها رو از زیر زبونش بکشیم .
سالی : بچه ها شما چنین کاری رو نمی کنید امشب رو بخوابید و فردا با دخترا می شینیم و نقشه می کشیم
بچه ها توی این بحث بودند که صدای دیش ... دیش... :fan:
هدی که صدای موبایلش در میاد با عصبانیت : اه ... بر خرمگس معرکه لعنت ( ایول چه ضرب المثلی )
گوشی رو بر می داره : بله
اونطرف: هوی هدی چیزی لو ندی ها
اینطرف : سلام خوب هستی( برای رد گم گنی)
اونطرف : احمق چه وقت احوالپرسیه منم بیل
اینطرف: نه متاسفانه پرسی نیستش
اونطرف: هدی اگه چیزی بگی نه فقط من بلکه تو هم از جادوگران اخراجی .اوکی .حالا هم برو ... جیش ... بوس ... لا لا :brush:
اینطرف : اوکی باشه همین حالا بهش میگم خداحافظ
مرلین: هوی هدی کی بود ها
هدویگ: دوست پرسی ... خب من برم بهش بگم کارش داشته
و به خاطر اینکه از مخمصه فرار کنه سریع خارج میشه
.....................................
فردا صبح
ببینید بچه ها: دخترا و پسرها من یه نظری دارم و اون اینه که ممکنه بیل تحت طلسم فرمان باشه شایدم برخی از مدیرا یا جیره بگیر شون مهره ی پیشبرد اهدافشون باشه
مرلین : ووووووووو ...سالی اینو که ما میدونیم برو سر اصل مطلب
سالی : احمق جون اینو تو و ویکتور می دونید چون من بهتون گفتم بقیه که نمیدونند
خب داشتم میگفتم ببینید من یه نظری دارم ما بیل رو با تمام تیر و طایفه اش دستگیر می کنیم و وریتاسرم می ریزیم تو حلقش :pint:
و ز اون می پرسیم کار کیه... چطوره ... ؟
_________________________________________________
خب راستش چون گفته بودید کسی نمیفرسته منم فرستادم و البته چون اسمم هم توی داستان بود گفتم باید یه کاری کرد
نمی دونم خوبه یا نه
اگه خوب بود ادامه بدید و اگه خوب نبود از پست سالی یر عزیز ادامه بدید


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۴۳ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
سلام می دونم که یه نفر نباید دوتا پست پشت سر هم بزنه ولی من یکی واقعا" کفری شدم البته ببخشیدا
چقدر تنبل تشریف دارین ......نخیر نمی شه باید یه فکر درست و حسابی برای خوابگاه کرد فکر کنم دلیل این همه راکد بودنش فقط و فقط بی سورژه بودنش نبوده بلکه اعضا هم اصلا"همکاری نمی کنن ....باید اقدام دیگری کرد
قبلا"هم گفتم این ما و فعالیتمونه که خوابگاه رو می سازه تا بحال به خوابگاه های دیگه سر زدین مخصوصا"اسلایترین ....پس کجایین نویسندگان جوان بیاین بذارین یه تحولی به خوابگاه بدیم من که واقعا"از این همه رخوت وسستی حوصله ام سررفته
این جا به قول معروف خونه تکونی می خواد اساسی
بازم ببخشید که دوتا پست پشت سر هم زدم ولی اگر واقعا"لازم نبود این کارو نمی کردم
خدانگهدار برو بچه های فعال خوابگاه


زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
سالی یر هم به خوابگاه برگشت و در را محکم پشت سرش بست از فرط خشم و نا راحتی دندان هایش را به هم فشار می داد که مرلین و ویکتور (هم اتاقی هایش ) وارد شدن
ویکی:- چته تو ؟؟ سالی یر از کوره در رفت و پاسخ داد:- تا بحال تو هیچ کدوم از پرونده هام این طوری گیج نشده بودم و این طوری توی ذوقم نزده بودن .....امروز استر جس بیچاره ،فردا من یا تو یا هرکس دیگه ...مهم اینه که مجرم امشب سر اسوده زمین می زاره و این منو کفری می کنه !
مرلین با پوزخندی گوشه ی لبش به ویکتور نگاهی انداخت و گفت:- ویکی بیا اینو تا خطر ناک تر نشده برسونیم امین اباد !
سالی یر بی توجه به حرفای اونها روی تختش نشست و ادامه داد:-مهم نیست که استر جس نمی خواد ضاربش رو پیدا کنیم می دونید چرا چون بیل اونو تهدید کرده ...بعد بهش سوء قصد کرده اونم برای بار دوم ...هدویگ رو تحریک کرده ....واقعا" نگران نیستین که دوبرابر بدترش به سر خودتون بیاد وقتی یه تفرقه بنداز بین یه گروه باشه اینده ی اون گروه جز نابودی چیزی نیست ......نمی دونم بیل برای چی و از کی فرمان می گیره ولی من دست از سرش برنمی دارم حتی اگر شده تنهایی این کارو بکنم ....ولی یه چیزی روبدونید هیچ کدوم از شما لیاقت گریفیندور رو نداره ،همه ی شما ها بیاید برین اسلایترین ادامه تحصیل بدین ! ویکی که به رگ غیرتش برخورده بودو اون ته مغزش رو جمع کرده بود و به حرفای سالی یر گوش داد و متوجه شده حق با اونه گفت:- هی اولا" که ما ترسو نیستیم جمع نبند ...دوما" نمی دونم چی تو کله ات می گذره ولی هرچی هست منم هستم ...سوما"....هوووم ... اهان همون اولا"و دوما"
سالی یر لبخند بازی زدو به مرلین نگاه کرد مرلین گفت :- اگر بگم ن....(در این لحظه چشمش به این افتاد ) کی من خوب چیزه(اب دهانش را قورت دادو) ....باشه !
در همین لحظه صدایی وارد ماجرا شد و گفت:- منم بازی ..منم بازی ! و مگورین با سینه ای ستبر از در خوابگاه وارد شد
سالی یر :-گوش ایستاده بودی مگی ...وای وای وای دختر بد
مگی :-فکر کنم تو دخترام چند نفر باشن که بخوان بهت بپیوندن
ویکتور :-خوب پس واس چی وایسادی برو دیگه ....دیگه ام گوش وای نمی سی افتاد
مگورینم از خوشحالی شیه ای کشید و چهار نعل بیرون رفت
بعد از رفتن مگی ؛هدی سینه خیز وارد شد
سالی یر با دیدن هدی اتش گرفت به سمتش دوید و پرهای یقه اش را گرفت و کوبیدش به دیوار هدی جیغی کشید و زبونش بیرون افتاد و به قول خودمون ریغش در اومد که سالی یر دلش سوخت و بغلش کرد خوابوندش روی تخت و شروع کرد به ماساژدادن بالهاش که ویکتور پرسید
:- حالا چه برنامه ای داری ؟؟
سالی یر:- فعلا" چیزی نمی تونم بگم امشب بخوابیم فردا که حالمون بهتر شد و دخترا هم به ما ملحق شدن بهتون می گم هرچی هست زیر سر این بیل ور پریده اس ...من یه نظر یه دارم اونم اینه که ممکنه بیل تحت طلسم فرمان باشه از طرف نمی دونم شاید برخی از مدیرا یا جیره بگیر شون مهره ی پیشبرد اهدافشون ....فعلا" بیاین به درد این پرنده زبون بسته برسیم از هوش رفت


زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
همه ی بچه ها به سالی یر کوچولوی قرمز شاخ دار نیزه به دست گوشه ی سر سالی یر نگاهی کردن و فهمیدن که این شیطونه و نباید حرفشو گوش بدن و شیطون بده ... اَخه ... دشمن آدماست و این حرفا ... بنابراین به فکر فرو رفتن تا یه راه بهتری پیدا کنن!
- هی بچه ها! من یه فکری به ذهنم رسید!
- وای وای چه فکری! به ما هم بگو!
- میگم بیاین بی خیال بشیم ... باب استرجس که چیزی نگفته! ما چه اصراری داریم که اون شخصی که این بلا رو سر استر آورده رو مجازات کنیم؟!
- آره ولش کنین باب! به خاطر استر یکی از بچه ها رو هم از دست دادیم ...
و همه ی بچه ها به جنازه ی روی زمین نگاهی می کنن و اشک در چشمای بعضی از دختران گریف جمع میشه ولی دیگه هق هق گریه نمی کنن!
همه ی بچه ها طوری که انگا هیچ اتفاقی نیفتاده می رن تو خوابگاهاشون و در رو پشت سرشون می بندن! هدی هنوز داره آه و ناله می کنه و دیگه گندشو در آورده! اَه اَه ... انگار تا حالا کسی چیزیش نشده! جنازه هه هنوز روی زمینه و مگورین داره می ره که جمعش کنه!
- هووووووی هدی! بیا کمک کن اینو بر داریم!
- خدایا شکمم کار نمی کنه! شکمم از کار افتاده! من دیگه نمی تونم چیز کنم!
- مال غذاییه که خوردی! زود خوب میشی ... بیا پاهای اینو بگیر ببریم خاکش کنیم!
هدی کشون کشون! خودشون به مگورین رسوند و پاهای بچه هه رو گرفت. مگورین هم دستاشو گرفت و شروع کرد به کشیدن پسره و هدی که خودشون بهش آویزون کرده بود ....


؟!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.